خداوندا...
مرا کمک کن و یاری ام ده تا لحظه لحظه های روزم را با عشق و دلدادگی به تو پرکنم و وجودم را پر از عشق و محبت قرار ده تا تسلیم خواست و اراده تو گردم.
خداوندا...
مرا کمک و یاری کن تا در راهی که تو برایم مقدر ساخته ای قدم گذارم و همواره در فیض و برکت تو روزم را با عشق و آرامش سرکنم.
خداوندا...
تو را عاشقانه دوست دارم وکمکم کن تا در این عشق، دلدادگی و دوستی با تو پابرجا و ثابت قدم بمانم.
خداوندا...
قلبمان را از عشق و محبت خودت متبرک گردان و همواره ما را از محدوده زمان و مکان برهان تا در پیوند مهر خداییت قرار گیریم و روزهایمان را در آغوش پر از خیر و برکتت سپری کنیم.
💕🖤💕
❤️ #در_محضر_بزرگان
✅ آیتالله بهجت(ره):
مجلس روضه را حساب بکنید که کربلاست. آن آقا بالای منبر میگفته است: «[وقتی که] میخواهید به روضه بروید، [اگر] از شما سؤال کردند که کجا میخواهید بروید، نگویید میخواهید بروید روضه، بگویید میخواهیم برویم کربلا.»
📙 رحمت واسعه، ص٣۴٨.
اين متن قشنگ كمي آرامش ميده💕🌱
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را
ﺑﭽﺶ ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ
ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن
💕🖤💕
#شهدای_ڪربلا❣
♡حبیب بن مُظاهر:♡
💚 حبیب بن مُظاهر، از یاران امام علی و امام حسین (علیهماالسلام) و از شهدای کربلا، ملقب به اسدی و منسوب به قبیله بنیاسد میباشد.۲۵] با استناد به آنچه در زبانها و زیارات مشهور است، مُظاهر را صحیح شمرده و گفته است «مظهر» همان مُظاهر بوده که، بنابر رسمالخط متداول آن زمان، بدون الف نوشته شده است. ابنکلبی [۲۶] نسب کامل او را آورده است.او در تمام جنگهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شرکت جست، [۳۷] [۳۸] و در ردیف شرطة الخمیس آن بزرگوار قرار داشت. [۳۹]
در کتاب الاختصاص، [۴۰] حبیب بن مظاهر و میثم تمار و رُشَید هَجَری از یاران برگزیده امام علی شمرده شدهاند. 💚
💕🖤💕
#شهدای_ڪربلا❣
💚 میثم تمار حبیب را از کیفیت شهادت وی در آینده آگاه ساخت و گفت: گویا مرد سرخرویی را میبینم که گیسوانی دارد و در راه فرزند پیامبر (صلیالله علیهوآلهوسلم) به شهادت میرسد.
سر او را از تن جدا ساخته در کوفه میگردانند آنگاه از هم جدا شدند.
پس از مرگ معاویه (سال ۶۰)، حبیب و جمعی از بزرگان شیعیان کوفه، همچون سلیمانبن صُرَد، مسیب بن نَجَبَه و رفاعة بن شداد بَجَلی، از بیعت با یزید خودداری کردند و برای امام حسین نامه نوشتند و آن حضرت را برای قیام بر ضد امویان به کوفه دعوت کردند. [۵۴] [۵۵] [۵۶] 💚
💕🖤💕
#شهدای_ڪربلا❣
💚 حبیب پس از آن که از ورود امام به کربلا آگاه گشت، شبانگاه به طور پنهانی همراه مسلم بن عوسجه رهسپار کربلا گردید.
روزها را مخفی میشدند و شبها راه میپیمودند.
سرانجام در کربلا به محضر امام حسین (علیهالسلام) رسیدند. [۶۳] 💚
💕🖤💕
#شهدای_ڪربلا❣
#شهادت❣
💚 حبیب در کربلا نبردی سخت و جانانه کرد و بنابر نقل ابن شهرآشوب ۶۲ تن از دشمنان را کشت، [۹۹] پس کارزار سختی نمود. مردی از بنی تمیم به نام «بدیل بن صریم» به او حمله کرد و با شمشیر ضربتی بر سر او فرود آورد و او را بر زمین افکند و حبیب او را به قتل رساند.
دیگری با نیزه به حبیب حمله کرد و او را بر زمین انداخت خواست که از جای برخیزد، ولی حصین بن تمیم از راه رسید و با ضربت شمشیر، حبیب را نقش بر زمین کرد.
سپس از اسب پیاده شد و سر مبارک حبیب را از تن جدا ساخت. 💚
منابع
(۱) ابناثیر، الکامل فی التاریخ.
(۲) ابن اعثم کوفی، کتاب الفتوح، چاپ علی شیری، بیروت ۱۴۱۱/۱۹۹۱.
(۳) ابنبابویه، الامالی، قم ۱۴۱۷.
و...
💕🖤💕
400-05-18 mirbagheri ayati az quran mortabet ba vaghe'eh ashura va E hoseyn (A) shab 01 MO~1.mp3
9.66M
🔖منبر کامل 🔖
#استاد_میرباقری
📕موضوع : آیاتی از قرآن مرتبط با واقعه عاشورا و امام حسین علیه السلام
🔸شب اول #محرم 1400
#ماه_محرم
🕌 حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
داستان دلنشین منبر....
گاهی وقتها
دلت میخواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
می آیی قدم بزنیم؟
گاهی وقتها
دلت میخواهد یکی را ببینی
بروی خانه بنشینی فکر کنی
وَ برایش بنویسی
گاهی وقتها...
آدم چه چیزهایِ سادهای را
ندارد!
💕🖤💕
راه های افزایش اعتماد به نفس
1ـ هميشه در رديف هاي جلو بنشيند
2ـ نگاه كردن به چشمان ديگران را تمرين كنيد؛
چون احتمالا عدم نگاه به ديگران 2 معنا دارد:
الف: احساس گناه در برابر او
ب: احساس ضعف وناتواني در برابر او.
3- سرعت راه رفتنتان را 25% تندتر كنيد، حركات بدن نتيجه واكنش ذهن است. آدمهاي با اعتماد به نفس راه رفتنشان كمي شبيه به دويدن است، انگار به جاي مهمي مي روند و يا كار مهمي دارند. اين تكنيك را بكار ببريد تا نگرش محيط خارجي نسبت به شما تغيير كند
4 ـ بلند و جدي حرف بزنيد.
5ـ هنگام دست دادن جدي باشيد.
6ـ در جمع نظر بدهيد
7ـ خندان باشيد. لبخند شما بهترين دارو براي كمبود اعتماد به نفس است.
💕🖤💕
4_5924750347942758233.mp3
13.58M
باز نم و بارون و منو مجنون و
می بینم بازم یه خیابون و
#این_مداحی_محشره
اگه دلتون گرفته گوش کنید
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◼️از آسمان آید ندا
🥀اهلا و سهلا
◼️حسین رسید به کربلا
🥀اهلا و سهلا
◼️با دختر شیر خدا
🥀اهلا و سهلا
◼️با ماه آل مصطفی
🥀اهلا و سهلا
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ الحسین🖤
#محرم
...
🌷اقسام صبر وپاداش آن
🌷رسول گرامی (ص) فرمودند:
🌷صبر سه گونه است،
🌷اول:صبردرمصیبت ،
که خدا سیصد درجه عطا میکند
🌷دوم،صبردر اطاعت خدا
که خدا، ششصد درجه میدهد
🌷سوم،صبر در مقابل معصیت
که خدا نهصد درجه دهد
اصول کافی باب الصبر حدیث 15
مترجم ج 3 ص ۱۴۵
💕🖤💕
✨﷽✨
🌸 دستورالعمل مرحوم قاضی برای رفع مشکلات دنیوی و اخروی:
✅علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم قاضی هستند ، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که : در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
📌 سید علی قاضی در جواب فرمودند:
🌟 ”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی ، در دل خود بدون آوردن به زبان بسیار بگو:
💎«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ»“. إ ن شاء الله گشایش یابد.
✅علاّمه انصاری فرمودند:من در مواقع گرفتاری های صعب و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب گرفتم.
♥*♡∞:。.。 َاَللٰهُمَ ؏َجَّل لِوَلیِک اَلفَرَج。.。:∞♡*♥
💕🖤💕
#خوراک_لوبیا_سبز
#خوراک
لوبیا سبز خورد شده 500 گرم
سیب زمینی 3 عدد
تخم مرغ 3 عدد
پیاز 1 عدد
سیر 2 حبه
رب 2 ق غ
نمک، فلفل و زردچوبه به مقدار دلخواه
دارچین 1/2 ق چ
لوبیا را با یک لیوان آب آبپز کنید و روی حرارت ملایم بگذارید تا آبش کشیده شود. سیب زمینی ها را نگینی خرد و سرخ کنید.
پیازها را خرد کنید و در تابه با کمی روغن سرخ کنید. وقتی شروع به طلایی شدن کرد رب را اضافه کنید و دو دقیقه هم با رب تفت بدهید. سپس نمک، فلفل، زردچوبه و دارچین را اضافه کنید. سیر له شده را نیز در همین مرحله بریزید.
لوبیا و بعد از آن سیب زمینی را داخل سس بریزید.
تخم مرغ ها را در کاسه ای بشکنید و با چنگال بزنید. تخم مرغ زده شده را روی مخلوط لوبیا بریزید و صبر کنید تا تخم مرغ بسته شود. سپس آن را هم بزنید و کمی دیگر صبر کنید تا کامل پخته شود.
خوراک لوبیا را با نان و ماست موسیرسرو کنید❤️❤️
🔷#املت_لیواني 😋
مواد لازم:
تخم مرغ 2 عدد
شیر 1 قاشق غذاخوری
پنیر چدار رنده شده 1 قاشق غذاخوری
فلفل دلمهای خرد شده 1 قاشق غذاخوری
پیازچه 1 قاشق غذاخوری
نمک و فلفل به میزان دلخواه
✍طرز تهیه:
یک ماگ نشکن را با کمی روغن چرب کنیدتخم مرغها را داخل ماگ بشکنید. یک قاشق شیر اضافه کنید و با چنگال آن را هم بزنیدپنیر رنده شده، پیازچه، فلفل دلمهای و نمک و فلفل را به تخم مرغ اضافه کنید و هم بزنید ماگ را به مدت 30 ثانیه داخل مایکروفر قرار دهید. سپس آن را خارج کنید و هم بزنید. در آخر ماگ را به مدت 4 دقیقه در مایکرویو قرار دهید تا املت حاضر شود.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 160 خداوند میفرماید: تازه این همسایه شما وقتی آدم ضعیف میبینه دلش بیشتر رحم میاد
#افزایش_ظرفیت_روحی 161
- اتفاقا کار تو خیلی زشت تر هست! من تو رو جوری خلق کردم که طبق طبع و مزاجت به این سادگی ها عصبی نمیشی!
عصبی هم که بشی "زیاد بهت فشار نمیاد" که بخوای به کسی فحش بدی!
🔸 ضمن اینکه خانواده آرومی هم بهت دادم که موجب استرست نمیشن!
با همه این احوال خیلی اشتباه کردی که هفته ای یه فحش میدادی! تو باید جلوی همون یه دونه رو هم میگرفتی!
🔶 معلومه اهل مبارزه با هوای نفست نیستی که جلوی همون یه دونه رو هم نگرفتی!
هدایت شده از پروانه های وصال
خانواده متعالی
قسمت پنجم
✅🌺👆🔸
استاد پناهیان:
🔸 استانداردهای مطلوب خانواده خیلی بالاست
ماها نداریم!!!
🔹ماها خانواده های خوب خیلی کم داریم!
بچه مذهبی هامون هم زیاد خوب خانواده داری نمیکنن، معمولا اینطوریه!!!.
🔴❌
اگه خانواده داری در حد اعلا باشه خانم ها خودشون مبلغ معنویت و مرام اسلامی خواهند بود.
مثلا خیلی از آقایون خبر ندارن که آقا "کوتاه اومدن در مقابل رفتار مثلا احیانا غلط خانومشون" این چقدر ارزش داره پیش خدا .
👆👆👆👆🌺حواستون هست؟!
🔴همه ی آقایون یدفعه ای تصمیم میگیرن و می خوان مربی اخلاق بشن و رییس پادگان !
میخوان خانمشون رو اصلاح کنن!
‼️بنده ی خدا، تو اگه قبل اینکه بخوای خانومت رو درست کنی،
بیای
و "قشنگ تحملش کنی" میدونی چقدر اوج میگیری ؟!
سه بار بخونید اینو👆
کم نبودن اولیایی که اینگونه بودن ...
اصلا حواسش نیست آقاهه!!!!😐
🔹خانم ها هم حواسشون نیست اگه یه مرد نابه کاری داشته باشن....کاری کنن که اونوبه خط بیارن....به راه بیارن ...به جایی اینکه بشیننو دعوا کنن
اول قشنگ تحملش کنن!
اصلا خانم ها خیلی وقتا احساس مسولیت نمیکنن.
❌🔴❌
خانم میاد از شوهر گله میکنه
پیش ما ...
ما میگیم خب حالا که چی
مثلا ؟؟
میگه شوهرمو درسش کن 😐
خانم تو مگه از قدرت های خودت خبر نداری؟؟؟؟😕
تو روایات هست که میگه قلاده ی مرد به دست زنه👌
و شما اگه یه خانمی انتخاب کنی..... انگاری قلاده ی خودتو دادی به دست اون زن!!!
‼️👆😒
زن خیلی میتونه موثر باشه از نظر روحی بر مرد .
خانومه رفته تو فکر
میگه چطوری آخه درستش کنم
خانم ، خب بله که باید شما درستش کنی .
روشش رو هم خودت بلدی
برو خودت میدونی چه کار کنی
شما اگه اون زبون چربت رو به کار ببری که هر کسی رو میتونه از راه به در کنه باهاش 😉👇
👏 اینم میتونی با همون زبون چرب به راه بیاری .
🔴ولی نه مردهای ما درباره مسولیتهای ویژه ای که در ارتباط با امر خانواده شون هست توجه دارن
که آقا این عجب فرصت عالی هست واسه رشد...
و نه خانوم ها خیلی توجه دارن به مسئله خانواده🔴❌
بعد از این مقدمه باید بگیم که
با اینکه در جامعه به خانواده
اهمیت داده میشه ...
اما اون شاخص هایی که اسلام براش در نظرگرفته
بین آدم خوبای ما هم نیست
معمولا اینطوریه ..
شاید ما ندیدیم!
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و هفتم گلهای سفید مریم در کنار ش
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و هشتم
مریم خانم از پذیرایی مادر با خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: «حاج خانم اگه اجازه میدید، مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!» مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدر انداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعلام کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدم و به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم هم آمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش به بهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بُرد تا ما راحتتر صحبت کنیم.
با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدر بر دلمان سنگینی میکرد که هر دو ساکت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپش قلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین و لبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههای نماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتاب صبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را میدرید و تهِ دلم را میلرزاند و باز به خیال هدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمی که به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دو مذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود.
نغمه نفسهایمان در پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پُر میکرد که او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: «من به پدرتون، خونوادهتون و حتی خودتون حق میدم که بابت این اختلاف مذهبی نگران باشید. ولی من بهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!» صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشت احساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد: «بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همه تلاشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شما رو فراهم کنم.» سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: «من سرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجاره کردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پالایشگاه هم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.»
سپس زیر چشمی نیم نگاهی به صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند و بلافاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «به هر حال شما تو خونه پدرتون خیلی راحت زندگی میکردید...»که از پسِ پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهای قدرتمند، کلامش را شکستم: «روزی دست خداست!» کلام قاطعانهام که شاید انتظارش را نداشت، سرش را بالا آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد و من با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: «من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!» و شاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحل آرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.
به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار میچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: «حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.» پدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: «ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.» و با این جمله پدر، ختم جلسه اعلام شد.
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و هشتم مریم خانم از پذیرایی مادر
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و نهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت: «انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!» ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: «گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!» که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: «حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!» و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: «ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!» از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: «ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟»
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: «من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!» پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: «مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!»
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: «یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!» و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: «من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!» و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: «من که به عنوان برادر راضیام!» جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: «من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!» و لعیا هم تأیید کرد: «به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.»
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: «من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟» و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد: «به خدا منم دلم از همین میسوزه!» که مادر بلافاصله جواب داد: «عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!» که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: «آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟»
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: «کی رو میگی؟» و ابراهیم طعنه زد: «این شازده دوماد رو میگم!» عبدالله به آرامی خندید و گفت: «خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!» و ابراهیم با گفتن «آخِی! چه پسر سر به زیری!!!» پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: «خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!» سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: «علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!» و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
نویسنده :فاطمه ولی نژاد
🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و نهم وقتی محمد خبر را از زبان ما
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت چهلم
مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد: «نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!» پدر بیتوجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: «حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی.» و عبدالله به سمتمان آمد و گفت: «ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!» سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد: «مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!»
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد: «الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟» بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت: «حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!» با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد.
در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!»
هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
🌹