eitaa logo
پرتو اشراق
786 دنبال‌کننده
26هزار عکس
14.4هزار ویدیو
59 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید 🎭 واکنش جالب مریلا زارعی - بازیگر - به میهمان خارجی که می خواست به او دست بدهد! 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت هفتادم 🚪از صدایی دستی که به در می‌زد، چشمانم را گشودم. 🛌 خواب بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی آن هم در خنکای کولر گازی حسابی دلچسب بود و به سختی می‌شد از بستر نرمش دل کَند. 🚪ساعت سه بعد از ظهر بود و کسی که به در می‌زد نمی‌توانست مجید باشد. با خیال اینکه مادر آمده تا سری به من بزند، در را گشودم و دیدم عبدالله پشت در ایستاده که لبخندی زدم و با صدایی خواب آلود گفتم: ببخشید دیر باز کردم، خواب بودم... و تعارفش کردم تا داخل شود. 👣 همچنانکه قدم به اتاق می‌گذاشت، با لبخندی گرفته گفت: ببخشید بیدارت کردم. 🛋 سنگین روی مبل نشست و من با گفتن «الان برات چایی میارم.» خواستم به سمت آشپزخانه بروم که صدایم زد: ✋ چیزی نمی‌خوام، بیا بشین کارت دارم! 🚪🛋 و لحنش آنقدر جدی بود که بی‌هیچ مقاومتی برگشتم و مقابلش روی مبل نشستم. مثل همیشه سر حال به نظر نمی‌آمد. صورتش گرفته و چشمانش غمگین بود که نگاهش کردم و پرسیدم: چیزی شده عبدالله؟ به چشمان منتظرم خیره شد و آهسته شروع کرد: ☝الهه تو بهترین کسی هستی که میتونی کمکم کنی، پس تو رو خدا آروم باش و فقط گوش کن! با شنیدن این جملات پر از اضطراب، جام نگرانی در جانم پیمانه شد و عبدالله با مکثی کوتاه ادامه داد: من امروز جواب آزمایش مامانو گرفتم!! تا نام مادر را شنیدم، تنم به لرزه افتاد و باقی حرف‌های عبدالله را در هاله‌ای از ترس می‌شنیدم که می‌گفت: هنوز به خودش چیزی نگفتم... یعنی جرأت نکردم چیزی بگم... دکتر می‌گفت باید زودتر اقدام می‌کردیم، ولی خُب هنوزم دیر نشده... گفت باید سریعتر درمان رو شروع کنیم... ⏳ نمی‌دانم چقدر طول کشید و عبدالله چقدر مقدمه چینی کرد تا سرانجام به من فهماند درد کهنه مادر، سرطان معده بوده است. مثل اینکه جریان خون در رگ‌هایم یخ زده باشد، لرز عجیبی به تنم افتاده بود. نفس‌هایم به سختی بالا می‌آمد و شاید رنگم طوری پریده بود که عبدالله را سراسیمه به آشپزخانه بُرد و با یک لیوان آب بالای سرم کشاند. زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم چیزی بگویم یا حتی قطره‌ای آب بنوشم. به نقطه‌ای مبهم روی دیوار روبرویم خیره مانده و تنها به مادر فکر می‌کردم که حدود ده ماه این درد و رنج را تحمل کرده و خم به ابرو نمی‌آورد و همین تصویر مظلومانه‌اش بود که جگرم را آتش می‌زد. 🚪🛋 عبدالله کنارم روی مبل نشست و همچنانکه سعی می‌کرد آب را به دهانم برساند، با صدایی بغض آلود دلداری‌ام می‌داد: الهه جان! قربونت برم! قرار بود آروم باشی! تو باید به مامان کمک کنی. مامان که دختری غیر از تو نداره! تو باید همراهیش کنی تا زودتر درمان بشه. ان شاء‌الله حالش خوب میشه... خدا بزرگه... 👌و آنقدر گفت که سرانجام بغضم ترکید و اشکم جاری شد. دستانم را مقابل صورتم گرفته بودم و بی‌توجه به هشدارهای عبدالله که مدام گوشزد می‌کرد مادر می‌شنود، با صدای بلند گریه می‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم چنین بلایی به سر مادر مهربان و صبورم آمده باشد. عبدالله لیوان را روی میز گذاشت، مقابلم روی زمین نشسته بود و مظلومانه التماسم می‌کرد: الهه جان! مگه تو نمی‌خوای مامان خوب شه؟ دکتر گفت باید از همین فردا درمانش رو شروع کنیم. تو باید کمک کنی که به مامان بگیم. من نمی‌تونم تنهایی این کارو بکنم. تو رو خدا یه کم آروم باش! با چشمانی که از شدت گریه می‌سوخت، به چشمان خیس عبدالله نگاه کردم و با صدایی که از میان گلوی لبریز از بغضم به سختی بالا می‌آمد، ناله زدم: - عبدالله من نمی‌تونم به مامان بگم... من خودم هنوز باور نکردم... می‌خوای به مامان چی بگم؟!!! بخدا من دیگه نمی‌تونم تو چشمای مامان نگاه کنم... و باز سیل گریه نفسم را برید و کلامم را قطع کرد. من که نمی‌توانستم این خبر را حتی در ذهنم تکرار کنم، چگونه می‌توانستم برای مادر بازگویش کنم که صدای مادر که از طبقه پایین عبدالله را به نام می‌خواند، گریه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را وحشتزده به در دوخت. 👣 با دستپاچگی از جایم بلند شدم و رو به عبدالله کردم: عبدالله تو رو خدا برو پایین... اگه مامان بیاد بالا، من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم... 🚪و پیش از آنکه حرفم به آخر برسد، عبدالله از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون رفت. با رفتن عبدالله، احساس کردم در و دیوار خانه روی سرم خراب شد و دوباره میان هق هق گریه گم شدم. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت هفتاد و یکم ⏳ حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظه‌اش برای دل تنگ و غمزده‌ام، یک عمر می‌گذشت. 🗓 حدود یکسال بود که گاه و بی‌گاه مادر از درد مبهمی در شکمش می‌نالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیف‌تر می‌شد و هر بار که درد به سراغش می‌آمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمی‌کردم و حالا نتیجه این همه سهل‌انگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش می‌ترسیدم. 📖 وضو گرفتم و با دست‌هایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمی‌توانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌅 نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمی‌توانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بی‌رمقم به گوشه‌ای خیره مانده بود. دلم می‌خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را می‌لرزاند. 👌ای کاش می‌دانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری‌اش بروم. 🚪خسته از این همه فکر بی‌نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لب‌هایی که چون همیشه می‌خندید، قدم به اتاق گذاشت. نگاه مصیبت‌زده‌ام را از زمین برداشتم و بی‌آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد! رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: ⁉ چی شده الهه؟! نفسی که در سینه‌ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. 💼 کیفش را کنار در انداخت و با گام‌هایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: ⁉ الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟! به چشمان وحشتزده‌اش نگاهی بی‌رنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه‌ام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار می‌دادم و بی‌پروا اشک می‌ریختم که حتی نمی‌توانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم. شانه‌های لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: ⁉ الهه! بهت میگم بگو چی شده؟! هر چه بیشتر تلاش می‌کرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بی‌قرارتر می‌شد و اشک‌هایم بی‌تاب‌تر. شانه‌هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: ⁉ الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده؟! 👣 تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه‌های خمیده‌ام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدم‌هایی که انگار می‌خواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. 🛏 روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو می‌کردم تا طنین ضجه‌هایم را مادر نشنود، زار می‌زدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: الهه... تو رو خدا... داری دیوونه‌ام می‌کنی... بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: 👁 الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس... ✋ با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می‌آمد، پاسخ اینهمه نگرانی‌اش را به یک کلمه دادم: 👌مامانم... و او بلافاصله پرسید: مامانت چی؟ 👁 با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره... و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی‌حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمی‌گفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود: مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر می‌بردیمش... 👌هر آنچه در این مدت از دردها و غصه‌های مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو می‌کردم و مجید با چشمانی که از غصه می‌سوخت، تنها نگاهم می‌کرد و انگار می‌خواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم. goo.gl/wKug6H 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 سـیـره شـہـداء 🔅يادمان باشد كه ما خون داده ايم 🔅يك بيابان مرد مجنون داده ايم 🔅يادمان باشد پيام آفتاب 🔅دست نااهلان نيفتد انقلاب 🌷 برادران شهيد عباسی 🌐 @partoweshraq
🕖 💠📚💠 حڪمٺ مطہر 👌نظر شهید مطهری درباره پختگی شخصیت سعدی و یک برتری او نسبت به حافظ 🌷 استاد مطهری(ره): 🔅در میان شعرا سعدی شاعری است همه‌جانبه که در قسمت‌های مختلف شعر گفته است، یعنی دایره فهم سعدی دایره وسیعی است. شعر او به حماسه و غزل عرفانی و اندرز و نوع دیگر اختصاص ندارد؛ در همه قسمت‌ها هم در سطح عالی است. 🔅سعدی مردی است که مدت سی سال در عمرش مسافرت کرده است. این مرد یک عمر نود ساله کرده که سی سال آن به تحصیل گذشته، بعد از آن در حدود سی سال در دنیا مسافرت کرده است و سی سال دیگر دوره کمال و پختگی او بوده که به تألیف کتاب‌هایش پرداخته است. گلستان و بوستان همه بعد از دوران پختگی اوست. به همین دلیل سعدی یک مرد نسبتاً کامل و پخته‌ای است. 🔅در داستان‌های گلستان و بوستان جملاتی از این قبیل می‌گوید که در جامع بعلبک بودم چنین شد، در کاشغر بودم چنان شد (بعلبک کجا و کاشغر کجا!). یا گاهی می‌گوید در هندوستان در سومنات بودم، چنین شد، چه دیدم و چنان شد؛ در سفر حجاز که می‌رفتم کسی همراه ما بود که چنان کرد. همه اینها را منعکس کرده است. شک نیست که روح شاعر با اینها کمال می‌یابد. 🔅این است که شما در شعر سعدی یک نوع همه‌جانبگی می‌بینید، ولی در شعر حافظ چنین چیزی نیست. حافظ (با همه ارادتی که ما به او داریم و واقعاً مرد عارف فوق‌العاده‌ای بوده است و در غزل‌های عرفانی، سعدی به گرد او هم نمی‌رسد و در این زمینه بسیار عمیق است) یک بُعدی است، یک بعد بیشتر ندارد. او از شیراز نمی‌توانسته دل بکند. 📗استاد مطهری، آزادی معنوی، ص۱۸۴ - ۱۸۳ (با تلخیص) goo.gl/BXRiyK 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ببینید مقام ارشد CIA: ما توان حضور نظامی در خاورمیانه را نداریم؛ ما داعش را تا زمانی می خواستیم که شیعیان را می کشتند! 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 📡🗳 بی‌بی‌سی فارسی در ایام انتخابات: 😳 اگر دولت میانه‌رویی بر سر کار نباشد، غرب فشارها را بر ایران افزایش خواهد داد!! بی‌بی‌سی دلسوز مردم ما بود؟! 🌐 @partoweshraq
🔅ڪربلا پاے پیاده اربعینم آرزوسٺ 🔅خاڪ پاے زائران روے جبینم آرزوسٺ 🔅دیدنِ گلدستہ ها و گنبدِ عباس، بعد 🔅سجده‌ے شڪرِ ستونِ آخرینم آرزوسٺ 🌐 @partoweshraq
⚜ امام صادق(ع): 🔅هر كه به خانواده اش نيكى كند، خداوند بر عمرش بيفزايد. 🔅«مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِهِ زادَ اللّهُ في عُمُرِهِ». 📚 ميزان الحكمه، ج ١، ص ١٠١. 🌐 @partoweshraq
🌹 ❓ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻳﺪ؟ 🌆 ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ⛔ «ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ »ﻳﻌﻨﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﯾﻤﯽ ﮐﻪ، ﺣﻖّ ﻣﺴﻠّﻢ ﻫﺮ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 🚏 ﻓﺎﺻﻠﻪ ﯼ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻣﺘﺮ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﻓﮑﺮ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﺷﻮﺩ 🔍 ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺎ ﺣﻖّ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺳﺮﮎ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻳﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻛﻨﻴﻢ: «حتی ﺩﺭ ﺫهنماﻥ». 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🐶 یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه می‌گذشت. 🐱🐱🐱 وقتی نزدیک شد و دید که گربه‌ها سخت با خود سرگرم‌اند و اعتنایی به او ندارند، واایستاد. 🐈 آنگاه از میانِ آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت: 🐾 «ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد!!» 🐕 سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آن‌ها روبرگرداند و گفت: 🐾 «ای گربه‌های کورِ ابله، مگر ننوشته‌اند و مگر من و پدرانم ندانسته‌ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می‌بارد موش نیست بلکه استخوان است!!!» 📗 پیامبر و دیوانه، 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
☀️ خورشید دوباره با نويد آمده است ☀ از پنجـره ى ابرِ سپيد آمده است ☀ برخيز ببين دوباره از مشرقِ عشق ☀ يک صبح پر از نورِ اميد آمده است 🌺 سلام، صبح زیبای بهاریتون بخیر 🌐 @partoweshraq
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🔊 | 🎙حجت الاسلام 📿 عمل بدون ریا 🌐 @partoweshraq
🌸 امام سجّاد (علیه السلام): ✋ خدایا کیست آن که شیرینی محبتت را چشید پس به جای تو دیگری را برگزید؟ ✋ و کیست آن که با مقام قرب تو انس یافت پس مایل به روی برتافتن تو شد؟ 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🌸 امام سجّاد (علیه السلام): ✋ خدایا کیست آن که شیرینی محبتت را چشید پس به جای تو دیگری را برگزید؟ ✋
