eitaa logo
پروانه های وصال
7.5هزار دنبال‌کننده
27.5هزار عکس
19.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼💥 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشیم @Yamahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
تو فکر بودم که بابا گفت -نرجس دخترم اقا علی رو تا اتاقت راهنمایی نمیکنی؟! به خودمم اومدم و گفتم چشم در اتاق و باز گردم و گفتم بفرمایید خانما مقدم ترن؟! خندم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و رفتم داخل .کنار تختم نشسته بود و منتظر که اقا حرفشون و بزنن.... خب بخوام خودمو واس شما بگم در کل یه پسر مذهبی معمولی ام و زیاد خشک نیستم.😓 یه کار دارم و یه ماشین.🚗 میتونم با حمایت بابام عروسی آنچنانی بگیرم ولی به شخصه مخالف این کارم و دوست دارم رو پای خودم وایسم.😌 چقدر خوب این خیلی خوبه که رو پای خودش وایسه .😊 در آمدمم واس یه زندگی معمولی خوبه اهل اسراف و مدگرایی نیستم. اگه میتونین با زندگی عادی من کنار بیایید یا علی.... سرم پایین و غرق حرفاش گوش بودم که با یا علی بلندش به خودم اومدم. دیدم جلوم ایستاده!!! چیزی شده؟! منتظرم جواب شمارو بگیرم باید روش فکر کنمم. باش ، یا علی👋🏻 ........... یه ساعتی میشد رفته بودمم هنوز قلبم اروم و قرار پیدا نکرده بود.از وقتی دیده بودمش اصلا غرق افکار بچگیم شده بودم.انگار دوباره برگشته بودم به پنج ، شش سال پیش که تو مقطع راهنمایی مادرش معلممون بود و ما واس دیدن پسر چه کارا که نکردیم🙊😌😀 اون روز که دیدمش نظری نداشتم بدم ولی امروز.... نمیدونم چرا اصلا فکرش نمیکردم که بخوام یه روز عروس معلمم بشم....🙈 با صدای در مامان به خودم اومدم - خب دخترم نظرت چی بود؟! به تظر من و بابات که پسر خوبی بود مخصوصا که شناختیمشون دیگه.... -نمی دونم مامان گیچ و منگم بزار بیشتر فکر کنم🤔 یه احساسی دارم که نمیدونم چیه از وقتی دیدمش اروم و قرار نداشتم. مامان یه نیش خند زود و همون جور که داش میرفت بیرون ما خنده گفت - عشق که در نمیرنه... یعنی من عاشق شدم؟؟؟؟ نویسنده : shiva_f@ ... 🙄 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
: تازه کار؟! مشاهدات اولیه صحنه جنایت .... نوجوانی با موهای نیمه ژولیده ... قد، حدودا 188 ... شلوار جین آبی پر رنگ ... تی شرت لیمویی ... پیراهن چارخانه سبز و آبی غرق خون ... و رد خونی که روی زمین کشیده شده بود ... دستکش ها رو دستم کردم و رفتم بالای سر جنازه ... هنوز دل و روده ام بهم می پیچید ... و دیدن جنازه غرق خون حالم رو بدتر می کرد ... چند دقیقه بعد، دوباره حالم بهم خورد ... دیگه بدتر از این نمی شد ... جلوی همه ... بالای سر جنازه ... افسر پلیسی که چند قدمی مون ایستاده بود ... با حالت تمسخرآمیزی بهم تیکه انداخت ... - بهت نمی خورد تازه کار باشی ... خوبه توی این سن*، امیدت به آینده رو از دست ندادی و به پلیس ملحق شدی ... اوبران با ناراحتی بهم نگاه کرد ... دیگه تحمل تمسخر اونها رو نداشتم ... برگشتم بالای سر جنازه ... - چند تا از ناخن های دستش بر اثر سائیدگی روی زمین شکسته ... از حالتش مشخصه تا آخرین لحظه برای دفاع از خودش جنگیده ... و توی آخرین لحظات هم برای درخواست کمک، روی زمین خودش رو کشیده ... اما به خاطر ضربات و شدت خونریزی، نتونسته خودش رو به جایی برسونه ... کسی اون رو ندیده یا نخواسته ببینه ... - احتمال داره عضو گروه گنگ یا فروش مواد دبیرستانی باشه ... بین گنگ ها زیاد درگیری پیش میاد ... سرم رو آوردم بالا و محکم توی چشمهاش نگاه کردم ... وقت، وقت انتقام بود ... - اینجاست که تفاوت بین یه کارآگاه تازه کار واحد جنایی با یه پلیس گشت کهنه کار مشخص میشه ... حتی پلیس تازه کاری مثل من می دونه وقتی یه درگیری توی دبیرستان پیش بیاد ... اولین انگشت اتهام میره سمت گنگ های دبیرستانی ... پس یه مواد فروش که تیپ لباس پوشیدنش عین بچه های عادی، سالم و درس خونه ... روی ساعدش از این مدل خالکوبی ها* نمی کنه ... که از 100 متری مثل آژیر قرمز برای پلیس ها جلب توجه کنه ... این خالکوبی هر چی هست ... مال زندگی قبلی این بچه است ... بدون اینکه به حالتش توجه کنم ... از جا بلند شدم و بین جمعیتی که جمع شده بودن، چشم چرخوندم ... اوبران اومد سمتم ... - دنبال کی می گردی؟ ... -اینجا نیست ... - کی؟ ... مکث کردم و برگشتم سمتش ... - همین الان به تمام پلیس هایی که اینجان بگو سریع کل دبیرستان رو ... دنبال یه دختر با رژ بنفش تیره بگردن ... تمام گوشه کنارها رو ... زیرزمین ... انباری یا هر گوشه کناری رو ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - اگه خودش قاتل نباشه ... آخرین کسیه که غیر از قاتل ... مقتول رو زنده دیده ... * به تازگی وارد 31 سالگی شده بودم. * نوع طرح خالکوبی روی ساعد مقتول، مخصوص گنگ های دبیرستانی و خیابانی بود. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ ‍ 😌 تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم. هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید. باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟ شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن. مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست. _خب کجاتشریف میبرین؟ مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌. راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم. همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌. ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود. نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره. مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد. رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود. دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم. درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت! خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم. بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟ سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم. زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد. _ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم. بعد که ولم کرد گفتم:سلام. خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه. قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف. رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟ پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد. چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم. بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم. مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟ مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسی‌الرضا»هستم. -علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❣هوالمحبوب... ♦️ ♦️ ♦️آتش انتقام چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم غرورم به شدت خدشه دار شده بود، تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و...!!! دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی! من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه! همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم، یکم آرایش کردم و رفتم دانشگاه... از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود!! به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ♦️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🌈🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈 تازه از مدرسه به خانه آمده بودم هنوز زمان زیادی نگذشته بود تا فرصت کنم لباس هایم را عوض کنم با هیجان داشتم به مراسم فردا شب فکر می کردم. خب این مراسم فقط سالی یکبار اتفاق می افتد و باید سعی کنم همه چیز را آماده بگذارم داخل اتاق رفتم وسایل را کمی جابجا کردم. کرسی را به سمت وسط اتاق بردم تا جایش تغییر کند چند پارچه ی رنگی از داخل کمد برداشتم و روی کرسی انداختم ، داخل انباری رفتم چراغ نفتی قدیمی را از روی طاقچه برداشتم و دورنش را پر از نفت کردم و روی کرسی قرار دادم از داخل ویترین شیشه ای ظرف بزرگی را برای میوه برداشتم تقریبا همان اندازه ی ظرف کناری بود فقط کمی بزرگتر تا عصر مشغول کارهای خانه بودم نزدیک غروب رفتم مغازه پایین چند کیلو تخمه آفتاب گردان خریدم و به سمت خانه برگشتم نزدیک خانه که رسیدم دوستم زهرا را دیدم سلام کردم و از مراسم شب برایش گفتم زهرا هم گفتم ظرف های آجیل را آماده کرده و فقط روشن کردن آتش زیر کرسی مانده است. بعد خدا حافظی از زهرا داخل اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم تا آماده شوم می دانستم بعد از نماز مغرب و عشا فامیل هایمان می آیند مادربزرگم که زودتر از همه می آید بعد از نیم ساعت در خانه به صدا آمد در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه آمدند بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان راعوض کردند به مادرم کمک کردند تا باقی مانده ی کار ها را انجام دهند. بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما آمدند همگی دور کرسی نشستیم ، مادر بزرگم بالای اتاق نشست. همه با هم صحبت می کردند و احوال پرسی می کردند نگاهم به میوه های داخل ظرف افتاد انار های قرمز درشت در کنارش نارنگی و سیب چقدر ساده و دل انگیز است. در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه شور و شیرین آن را دوست داشتم. مادربزگم شروع به صحبت کرد او از قصه ی ننه سرما و ورود او به زمستان می گفت که با کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده و لباس پشمی بزرگی به تن کرده و در پشت سرش هو هوی باد سرد شنیده می شود... مادربزرگم همین طور ادامه می داد ما هم با دقت به قصه گوش می کردیم این داستان ها برای آماده شدن مان در سرمای زمستان شدید است. ساعت از نیم شب گذشت خواب به چشم همه آمد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردند و من مادرم رختخواب پهن کردیم و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم چون فردا صبح باید به مدرسه می رفتم نویسنده ترنم باران 💚🌈 @dather_110 کپی رمان ممنوع 🚫🚫🚫🚫 فقط در صورتی که با نویسنده صحبت کنید
بسم رب العشق - 😍 😍# بانرجس نماز صبحمون خوندیم و رفتید اتاقمون ساعت حدود ۵ بود بدون اینکه متوجه بشم چشمام گرم شد و خوابم برد یهو چشمام 👁👁بازکردم دیدم ساعت ۷:۳۰ صبحه با سرعت از جا پاشدم و دویدم سمت پذیرایی آقاجون در حال پوشیدن کتش رو به من کرد آقاجون: بابا چقدر پریشانی تو 😳😳 - آقاجون میترسم آقاجون : همش یه ربع مونده من میرم حجره اگه برادرت محمد بود تو حجره که میگم خودش بزنه منم رتبه ات بدونم اگه نبود زنگ میزنم خونه - باشه آقاجون وای این یه ربع چرا نمیگذره شروع کردم به روشن کردن لب تاپم کد رهگیری و اسمم نرگس سادات موسوی تایپ کردم بالاخره ساعت ۸ شد سایت سنجش باز شد رتبه ها تا ۵۰ رفت بالا ولی از خبری از اسم و رتبه من نبود یهو چشمم خورد به اسمم نرگس سادات موسوی وای خدایااااا رتبه ام ۹۸ جا و مکان فراموش کردم و ازهیجان زیاد همراه با گریه جیـــــــــغ بنفش و آبی و سرمه ای همزمان زدم نرجس باوحشت دوید تو پذیرایی مادرم هم همون طور باهم چی شده نرگس - مامان رتبه ام 😭😭😭 مامان :اشکال نداره عزیزم سال بعد ان شاالله نرجس بدو یه جرعه آب بیار برای حواهرت نرجس : چشم آبو که خوردم آرومترشدم مامان هم پشتمو میمالید کم کم تونستم حرف بزنم اما از هیجان بریده بریده - مامان رتبه ام ۹۸ شد نویسنده بانـــــــو...ش ‌ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🗒‌‌‌‌ ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو" ⚜همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکی‌ها یک ذخیره ارزشمند دارد...! و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم.... ✨😭💔🌺 💗خداوندا! در دستان من چیزی نیست؛ • نه برای عرضه چیزی دارندو نه قدرت دفاع دارند....• 🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!! •||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||• 🌷 وقتی آن‌ها را به سمتت بلند کردم، وقتی آن‌ها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ این‌ها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی. 🤲💐🌟 ❣خداوندا! پاهایم سست است.رمق ندارد.😔 جرأت عبور از پلی که از «جهنّم» عبور می‌کند،ندارد... 💠من در پل عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازک‌تر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم. 🌺من با این پا‌ها در حَرَمت پا گذارده ام... و دورِ خانه ات چرخیده ام... و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آن‌ها را برهنه دواندم...و این پا‌ها را در سنگر‌های طولانی، خمیده جمع کردم...!! 🔹و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. 🥀 🌻امیددارم آن‌جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم ها، آن‌ها را ببخشی. خـــ❤️ــــداوندا، « سر من، عقل من، لب‌ من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر می‌برند...
