eitaa logo
پرتو اشراق
808 دنبال‌کننده
28هزار عکس
17هزار ویدیو
73 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🕕 💠🌷💠 🎤 لا به لای روضه هایش از من پرسید: ⁉ می‌دونی اِرباً اِربا که می‌گن یعنی چی؟! 🌹 گفتم: مثل گلی که پر پر کنند و بپاشند اطراف!! 🌷گفت: نه! توی شرهانی، وقتی بدن یه شهید هفده هجده ساله رو جدا جدا توی شعاع دویست متری پیدا می کردیم، فهمیدم ارباً اربا یعنی چی... دست و پا و جمجمه و اعضا هر کدوم یه طرف بود... 📗برگرفته از كتاب عمار حلب، . 🌐 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🗺 عملیات پیش آمد. ماندگار شد. من هم خسته شده بودم... هم روحی، هم جسمی. 🗓 دو سه ماه بود توی منطقه بودم. ✈ گفتم: پس من یه هفته می‌رم تهران و بر می‌گردم. 👁 نگاهی کرد و گفت: اسماعیل! میری، بر می‌گردی می‌بینی عمار شهید شده ها! 👥 با خنده رو به جمع گفت: ✍ من می‌نویسم اگه بمونه شهید میشه!! 👌خندیدم و گفتم: 🇮🇷 تا مارو با پرچم نفرستی، دست از سرمون بر نمی‌داری! 🌷دوباره گفت: اسماعیل، دست ما رو توی حنا نگذاری‌ها، زود برگرد. 🌄 دم غروب بود. همدیگر را بغل کردیم. رفت روی پله نشست. دستش را گذاشت زیر چانه اش، خیره شد به آسمان... حالتش گرفته بود. 👋 خداحافظی کردم. 🚙 آمدم سمت زینبیه، سر سفره ناهار بودیم. 👤 یکی از بچه ها گفت: 📞 شنیدید دو نفر از بچه ها شهید شدن؟! ⁉ گفتم :کیا؟! 👤 گفت: میثم و عمار... 📗برشی از کتاب عمار حلب، . 🌐 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 نوروز ۹۲ همه ی خانواده به اتفاق محمد حسین عازم سفر حج عمره شدیم. 🌙یک شب وقتی برای نماز جماعت مغرب و عشابه مسجدالنبی رفتیم قرار گذاشتیم بعد از نماز در صحن مسجد النبی یکدیگر را ببینیم. 👥همه کنار نزدیکترین دیوار به بقیع کنار هم نشستیم. طوری که شرطه ها به ما شک نکنند و ما را بلند نکنند. 🏴‌محمد‌ حسین حال خوشی داشت شروع کرد به خواندن روضه مادر روضه آتش و میخ و در و دیوار و ما آرام گریه می کردیم که شرطه ها متوجه ما نشوند. 🚓 وقتی به ما نزدیک می شدند محمد حسین صدایش را پایین می آورد و وقتی از ما فاصله می گرفتند بلند روضه می خواند. 🏴فاطمیه از راه می رسد ومن جای خالیت را بیشتر حس می کنم و چقدر دلم هوای روضه خواندنت را می کند. 🎙 راوی مادر شهید 🌷 🌐 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🎶 شعری که درطول دوران زندگی اش مدام آن را زمزمه می کرد و بعد از شهادتش توسط مادر؛ در محضر رهبر معظم انقلاب خوانده شد: 🔅سر که زد چوبه‌ی محمل دل ما خورد ترک 🔅غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک 🔅و چنان سوخت که بر سر در آن، این شده حک 🔅سر زینب به سلامت، سر نوکر به درک 🌹حضرت آقا در جواب این مادر شهید شعر را تصحیح کرده و فرمودند: 🎙چرا به درک؟ به فلک! 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕕 💠🌷💠 👥 هر دو «سردار زاده» بودند و هم‌ دانشگاهی. 🎓🎓 درسشون که تموم شد، شدند همکار... 👥دست تقدیر همرزمشون هم کرد در جبهه‌های سوریه، برای دفاع از حریم اهل بیت. ❣آخه هر دو، عاشق سینه چاک امام حسین بودند. 