4_5780473531657618640.mp3
4.19M
▫️از آن روز که گل واژه های #غدیر جاری شد، از زبان خاتم الانبیا...
واژه به واژه چشم به راه آمدن توست، یا خاتم الاوصیا !
🔘 سخن آوای #قله_ی_غدیر .
#امیرالمومنین_علیه_السلام
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
🌸🍃🌸🍃
امير المومنين عليه السلام فرموده :
تمام خير در سه چيز جمع شده است:
نگاه
سكوت
سخن
هر نگاهى كه پندى در آن گرفته نشود،
فراموشى است.
هر سكوتى كه انديشه اى در آن نباشد، غفلت است.
هر سخنى كه ذكرى در آن نباشد، بيهوده است.
خوشا بحال كسى كه:
نگاه او پند، سكوت او انديشه و سخن او ذكر باشد، بر گناهش گريسته و مردم از شرش در امان باشند.
🌸🌸🌸
💌 در محضر صحیفه
دعای چهلم - فراز سوم ۶
🍀وَ نَحْرِصُ لَهُ عَلَى وَشْكِ اللَّحَاقِ بِكَ🍀
و آن عمل نیک، ما را حریص و مشتاق
دیدار تو گرداند.
خدایا،
مرا در این دنیا به عمل صالحی موفق کن
که بعد از انجام آن،
هر درنگی در این عالم
برای «من» سخت باشد
و به آن ملاقات حریص باشم
به لحظاتی برسم که به مرگ بگویم:
«من» الان آمادهٔ دیدار تو هستم.
و در کمترین زمان به ملاقات تو برسم
و به پاداش تو ملحق شوم
🍀حَتَّى يَكُونَ الْمَوْتُ مَأْنَسَنَا الَّذِى نَأْنَسُ بِه🍀
تا جاییکه مرگ مایه اُنس ما باشد که به آن اُنس میگیریم
💖خدایا
💠 مرا به نقطهای برسان که مرگ
برای «من» مونس و مألف
و خویشاوند و عزیز شود.
🍀 وَ مَأْلَفَنَا الَّذِى نَشْتَاقُ إِلَيْهِ،🍀
و موعد اُلفتی باشد که بدان مشتاقیم
🍀 وَ حَامَّتَنَا الَّتِى نُحِبُّ الدُّنُوَّ مِنْهَا
و همانند خویشاوندی، که نزدیک شدن به آن را دوست داریم
💠 باید چنان از فرصتهایم استفاده کنم
که مرگ مانند عزیزترین کسانم باشد🌻
که به دیدارش اشتیاق داشته باشم
💠 و این اُنس
مرا به انسانی تبدیل کند که،
هر لحظه را آخرین فرصت خود بدانم
پس بهترین عمل را در آن انجام دهم
💠 هر نماز را آخرین نماز بدانم
هر دیدار با عزیزان را
آخرین دیدار بدانم
🌸و در نتیجه زیباترین نماز را بخوانم
و مهربانترین برخورد را داشته باشم
🌸🌸🌸
💢خیلی نزدیک، خیلی نزدیکتر
✅مردى نزد امیرالمومنین امام علی علیهالسلام آمد و گفت:
((مرا آگاه كن از واجب و واجبتر؟
عجیب و عجیبتر؟
سخت و سختتر؟
و نزديك و نزديكتر!))
امام علی عليه السلام فرمودند:
((توبه و بازگشت به سوی پروردگار، واجب است، و ترك گناهان از آن؛ واجبتر
گردش روزگار عجيب است، و غفلت مردم از آن؛ عجيبتر
بردبارى در برابر مصائب دشوار است، ولى صبور نبودن و از دست دادن پاداش صبوری، از آن؛ دشوارتر
هر چيزى كه به آن اميد میرود، نزديك است، و مرگ از همه آنها نزديكتر))
📚مطالب السئول(شافعی)، ج33
🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️خاتمی: اصلاح طلبان برای مشروعیت بخشیدن به نظام و رضایت رهبری در انتخابات شرکت نمیکنند! بلکه برای ایران در انتخابات شرکت میکنند!
#انتخابات #پزشکیان #نه_به_دولت_سوم_روحانی
💠#غدیر، عیدی است که مال مستضعفان است، عید محرومان است عید مظلومان جهان است.
امام خمینی
#عید_غدیر تبریک #امام_زمان🎊
📚صحیفه نور ،جلد ١٩،صفحه ۶۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ وقتی که ده ها میلیارد دلار سرمایه کشور را به یغما میدن مگر میشود بی تفاوت بود؟ #انتخابات
#جلیلی #سعید_جلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیانات #استاد_عابدی درباره #عید_غدیر ۳
🔹 بالاترین نعمت اعطایی خداوند به انسانها
🔹 توحید و تنزیه علوی
🔹 #غدیر عیدی است که می آموزد که معارف توحید و معارف را دین باید از امیرالمومنین علیه السلام آموخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 #سعید_جلیلی: هرکس بخواهد نگاه حداقلی را حاکم کند از آرمان #غدیر فاصله گرفته است
🔹نامزد #انتخابات ریاست جمهوری در گردهمایی مردمی در میدان امام حسین (ع): حداقلخواهان از غدیر دور هستند.
🔹اگر میخواهیم به قله ها برسیم مردم باید نشان بدهند که راه امام علی یاوران جدی دارد.
روحانی سیلی خورد .mp3
1.36M
🔴بشنوید؛ وعده #رئیسی مظلوم محقق شد
♦️روحانی از امام رضا علیه السلام سیلی خورد چرا که آنچنان بی آبرو شده که حتی رفقای خودش وهم حزبی هایش، آن را گردن نمی گیرند و از او ابراز برائت می کنند
♦️روحانی منفور و آیت الله رئیسی مظلوم، عزیز ملت ایران شد. #شهید_جمهور #نه_به_دولت_سوم_روحانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استقبال مردم از #سعید_جلیلی بعد مناظره. درب خروجی صداوسیما
🌹صل علی محمد بوی رئیسی آمد
🌹مناظره عالی بود
🌹جای ابراهیم خالی بود
#انتخابات #جلیلی
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت چهل و نهم: ژینوس که انگار هُرم سوزنده ای در جانش پیچیده باشد،بدون اینکه اختیاری ا
#راز_پیراهن
قسمت پنجاهم:
چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردند، یکی از آنها که گویی از چشمانش آتش میبارید رو به استاد ژینوس کرد و گفت : این دخترک را خوب تعلیم دادی و با اعمالی که انجام داده به راحتی اجنه در وجودش رسوخ کردند و حالا هم میبینید درست همانطور که ما می خواستیم به پیش رفت ، جمعیت را ببینید یک نفس شعاری را میدهند که مد نظر ماست ،پس باید مرحلهٔ بعدی را اجرا کنید و قربانیان را آماده نمایید و با زدن این حرف نگاه به مردی که برای ژینوس استاد بزرگ بود، کرد: استاد بزرگ سینه ای صاف کرد و گفت : خوب قربانی اول که همین دختر است ، آماده شده اما دختر دوم از چنگ ما فرار کرده و باید جایگزینی مناسب برایش در نظر بگیریم
ناگهان آن مرد اول صدایش را بالا برد وگفت: خیر...نمی شود ، شما دو اسم و مشخصات به نام ژینوس و حلما به ما دادید که هر کدام در مراسم خاص و به طریقی خاص باید قربانی شوند، ما به نام این دو وردها خوانده ایم ، راهی ندارد باید حلما را نیز پیدا کنید و او را بربایید و به مراسم مورد نظر که درست چهل روز بعد از مراسم اول انجام می شود برسانید.
استاد بزرگ که انگار ترسی خاص از این مرد داشت ،سرش را پایبن انداخت و آرام گفت : چشم ، سعی خود را میکنیم
آن مرد صدایش را بالاتر برد و گفت : سعی نه!!!! ما آن دختر را می خواهیم حتی اگر به قیمت جانتان تمام شود، حالا هم زودتر بروید و ژینوس را برای مراسم اصلی آماده کنید، دیر زمانی ست که منتظر این قربانی هستیم....بروید
و با این حرف هر چهار نفر از جای خود بلند شدند.
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت پنجاهم: چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردن
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و یکم:
ژینوس که اصلا نمی دانست چه کار کرده و در کدام عالم است ، مانند مجسمه ای یخی به دنبال زری راه افتاد و پشت سر او سوار بر ماشین مشکی رنگ با شیشه های دودی شد.
ژینوس احساس خستگی شدیدی می کرد ،اما نیرویی درون وجودش مانع از آن میشد که بخوابد.
پس روی خود را طرف زری کرد و می خواست بگوید کجا میروند، دهن باز کرد که حرف بزند ،ناگهان صدای انگلیسی مردی از گلویش خارج شد، ژینوس با وحشت به دستان خود نگاه کرد و سپس عاجزانه به زری چشم دوخت.
راننده ماشین بدون توجه به پیش میرفت.
زری که نگاه وحشت زدهٔ ژینوس را دید ،قهقه ای بلند سر داد و گفت : نترس دختر ، این طبیعی است ، جنّی زبر و زرنگ در وجود تو لانه کرده ، اینک هر کاری که آدمیزاد از انجام آن عاجز است ، تو می توانی انجام دهی ، تو خارق العاده شده ای...
و سپس نگاهی به پیراهن قرمز و نیمه عریان تن ژینوس کرد و ادامه داد: رازهایی در این پیراهن نهفته است که امیدوارم هیچ وقت از آنها سر در نیاوری که نمی آوری.
ژینوس دوباره به خود فشار آورد و اینبار با صدایی کودکانه گفت : کجا میریم؟!
زری لبخندی زد و گفت : انگار جن درونت بازیش گرفته، هر بار به شکلی حرف میزنی، نگران نباش یه جای خوب میریم...یه جشن بزرگتر...خیلی بزرگ...و تو باز آنجا میدرخشی..
ژینوس نفسش را به تندی بیرون داد و گفت : اذیت میشم ، انگار توی دلم پر از آتش هست ، خواهش می کنم یه کاری کن ،من دوباره عادی بشم ، من نمی موام خارق العاده باشم...
زری سری تکان داد و گفت : صبر کن دختر، دندون روی جگر بزار ، قبل از جشن همه چی عادی میشه....
ژینوس خیره به جلو اما ذهنش ،مملو از افکار گوناگون بود، هیچ آرامشی نداشت ، او دلش برای روزهای قدیمی و خاطرات گذشته تنگ شده بود ، اما گویی ،اختیاری در این زندگی کنونی نداشت..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
#راز_پیراهن قسمت پنجاهم: چهار مرد سیاه پوش نزدیک تر بهم نشستند و با لحنی آرام شروع به حرف زدند کردن
#راز_پیراهن
قسمت پنجاه و دوم:
بالاخره بعد از چندین ساعت رانندگی، انگار به مقصد رسیدند، باز هم جایی در قلب جنگل ، ساختمانی بزرگ با آجرهای قرمز رنگ پدیدار شد ، ساختمانی که در نگاه اول هر بیننده ای فکر می کرد اطرافش پر از دود سیاه است.
با نزدیک شدن ماشین ، درب بزرگ و سیاهرنگ خانه باز شد و ماشین وارد خانه شد.
خانه ای دقیقا شبیه همان خانه ای که چند ماه ژینوس در انجا زندانی بود.
وارد خانه شدند، ژینوس از ماشین پیاده شد و مانند جوجه ای که به دنبال مادرش راه می افتد به دنبال زری راه افتاد.
درب اصلی ساختمان ،دربی شیشه ای با شیشه های دودی، انگار اینها در دنیای سیاهی و تاریکی باید زندگی می کردند.
وارد خانه شدند، پیش رویشان ،هالی بزرگ ،سمت راستش آشپزخانه و انتهای هال هم به راهرویی می خورد که دو درب روبه روی هم به چشم می خورد.
در این خانه خبری از فرش نبود و کف هال پوشیده از سنگ های مرمر سیاهرنگ بود و کنار دیوارها کاناپه های نوک مدادی قرار داشتند.
سر و صدایی که از داخل آشپزخانه می امد ،نشان میداد که به جز زری و ژینوس ، افراد دیگری هم در آنجا حضور دارند.
چند لحظه تامل کردند و بعد از چند دقیقه ، مردی قوی هیکل با چشمهای درشت مشکی رنگ و خط بخیه ای که از گوشهٔ چشم شروع شده بود و تا شقیقهٔ مرد کشیده شده بود ، جلو آمد و به ژینوس اشاره کرد که دنبالش برود.
ژینوس با اضطرابی در نگاهش به زری چشم دوخت و زری ،آهسته گفت به دنبالش برو ، خطری تو را تهدید نمی کند.
ژینوس بدون اینکه اختیاری داشته باشد در پی آن مرد روان شد و وارد یکی از اتاقهای انتهای سالن رفت.
وارد اتاق شد ومتوجه شد همان چهار مرد سیاهپوش که در کلبه چوبی حضور داشتند ، اینجا هم هستند.
دیوارهای اتاق با عکس های عجیب و غریب که اینک برای ژینوس ترسناک نبود ،تزیین شده بود وکف اتاق با فرشی که شبیه صفحه شطرنج بود پوشیده شده بود ، باز هم حلقه ای دایره وار توسط مردان سیاه پوش درست شده بود که ژینوس با اشاره استاد بزرگ متوجه شد باید در وسط این دایره قرار گیرد.
ژینوس با اشاره او وارد جمع انها شد و همچون آنها در وسط دایره بر زمین نشست.
با نشستن ژینوس ، انگار مهر سکوت را شکستند وهر چهار مرد با حرکات هماهنگ دست چیزهایی می خواندند، وردهایی که بیشتر شیبه آهنگ های ماسون ها بود و اگر فرد عادی وارد این اتاق میشد ، بی شک سکته میکرد. اما برای ژینوس این حرکات دیگر وحشتناک نبود.
اما او احساس خستگی می کرد..
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