شخصی از حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) از قدرت و استطاعت سؤال کرد ✨ ⤵️ ( ) 🌷 👌(یعنی تو صاحب این استطاعتی، امّا صاحب متّکی به غیر و غیر قائم به ذات؛ و امّا او صاحب همین استطاعت است. امّا صاحب قائم بالذّات و غیر متکی به غیر.) ☝️اگر به تو استطاعت می‌دهد، این استطاعت تو عطیه اوست و اگر از تو سلب می‌کند، تو را در بوته آزمایش قرار می‌دهد. ✨در عین حال باید بدانی آنچه به تو تملیک می‌کند در عین اینکه به تو تملیک می‌کند، خودش مالک اوست. ‼️تو را به هر چه قادر می‌سازد باز تحت قدرت خود اوست و از تحت قدرت او خارج نمی‌شود. 🖇خلاصه مضمون حدیث این است که هر اثری در عین اینکه به مؤثّر خود مستند است، به خداوند مستند است؛ (استاد مطهری ادامه دارد ✨)
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.... . . . فصل اول: . پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟ نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند _ بپا با لبای جیگری نری خونه. بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم. _ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟ _ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے _ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد. _ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو. ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند. ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند. _ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم! _ مرض! ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده. گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ. _ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره. درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ. باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟! پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن . صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم! دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد. _ توڪھ امادشون ڪردی... بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم. دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ "_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ " روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!! بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم. دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟ ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم! چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده! _ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟! _ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه! گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟! _ چقدر رو داری دختر! لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره. بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند: _ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط... حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم. نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟ ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟! سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم. بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمان: نویسنده: امروز را این چنین نوشتم که: دلم یک اربعین حرف دارد با تو حسینم... به همه گفتم اربعین حرم هستم.این تن بمیرد آبرویم را نبر آقا... هرچی سعی می کنم خوابم نمیبره از ذوق.تازه امشب فهمیدم((شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد)). یک لحظه آرزو کردم کبوتر بودم.پر میزدم و پر میزدم و پر میزدم.سریع تر از آنکه فکرش را بکنم میرسیدم نجف. همین جوری به سقف زل زدم و فکر می کنم.یک دفعه یاد حال زینب افتادم که امروز چه جوری شده بود.وقتی با نرگس رفتیم اتاق مدیریت گفتن باید خود زینب بیاد.گفتیم حالش خوب نیست آقا.همون لحظه سه نفر اومدن تو برای ثبت نام.پس یا من باید ثبت نام می کردم تنها میرفتم که این کمال نامردی بود یا باید میرفتیم زینب رو می اوردیم.با خودم فکر کردم خونه نرگس اینا که زیاد دور نیست میرم میارمش. خلاصه از نرگس خداحافظی کردم و بهش گفتم: -زود میام نرگس بهم گفت: —ببین رضوان،..تو رو امام حسین زود بیا. توی دلم هی خالی می شد برای همین معطل نکردم و زود راه افتادم.انقدر تند راه میرفتم که چند بار محکم خوردم به مردم پیاده رو.تو حال و هوای خودم بودم که برای سومین بار خودم به یک پیرزنه.همه وسایل هاش ریخت.سه تا پلاستیک پر از میوه داشته که بیشترش ریخته بود.اومدم یه معذرت خواهی بکنم و سریع تر برم.گفتم: -مادر جون ببخشید من باید برم عجله دارم. —برو مادر خودم یه کاریش می کنم. یک قدم نرفته بودم.یک لحظه صداشو شنیدم که آروم گفت:یاحسین. برگشتم نگاش کردم دیدم دستاشو گذاشته رو زانو هاش تا بتونه دولا بشه و میوه ها رو برداره.همین جوری خشکم زد.من برای چه کاری داشتم می رفتم؟ سریع برگشتم و هرچی میوه بود برداشتم ریختم تو پلاستیکش.پلاستیک هارو دادم دستش و لبخند زدم و گفتم: -بیا مادر جون این هم میوه هات فقط باید بشوریشون.شرمنده دیگه. لبخند زد بهم و کیسه هارو گرفت. اومدم برم که گفت: —دختر جون،امام حسین عاقبت بخیرت کنه. دیگه نتونستم بایستم و نگاهش کنم و بهش بگم: -دعا کن مادر جون.دعا کن.عاقبت من با خود خود حسینه. یادم نیست دیروز چی نوشتم.ولی شاید نوشتم:تا بال و پر شکسته نباشی اجازه پرواز نخواهی داشت... خوشا به حال دل شکستگان.. 🌸 پايان قسمت سوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷 کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست. @banoooo_mim رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . همه دور سفره نشسته بودیم.. همه چیز آماده بود گرچه هفت سین مون دوتاسین کم داشت، ولی غذاهای خوشمزه مامان رنگ و بوی زیبایی رو به سفره داده بود، خیره به تلویزیون بودیم که تا دقایقی بعد سال نو رو اعلام میکرد، همه مون بودیم جز پدری که مثل هرسال فقط سهممون از داشتنش قابی بود که کنار آیینه سفره قرار داشت،  همین و بس، پدری که رفت تا یک شهر در امنیت باشه، همه ساکت بودن و تو دل خودشون دعا میکردن، عمو جواد باصدای بلند شروع کرد به خوندن دعا : یامقلب القلوب والابصار یا ... چشمامو بستم، پارسال همین جا عاشق شدم، عاشق عطریاس، و حالا بعد یک سال باز سر سفره ای نشسته بودم که عباس هم بود، خدایا تنها دعام در این لحظات آخر سال خوشبختی تمام جوون هاست، جوونایی که پاک موندن و به بهانه ی عشق و دوست داشتن نخواستن پاکی خودشون رو از بین ببرند، عشق هاشون درون سینه مهار کردن که فقط تو بدونی و بس، میدونم که پاداششون برابره با ، پس خدایا در این لحظات رسیدن به سال جدید قلب هامونو دگرگون کن تا همونطوری که خودت گفتی با ذکر تو آروم بگیریم، خدایا عشق های پاک رو در سال جدید هدیه کن به همــه ... 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس ❣️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🙁 . بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم... همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕 چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون.. . ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود. اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔 اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم.. وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊 کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم... شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯 از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم.. با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام. اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌 اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم... . فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن... بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊 خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و... اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕 اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞 حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔 یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕 وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔 مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. . بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد... با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ... حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده. برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔 برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم . نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بام
🙁 . بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم... همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕 چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خالم کمتر میرفتن خونه مامان جون.. . ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود. اما بعد چند ماه شوهر خالم هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔 اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم.. وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊 کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم... شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯 از جکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم.. با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام. اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌 اخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم... . فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درومون رو زدن... بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊 خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و... اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕 اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞 حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔 یهو انگار تموم ارزوهام خشکید😕 وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانما نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔 مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. . بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقم دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد... با گریه همه لباسام رو از کمد در اوردم و ریختم وسط اتاق ... حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده. برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔 برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم . نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یــــــاهـــــــو... ... : ❣❤️❣❤️❣❤️❣ با رسیدن جلوی در از تمام فکر و خیالام بیرون اومدم به در سفید رنگ باغ روبرو خیره شدم... زنگ در رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد... از باغ گذشتم تا رسیدم به در ام دی اف قهوه ای رنگ سالن در رو باز کردم که صدای مامان زودتر از تصویرش رسید: +کجابودی تاالآن؟! شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و گفتم: _من که گفتم با کریستن بودم... بعدم راه افتادم سمت راه پله ها که برم تو اتاق کولمو از پشت کشید و با عصبانیت گفت: +don't fool me!(من رو احمق فرض نکن) _I'm not...(نمیکنم!) +الینااا،کریستن یک ساعته که اومده،بالا تو اتاقه! _oh,really?(واقعا؟) نگاه خصمانه ای بهم انداخت که ادامه دادم: _ساعت شش از هم جدا شدیم من پیاده اومدم... +تو... بقیه حرفش با پایین اومدن کریستن از پله ها حذف شد... نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم که خودش تا تهشو خوند و با لحن سرخوشی گف: +what's wrong?(مشکل چیه؟) مامان جوابشو داد: +الینا... پرید وسط حرف مامان و گف: +با من بوده! مامان دستمو که هنوز تو مشتش گرفته بود ول کرد و رفت سمت آشپزخونه... کریستن هم با دلخوری روشو برگردوند و رفت بالا... منم با بیخیالی شونه ای بالا انداختم رفتم سمت اتاقم.در اتاق رو که باز کردم کریستن تو اتاق بود و با عصبانیت گف: +باز با اون دوتا... نذاشتم ادامه بده و به دوستام توهین کنه انگشت اشارمو گذاشتم رو لبش و با لحن و صدای آرومی گفتم گفتم: _sh,sh,sh,sh...they're my friends...(هیسسس،اونا دوستان منن) کلافه از من فاصله گرفت و رفت نشست رو تخت.سرشو انداخت پایین و چنگی به موهای قهوه ایش زد...کولمو انداختم رو زمین و اروم نشستم کنارش...برگشت سمتمو با لحن آرومی گفت: +الینا؟darling؟برنامت چیه؟ _در رابـــِ... +خودت میدونی در رابطه با چی! سرمو انداختم پایین و با موهام بازی کردم و همونجور یواش گفتم: _م...میخوام...مسلمون شم! انگار بهش شُک وارد شده باشه از رو تخت پرید و با فریاد گف: +چــــــــــی؟! از حالتش هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که نکنه صدامون بره پایین و مامان اینا شک کنن...نگاه آرومی بهش کردم و گفتم: _هییییس یواش...مامان اینا... پرید تو حرفمو همونطور که انگشت اشارشو جلو صورتم تکون میداد گف: +تو...تو..تو هیچ حالیته داری چه غلطی میکنی؟میفهمی داری چی میگی؟نه نمیفهمی...مطمئنم نمیفهمی...باز رفتی دوساعت با اون دوکله پوک گشتی مغزت شستشو داده شده داری چرت میگی... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💦⛈💦⛈💦 ❤️عشق پایدار❤️ بتول در راه برگشت به علت احضار و ترخیص عجیبش فکر میکرد، نه حرفی زده شد ، نه تعریف و تمجیدی ، نه توپ و تشری....هر چه بیشتر فکر میکرد، چیزی به ذهنش نمیرسید، این دخترک، دختر سوم و اخرین فرزند عبدالله بود دو خواهرش کبری و صغری ازدواج کرده بودند و بتول هم با اینکه سن زیادی نداشت، شیرینی خورده ی آقا عزیز، پسرکی که مال یک ولایت دیگری بود و سال پیش با دیدن بتول دل از کف داده و عاشق شده بود و بتول هم ازبین خواستگاران رنگ و وارنگش که عموما جوانان آبادی و حتی مسافرینی که گذارشان به این کوره ده میرسید بود ، اقاعزیز را برای عمری همدمی برگزیده بود. آقا عزیز پدر ومادرش را چند سال پیش که قصد سفر کربلا کرده بودند درپی شیوع بیماریی واگیردار در کاروان زوار ازدست داده بود واز دار این دنیا یک خواهر با مقداری املاک و دارایی پدری برایش مانده بود . چند ماه پیش به ولایتشان رفته بود تا خواهرش راسروسامان دهد و برگردد وباخیال راحت درکنارعروس زیبایش، زندگی ازسرگیرد..وانجور که بتول میگفت، امروز وفردا بود که اقاعزیز هم ازسفر میرسید … … با آمدن یوسف میرزا به خانه ی ارباب، شور و شوقی در خانه شکل گرفته بود. هر روز از آبادیهای اطراف و خانزاده های ولایات دیگر ، میهمانی از در میرسید تا ارباب زاده ی جوان را که با سردار سپه قرابتی خاص داشت ببینند، حتی بعضی از میهمانان با زبان بی زبانی خواستار وصلت با باقرخان را داشتند تا با عزت و احترام یوسف میرزا را به دامادی بپذیرند...اما آنها بی خبر بودند از آتشی که تازه در وجود ارباب زاده روشن شده بود. یک هفته از آمدنش میگذشت و قراربود که خان زاده بار سفر ببندد اما انگار دل خان زاده به رفتن نبود و هرروز بابهانه ای رفتنش رابه تعویق میانداخت.. باقرخان که مرد سرد و گرم چشیده ای بود فهمیدکه یوسف میرزا سخن ناگفته ای دارد وعلت تعلل پسرش راپرسید.. یوسف میرزا دل به دریا زد وسر درونش رافاش نمود...برای پدر.... گفت، ازعشق دلش و گفت که عاشق دختررعیت زاده شده.... باقرخان از راه مهر پدرانه وارد شد وبه اوگوشزد کرد که او ارباب زاده است ودست روی هردختر زیبا وتحصیل کرده واعیونی وفرنگ رفته ای که بگذارد جواب رد نمیشنود ووصلت پسرش رابایک رعیت زاده ننگ میدانست... اما دلی که درپی عشق لرزید وفرو ریخت فقط با وصال است که دوباره بنا خواهد شد.... یوسف میرزا باهمان تحکم نظامی اش علم مخالفت با اورا برافراشت وپادرون یک کفش کرد تابه بتول برسد. کم کم راز خان زاده دهان به دهان شد وبه گوش عبدالله رسید.... وبتول بی خبراز همه جا کنار دلبر تازه از راه رسیده اش نغمه ی عاشقانه میخواند... 🌿🍁🍂🍁🌿
💖عشق مجازی💖 شب اول تغییر خانه ام ,شبی بود که هرلحظه اش چیز غیرمنتظره ای میدیدم. خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم درخانه ی خاله خانم از غذاهای چرب وچیلی خبری نیست😢 بعدازشام ,خاله خانم گفت :قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم رابیار,دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن. من:لب تاب😳😳حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم. خداییش من تا قبل ازاینکه پارسال داداشم بااولین حقوقش لپ تاپ,خرید,فکرمیکردم لپ تاپ,یک نوع کیف باکلاسه که آژیر داره 😂😂😂 حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳😳😳 خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا ,بایدزیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم😂😂 لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه. آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تاچه برسه به نگاه کردنش هنگام کار😂 خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود. گفت :خاله اگر لپ تاپ یاگوشی هوشمند داری ,اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟ گفتم :نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂). خاله:که اینطور,تامن ایمیلهایی راکه دکتر(کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم ,توهم برو کتابی,چیزی برداربخون,کلید کتابخونه داخل قفسهای وسطی هال تو.گلدون نقره,هست. برو دخترم اینجوربیکارنشین .. اه با این حرفش نذاشت بمونم وسراز لپ تاپه دربیارم😢 خاله میگفت:کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته وهفته ای,یکبارهم تماس تصویری ,اینترنتی دارن... من:تماس اینترنتی,تصویری!!!!😳😳 کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله رامدرنیته کرده هااا فقط نمیدونم اون وردنیا باپنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم... چقدنرمه ...به به....😊 کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا ولی خبرنداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
❣عشق رنگین❣ امروز آخرین امتحانم را دادم,احتمالا معدل نهاییم ,خوب بشه,اخه به نظرم تمام امتحاناتم ,عالی بود. خیلی خوشحالم,نه ازاینکه امتحاناتم تموم شده,بلکه برای عصرش که قراره با بابا بریم برای ثبت نام کلاس نقاشی.. بابا حسین قبلنا یک موتور داشت ,اما حالا باکلی تلاش ودوندگی یه پراید خریده بود,مهدی بالا وپایین میپرید ,منم بیام ,منم بیام... از مامان پرسیدم:مامان ببرمش همرام؟ مامان:اره دخترم ,اشکال نداره,فقط مراقبش باشین. با داداش مهدی سوار پراید شدیم. بابا:راهش دوره ,من که هرروز نمیتونم برسونمت,باید ببینی با مترو تاکجاهاش میتونی بری. رسیدیم درساختمون,اوه عجب ساختمان بزرگ وشیکی بود هااا. بابا شرایط ثبت نام راپرسید ,وقتی گفت ترمی......تومان میشه,قشنگ دیدم بابا توفکررفت,خودمم پشیمون شدم,اخه خیلی زیاد میگفتن,ماکه ازاین پولا نداشتیم,کلا دخترقانعی بودم. اومدم به بابا بگم که پشیمون شدم ونمیخوام اسم بنویسم. دیدم بابا دست کرد توجیبش ویک دسته پول دراورد,۵۰۰۰تومانی۲۰۰۰تومانی,۱۰۰۰۰تومانی و... دلم سوخت,اخه چقد باید بابا به خودش,سختی بدهد تا این پول راجمع کنه... شروع کلاس,از هفته ی آینده بود. نشستیم توماشین وبه بابا گفتم:بابا نمیخواستم اسم بنویسم ,اخه هزینه اش بالا بود. بابا دستی به صورتم کشید وبالبخندی مهربان گفت:درسته ,کاروکاسبی کساده اما تواین دنیا ازهمه چیز مهم تر ,برام خانوادم هستند,اگه شده درکنار اون دکه ,مسافرکشی هم کنم ,میکنم تا شما احساس راحتی کنید,توکل به خدا,خدا خودش همه چیز رادرست میکنه. ازاینهمه مهربانی وازخودگذشتگی وایمان بابام ,اشک توچشام جمع شد. خداراشکر کردم که خانواده ی سالم وصالحی بهم عنایت کرده... کاش قدر همین سادگی وصمیمیت رامیدونستم ,کاش ..... دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈
❇️ شعارهای جهانی، فطری، درخشان و همیشه‌زنده‌ی انقلاب اسلامی 🔸برای همه‌چیز میتوان طول عمر مفید و تاریخ مصرف فرض کرد، امّا شعارهای جهانی این انقلاب دینی از این قاعده مستثنا است؛ آنها هرگز بی‌مصرف و بی‌فایده نخواهند شد، زیرا فطرت بشر در همه‌ی عصرها با آن سرشته است. 🔹 آزادی، اخلاق، معنویّت، عدالت، استقلال، عزّت، عقلانیّت، برادری، هیچ یک به یک نسل و یک جامعه مربوط نیست تا در دوره‌ای بدرخشد و در دوره‌ای دیگر افول کند. 🔺 هرگز نمیتوان مردمی را تصوّر کرد که از این چشم‌اندازهای مبارک دل‌زده شوند. ⭕️ هرگاه دل‌زدگی پیش آمده، از روی‌گردانی مسئولان از این ارزشهای دینی بوده است و نه از پایبندی به آنها و کوشش برای تحقّق آنها. 🌷
🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
روشنا صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم مامان پشت خط بود سلام مامان جان روشنک خودت برسون چی شده 😱 بابات ،بابات حالش بد شده بردیم بیمارستان باشه مامان جان آرام باش کدام بیمارستان باشه الان میان تماس را قطع کردم به سمت صندوق رفتم که لیلی دنبالم آمد و کیفم را کشید چی شده چرا یهو رنگت پرید ؟! بابام حالش بد شده بردنش بیمارستان سعدی لیلی نگاهی به من کرد بیا بریم من میرسونمت با عجله از سلف خارج شدیم و به سمت در دانشگاه رفتیم دانشجویانی که در اطراف ما بودند از رفتار ما تعجب کردند بعد از چند دقیقه سوار ماشین شدیم عجله کن لیلی باشه چشم حالا کدام خیابان هست برو تا بهت بگویم در حالی دلشوره ی فراوان داشتم سعی می کردم تمرکز کنم تا به او نشانی درست بدهم بعد از حدود بیست دقیقه ماشین جلوی در بیمارستان جلوی پذیرش خانم پرستار مشغول صحبت با تلفن بود ببخشید یک لحظه پرستار با اشاره گفت صبر کنید که مامان را ته راهرو دیدم ،به سمتش دویدم چی شده وای روشنک از دست بابات یک ماه بیماری قلبی داشته بهش می گویم برو دکتر گوش نمی کند تا این که آخرش آرام باش مامان حالا اتفاقی نیفتاده ،که به طرف صندلی ها رفتم شما بنشید اینجا ببینم دکتر کجاست دوباره به سمت پذیرش رفتم پرستار هنوز مشغول صحبت با تلفن بود دکتر از اتاق مجاور بیرون آمد آقای دکتر حالش چطوره ؟! کی آقای حسام درخشنده سکته خفیفی کردند اما باید تحت نظر باشند سابقه بیماری قلبی در خانواده داشتید مصرف دخانیات یا استعمال سیگار چی ؟ سرم را پائین انداختم و زیر لب گفتم بله ... نویسنده :تمنا🍀🌷
🎬: رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟! صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و‌همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار... رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست. رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه! رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟! گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده... رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟! در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد.. گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم.. رویا بغل میز گلناز ایستاد و‌گفت: وسایلت را جمع و‌جور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه... گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر. مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند. خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو‌می رفتند، آقای جوانی جلو آمد و‌گفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات... رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد و‌گفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را... حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره.. رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا... رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد و‌گفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