👤یکی‌شون شد؛ فرمانده تیپ سیدالشهدا... 👤 یکی‌شونم تخریبچی تیپ سیدالشهدا... 🕊القصه؛ تخریبچی زودتر شهید شد، اونم چه شهیدی...! 🏴 فرمانده هر چی که تو روضه‌ها خونده و شنیده بود حالا به چشم می‌دید... 🌷 یه پتو آورد و شروع کرد به جمع کردن گلی که پرپر شده بود. 👌تخریبچی شو تو بغل گرفت و گفت: ای بی‌معرفت! رفتی و منو با خودت نبردی؟ 🕊🕊 اما تخریبچی بی‌معرفت نبود. سه روز بعد اومد سراغ فرمانده. دستش رو گرفت و با هم پر‌ کشیدند تا خود خدا. 🌹همون‌ جایی که حسین(ع) ساکن بود. 👌خلاصه قصه شون هم شد: 🔅عشــ❣ـقِ سیدالشهدا 🔅تیپ سیدالشهدا 🔅محضر سیدالشهدا 🌷 ، (حاج عمار) فرمانده تیپ سیدالشهدا 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 💝 عاشقانه 🚪شب خواستگاری، نگاهی انداخت به سر تا پای اتاقم و گفت: 👌چقدر آینه!! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه. 💞 نشست رو به رویم خندید و گفت: دیدید آخر به دلتون نشستم! ⛔ زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش می‌دادم، حالا انگار لال شده بودم!! 👌خودش جواب خودش را داد: رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. 💕 گفتم: حالا که بله نمی‌گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم!! 🎙گوشه رواق نشسته بودم که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست خیر کنن و بهتون بدن. 🎗نظرم عوض شد. دو دهه‌ی دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید! حالا فهمیدم الکی نبود که نظرم عوض شد. انگار دست امام (علیه السلام) بود و دل من... 🎙به روایت: همسر شهید 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 💞 عاشقانه های شهدا 💞 ☕ بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم می‌ایستاد! 👌وقتی چای و قند را به من تعارف می‌کرد، حتی بچه مذهبی‌ها هم نگاه می‌کردند!! 👥 چند دفعه دیدم خانم‌های مسن‌تر تشویقش کردند و بعضی‌هایشان به شوهرشان می‌گفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره!! 💞 ابراز محبت های این چنینی و می‌کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. ☝حتی می‌گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن! ‌ 🏙 ولی خیلی بدش می‌آمد از زن و مرد هایی که در خیابان دست در دست هم راه می‌روند. می‌گفت: مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟ ☪ ‌اعتقادش این بود که با خطکش اسلام کار کن... 📙 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🏳️🏴🚩 با دوستاش رفته بود راهیان نور «دیار شهدا» مناطقی که به گفته خودش غریب بود. 🚌 موقع برگشت از سفر، اتوبوس رفت ولی رسول نرفت گفت: جا موندم!! ⛏️ بعدا فهمیدیم داستان از این قراره که تیم تفحص مستقر شده بوده و «رسول» هم با خبر شد و دلش می خواست یه مدتی رو باهاشون باشه... 🗓️ اون یه مدت شد ١٠ روز! و از همان جا بود که با شهید محمدخانی آشنا شد. ⛏️با آمدن «رسول» به منطقه شرهانی، بعد از مدت ها یک «شهید» پیدا شد! 👌🏻چه ذوق و شوقی داشت موقع تعریف کردن ماجرای پیدا شدن شهید! 