💠❓📚 ✍💠 ❓آیا ازدواج با (ع) صحت دارد؟ و چگونه این ازدواج اتفاف افتاد؟ ✅ پاسخ: 📚 طبق نظر مشهور شهر بانو دختر یزگرد آخرین پادشاه ساسانی همسر امام حسین و مادر امام زین العابدین است. 📚 المناقب، ج ٣، ص ٢٠٨. 📗 تاریخ الائمه، ص ٢۴. 📚 الکافی، ج ١، ص ۴۶۶. 📙 اثباه الوصیه، ص ١۶٨. 📚 التهذیب، ج ۶، ص ٧٧. 📕 اعلام الوری، ص ٢۵۶. 📚 الارشاد، ج ٢، ص ١٣٨. 📚 بحارالأنوار، ج ۴۶، ص ١٢. ⚜ بجز شهر بانو نام های دیگری نیز برای مادر امام سجاد(ع) ثبت است مانند شاه زنان، شه زنان، جهان شاه، شهر بان، شهر بانویه، و... 🔰 در توجیه و تبیین اسامی متعدد می توان چند وجه بیان کرد: 1⃣ برخی از این نام ها به یک نام بر می گردد که به لهجه های مختلف بیان شده است. 2⃣ برخی نام ها تصحیف یا مخفف یا ترجمه شده اند. 3⃣ برخی نام ها را امام علی(ع) یا امام حسین(ع) پس از اسارت بر وی نهادند و برخی لقب هستند نه اسم. ⚜ در چگونگی ازدواج شهر بانو با امام حسین گفته اند: ⚔ او پس از شکست سپاه ایران به اسارت مسلمین در آمد. او پس از اسارت آزاد شد و امام حسین با او ازدواج کرد. تاریخ اسارت را برخی منابع در دوران عمر و برخی در زمان خلافت عثمان دانسته اند. 📚 دانشنامه امام حسین، ری شهری، ج ١، ص ٢۵٩. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
9⃣ داستان شده «ملانصرالدین الاغی را كه سوار شده حساب نمی‌كند!!» 🔰 مورد استفاده: 📚 در مورد افراد بی‌سواد و نادان بكار می‌رود. 👳♂ روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف كه همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یك روستا ساكن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین كشاورزی و دامپروری مختصری شده بود. 🌾 ملانصرالدین یك سال بعد از اینكه گندم‌هایش را درو كرد، شروع به جمع آوری و علوفه‌ای برای حیوانات خودش كاشته بود كرد و یك هفته‌ای هم مشغول جمع آوری و بسته بندی علوفه‌ها بود. 🏞 وقتی كارش تمام شد با كوهی علوفه مواجه شد كه باید به طویله‌ی خود می‌برد و برای زمستان در آنجا انبار می‌كرد. 👳♂ ملا نگاهی به الاغ پیر و لاغر خود انداخت، با خود گفت: 👌این حیوان باید با چند روز رفت و آمد دائم این همه علوفه را به طویله برساند و ممكن است در اثر این كار از بین برود، باید به فكر راه چاره‌ای باشم. 🌄 فردای آن روز ملا به سراغ چند نفر از همسایه‌های خود رفت و از آنها خواست یك روز الاغ خود را به قرض بدهند. 🐴 بعد از آن ملانصرالدین با پنج الاغ همسایه‌هایش و یك الاغ خودش كه بر آن سوار شده بود به راه افتاد. 🌳 وقتی از روستا خارج شد یكبار دیگر الاغ‌ها را شمرد تا مطمئن شود حیوانات به بیراه نرفته‌اند. 🔢 شمرد، یك، دو، سه، چهار، پنج و... تمام شد، الاغی برای شمردن نبود و ملا بسیار ترسید. ⛰ حالا وسط كوهستان الاغ را از كجا پیدا كنم؟ اگر پیدا نشد، جواب صاحبش را چه بدهم؟ 👳♂ ملانصرالدین دیگر توان حركت نداشت، قدم از قدم برنداشت. همانجا ایستاد تا فكر كند. هرچه فكر كرد چیزی به ذهن خاصش نرسید. 👨 عاقبت یكی از اهالی روستا كه از سرزمین‌اش به روستا برمی‌گشت، ملانصرالدین را دید كه رنگ پریده و مستأصل با چند الاغ در راه ایستاده گفت: ✋سلام! 👳♂ ملا كه تازه متوجه حضور مرد كشاورز شد جواب سلامش را داد! 👨 مرد كه حال ملا را دید، گفت: ملا اتفاقی افتاده می‌خواهی كمكت كنم؟ 👳♂ ملانصرالدین با بی‌حوصلگی گفت: یكی از الاغ‌ها گم شده؟ 👨 مرد كشاورز خندید و گفت: خوب! من فكر كردم كه چه شده؟ مگر كجا می‌تواند برود، بگو چند تا الاغ بوده؟ 👳♂ ملانصرالدین كه امید تازه‌ای گرفته بود كه یك نفر به او كمك خواهد كرد. 👳♂گفت: شش تا و كشاورز شمرد: 👨 یك، دو، سه، چهار، پنج و... 👳♂ دیدی راست می‌گویم یكی نیست. ملا دو بار دیگر حیوان‌ها را شمرد و گفت: دیدی پنج الاغ هست؟  👨 مرد كشاورز نگاهی تمسخرآمیز به ملا كرد و گفت: ☝ملا از الاغ بیا پایین، و بعد الاغها را بشمار! 🔢 ملا باز شمرد. یك، دو، سه، چهار، پنج، شش چی شد؟ 👳♂ دوباره شمرد بله شش تا بود. و با تعجب مرد كشاورز را نگاه كرد! 👨 مرد گفت: ملا شما الاغی را كه بر رویش سوار بودی را به حساب نیاوردی؟ بیا با هم برویم الاغ‌ها را بار بزنیم و تا شب نشده به روستا بازگردیم. goo.gl/TEHxFS 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید 😳 تشت بی‌کفایتی روحانی چنان از بام افتاده که حتی صدای شیخ یوسف صانعی را هم درآورده: 🎙رای می گیرند و بعد خلف وعده می کنند و کلاه سر همه می گذارند! 🌐 @partoweshraq
🔺حداقل انتظاری که در سال #حمایت_از_کالای_ایرانی از اعضای دولت می‌ر‌ود این است که خود از کالای داخلی استفاده کنند نه اینکه حتی روسری خانم مولاوردی، برند لویی ویتون فرانسوی باشد! 🌐 @partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ✊ زین‌الدین امروزت باش... 🎙دلیل ناهنجاری‌های اخلاقی جوانان و ریزش در سیاست از زبان استاد . 🌐 @partoweshraq
🇮🇷✌🏻 سلام بر فرمانده بصیر و بسیجی کل ارتش 🌷 امیر سرلشکر موسوی فرمانده کل ارتش با شرکت در مراسم بسیجیان اظهار داشت: 🎙اگر از خودم بپرسید دوست داری چه مسئولیتی داشته باشی، می‌گویم دوست دارم جانشین فرمانده بسیج باشم. اگر روزی لباس ارتش را کنار بگذارم می‌روم و در پایگاه بسیج محله خود خدمت می‌کنم. ‏سپاه بنا به وظیفه‌اش باید در مقابل تهدیدات سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و... ایستادگی کند. اینکه کسی بگوید سپاه چرا وارد این عرصه‌ها می‌شود، یا متوجه نمی‌شود یا نمی‌خواهد متوجه شود. 🚨 این سخنان حائز نکات مهمی است که به برخی اشاره می شود: 🔅۱. امیر موسوی فرمانده کل ارتش نشان داد که تا چه حد بصیرت؛ زمان شناسی و عکس العمل به موقع می تواند مانع بزرگ عملیاتی شدن برخی بی تدبیری ها و هم چنین مانع امیدواری دشمن شود. او با عکس العمل بموقع بیش و پیش از هرکس، دشمن بیرونی را خلع سلاح کرد و البته در مقابل، پاسخی کارشناسی به سخنان طعنه آمیز روزهای اخیر رئیس جمهور بود. 🔅۲.در مکتب حضرت امام (ره) تفکر بسیجی حاصل نوعی جهان بینی است.‌ در این جهان بینی و شجره طیبه است که از آن مدرسه عشق؛ دانشگاه شهادت؛ عبادتگاه عارفان و ... بوجود می آید بگونه ای که فرمانده کل ارتش کشور بزرگ و مقتدر ایران، آرزو می کند که ای کاش در بسیج خدمت می کرد. این تفکر و علاقه بی تردید ریشه در جهان بینی تفکر بسیجی دارد که سراسر اخلاص و عشق و خدمت و ایثار است. 🔅۳. حقا باید قدردان این موضع و رفتار هوشمندانه و البته مخلصانه فرماندهی کل ارتش جمهوری اسلامی ایران بود.‌ ادبیات امیر موسوی رایحه صیادِ دلها را زنده کرد. یاد آن شهید سپهبد صیاد شیرازی بخیر که در دوران دفاع مقدس که شعار مرسوم آن زمان  [ارتشی سپاهی دو لشکر الهی] بود روزی در سخنرانی پیش از خطبه های نماز جمعه تهران اینگونه شعار داد که: ✊🏻 ارتشی و سپاهی یک لشکر الهی. goo.gl/qPPdbp 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🍃🌼✨مه گشته خجل از رخ زیبای ابوالفضل 🍃🌼✨ این قرص قمر هدیه ز دادار حسین است 🌐 @partoweshraq
پرتو اشراق
🍃🌼✨مه گشته خجل از رخ زیبای ابوالفضل 🍃🌼✨ این قرص قمر هدیه ز دادار حسین است 🌐 @partoweshraq
