eitaa logo
پروانه های وصال
9.5هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
27.3هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دوم🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد
🎬: رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟! صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و‌همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار... رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست. رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه! رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟! گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده... رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟! در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد.. گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم.. رویا بغل میز گلناز ایستاد و‌گفت: وسایلت را جمع و‌جور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه... گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر. مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند. خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو‌می رفتند، آقای جوانی جلو آمد و‌گفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات... رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد و‌گفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را... حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره.. رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا... رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد و‌گفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ #روایت_انسان #قسمت_دوم🎬: زندگی نسناس ها و اجنه بالدار روی زمین در جریان بود تا اینکه نسن
🎬: عزازیل ، عزیز تمام ملائک آسمان شده بود و اینک در بالاترین آسمان، یعنی آسمان هفتم ساکن شده بود او آنچنان در تعبد و بندگی کوشا بود که جزء مقربین درگاه خداوند قرار گرفت به طوریکه زمانی اسم ملکوتیان بلند مرتبه همچون میکائیل و اسرافیل و جبرئیل را می بردند، نام عزازیل هم در کنار آنها به چشم می خورد. روزی عزازیل در حال عبادت بود که جبرئیل و میکائیل از کنار او گذشتند و به او نظر افکندند، میکائیل همانطور که به حالت عزازیل غبطه می خورد رو به جبرئیل فرمودند: چنان قدرت عبادتی به عزازیل داده شده که تا به حال به هیچ یک از فرشتگان مقرب درگاه ربوبی اعطاء نشده است. اوضاع بر وفق مراد عزازیل بود و او سروری می کرد در آسمان ها و هر روز خودش را به یکی آسمان ها می رساند و مجلس وعظ و سخنرانی برای فرشتگان برقرار می کرد و عجیب اینکه کلی از فرشتگان مرید حارث شده بودند تا اینکه خبری مهم از لوح محفوظ توسط خداوند در آسمان ها پیچید. خبری بسیار شگفت انگیز و خوفناک.. هر کدام از فرشتگان درگاه ربوبی که این خبر را می‌شنیدند به خود گمان بد میبردند و از ترس می لرزیدند که نکند آن خبر، درباره ماست تا اینکه آن خبر به عزازیل رسید:«یکی از مقربان درگاه پروردگار که از اهالی آسمان هفتم است مطرود درگاه پروردگار خواهد شد و لعنت اولین و آخرین به همراه او خواهد بود» فرشته ای، این خبر را به گوش عزازیل رساند، عزازیل نگاهی از سر تفاخر به ان فرشته نمود و نیشخندی زد و گفت: ما که حسابمان پاک است، بروید به فکر خود باشید که آن مطرود، شما نباشید فرشتگان که از شنیدن این خبر نگران شده بودند و هر کدام می‌ترسیدند که او، آن رانده شده باشد به سمت عزازیل که عمری در عبادت به سر برده بود می آمدند و به او التماس دعا می گفتند و از عزازیل می خواستند که برای آنها دعا کند که آنها از این ورطه دور مانند، عزازیل با خوشرویی التماس دعای آنها را می پذیرفت و به جز خود، برای همه دعا می کرد و این ذات وجودی یک مؤمن مخلص است که وقتی آیات عذاب را می خواند کمی به خود ظنین می شود و هیچ وقت اظهار