🎙️راوی: مادر شهید 🌷 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🏴 ... 🗓️ ایام فاطمیه سال ۹۲ بود. 🌴 قرار شد ماکت خونه حضرت زهرا (س) رو درست کنیم. در و دیوار خونه رو گل زدیم. 🔥موقع آتیش زدن در که شد، محمد حسین رفت بیرون، گفت: 💔 خودت این قسمتشو انجام بده، طاقت دیدن این قسمتو ندارم...! 🏴 اون سال با اون تمثال خونه حضرت زهرا (س)، حالو هوایی داشت.… 🌷 ✍🏻 «سلام خدا بر شهيد عزيز»؛ 📸 دست نوشته بر قرآن و تصوير شهید محمد خانی. 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🎤 مداح بود. تمام روضه‌ها را از بَر بود. انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش می‌آمد. مخصوصا روضه علی اکبر (ع) 💥ماشین که منفجر شد، همه مات و مبهوت مانده بودند!! ⌚ همین دو دقیقه‌ی قبل روح الله به رویشان لبخند زده و گفته بود: 🌷 «اگر خدا بخواد همینجا، همین جلوی مقر شهادت رو روزیم می‌کنه» ⁉️ حالا چطور می‌توانستند باور کنند ماشینی که جلوی چشمانشان می‌سوزد، قتلگاه رفقایشان است؟! 🗣️ صدایش که از شدت بغض دورگه شده بود را در گلو انداخت و فریاد زد: ✋🏻 «خودتون رو جمع و جور کنید! همه ما عاشق شهادتیم...» 🥀 رفت داخل مقر و دو تا پتو آورد! پهن کرد روی زمین تا گلهای پرپرش را جمع کند. 👌🏻خب! فرمانده بود. غیرتش اجازه نمی‌داد کسی جز خودش سربازانش را جمع کند. 🥀گل‌هایش را که از روی زمین جمع کرد هر کدام را بغل کرد. آنها را بویید و بوسید. زیر گوششان نجوایی کرد که نکند ما را فراموش کنید! ⏳اما، امان از آن لحظه‌ای که می‌خواست برخیزد! باز هم روضه: ⚡«الان انکسر ظهری... اکنون کمرم شکست» کمرش خم شده بود. 📆 دیگر نمی‌توانست راست بایستد ۳ روز بیشتر طاقت نیاورد. 🕊️ پر کشید سوی شهیدان، سوی سالار شهیدان... 🌷 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🏴 بعد از شهادت وارد مقر قبلی‌اش شدم. ✝️ رزمنده ای مسیحی به اسم «یادمین» جلویم را گرفت گفت: فکر کنم شما رو با حاج عمار دیده بودم، ایرانی هستی؟ ✋🏻 گفتم: بله! ☝🏻گفت: حاج عمار روضه‌ی ناتمامی رو برای من گذاشت و رفت! ⁉️ گفتم: تو رو چه به روضه؟! مگه مسیحی نیستی؟! ✋🏻گفت:«چند وقتی با حاج عمار بودم. جذبش شدم. می‌خواستم ببینم اسلام و شیعه چه چیزی داره که ازش آدمی مثل اون بیرون میاد. کم کم مسلمان و شیعه شدم. 🌤️ یه روز بهش گفتم که فرمانده، داستان حضرت زینب (س) شما چیه؟! ⚔️ اون هم برام تعریف کرد که ایشون روز عاشورا همه‌ی افرادش، حتی پسرانش هم شهید شدن و بعد از اون همه مصیبت، به حالت اسارت اومدن شام... 📞 همون موقع حاج عمار رو با بیسیم صدا کردن که بره! 💧 زار زار گریه می‌کرد که حاج عمار روضه را ناتمام گذاشت و رفت و شهید_شد... 📗 بخشی از کتاب عمار حلب 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
3.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕕 💠🌷💠 🎬 🔺 رزمنده‌ای که برایش صدقه می‌داد! ⚜️ مادر شهید محمد حسین محمدخانی: 🎙️شهید حاج قاسم سلیمانی به من گفت هر شب برای محمد حسین صدقه کنار میذاشتم. 🌷 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