eitaa logo
پروانه های وصال
7.6هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
20.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ┄┅─✵💝✵─┅┄
💚 سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن گنهکارم، بدم، بی چاره ام، آلوده دامانم تمام آلوده رفتارم اباصالح دعایم کن😞
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶ 💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: درهاى آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده مى‌شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد.✨
🌸دعای روز پنجم ماه رمضان🌸
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨ 💫 همين «يا الله» شما بی گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت 🔖 رهبر انقلاب : 🎐 هيچ دعايی بی استجابت نيست. استجابت بمعنای اين نيست كه خواسته انسان حتما برآورده شود. استجابت، توجه و التفات خداست؛ ولو آن خواسته‌ای كه داريم تحقق هم پيدا نكند؛ اما همين «يا الله» شما بی گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت. ۷۹/۴/۱۹ ‌‌‌ 📝پيامک ويژه ماه مبارک رمضان 💕💕💕
هروقت‌‌خواستـی‌گناه‌ڪنـے این‌‌سوال‌روازخودت‌بپرس مَّا لَڪُم لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارَا..؟ «شماراچه‌شده‌است‌ڪه‌برای‌ خـ♡ـدا شأن‌ومقام‌وارزشـے‌قائل‌نیستید..؟ سوره‌مبارڪه‌نوح‌آیه‌۱۳ .💕💕💕
إنَّ اللّهَ لَيَرحَمُ العَبدَ لِشِدَّةِ حُبِّهِ لِوَلَدِهِ همانا خداوند به بنده، به خاطر محبّت زياد او به فرزندش، رحم مى كند 💡به دنبال بوسیدن و بغل کردن بچه های خود باشید🌹🌹 التماس دعا❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
474.1K
🌹 @parvaanehaauevesaal💕 سلام دوستان گل به آخرین روز اردیبهشت ماه خوش آمدید روزتـون قشنگ و شاد دستهاتون پرگل🌹 شادیاتـون پاینــده زندگیتون عاشقانه و خنـده ارزانی چشماتون🍃❤️ ‌
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃: می خواهید خدا عاشق شما شود:↓🍃 قلم میزنید برای خدا باشد گام برمیدارید برای خدا باشد سخن میگویید برای خداباشدهمه چی و همه چی برای خدا باشد 👤| @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
1526869651188.mp3
4.04M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم 5 استاد معتز آقایی 🌹🌹🌹 @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
1526869358871.mp3
1.86M
❤شرح دعای روز پنجم ماه مبارک و احکام، ویک نکته اخلاقی شیرین توسط استاد اخلاق ...آیت الله مجتهدی بسیاااار عالیه ... دانلود بفرمایید🌹 @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
◆✧ دعاے روز پنجم مـ🌙ـاه مبـارڪ رمضان✧◆ ✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨ بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم 〖اَلّلهُمَّ اجْعَلْنی فیهِ مِنَ المُسْتَغْفرینَ وَاجْعَلْنی فیهِ مِن عِبادَكَ الصّالحینَ القانِتین وَاجْعَلْنی فیهِ مِن اَوْلیائِكَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِكَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.〗 ✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨ 【خدایا مرا در این روز از آمرزش جویان و از بندگان شایسته و فرمانبردارت و از دوستان نزدیكت قرار بده، به مهربانى خودت‌ اى مهربان‌ترین مهربانان】 @parvaanehaayevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت91 : همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند ، پس برای شادابی دل ها ، سخنا
: نزدیک ترین مردم به پیامبران ، داناترین آنان است به آنچه که آورده اند . سپس این آیه را تلاوت فرمودند : " همانا نزدیک ترین مردم به ابراهیم آنانند که پیرو او گردیدند ، و مومنانی که به این پیامبر خاتم پیوستند " (سپس فرمود : ) دوست محمد صلی الله علیه و آله کسی است که خدا را اطاعت کند هر چند پیوند خویشاوندی او دور باشد ، و دشمن محمد صلی الله علیه و آله کسی است که خدا را نافرمانی کند ، هر چند خویشاوند نزدیک او باشد : ( او صدای مردی از اهالی حروراء را شنید که نماز شب می خواند و قرآن تلاوت می کرد ؛ فرمود : ) خوابیدن همراه با یقین ، برتر از نماز گزاردن با شک و تردید است . (حروراء دهکده ای نزدیک کوفه بود که گروه منحرف خوارج آنجا را برای پیکار با امام علیه السلام انتخاب کرده بودند ) حکمت98 : چون روایتی را شنیدید ، آن را بفهمید و عمل کنید ، نه بشنوید و نقل کنید ، زیرا راویان علم فراوان ، و عمل کنندگان آن اندکند : ( او شنید که شخصی گفت : " انا لله و انا الیه راجعون " ، فرمود : ) این سخن ما که می گوییم " ما همه از آن خداییم " اقراری است به بندگی ، و اینکه می گوییم ، " بازگشت ما به سوی او است " اعترافی است به نابودی خویش : ( آنگاه که گروهی او را ستایش کردند ، فرمود : ) بار خدایا ! تو مرا از خودم بهتر می شناسی ، و من خود را بیشتر از آنان می شناسم ، خدایا ! مرا از آنچه اینان می پندارند ، نیکوتر قرار ده و آنچه را که نمی دانند بیامرز . 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی کسی تو را میرنجاند، ناراحت نشو، چرا که این قانون طبیعت است... درختی که شیرین ترین میوه ها را دارد، بیشترین سنگها را می خورد...
اگر خوشبختی را برای يک ساعت می خواهيد ، چرت بزنيد. اگر خوشبختی را برای يک روز می خواهيد ، به پيك نيك برويد. اگر خوشبختی را برای يک هفته می خواهيد، به تعطيلات برويد. اگر خوشبختی را برای يک ماه می خواهيد ، ازدواج كنيد. اگر خوشبختی را برای يک سال می خواهيد ، ثروت به ارث ببريد. اگر خوشبختی را برای يک عمر می خواهيد ياد بگيريد كاری را كه انجام می دهيد دوست داشته باشيد . 👤استيو جابز 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیش
حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!! همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد. بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا بالاخره مقابلم ایستاد. _حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفهانداشتند.ایشون نگران شما هستند.. لبخند تلخی زدم. _نگران من نه..نگران شما و خانوادتون..البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم.. او داشت دیوونه میشد. بلند بلند نفس میکشید. کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام. _اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید با حرص گفتم:نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود..بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما.. چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی..پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی … بالاخره گریه ام گرفت.. او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد.. ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم. گفت: به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن..اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من ..من سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت. با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت: به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی. .برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا. .من عاشقتم.. سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت: گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی.. سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت! گفت: شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند.. اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!! به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما! هق هقم بیشتر شد. _بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟ سرش رو با تاسف تکون داد. نگاهش پر از اشک شد. میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد! با بغض گفت:میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر… اینو گفت و بلند شد. داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم. موقع حرف زدن فکش میلرزید: _حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش.به والله ندیدش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی.. او به سبک خودش عصبانی بود. این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید. سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم. خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟ به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست. از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم. چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!! آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!! من به اون چشمها احتیاج داشتم!! اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد! از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد. نجوا کردم:ببخشید که ناراحتتون کردم.. پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی! _دوستت دارم… ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!! شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم. شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد. تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم.فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره. حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه ای سرباز زده.! روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد. ته دلم عذاب وجدان داشتم. . اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی  من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟! ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!! همین جمله ی کوتاه هم براش س
یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صحبت کردم. او هم بعد از شنیدن حرفهام سکوت مدت داری کرد و گفت:شاید حق با تو باشه..فقط خدا از نیات آدمها خبر داره..ولی احتیاط هم شرط عقله.پرسیدم:تو درمورد منم محتاط بودی؟! او انتظار چنین سوالی نداشت. این رو از سکوتش فهمیدم!!! گفت: توکل کن به خدا.از خدا بخواه اگه برات خیره نسیم و دوباره ببینی در غیر این صورت ازت دورش کنه.. یک الهی آمین بلند گفتم.چون دعای خوبی بود. شب شهادت دوم بود.مسجد مراسم داشت و من دلم پرمیکشید برای روضه و عزاداری تو مسجد.از اونجایی که مطمئن شده بودم نسیم دیگه به مسجد نمیاد تصمیم گرفتم با حاج کمیل به اونجا برم. دم حیاط که ازهم  جدا میشدیم با همون حیای همیشگی گفت: یادتون نره..دعای قنوتتون رو.من دلم غش میرفت برای این ابرازهای عاشقانه ی او.. گفتم:حاج کمیل امشب شما روضه ی مادرم و بخون..دلم یه دل سیر گریه با صوت حزین شما میخواد. او دستش رو روی چشمش گذاشت و با یک التماس دعا وارد مسجد شد. وقتی وارد مسجد شدم همه ی دخترها به سمتم اومدند.راضیه خانوم و مرضیه خانوم هم همراه مادرشوهرم مهمان مسجد بودند. از روی اونها خجالت میکشیدم. بعد از شنیدن حرفهای پدرشوهرم دیگه نمیتونستم لبخندهای اونها رو باور کنم.مدام این فکر آزاردهنده در ذهنم چرخ میزد که مبادا اونها فقط بخاطر برادر و پسرشون منو تحمل میکنند؟! اونها طبق عادت همیشگی با دیدنم تمام قد به احترام بلند شدند.من دست مادرشوهرم رو بوسیدم و راضیه خانوم و مرضیه خانوم رو بغل کردم. همه با دیدن ما با لذت و تحسین نگاه میکردند.شاید اونها فکر میکردند من احساس خوشبختی میکنم ولی واقعا اینطور نبود.من بازهم آرامش نداشتم. اونها کنار خودشون برام جا باز کردند و به اتفاق نشستیم. هرچند دقیقه یکبار سرم رو برمیگردوندم تا بلکه چشمم بیفته به فاطمه.دلم براش تنگ شده بود. نماز اول رو خوندیم ولی خبری از فاطمه نبود.در حین گفتن تسبیحات دوباره سرم رو به عقب برگردوندم که چشم تو چشم نسیم شدم او چند ردیف عقب تر ایستاده بود و فکر کنم دنبال من میگشت. برای اینکه خودم رو به ندیدن بزنم خیلی دیرشده بود.با اضطراب سرم رو به حالت قبل چرخوندم که راضیه خانوم با لبخندی پرسید:منتظر کسی هستید؟ متقابلا لبخند زدم:قرار بود فاطمه جون بیاد ولی دیرکرده.. راضیه خانوم با همون لبخند همیشگی گفت: ان شالله میاد. صدای سلام بلند نسیم بند دلم رو پاره کرد. برگشتم و سلام دادم. او که ماهیت خانواده ی همسرم رو نمیشناخت بی توجه به اونها شروع کرد به گله گذاری! _بابا بی معرفت کجایی؟ ! هی چندوقته میام میبینم نیستی.دیگه با خودم گفتم اگه این دوست جدید وبدعنقت شماره تو نداد دنبال شوهرت راه میفتم آدرست رو پیدا کنم. خانواده ی حاج مهدوی با تعجب چشم دوخته بودن به صورت او.!! من اینقدر از بی ادبی و وقاحت او در بهت و حیرت بودم که زبانم بند اومده بود. باز هم صدای مکبر به فریادم رسید که دستور قیام میداد! به لطف نسیم هیچ چیز از نماز نفهمیدم.فقط به جملاتش فکر میکردم و آرایش غلیظی که داشت .اگر میشد وقت قنوت جای دعا به خودم وشانسم لعنت می‌فرستادم که نسیم بعد از چندروز غیبت درست روزی سرو کله ش پیدا شد که من مسجد اومدم.وبدتر از اون باید همین امشب هم خانواده ی حاج کمیل مهمان مسجد میبودند. سلام نماز رو که دادیم تسبیحاتم رو طولانی کردم تا نسیم باهام حرف نزنه. ولی نسیم که این چیزها حالیش نبود.همینطوری یک ریز کنار گوشم با صدای بلند حرف میزد: _میگم مامانم و آوردم خونه خودم.اول قبول نمیکرد ولی راضیش کردم.تو چرا مسجد نمی اومدی؟یه شماره هم که بهم ندادی.این دختره..فاطمه..هیچ ازش خوشم نمیاد! با اون قیافه ش..خیلی رو مخه.خودشو خیلی عقل کل فرض میکنه. .من که میگم حسودیش میشه من دوباره باهات رفیق شدم میخواد بینمونو به هم بزنه وگرنه تو این قدر نامرد نیستی تو این شرایط تلفنتو ازم دریغ کنی. صورتم از شرم سرخ شده بود.الکی لبم رو تکون میدادم که فکر کنه دارم ذکر میگم. یک دفعه تسبیحمو کشید و با خنده گفت: بسه دیگه بابا توام!! ببینم تسبیح از این درست درمون تر نداری؟!اینکه همه جاش وصله پینه خورده!! چرا یکی از مهره هاش رنگش با اونای دیگش فرق داره؟! با شماتت نگاهش کردم و تسبیح رو ازش گرفتم. گفتم: یک شب یه دیوانه ای پاره ش کرد به این روز افتاد!! او که معنی کنایه مو گرفته بود با تمسخر گفت: بعد اون وقت اون عاقله چیکار کرد؟؟ ازغیض جوابش رو ندادم. دوباره رفت سروقت فاطمه! _چرا نمیومده پس این دوستت؟ گفتم:نمیدونم! نگرانشم.. _خوشبحالش واقعا میشه بگی چیکار کرده که اینقدر تو دلت جا داره؟ والا من که هم باحالترم هم خشگلتر!هم با مرام تر. ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم یه شب درمورد افکارم نسبت به مسجد نیومدن نسیم تلفنی صح
روی شانه ی نسیم زدم وگفتم:اینها تو رفاقت ملاک نیست.هرچند که فاطمه از این مثالهات مستثنی هم نیست. او خندید:واقعا خیلی کج سلیقه ای!! فاطمه خوشگله؟ ؟بابا ولمون کن عینهو شیربرنج میمونه با اون دماغ درازش.. دیگه واقعا داشت از حد فراتر میرفت. اخم کردم:لطفا غیبت نکن..اگه اومدی مسجد پس سعی کن آدابش رو رعایت کنی.. او بجای خجالت دوباره خندید. مادرشوهرم ازبین دخترهاش نگاهم کرد. پرسید: رقیه سادات جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟ وااای این یعنی ته بدبیاری! با من من گفتم:ایشون یکی از بچه های جدید مسجده.. راضیه خانوم پرسید:ظاهرا ار قبل آشناییتی هم با هم داشتید. درسته؟ من که شرم داشتم از اعترافش ولی نسیم با افتخار و آب و تاب گفت:بله ما با هم دوستای دانشگاهی بودیم. چندساله باهم رفیقیم. من بدنم خیس عرق شد. به نسیم خانواده ی حاج کمیل رو معرفی کردم. او که فکر نمیکرد اونها با من نسبتی داشته باشند رنگ وروش تغییر کرد ویواشکی بهم گفت:واقعا که..پس چرا زودتر بهم نگفتی اینقدر چرت وپرت نگم؟! اتفاقی که نباید می افتاد افتاد.. شاید حتی نسیم ته دلش از این جریان خشنود بود. مادرشوهرم خطاب به من گفتند:ایشون شوخ هستند؟ من که دست وپام رو گم کرده بودم گفتم:بله خیلی..یک وقت حرفهاشو جدی نگیرید..ایشون مدلش اینطوریه.. او موشکافانه به تمام زوایای صورت نسیم دقت کرد و بعد با لحن معنی داری گفت:بله کاملا پیداست.. ای لعنت بهت نسیم که بخاطرت من تو این شرایط بارداری باید متحمل  چنین فشارها و اضطرابهایی بشم. راضیه خانوم کنار گوشم گفت:خیلی با خودت فرق داره. . زل زدم به چشمش! طبق معمول لبخند همیشگیش رو نثارم کرد.اینبار دست سردم رو بین دو دستان گرم ومهربونش گذاشت و با مهربانی نوازشش کرد. از مهربانی او چشمهام پراز اشک شد. با اخم و تعجب نگام کرد. دستم رو مقابل لبهاش برد و در مقابل چشم نسیم بوسید.. خیلی خجالت کشیدم .من نمیدونستم چنین قصدی دارن وگرنه هرگز اجازه نمیدادم دستم رو ببوسند! با شرمندگی گفتم این چه کاری بود کردید راضیه خانوم؟ او شانه هام رو فشرد و با افتخار گفت:دست ساداته..اونم چه ساداتی..پاک، زیبا، مهربون.. سرم رو که چرخوندم سمت نسیم، با چشمانی قرمز و صورتی سرخ نگامون میکرد. نمیدونم سرخی چشمهاش از حسرت و احساسات بود یا آتش حسادت در چشمهاش زبانه میکشید؟ شاید هم من بی جهت نگران بودم و بخاطر بدبینی م به او تمام حرکتها و رفتارهاش منفی بنظرم میرسید. مراسم آغاز شد. نسیم بعد از معرفی خانواده ی همسرم کلامی حرف نزد و چهار زانو نشسته بود و دست راستش رو زیر چونه گذاشته بود، با دست دیگرش مهرش رو بازی میداد! خیلی دلم میخواست بدونم به چه چیزی فکر میکنه.. هرازگاهی دست آزادش رو ، کنار چشمش میبرد و من حس میکردم داره آروم آروم گریه میکنه. دلم براش سوخت. نسیم با همه ی بدیها و غیر قابل تحمل بودنش شخصیت ترحم انگیزی داشت. مطمئن بودم که او از ته قلبش دوست داره خوب باشه مثل همه ی آدمها ولی این عادت بد دردیه!! او عادت کرده بود به بد بودن! روضه که شروع شد هق هق نسیم جون گرفت.بلند بلند گریه میکرد و داد میزد. ماااامان مااامان خدایا مامانم و ازم نگیرررر.. خدا جون غلط کردم.. در تمام مسجد صدای هق هق و ناله ی او پیچیده بود.راضیه خانوم کنار گوشم پرسید:مادرشون مریضند؟ من که از گریه های جگرسوز نسیم گریه م گرفته بود گفتم بله..دکترها جوابش کردن  راضیه خانوم چهره اش در هم رفت.زمزمه کرد:اللهم اشف کل مریض.. نسیم رو از پشت بغل کردم و آهسته زیر گوشش گفتم:این خانوم دست رد به سینه ی کسی نمیزنه..از حضرت بخواه برای شفای مادرت دعا کنه.. او با هق هق گفت:نهههه اون به حرف من گوش نمیده..تو بخواه..من صدام بالا نمیره..عسللللل عسللل خدا و دارو دسته ش از من متنفرند.. با هر کلمه ش جگرم کباب میشد.. محکم بغلش کردم و شانه به شانه ی هم گریه کردیم.من آهسته او با صدای بلند.. گفتم:اگه اینجایی حتما دعوت شدی. .هرکسی بی دعوت نمیتونه بیاد.خودشون بهت نظر کردن. فکر نکن بیخودی اینجایی! حالا من شده بودم فاطمه برای رقیه ساداتی که اسمش نسیم بود!!! عجب دنیاییه!! ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#تلنگر خدایا.... ازتو مسئلت دارم امان را روزی که شناخته شونده مجرمین برخساره‌ی خود و مأخذه‌شونده به
خدایا.... از تو مسئلت دارم امان را روزی که سود ندهد به ستمکاران پوزش آنها وبرای آنهاست لعنت و جای آنهاست خانه‌ی بد واز تو مسئلت دارم امان را روزی که هیچ کس را قدرت بر کس دیگر نیست و فرمان آن روز مخصوص خداست .. 💕💕💕
گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون مشکل رو حل می‌کنه. حالا با توجه به چهار تا نون میشه جلوی کلی مشکل رو حل کرد و به آرامش رسید. اینهم چهار نون راهگشا؛ ٫ نبین ' نگو ' نشنو ' نپرس اول: نَبین ۱- عیب مردم را، نبین ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را، نبین ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام میدهی، نبین ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل) دوم: نَگو ۱- هرچه شنیدی، نگو ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، نگو ۳- سخنی که دلی بیازارد، نگو ۴-هر سخنِ راستی را هرجا، نگو ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نگو ۶- راز را نگو، حتی به نزدیکترین افراد سوم: نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نشنو ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می‌گویند حتما، نشنو ۳- غیبت را، نشنو ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی (اصل تغافل) چهارم: نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس ۳- آنچه باعث آزار شخص می‌شود، نپرس ۴- آن پرسشی که در آن فایده‌ای نیست، نپرس ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می‌شود، نپرس 💕💕💕