نمیدارد که حسابش پاک است که اگر چنین به پاکی و طهارت خود اطمینان داشته باشد بی شک به خودبینی می رسد و این تکبر و خودبینی اولین مرحلهٔ سقوط آن خواهد بود. خداوند، این حی بی همتا و این مهربان ترین مهربانان، باز عنایت خود را نسبت به عزازیل نشان داد و می خواست به او تلنگر بزند که او هم برای خویشتن دعا کند و برای همین هر وقت که عزازیل به سجده می رفت و سر از سجده بر می داشت این جمله بر سجدگاهش نقش می بست«لعنت الله علی الابلیس» و این جمله از رحمت خدا بود تا حارث را آگاه کند. اما عزازیل به عبادتش غرّه بود و اصلا به مخیله اش خطور نمی کرد که او همان «رانده شده» باشد. در همین احوالات باز خبری دیگر در آسمان ها دهان به دهان و گوش به گوش چرخید، خبری که از خبر اول به مراتب مهم تر بود ادامه دارد ✏️به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
#قسمت_دوم #زمان_مشروط 🕰 نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا
🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده بود ،مردم مانند دیگ در حال انفجار بودند . روحانیون اوضاع را به دست گرفته بودند یکی از روحانیون ،پدر من بود آقا سید مرتضی که مردم محلی به او آسد مرتضی می‌گفتند شروع به بسط نشینی نزدیک دربار کردند هوای سرد آذر ماه لرزه‌ای بر بدنم انداخته بود حیات خانه ما پر از برگ‌های نارنجی🍂 زرد پاییزی شده بود ،کم کم داشتیم به زمستان ❄️نزدیک می‌شدیم زمستانی که خبر از اتفاق‌های بدی می‌داد ،مردم بی‌خانمان در این هوای سرد چه بلایی بر سرشان می‌آمد ،در این فکر و خیال ها که صدای مادرم رو از اتاق شنیدم به سمت آنجا رفتم بله مادر جان فخرالسادات برو مسجد و به حاج آقا طباطبایی بگو از پدرت خبر دارد یا نه؟! بدجور دلم شور می‌زند چادرم را سرم کردم زیر لب زمزمه می‌کردم خدایا رحم کن به کسی که جز تو رحم کنند ای ندارد ، نکند بلایی سر آقا جان آمده باشد در خانه را که باز کردم پدر با عبای خاکی رنگش روبروی خود دیدم اتفاقی افتاده دخترم؟! راستش مادر نگران شما بود ، گفت بروم سراغ شما را از حاج آقا طباطبایی بگیرم بیا تو عزیزم ، بیا اوضاع مناسب نیست هر دو وارد خانه شدیم مادرم تا چشمش به پدر افتاد با صدای بلند گفت خدا را شک آمدی🥰 پدر عبای خودش را روی طاقچه حیاط کنار گلدان شمعدانی قرار داد، بعد کنار حوض رفت و وضو گرفت . مادر چی شده مبارزه به کجا رسید؟! پدر زیر لب زمزمه کرد خدا می‌داند شرایط چطور شد! @parvaanehaayevesaal نویسنده :تمنا☘💔
صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و تختم را مرتب ڪردم از پله پائین رفتم نگاهے به خانه ڪردم هیچ ڪس نبود مامان، وردشاد ڪه مثل همیشه بیرون رفته بودند بابا هم ڪه چند روزے مے شد در سفر بود داخل آشپزخانه رفتم و با زیر رو ڪردن یخچال توانستم صبحانه ای براے خودم آماده ڪنم من خیلی ڪار خانه انجام نداده بودم و مواقعے که تنها هستم خیلے برایم سخت هست صبحانه آماده ڪنم مشغول صبحانه ڪه شدن یادم افتاد ڪه به نرگس پیام بدم و احوال پرسے ڪنم بابت دیشب هم از او هم تشڪر ڪنم صفحه ے پیام را باز ڪردم ڪ نوشتم سلام خوبید من ویشڪا هستم همون ڪه دیشب جمله را ادامه ندادم و فقط نوشتم مے خواستم تشڪر ڪنم پیام را ارسال ڪردم طولے نڪشید دینگ گوشے به صدا درآمد نرگس : سلام عزیزم الحمدالله شما خوبید شب خوبے را گذرانید ؟🥰 من هم نوشتم بله خوب بود این قدر خوابیدم ڪه تازه الان صبحانه مے خورم ببخشید میشه امروز همو ببینم خیلے دلم می خواهد باهاتون آشنا بشوم ؟ نرگس بله عزیزم نظرت چیه ساعت ۵عصر توے همون پارڪ همو ببینم نوشتم عالیه بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم حمام ڪنم یڪ دوش آب سرد می توانست ڪمے حالم را بهتر ڪند تا عصر فرصت چندانے نداشتم باید خودم را زودتر آماده مے ڪردم بعد از حمام دوباره به اتاق رفتم سعے ڪردم لباس مناسبی براے عصر انتخاب ڪنم یڪ مانتوے بلند و یڪ شال مناسب ڪه خیلے ڪوتاه یا نازڪ نباشد بعد از آن مشغول ڪتاب خواندن شدم این بهترین ڪارے بود ڪه می توانستم در تنهایے انجام بدهم و باعث مے شد حالم را خوب ڪند @parvaanehaayevesaal نویسنده :تمنا❤️🤍🌹
پروانه های وصال
#قسمت_دوم #ویشکا_2 قطرات سرم به آرامی وارد لوله می شود و جانی تازه در وجود نرگس ایجاد می کرد نرگس
سلام دختر بابا 🥰 سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم در دلم زمزمه کردم مار از پونه بدش می آید در لونه اش سبز میشه اینجا چیکار می کند ویشکا چقدر دیر آمدی ؟ مامان بس کن اصلا حالم خوب نیست مامان در حالی که ناراحتی در چشمانش موج می زد سکوت کرد عمه جان چرا این طوری می کنی ما امشب آمدیم به تو سر بزنیم به سمت مبل ها آمدم در حالی کیفم را به آن سمت پرتاب کردم صدای شکستن گلدان خانه را پر کرد بفرمائید شایان داره بر می گرده فرانسه می خواد با هم برید بیرون آخرین حرف ها را بهم بزنید صورتم را از چرخاندم در حالی که با نخ شالم بازی می کردم ،عمه ادامه داد ویشکا چرا لجبازی می کنی توی این دو ماه که شایان ایران بود فقط یکبار با بیرون رفتی من الان در شرایطی نیستم ... دختر بابا ، حرف عمه را گوش بده سرم را پایین انداختم باشه اما این چند روز خیلی گرفتارم عمه عینک را روی صورتش جابجا کرد مامان با آشفتگی پرسید چی شده ویشکا هیچی چیز مهمی نیست به سمت پله ها رفتم که با صدای وردشاد به خندم آمدم ویشکا رنگت پریده اتفاقی افتاده نه فقط امروز بیمارستان بودم بیمارستان برای چی چیز خاصی نیست نویسنده تمنا 🌹😍 کپی درصورتی با نویسنده صحبت شود @parvaanehaayevesaal
پروانه های وصال
سامری در فیسبوک #قسمت_دوم🎬: ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او می خورد باعث لرزی در
سامری در فیسبوک 🎬: دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونیا و ... همبوشی با بی حوصلگی خودکار دستش را روی میز پرت کرد و خودکار با صدای بلندی به میز و بعد هم روی زمین افتاد به طوریکه توجه همه را به خود جلب کرد. استاد جاسم الخلیل عینکش را کمی جابه جا کرد و صدا زد: احمد همبوشی، با کی دعوا داری؟! اینهمه غیبت کردی، خیلی لطف کردم بیرون ننداختمت، حالا این ادها چیه در میاری؟! احمد دستش را زیر چانه اش زد و گفت: خسته ام استاد، از این زندگی، از این درسهای سخت، از اینهمه حساب و نقشه کشی بیهوده، آخرش چی؟! این ترم آخرمه ، دلم خوشه دانشجوی شهرسازی هستم، کدوم شهر را میدن به من بسازم؟! چه کسی منو حمایت می کنه تا از استعدادم استفاده کنم؟! اصلا من و امثال من برای کی مهم هستیم؟! استاد نگاه تندی به او کرد و گفت: از سابقه ات خبر دارم، خیلی شهرها هست که افراد نخبه ای مثل تو بسازن، همونطور که مثل چند وقت پیش تو بوق کرنا کردی که می خوای یه کمک فوق العاده به صدام کنی یا اون وقتی را به یادت بیار که عواید بعضی مسلمین را جمع می کردی تا دنیای ای بدبختا را زیر و رو کنی حرف استاد نصف و نیمه بود که کلاس مانند بمبی منفجر شد و صدای خنده دانشجوها از هر طرف بلند شد، چون استاد با یاد آوری سوابق درخشان احمد همبوشی که مدام با نقشه های قبلی قصد خالی کردن جیب یک مشت دانشجوی ساده دل را داشت، باعث خنده همه شد. دانشجوهای این دانشگاه، خاطرات زیادی از نبوغ احمد همبوشی داشتند و انگار تیغ تیز احمد یک بار هم شده جیب هر کدام از اونا را زده بود. همبوشی با چشمان از حدقه بیرون زده اطرافش را نگاه کرد و رو به استاد گفت: هعی روزگار، ما در چه حالیم و شما در چه حالی، واقعا کاری جز مسخره کردن من ندارین؟! استاد کتاب دستش را باز کرد و گفت: اتفاقا خیلی کار داریم، منتها وجود تو نمیذاره به کارمون برسیم، زودتر کلاس را ترک کن تا ما هم به درسمون برسیم احمد با عصبانیت گفت: ترک کنم کجا برم؟! من دانشجوی... استاد به میان حرف او پرید و گفت: برو همونجایی که این چند وقته بودی برررو احمد قیافه حق به جانب گرفت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت: چهل روز هست معتکف مسجد کوفه شده ام و فازغ از دنیای شما به عبادت... و انگار با زدن این حرف خنده دارترین جوک سال را گفته باشد، دیگر صدای او در خندهٔ دانشجوها گم شد. استاد جاسم الخلیل، مشغول تعریف حرکات احمد همبوشی بود، هر‌چه که او بیشتر می گفت، اساتید دانشگاه صدای قهقه شان بیشتر و بیشتر می شد، اما در آن بین مردی با دقت به حرفهای جاسم الخلیل گوش می کرد، مردی که نگاهش مانند شکارچی های کار کشته بود، او خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی نقشهٔ روی دیوار بود و زیر لب گفت: خودش است و با زدن این حرف از جا بلند شد و با شتاب دانشگاه را ترک کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
رمان آنلاین دست تقدیر #قسمت_دوم 🎬: ابو‌حصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو‌ یک ضعیفه ه
رمان انلاین 🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#سامری_درفیسبوک۲ #قسمت_دوم🎬: گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که ت
🎬: احمد همبوشی با قدم هایی لرزان بدون هدف عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلو قفسه کتاب می‌ایستاد و کتابی به دست می گرفت و زیر و رو می کرد، گویی ثانیه ها به کندی می گذشت. تلفن دوباره شروع به زنگ زدن کرد، احمد همبوشی با سرعت خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت و صدای الو‌گفتن حیدرمشتت از پشت خط بلند شد، همبوشی با صدای بلند گفت: چرا اینقدر طول کشید تا زنگ بزنی؟! این چی بود داشتی میگفتی؟! حیدر مشتت خنده ریزی کرد و گفت: انگاری خیلی توجهت را جلب کرده هاا همبوشی با بی حوصلگی گفت: زودتر برو سر اصل مطلب، حیدرمشتت گفت: راستش چند تا از مساجد بزرگ و شلوغ العماره را انتخاب کردم تا برای تبلیغ شروع به کار کنم، اولین مسجدی که رفتم و از شما و دعوتتان گفتم، در ابتدا مردم عادی شما را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند و بعد چند تا از مریدهای پرو پا قرص سید محمود سرخی که انگار اونم دقیقا ادعاهایی شبیه به ادعاهای شما کرده با این تفاوت که فرزند امام غایب نیست، جلو اومدن و شروع به مجادله با من کردن، هر چه من می گفتم اونا نقض می کردن و دلایلی محکم تر بر حقانیت صرخی می آوردند، خلاصه بگم، من در اینجا یکی کلّاش تر از خودمون را دیدم، البته خود محمود صرخی را قراره فردا توی یه مکان معین ببینم تا با هم گفتگویی کنیم، حالا به نظرت تکلیف من چیه؟ همبوشی نفسش رامحکم بیرون داد و گفت: تا میتونی باهاشون مناظره کن و حتی از کتابهایی که به اسم من چاپ شده براشون ادله و برهان بیار، گیجشون کن و بزار مریدهاشون هم گیج بشن و وقتی که درمانده شدن، تو از نسب احمدالحسن که میرسه به امام زمان رونمایی کن تا افراد ساده دل که امام زمانشون را دوست دارن بیان سمت ما، بالاخره از بین نائب و فرزند امام، یکی را باید انتخاب کنند که مطمئنا فرزند امام، ارجحیت بیشتری داره و منم از اینجا سعی می کنم با موکلی که دارم زمینه شکست صرخی را بوجود بیارم. حیدرمشتت خنده بلندی کرد و‌گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! الحق که شیطان را درس میدی، میگم اینجور که ملت را میپیچونی یه وقت حیدر مشتت یا یمانی ظهور را نپیچونی؟!!. احمد همبوشی اوفی کرد و گفت: ببین رفیق! من هر چی باشم نامرد نیستم، با هم شروعش کردیم و باهم پیشش میبریم و از مزایای این مکتب هر چی نصیبمون شد با هم میخوریم و بعد اندکی سکوت کرد و ادامه داد: گفتی فردا با خود صرخی دیدار داری، به نظرم قبل از مناظره و جنگ و جدل، یه جورایی در خلوت باهاش کنار بیا و ببین چه طوری میشه بی سرو صدا یه دهانبند بهش بزنیم و اگر این مورد جواب نداد، برو سراغ مناظره و برنامه ای که گفتم، در ضمن یه تعداد کتاب جدید هم قراره به دستم برسه، اینا هم کارشناسی شده هستند و به نام من نوشته شدند، سعی می کنم از اینا هم به دستت برسونم. حیدر مشتت بار دیگر خنده صدا داری کرد و گفت: باشه! راستی خدا شانس بده، من هر کار کنم به تو نمی رسم یابن المهدی، نه قلم میزنی و نه زحمتی میکشی و کلی کتاب به نامت ثبت