🚕 تا سوار تاكسي شدم راننده گفت: «تو كه سواد نداري چرا مي نويسي تو روزنامه هم چاپ مي كني؟»
👨🏻 گفتم: «شما از كجا مي دونين من بي سوادم؟»
🚕 گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودي؟»
👨🏻 گفتم: «چي نوشتم؟»
🚕 راننده تاكسي گفت: «شعر صائب را غلط نوشته بودي... اصل شعر اينه كه:
🔅يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت
🔅در بند اين نباش كه مضمون نمانده است...
👌ولي تو به جاي مضمون نوشته بودي موضوع!!»
👨🏻 به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا ۶۰ ساله، يك خانم حدودا ۳۰ ساله و پسر جواني كه به نظر دانشجو مي رسيد توي تاكسي بودند و هر سه داشتند به من بي سواد نگاه مي كردند.
🌀 حس خوبي نبود. خواستم از زير بار اين نگاه هاي سرزنش بار بيرون بيايم.
👨🏻 گفتم: «بله تو خيلي از نسخه ها مضمونه ولي تو بعضي از نسخه ها هم موضوع ثبت شده!»
👴🏻 مرد ۶۰ ساله گفت: «تو هيچ نسخه ای از ديوان هاي صائب موضوع نيومده!»
👨🏻 گفتم: «مگه شما همه نسخه ها را خوندين؟»
👴🏻 مرد گفت: «بله!»
👨🏻 گفتم: «مگه مي شه؟»
👴🏻 مرد گفت: «بله!»
👨🏻 گفتم: «شما چه كاره ايد؟»
👴🏻 مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»
💭 با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسي اي شوم كه راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسي دانشگاه، آن هم دقيقا روزي كه هفته قبلش شعري از صائب را اشتباه نوشته بودم... چاره يي نبود، گفتم:
👨🏻 «ببخشيد... اشتباه كردم!»
🚕 راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه مي كنن اشكالي هم نداره به شرطي كه بعدش معذرت بخوان...»
💭 با خودم فكر كردم كاش براي بقيه اشتباهات زندگي ام هم معذرت خواسته بودم ولي ديدم خيلي وقت ها حتي نفهميدم كه اشتباه كرده ام، مثل همين هفته قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كرده ام... حيف...
✍ #سروش_صحت
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها