💰فروش شرف
👨🏻 «چارلی» برای اینکه تا حدی از باد شدید و پرقدرت در امان بماند، کنار در قوز کرد و توی خودش جمع شد.
👵🏻اما وقتی پیرزن و سگش را دید که دارند جلو میآیند، شانههایش را بالا داد و با بیخیالی رفت طرف آنها. به خودش گفت:
👨🏻 «اگر با این پیرزن کار را شروع کنم، راحتتره. کمتر خجالت میکشم».
👵🏻 پیرزن ایستاد و از بالای عینکش خیره خیره به چارلی و کفشهای کهنه و دستهای کثیف و سرخش و صورت اصلاح نشدهاش نگاه کرد.
🐕 توله سگ ماده، به بدنش کشی داد و در آن هوای سرد رقصان پیش آمد و شلوار چارلی را بو کرد و بعد زوزهای کشید.
👨🏻 یکدفعه لبخند از لب چارلی محو شد و حرفهایی را که چند بار دم در تمرین کرده بود، از یادش رفت. وحشت کرده بود. با دستپاچگی حرف میزد.
👌به پیرزن میگفت که برای اولین بار است که گدایی میکند و به خدا راست میگوید. او ولگرد نیست. همین چند ماه پیش مثل همه، سر کار بوده و برای اولین بار است که آمده گدایی. آخر او دو روز است که چیزی نخورده. او آدم شرافتمندی است و خانم باید باور کنند. چون این برایش خیلی مهم است. خانم باید به خاطر خدا حرفهایش را باور کنند.
👜 پیرزن کیفش را باز کرد و یک سکه ده سنتی انداخت کف دست چارلی.
👨🏻 چارلی روی نیمکت توی پارک نشسته بود و سکه را محکم توی مشتش میفشرد و با پاشنه کفشش، گولههای کثیف و سفت برف را له میکرد.
⏳چند دقیقه بعد باید بلند میشد و چیز گرمی برای شکمش که حالا به قار و قور افتاده بود، میخرید. اما اول باید روی آن نیمکت کمی مینشست و با احساس خفت و خواری، کنار میآمد.
👨🏻صورتش را گذاشت روی کف فلزی و یخ زده نیمکت. در دل خدا خدا می کرد که آنهایی که بهش نگاه میکنند نتوانند بفهمند که او احساس پستی و حقارت میکند.
👨🏻به خودش گفت: «هیچ چیز توی زندگی نداشتیم الا یک جو شرف، که حالا حتی آن را هم نداریم. فکر کنم که خیلی ارزان فروختمش!»
✍ نویسنده: #ریچارد_ناتانیل_رایت
🆔 @partoweshraq
#داستان_کوتاه
#پندها