میشه.. و با زدن این حرف هر دو خنده ای کردند و تماس قطع شد. احمد همبوشی روی صندلی کنار میز نشست، انگار ذهنش سخت درگیر بود، او باید راه درستی برای مقابله با مدعیانی همچون صرخی که هرازگاهی سر راهش سبز می شدند پیدا می کرد. احمد همبوشی متوجه گذشت زمان نمی شد،وقتی به خود آمد که اتاق نیمه تاریک شده بود، همبوشی کلید برق را زد و بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره دفتر مایکل را گرفت‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دوم🎬: رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد
🎬: رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟! صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت و‌همانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار... رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست. رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه! رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟! گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده... رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟! در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد.. گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم.. رویا بغل میز گلناز ایستاد و‌گفت: وسایلت را جمع و‌جور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه... گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر. مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت. گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند. خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلو‌می رفتند، آقای جوانی جلو آمد و‌گفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات... رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد و‌گفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را... حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره.. رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟! مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا... رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد و‌گفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#قسمت_دوم به كسی كه با شما قهر و قطع رحم می كند صله و دوستی كن. هنر این جاست حالا که كدورتی پیش آمده
پیامبر عظیم الشان به امیرالمومنین علیه السلام فرمود: «یا عَلِی مَنْ لَمْ یقْبَلِ الْعُذْرَ مِنْ مُتَنَصِّلٍ صَادِقاً كَانَ أَوْ كَاذِباً لَمْ ینَلْ شَفَاعَتِی»(شیخ صدوق/ من لایحضره الفقیه/ ج4/ ص: 352). یا علی اگر كسی آمد از شما عذرخواهی كرد حالا واقعا از صمیم دل و واقعا عذرخواهی می كند یا نه كارش گیر كرده و ظاهری آمده از شما عذرخواهی كند عذرش را بپذیر. اگر كسی عذر عذرآورنده را قبول نكند شفاعت من رسول الله به او نمی رسد. قابل توجه آن هایی كه حلال نمی كنند و نمی بخشند. آن هایی كه گذشت نمی كنند خیلی خیلی كارشان خراب است. چه وقت جام محبت و ایمان و تقوا به ما می دهند؟ وقتی كه كینه ها را از دلمان بیرون كنیم. خدا می گوید تو از دیگران نمی گذری من چطور از تو بگذرم. در مقابل هزارها، میلیون ها گناه كه كردی می خواهی ببخشمت ولی تو حاضر نیستی از خطاء و لغزش دیگران بگذرید. اگر می خواهی خدا شما را ببخشد شما هم باید از گناه دیگران ببخشید. هر طور رفتار كنید و مزد بدهید همان طور هم به تو مزد می دهند. حدیث داریم کسانی که اهل گذشت و عفو باشند بدون حساب وارد بهشت می شوند. روز قیامت از طرف خدای متعال خطاب می رسد كجا هستند كسانی كه به خدا حق دارند. آخر كسی به خدا نمی تواند حق پیدا كند چون خدا به همه منت دارد. خدا از همه طلب دارد. كسی از خدا طلب ندارد. همه مدیون لطف و انعام و الطاف الهی هستیم. اما بعضی جاها بعضی ها این قدر گل كاشتند این قدر گذشت و فداكاری كردند که خدا می گوید شما حق پیدا كردید. روز قیامت می فرماید: كجا هستند كسانی كه اهل عفو و گذشتند. آن ها به خدا حق دارند. «فَیقَالُ مَنْ ذَا الَّذِی أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ فَیقَالُ الْعَافُونَ عَنِ النَّاسِ یدْخُلُونَ الْجَنَّةَ... بِغَیرِ حِسابٍ»(مجلسی/ بحارالأنوار/ ج64/ ص: 261). خطاب می رسد كسانی كه در دنیا عفو و بخشندگی و گذشت داشتند كجا هستند. کسانی که به خدا حق دارند به بهشت ببریدشان. «فَمَنْ عَفا وَ أَصْلَحَ فَأَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ»(الشورى: 40). كسی كه عفو و صلح و آشتی بكند اجرش با خداست. خدا می گوید: به من حق داری. اجرت با من است. كسی خیلی اهل عفو و گذشت بود. می گفتند: آقا فلان کس پشت سرت حرف زده است. می گفت: ولش كن. به این چیزها گیر نده. (مثلا الآن با ماشین می خواهیم مشهد برویم ممكن است یك جایی ما خطاء كنیم به یكی بزنیم و یك كس دیگری هم به ما بزند. اگر گذشت نكنیم همه اش باید گیر كنیم. ولی تا وقتی گذشت كردیم راهمان باز است.) اگر گیر بدهی به تو هم گیر می دهند و اگر رها كنی رهایت می كنند. آدم های بی گذشت هیچ وقت كارشان رونق نمی گیرد. كارشان پیش نمی رود. همه اش درگیر دادگاه و قهر و ناراحتی و كدورت و ضعف اعصاب و فكر و خیال ناراحتی هستند. ولی آن هایی كه گذشت می كنند بی خیال و آسوده می شوند. روایات زیادی داریم كه سفارش می کنند از بدی دیگران غفلت كنیم. امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: «مِنْ أَشْرَفِ أَفْعَالِ الْكَرِیمِ غَفْلَتُهُ عَمَّا یعْلَم» (مجلسی/بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار/ ج 72/ ص: 46). بهترین كار آدم با كرامت بزرگوار اسن است که از چیزی كه می داند غفلت كند. می داند پشت سرش بد و بیراه می گویند حرف می زنند ولی اعتناء و توجهی نمی کند. كسی حضرت امیر را سب می كرد و حرف ناسزا می زد. ولی حضرت می گفت: انشاءالله به من نمی گوید. آدم ندیده و نشنیده بگیرد چقدر راحت است. و هر كس هم، هر چیزی می گوید به خودش می گوید. هر گل و خاری می زند به سر خودش می زند «و لقد أمر على اللئیم یسبنیفمضیت عنه و قلت لا یعنینی » (متشابه القرآن/ ابن شهرآشوب مازندرانی/ ج2/ ص : 257). ولی آدم های پست و لئیم همه اش درگیر می شوند، که چرا او به من متلك گفت من هم باید ده تا متلک بارش كنم. اگر مقابله به مثل کنید شما هم مثل او یا بدتر از او شدی. او یك متلك گفته ولی شما ده تا گفتی. شما نه برابر بیشتر از او بدتر شدی. هنر این است كه آدم گذشت كند، ندیده بگیرد، نشنیده بگیرد. استاد فرحزاد @parvaanehaayevesaal 🌸🌸🌸
پروانه های وصال
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دوم🎬: روح الله که انگار از چیزی گیج بود، سری تکان داد، کیف دستش را روی
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: این کارا چی هستن می کنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟! فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! شراره؟!!!! زن داداش مرحومت...زن سعید ،داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمی دونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم...شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره می خواستی و من نمی دونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!...اگه همچی می خواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟! روح الله سرش را پایین انداخت ، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: آره پنجاه ساله صیغه اش کردم... فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه می کرد. روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده اند. بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت. صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست...باید کاری می کرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند ، اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند ، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود. فاطمه گوشی به دست ، مثل مرغ سرکنده ، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ می خورد زهرا گوشی را بر نمی داشت. ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز... صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده... صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد... فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه می کنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم... فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: روح الله...روح الله صدیقه با بی تابی گفت: خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟ فاطمه دوباره تلاشش را کرد: روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
پروانه های وصال
«روز کوروش» #قسمت_دوم🎬: دختر با تعجب به حرکات عمویش خیره شده بود و وقتی وارد اتاق مخفی که هیچ‌وقت از
«روز کوروش» 🎬: شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پارچه ای زردوزی که بر ابرهای ضخیم آن دوخته شده بود، زد و نگاهی خواستنی به ملکه کرد و گفت: چقدر تو زیبایی ملکهٔ من! براستی اگر کل ممالک زمین را بگردیم، زنی به زیبایی تو نخواهیم یافت، قامتی بلند و استوار، تنی سیمین، رویی گندمین و تیغ ابروهایت دل زار مرا هر لحظه میشکافد و ناز و غمزهٔ چشمان درشت و کشیده ات مرا به عالم دیگری میبرد و وای از این موهای نرمی که به حریر طعنه میزند و وقتی سر به شانه ات می گذارم، انگار طراوت بهار میهمان صورتم شده.. ملکه لبخندی زد و گفت: گوارای وجودتان که من همسر شما هستم و شما صاحب اختیار من... پادشاه از جا بلند شد و با قدم های آرام که آهنگی آرام بخش بر سنگ های مرمر سفید کف تالار، ایجاد می کرد، کنار تخت طلایی ملکه که پایه هاش از تخت او‌ کوتاه تر بود و بر سنگی از فیروزه گذارده شده بود، ایستاد و‌همانطور که با دست بر آبشار بلند و قهوه ای رنگ موهای ملکه میکشید، گفت: تصمیم دارم در روزهای آینده جشنی باشکوه برپا کنم، جشنی با مهمانانی بلند مرتبه که من و تو در آنجا بدرخشیم و همانطور که می دانی دعوت نامه به تمام ممالک تحت سلطه مان ارسال شده و تو هم هر که را دوست داری دعوت کن که تو ملکه این سرزمین پهناوری... ملکه دست پادشاه را در دست گرفت و از جا بلند شد، تعظیم کوتاهی کرد و با نازی زنانه خود را در آغوش او رها نمود و در این هنگام تقه ای بر در تالار زده شد و پشت سرش صدای نگهبان بلند شد، بانو‌ رکسانا به قصر آمده اند و خواستار دیدار با ملکه هستند. ملکه شال پسته ای رنگی را که گوشه اش بر کمری لباس بلند و پولک دوزی شده ملکه دوخته شده بود را از بین بازوانش رد کرد و بر سر کشید بطوریکه موهای بلند و زیبایش زیر آن پنهان شد و رو به پادشاه گفت: سرورم رخصت دهید به دیدار رکسانا این پیرزن فهیم و مهربان بروم، خاطراتی را که از کوروش کبیر گفته، به قلم خودم نوشته ام، باید اینک برایش بخوانم تا همه طبق واقع نوشته شده باشد. خشایار شاه همانطور که لبخند میزد سری به نشانه تایید تکان داد و‌گفت: تو یک گوهر گرانبهایی و در همه چیز بر دیگران پیشی گرفتی، تو دلیرمردی پدر بزرگمان را مینگاری تا یادبودی باشد برای آیندگان و میتوانی راحت باشی و موهای زیبایت را عیان کنی، چرا روی می پوشانی، آه که اگر دیگران بدانند تو چه فرشتهٔ زیبایی هستی، بانوجان! اینجا قصر خودمان است،راحت باش.. ملکه بوسه ای به دست شاه زد و‌گفت: سپاس ای سرورم! زیبایی های یک زن مختص شوهرش است، پس من در خلوت خودمان زیبایی هایم را به رخ شوهرم میکشم که شوهرم با دیدن زیبایی های زن های کوچه و بازار و کنیزکان زیبا روی، دلش نلرزد و تمام لرزش قلبش برای من باشد و بس و این است رسم نجیب زادگان و با زدن این حرف همانطور که روی به پادشاه داشت عقب عقب رفت تا از در خارج شد و به نزد رکسانا برود. ادامه دارد.. 🖍به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