eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 169 🔹 حتی ممکنه انسان سال ها تقوا رو رعایت کنه ولی همیشه یه سری اخلاقیات بد رو ه
این نکته مهمی هست که حتما شما عزیزان بهش توجه دارید 🔺 ما قبول داریم که رعایت ادب کار سختیه ولی خب واقعا ارزشش رو داره. ببینید دنیا طوری هست که ما آخرش باید سختی بکشیم. اگه با اختیار خودمون "سختی های قانونمند" رو بکشیم این موجب رشدمون میشه وگرنه به طور طبیعی دچار سختی های بیجا و بی فایده میشیم 🔶 حالا دیگه خودتون میتونید انتخاب کنید که چه نوع سختی رو میخواید تحمل کنید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی گروهی از غاری تاریک عبور می کردند. هیچ چیز معلوم نبود، کمی جلوتر زیر پاهایشان سنگهای مختلفی احساس می کردند. در این لحظه بزرگشان گفت: «اینها سنگ حسرت هستند». هر که بر دارد، حسرت می خورد و هر کس برندارد باز حسرت خواهد خورد. برخی با خود گفتند: چه کاری است؟ برداریم و بر نداریم هر دو یک نتیجه خواهد داشت، پس چرا بار خود را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند: ضرر که ندارد مقداری برای سوغات بر می داریم. وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پُر بوده از سنگ های قیمتی...! آنها که برنداشته بودند سراسر حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا بیشتر برنداشته اند. زندگی، مثل راه رفتن در چنین غاری است. اگر بهره نگیریم حسرت می خوریم و اگر برداریم باز هم حسرت، چرا کم برداشتیم پس کوشش کنیم هر چه بیشتر از آن بهره بگیریم...👌 💕💙💕
🌷 خیر یعنی رفته باشی رحم کن بر من گم کرده ام 💔 تا 🥀 ...
مداحی_آنلاین_هر_جا_میرم_عکس_حرم_روبرومه_جواد_مقدم.mp3
3.91M
🍃هر جا میرم عکس حرم روبرومه 🍃تو حرم مرگ با علم آرزومه 🎤 👌فوق زیبا...
🏡 🔷 😋 آرد گندم : 2 لیوان آرد نخودچی : 1 لیوان شکر : 2 لیوان روغن : 2 لیوان آب : 2/5 لیوان زعفران : 1 قاشق چای خوری پودر هل : به اندازه دلخواه 🔸شکر و آب را ترکیب میکنیم و روی حرارت ملایم میزاریم تا به جوش بیاد زعفران و پودر هل را اضافه میکنیم . آرد نخودچی و آرد گندم را الک میکنیم و روی حرارت متوسط تفت میدیم تا بوی خامی آرد از بین بره و به رنگ دلخواه برسه . روغن رو‌ به ارد اضافه میکنیم و تند هم میزنیم وقتی ترکیب یکدست شد کم کم مخلوط شکر و آب رو اضافه میکنیم و مدام هم میزنیم تا حلوا سفت شه و به تابه نچسبه ...
اﺭﺩ ﺑﺮﻧﺞ 2ﺩﺳﻲ ﻟﻴﺘﺮ... ﺷﻜﺮ 2 ﺩﺳﻲ ﻟﻴﺘﺮ... ﺭﻭﻏﻦ ﻣﺎﻳﻊ 1 دسى ﻟﻴﺘﺮ و 100 ﻛﺮﻩ. ﺩاﺭﭼﻴﻦ ﻳﻚ ﻗﺎﺷﻖ ﭼﺎﻱ ﺧﻮﺭﻱ . ﻫﻞ ﻧﺼﻒ ﻗﺎﺷﻖ ﭼﺎﻱ ﺧﻮﺭﻱ ﮔﻼﺏ ﻧﺼﻒ ﺩﺳﻲ ﻟﻴﺘﺮ .. ﮔﺮﺩﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻳﻚ دسى ليتر .... اﺭﺩ و ﺭﻭﻏﻦ ﺭا ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺣﺮاﺭﺕ ﻣﻼﻳﻢ ﺑﻮ ﻣﻲ ﺩﻫﻴﻢ ﺗﺎ ﻛﻤﻲ ﺭﻧﮓ ﺑﮕﻴﺮﺩ ..ﺷﻜﺮ و ﻫﻞ و ﺩاﺭﭼﻴﻦ. ﮔﺮﺩﻭ و ﮔﻼﺏ ﺭا ﺑﺎ ﻣﻘﺪاﺭ 4ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ اﺏ ﺟﻮﺵ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ اﺭﺩ و ﺭﻭﻏﻦ اﺿﺎﻓﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ و ﻫﻢ ﻣﻴﺰﻧﻴﻢ ﺗﺎ ﻣﻮاﺩ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﺷﻮﺩ ﺯﻋﻔﺮاﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ اﻧﺪاﺯﻩ ﻛﺎﻓﻲ ﺑﻪ ﺷﺮﺑﺘﻲ ﻛﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ اﺿﺎﻓﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ اﮔﺮ اﺑﺶ ﻛﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻤﻲ اﺏ اﺿﺎﻓﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ .........
🌷چگونه بایدبه خداپناه برد؟ قرآن میفرماید۴چیز مانع تسلط شیطان است: ۱.ایمان واعتمادبه خدا انه لیس له سلطان علی الذین آمنواوعلی ربهم یتوکلون..۹۹نحل ۲.اخلاص شیطان گفت همه بندگانت رافریب میدهم الا عبادک منهم المخلصین.۴۰حجر،۸۳ص مگرآنان که اخلاص دارند ۳.دعا:قل رب اعوذبک من همزات الشیاطین واعوذبک رب ان یحضرون.مومنون ۴.نماز.استعینوابالصبروالصلوه 💕🧡💕
زندگی یک نعمت است 🌺امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند. 🌺قبل از اینکه بخواهید از مزّه غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد. 🌺قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم به درگاه خدا زاری می کند. 🌺امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام به بهشت رفته است. 🌺قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد، امّا عقیم است. 🌺قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانه تان را تمیز یا جارو نکرده، به آدم هایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابان بخوابند. 🌺پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند. 🌺و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید. آری - زندگی، یک نعمت است. از آن لذّت ببرید. آن را جشن بگیرید 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دهم چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر می‌زد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینه‌ام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفته‌اش به پای صورت افسرده‌ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی‌ام بود، گوش‌هایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدم‌هایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم می‌دویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه‌ای را پشت سرم بر هم کوبیدم. طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجره‌ها را بستم تا حتی طنین گام‌هایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را می‌دیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهره‌اش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و می‌خواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانه‌اش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمی‌گذاشت که همه جانم از آتش نفرتش می‌سوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! می‌خوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیواره‌هایش از طوفان خشم و نفرت همچنان می‌لرزید. گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف می‌زنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم می‌داد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمی‌تونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفس‌های نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه‌هاتو از همونجا می‌شنیدم، می‌شنیدم چقدر تا صبح جیغ می‌زدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریه‌های بی‌صدایم را نمی‌شنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو می‌شنوی؟» نویسنده : valinejad بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و یازدهم و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرف‌هایش را می‌شنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت می‌گفتم چقدر دیدن گریه‌هات برام سخته؟ یادته می‌گفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه‌هاتو تا صبح می‌شنوم! الهه! می‌دونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...» و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشک‌های آرامم شکست و صدای گریه‌ام به ضجه بلند شد و نمی‌دانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در می‌کوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم می‌کرد: «الهه! الهه جان!» دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر می‌زد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...» و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان ناله‌های بی‌صبرانه‌ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: «مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمی‌خوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟» و همین جواب بی‌رحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: «باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریه‌های بی‌امانم، صدای قدم‌های خسته و شکسته‌اش را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌رفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویه‌های بی‌مادری‌ام می‌نشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه می‌کرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بی‌پناهی گریه‌هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غم‌هایم بود و صبورانه به پای دردِ دل‌هایم می‌نشست. ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و می‌توانستم همه غصه‌هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکسته‌ام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیده‌ام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنی‌اش نبود. غروب آفتاب نزدیک می‌شد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانه‌ای رفتم که هر گوشه‌اش خاطره مادرم را زنده می‌کرد و چاره‌ای نبود جز اینکه میان اشک‌های تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر می‌خواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرم‌تر از گذشته جواب سلامم را داد. با دیدن چشمان وَرم کرده‌ام، اخم کرد و پرسید: «مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمی‌خواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمی‌تونه هر غلطی دلش می‌خواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری می‌فهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!» که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت. نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی