فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه این #نوشیدنی نیاز به توضیح نداره🥰
تیکه های هندونه
بلوبری
شاتوت یا توت سیاه
تیکه های یخ
ترکیبشون با هم میشه یه اِسموتی خنک و خوشمزه که تو گرمای تابستون خیلی میچسبه😉🥤
با تیکه های هندونه و لیمو هم میتونید واسه سِرو تزئینش کنید🍋
نوشِ جان🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ادویه
ادویه هایی که باعث خوش طعم شدن این غذاها میشه 👇
لوبیا پلو 🍚
قیمه 🍛
ماهی
حتما این پست ذخیره کنین مطمءنم به دردتون میخوره 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه صبحانه متفاوت و رژیمی ...🫓🥞🥦🥕🥚🥛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورشت تره کوردی😋🍵🍚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرمه_سبزی_گیاهی
روغن
پیاز🧅
زردچوبه ،فلفل،نمک🧂
سبزی قورمه سبزی
قارچ🍄
لوبیا قرمز🫘
آب
لیمو عمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موهیتو_هندوانه
یک ترکیب خفن و خوشمزه که باید امتحان کنی😍
لیمو🍋
نعنا
هندوانه🍉
یخ🧊
📚#داستان_درخت
مردی چهار پسر داشت؛ او هر کدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانهیشان روییده بود؛
پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
.
پسر اول گفت: چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟!.
پسر دوم گفت: اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه هایی بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت: درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
.
پدر لبخندی زد و گفت: همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
اگر در زمستانهای زندگی تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست میدهید و کل زندگیتان تباه میشود. و در خوشبها و زیباییهای زندگی همیشه به خاطر داشته باشیم که حال دوران همیشه یکسان نیست...
طوری زندگی کنیم که اگر زمستان آن رسید از آنچه بوده ایم لذت ببریم.
🌸🌸🌸
حکایت زیبا
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد:
چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم.
خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟
مرد پاسخ داد:
(من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب)
هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم میکند، و از جایی که گمان نمی برد به او روزی می دهد.
🌸🌸🌸
"عابدى را گفتند"
خداوند را چگونه میبینى؟
پاسخ داد:
اینگونه ڪه همیشه مى تواند
مچم رابگیرد...
اما همیشه دستم را مى گیرد
🌸🌸🌸
پروانه های وصال
#قسمت_بیست_ششم #روشنا سلام خانم جلالی خوب هستین ؟ سلام عزیزم بله مرسی سفر چطور پیش می رود ؟! بد نیس
#قسمت_بیست_هفتم
#روشنا
صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم
به دلیل خستگی زیاد بعد از نماز صبح کمی استراحت کردم
سلام خوبین
سلام عزیزم ما رشت رسیدیم کدام بیمارستان بیاییم ؟!
بیمارستان ....
ببخشید خیلی دیر شد لیلی حالش بهتر هست ؟!
خدا را شکر
مشکلی پیش آمده بود براتون ؟!
ماشین در حال دچار نقص فنی شد و چند ساعتی زمان برد تا تعمیر شد
حالا خدا را شکر سالم رسیدید
تماس را قطع کردم از اتاق بیرون رفتم در راهرو جز رفت و آمد کادر درمان خبری نبود
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
به پرستاری که صحبت با تلفن بود نگاه کردم به نطر می رسید در حال نشانی دادن هست
منتطر شدم تماس خودش را تمام کند
بعد از قطع تماس نگاهی به من کرد
بفرماید ؟!.
بوفه ی بیمارستان کجا هست ؟!
دو طبقه پایین بروید درست جلوی در ورودی هست
از پرستار تشکر کردم نگاهی به اتاق کردم لیلی هنوز خواب بود
به سمت بوفه رفتم در این فاصله هم منتطر پدر و مادر لیلی باشم و چند کیک صبحانه بخرم
جلوی در ورودی گوشی دوباره زنگ خورد
شماره ی صدر روی صفحه نمایان شد
نفس عمیقی کشیدم در دلم زمزمه کردم این آدم نه صبح می شناسند و نه ...
بله بفرمایید ؟!
سلام مزاحم شدم
سلام دقیقا
هنوز شمال هستید آخر نگران حال شما شدم مدت سفرتان طولانی شد
آقای صدر زندگی شخصی من به شما مربوط نیست
لطفا مزاحم من نشوید !
احازه بدهید روشنک خانم ...
من قصد مزاحمت شما را ندارم فقط ....
صدر کمی مکث کرد فقط خواستم اگر اجازه بدهید با هم آشنا بشویم
البته نا گفته نماند که پدرتون از بنده خواست
سرگیجه ی عجیبی در وجودم احساس کردم ،احساس ضعف در تمام بدنم ایجاد شد
شما حقیقت را نمی گویید ...
آقای صدر در هیج شرایطی مزاحم بنده نشوید
بعد از تمام کردن این جمله تماس را قطع کردم ، که چشم من به مامان لیلی افتاد
بعد از سلام و احوال پرسی نشانی اتاقی که لیلی در آن بستری بود را دادم
نیم ساعت بعد ...
مادر لیلی که که به نظر نگرانی اولش برطرف شده بود
نگاهی من کرد
روشنک جان خیلی شما به زحمت ت
افتادید؛ اگر تمایل دارید برگشت را با ما باشید ...
نه متشکرم
باید برگردم اصفهان فقط اگر زحمتی نیست آقای پاکزاد مرا تا پاپانه برساند
دو ساعت بعد
زمانی که به پایانه رسیدیم بیلط گرفتم و سوار اتوبوس شدم
وقتی روی صندلی نسشتم بغض گلویم را فشار می داد و دچار تنگی نفس شدید شدم
احساس می کردم همه دنیا با من در جنگ هست
ساکم که را آقا جمشید با خودش به اصفهان برد و بعد باید از خانه ی خانواده لیلی تحویل بگیرم !
در میان اشک های بارانی به یاد آوردم هر موقع احساس دلتنگی می کنم چند صفحه قرآن می خوانم
نویسنده :تمنا😃🐳
پروانه های وصال
#قسمت_بیست_هفتم #روشنا صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم به دلیل خستگی زیاد بعد از نما
#قسمت_آخر
#روشنا
12ساعت بعد .....
چشمان خواب آلود خود را باز کردم ؛ نگاهی به اطراف کردم در محوطه ی پایانه بودیم
گوشی را در دست گرفتم و نگاهی به ساعت کردم
حدود 4 صبح بود
از اتوبوس پیاده شدم و به سمت سالن پایانه رفتم
فضای آن جا مملو از مسافرانی بود که با چشمان خواب آلوده روی صندلی ها چرت می زنند
گوشی در دست را روشن کردم و به سینا پیامک زدم
بیداری خفاش ؟!
طولی نکشید سینا پاسخ داد
تازه داشت خوابم می برد
دوباره به ساعت نگاه کردم حدود نیم ساعت تا اذان صبح مانده بود
به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ؛ در راه برای سینا نوشتم
من تازه اصفهان رسیدم پایانه کاوه هستم دنبال من بیا
پنج دقیقه بعد سینا پیامک زد
چرا زودتر نگفتی الان خیلی خسته هستم
عصبانی شدم بعد از این همه فشار در سفر حالا سینا بازی در آورده است
گوشی را کنار گذاشتم و بعد از وضو به سمت نمازخانه رفتم تا نماز صبح بخوانم
سینا دوباره پیام داد
پنج دقیقه میرسم
حدود یک ربع بعد سینا به پایانه رسید
در طول مسیر جز سلام و احوال حرفی نزدم
زمانی که به خانه رسیدم نماز خواندم و به رخت خواب رفتم
با صدای مامان چشمانم را باز کردم
صبح بخیر عزیزم
چه زمانی رسیدی
چرا ما را خبر نکردی ؟!
خیلی گرفتار بودم
مامان لیلی توضیح داد چه اتفاقی افتاده چرا خودت به ما توضیح ندادی ؟!
مامان جان بعد در مورد آن صحبت می کنم
از اتاق بیرون رفتم تا صورتم را بشورم
مامان میز صبحانه را چیده بود
همه دور آن جمع شدیم
روشنک عزیز دلم بیا صبحانه بخور
رنگ رویت خیلی پریده است
به سمت میز رفتن
به به روشنک بابا چطور هست ؟!
آهی کشیدم
چه بگویم
مامان چشمانش را ریز کرد و بعد با صدای بلند پرسید با آقای صدر مشکلی برایت پیش آمده است ؟
نگاهی گذرا و عصبانی
بابا شما از آقای صدر خواسته بودید با من ....
بابا وسط حرف من پرید
منظور تو آقا آرش هست
لطفا این بحث را تمام کنید ؛ من نمی خواهم با آقای صدر و هیچ کس دیگر در ارتباط باشم
این ارتباط ها از نظر دین و همچنین روان شناسی صحیح نیست و در آخر عاقبت تلخی برای انسان ایجاد می کند
بابا در حالی که با چاقو پنیر را می برید و روی نان می مالید
نگاهی به کرد
اما دختر عزیزم من روی آقای صدر
بابا لطفا نه
سینا ناگهان بدون مقدمه وسط صحبت ما پرید
و با صدایی هیجان زده به همه گفت
ناهار مهمان روشنک
باشد ؟!
نویسنده :تمنا😍🍭
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۹۰ #قسمت_پایانی_فصل_اول صدای گریه کودکی از پشت در بلند شد، ناخواسته لبخندی ر
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
فصل دوم:
#دست_تقدیر۲
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند.
رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 #رمان_آنلاین فصل دوم: #دست_تقدیر۲ #قسمت_اول🎬: به نام خدا إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا ب
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دوم🎬:
رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...
صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟
رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟!
جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون...
صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟!
رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا..
صادق روی صندلی نشست وگفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد.
رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت...
صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته
صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم....
در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دوم🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سوم🎬:
رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟!
صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت وهمانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار...
رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست.
رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه!
رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟!
گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده...
رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟!
در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد..
گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم..
رویا بغل میز گلناز ایستاد وگفت: وسایلت را جمع وجور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه...
گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد.
رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر.
مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت.
گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند.
خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلومی رفتند، آقای جوانی جلو آمد وگفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات...
رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد وگفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را...
حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره..
رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟!
مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا...
رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم
مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد وگفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده 30 سلام کردن، انتقال آرامش 🔶 مثلا یکی از دستورات اسلام به مؤمنین اینه که وقتی
#نکات_تربیتی_خانواده 31
"سکوت جهنمی"
⭕️ گاهی وقتا دیده میشه که یه خانم و آقایی با هم دعواشون میشه،
بعد اون آقا کاملا سکوت میکنه مقابل همسرش.
😒
🔹 بهش میگی چرا هیچی نگفتی؟
میگه اخه این سکوت من براش از صد تا فحش بدتره! 😤
ای بابا این دیگه چجورشه؟ 😒
🔻تو اصلا فحش بدی خیلی بهتره!!!
بعضیا با فحش دادن آرامش همسرشون رو بهم میریزن و بعضیا هم با سکوت!
⛔️⛔️⛔️
به هر جهت آدم باید سعی کنه "آرامش" کسی رو از بین نبره.
💢 کافیه که شما دو دقیقه سکوت کنی و به خاطر همین دو دقیقه، دلِ طرف مقابل یه ذره بلرزه....
خدا روز قیامت آتیشت میزنه! 😒
🔥🔥🔥
🔻 میفرماید: چرا دل بندۀ منو لرزوندی؟
چرا آرامشش رو خراب کردی؟
حرف بزن، تحویل بگیر. نذار کسی دلش ازت بلرزه.
⭕️ نذار کسی به خاطر تو آرامشش بهم بخوره....
🌷
⭕️ادعای مخازن خالی بنزین هم مشابه مخازن خالی نیروگاهها دروغه
فقط این بار حواسشان نبود رئیسجمهور جدید، تازه ۱۶ تیر امسال مشخص شد؛
حال چگونه دولت رئیسی از یکم تیرماه و از عمد کمکاری کرده، مگر نتیجه انتخابات مشخص بود
مشکل فعلی بنزین، ناکارآمدی تیم جدید در توزیع هست و نه کمبود.
#پزشکیان #رئیسی_عزیز #خبر_فوری_سراسری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️توضیحات مفصل حضرت آیت الله #جوادی_آملی درباره مفهوم غیرت و دیاثت.
دیوث بودن هم عین زناست غیر را به حریم خود راه دادن با غیرت سازکار نیست.
فرقی نمیکند چه در مسئله #حجاب و عفاف و چه در مسئله سیاست. #سقوط
❌ دریادار شهرام ایرانی فرمانده #سنی مذهب نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران مفتخر به نوکری آقا جانم #امام_رضا ❤️ #همه_خادم_الرضاییم