🌼 مقام عظیم حضرت عباس (علیه السلام) نزد حضرت صدیقه کبری (سلام الله علیها) 👥👤 جناب فاضل دربندی، آیت الله کلباسی نجفی و شیخ مهدی حائری مازندرانی (رضوان الله علیهم) نقل کرده‌اند: 🎙عده‌ای از ثقات برای من نقل کردند که یکی از افراد مومن، هر روز به زیارت حضرت ابی عبدالله (علیه السلام) می‌رفت و هفته‌ای یک بار به زیارت قمر بنی هاشم (علیه السلام) می‌رفت؛ این شخص، شبی در عالم رویا حضرت صدیقه‌ی طاهره فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را می‌بیند؛ به او سلام می‌کند، آن حضرت روی خود را برمی‌گرداند. 👳🏻 سپس آن مرد می‌گوید: ✋🏻 پدر و مادرم به فدایتان باد! چرا از من روی برمی‌گردانید مگر من چه تقصیری نموده‌ام؟ 🌼 حضرت فاطمه (سلام الله علیها) به او می‌گوید: 🔅تو از زیارت فرزندم خودداری می‌کنی! 👳🏻 آن مرد گفت: 👣 من هر روز به زیارت فرزندت حسین (علیه السلام) می‌روم! 🌼 حضرت فاطمه (علیه السلام) به او می‌گوید: 🕌 تو هر روز به زیارت فرزندم حسین می‌روی و کم‌تر به زیارت فرزندم عباس(ع) می‌روی! 📚 إکسیر العبادات فی الاسرار الشهادات، تألیف ملای دربندی جلد ۲، صفحه ۵۱۴. 📚 خصائص العباسية، تألیف آیت الله محمد ابراهیم کلباسی نجفی، صفحه ۲۰۹ - ۲۱۰. 📚 معالی السبطین، تألیف شیخ مهدی حائری اصفهانی، صفحه ۶٣٩. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq ▶🆔 iGap.net/partoweshraq
🕑 💠🌹💠 (قدس‌ سره): 🎙اگر برای خدا کسی انفاق کرد، ولو یک [مقدار اندک] پول باشد. و برای خدا انفاق نکرد، هزارها طلا و نقره باشد. این‌ها فانیات هستند و آن‌ها باقیات هستند. 📙 برگی از دفتر آفتاب، ص ١۶٧. goo.gl/g3EBvh 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq
🕓 💠🚻💠 ⚜🚺⚜🚼⚜🚹⚜ ❓سؤال: دو ماه هست که عقد کردم و دو ماه هم نامزد بودیم. 👌با اینکه توی تک تک مسائل از همسرم نظر میخوام و معتقدم که باید با مشورت و نظر هم کارامون پیش بره یا چیزی خریده یا انتخاب بشه، ولی متاسفانه ایشون چندبار تاحالا به بنده گفتن که ازشون نظر نمیخوام و گاهی گفتن حتما باید بهت بگم چشم تا راضی بشی در صورتیکه بنده این چنین چیزی رو نمی بینم. 🚻 نوع صحبت کردنم با همسرم توی این مسائل باید به چه شکل باشه تا متوجه بشن بهشون احترام گذاشتم و نظرشون رو خواستم؟ ✅ پاسخ: مشکل بین شما عدم مهارت گفتگو بین زن و مرد است که امروزه یک مهارت زندگی محسوب می شود. 👌در مهارت گفتگو به ما گفته میشه چه چیزی را چه موقع و چگونه به طرف مقابلمان بیان کنیم. 🔍 🚻 برای کسب مهارت گفتگو نیازمند شناخت ویژگی های زن و مرد هستیم چرا که اگر این ویژگی ها رو ندانیم حتماً دچار مشکل می شویم. ⚠ این رو باید بدانید که تفاوت بین زن و مرد باعث می شود آن طوری که شما لذت می برید ایشون لذت نمی بره و همین موضوع باعث واکنش مرد شما می شود. 🚻 یادگیری مهارت گفتگو نیازمند وقت و فرصت کافی است که در این مجال نمی گنجد. 👌ولی من یک مثال کوچک میزنم تا موضوع بیش از پیش برای شما روشن شود: 🚹 هدف مردان از گفت‌وگو کسب اطلاعات است. 📣 خانم محترم! 🚹 همسرت دنبال کسب اطلاعات است پس در میان صحبت‌هایت به او اطلاعات بده. 🛍 مثلاً وقتی خرید می روید و می خواهید نظری بدید، به او در مورد جنسی که می خواهید اطلاعات بدید. 👘 به عنوان مثال اگه می خواهید مانتو بخرید به او بگید. ❓چه ویژگی هایی داره نه اینکه فقط بگید خوشگل هست و من می خوامش؟! 👌بلکه بگید وقتی می پوشم احساس خنکی می کنم، یا احساس گرمی می کنم جنس اون چه قدر خوبه قیمتش چقدر خوبه و یا حتی زمانی که از مردتون نظر میخواهید از او نظرات و اطلاعات کارشناسی که مردان از بیان آن لذت می برند رو بخواهید. goo.gl/VDK4yw 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq