eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان دو گونه اند: یکی آنان که همیشه شما را می خندانند و از ایشان خیری نخواهید دید دیگر آنان که عیب شما را میگویند و شما را به اندیشه وا می دارند قدر ایشان را بدانید 💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 پرسش صادق زیباکلام از دخترش که عازم پیاده‌روی اربعین بود، و پاسخ شنیدنی و مهم امام خمینی(ره) 🔹چرا بعد از ۱۴۰۰ سال،‌ ۴ سال است که ناگهان به فکر راهپیمایی اربعین افتاده‌ایم؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗🌿 خداحواسشه‌رفیق غصه‌نخور..✋🏻 فقط‌کافیه‌‌که‌صبرکنی..' صبورکه‌باشی‌..' هم‌حکمت‌خدارومی‌فهمی هم‌قسمت‌رومی‌چشی‌ وهم‌معجزه‌رومی‌بینی..💕 گفتم:خدا آخه‌این‌همه‌سختی‌چرا؟!😓 گفت:«انَّ‌مع‌العسریسرا.."» "قطعابه‌دنبال‌ هرسختی،آسانی‌است♥️ ۶ 💕💝💕💝
🌸لقمان به پسرش گفت: پسرم دنیا کم ارزش است و عمر تو کوتاه. حسادت، خوی تو و بد رفتاری، منش تو نباشد ! که این دو جز به خودت آسیب نمی‌رسانند و اگر تو خودت به خودت آسیب برسانی کاری برای دشمنت باقی نگذاشتی ... چرا که دشمنی خودت با خودت، بیشتر از دشمنی دیگری به زیان تو تمام خواهد شد. 💕💖💕💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سه‌شنبه ۸ شهریور ماه خوش آمدید امروزتان زیبا🌼🍃 برای روزهای خوب آینده امیدوتوکلت به خدا باشه آرزومیکنم:🌼🍃 امروزحال دلتون عالی حال نگاهتون عاشقانه وحال زندگیتون شاد باشه🌼🙏 🌸🍃
مستند صوتی شنود.mp3
16.31M
🔈 📣 جلسه اول 🔷 چرا گفتگو تصویری نشد؟ 🔷 روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین 🔷 تصاویر عجیب شیاطین / اجناس مختلف شیاطین / چه شد که تصمیم به نشر حقایق گرفتم؟ 🌐 شروع داستان ... 🔷 بیماری که تجربه ام را رقم می زد /گردابی که از جنس نور بود / صدای نفسم را نمی شنیدم / حضور اجدادم را حس می کردم / پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود / علاقه شدید واشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ / چه شد که مشتاق مرگ شدم؟ / اعمالی که به آن تکیه کرده بودم. 🌐 جلوه نفس لوامه ⏰ مدت زمان 40:06 «چهل دقیقه و شش ثانیه» اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍ وَآلِ مُحَمد وَعَجِّل فَرَجَهُم
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_سوم #بخش_دوم ❀✿ _ چے؟ _ اینجا! _ نمیدونم.... و بہ قبرهایے ڪہ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو خاطراتے مے شوم ڪہ روے پرده ے چشمانم درحال اجرا است... آه حسرت از عمق دلم بلند مے شود... همان روزها بود ڪہ یحیے اعلام ڪرد ڪہ میخواهد برود.. ان روز چهره ے عموجواد و اذر دیدنے بود...و همینطور من ڪہ لقمہ ے شام دردهانم ماسید! همہ مات لبخند رضایتش بودیم.... همان دم بود ڪہ بہ احساس درونم ایمان اوردم! شڪم مبدل بہ یقین شد!!... او را دوست داشتم و دراین بحثے نبود!... موهایم را با یڪ تل عقب میدهم...موهایے بہ رنگ فندقے تیره... دیگر خبرے از ابشار طلایے نیست! خبرے از ربودن دلت نیست. اخر تویے نیستے ڪہ بخواهد دلت هم باشد...!! یادم مے اید یلدا ازسرمیز بلند شد و بہ اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب بہ غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانے براے همه زهرشد... تواما چنان خبر اعزامت را دادے ڪہ گویے قراراست ڪت و شلوار دامادے تنت ڪنند!... من تنها بہ لبخندت خیره شدم... مات ... مثل یڪ عروسڪ چوبے دیگر حرڪت نڪردم.. نمیدانم ان لحظہ خودم راسرزنش ڪردم یانہ... ولے...دیگر مطمئن بودم ڪہ مهرت عجیب بہ جانم نشستہ!...توهمانے بودے ڪہ دستم راگرفتے و پروبالم دادے...همانے ڪہ علاقہ ام را بہ خوبے باور ڪرد و ناامیدے ام را شڪست!... چطور مے شد تورادوست نداشت!!؟؟.... دستم رازیر چانہ میزنم و دراینہ دقیق میشوم... زیر چشمانم گود افتاده... هرروز برایم تمثیل یڪ سال است... اگر چنین باشد ...ازرفتن تو قرنهاست ڪہ میگذرد... ❀✿ بادستمال لبم راپاڪ و بہ چشمان یحیے زل میزنم.. امیددارم ڪہ شوخے اش گرفتہ یاحرفش بے مزه ترین جوڪ سال باشد. عموبہ طرفش خم مے شود و تشر میزند: اعزام شے؟! بااجازه ڪے؟!!... سرش راپایین میندازد و لبش را بہ دندان میگیرد.اذر درحالیڪہ لبش از بغض میلرزد میگوید: یحیے مامان... چندباردیگہ میخواے مارو جون بہ لب ڪنے...عزیزم...قربون قدو بالات بشم... رفتے المان درستو تموم ڪردے ڪہ الان برے جنگ؟؟! هوفے میڪند و با ملایمت جواب میدهد:مادرمن... این چہ حرفیہ! ڪلے دڪتر و مهندس میرن و شب و روز خاڪ و دود میخورن...من بااونا چہ فرقے دارم؟! عمو_ هیچے! فقط عقل تو ڪلت نیست! یذره ام حرمت نگہ نمیدارے!..من باباتم راضے نیستم! پس بشین سرجات!... یحیے_ ببین پدرم....اونجورے ڪہ فڪر میڪنے نیست! فقط... عمو_ توگوش ڪن! من هیچ جورے فڪر نمیڪنم! ڪلا نمیخوام راجب این مسئله فڪ ڪنم!! الان جهاد واجب نیست...ڪسیم اعلام دفاع نڪرده و فریضہ الزامے نشده!...پس نطق نڪن! و بعد بشقابش را ڪنار میزند و دستش را روے پیشانے اش میگذارد. یحیے دست دراز میڪند و بشقاب عمو را دوباره جلو میڪشد.. _ تروخدا یدیقہ گوش ڪنید... حتما نباید هلمون بدن ڪہ!...وقتے یہ مسلمون ازهرجاے دنیا طلب ڪمڪ میڪنہ...من باید برم! این گفتہ من نیست...امیرال.... عمو_ ببین اقاعلے ع رو سرمن اصلا! پسر! چرا نمیفهمے؟!! من رضایت نداشتہ باشم حتے نمیتونے حج برے...هروقت مردم پاشو برو ..اصلا برے شهید شے ان شاءالله!!! اذر محڪم بہ صورتش میڪوبد _ اے واے اقاجواد...نگو تروقران.... براش ڪلے ارزو دارم... یحیے عصبے ازجا بلند مے شود و باصداے گرفتہ میگوید: پس این وسط ارزوے من چے میشہ؟!! من ڪارامو ڪردم...یمدت دیگہ هم بچہ ها میرن.... عمو ابروهاے پهنش درهم مے رود _ این ینے شمارو بخیر مارو بہ سلامت. هان؟ ینے باے باے همگے...حرف مامان بابامم ڪشڪہ!.. یحیے_ نہ!... من بدون احازه شما تاحالا اب نخوردم... اینبار هرطور شده راضیتون میڪنم.... یڪعمر گوش دادم و وظیفم بود... یڪبار لطف ڪنید و گوش بدید!!... بغضش را قورت میدهد و بہ اتاقش میرود... یسنا و یڪتا اذررا دلدارے میدهند و بعداز شام هم ڪنارعموجواد میشینند. همہ درسڪوت مشغول میشویم، یڪے میوه پوست میڪند و دیگرے بہ صفحہ ے تلویزیون خیره شده... همسران یسنا و یئتا بہ اتاق یحیے میروند...حدس میزنم میخواهند اورا راضے ڪنند...سردرنمے اورم. یڪ دفعہ چہ شد؟!...همة چیز ارام بود.. من تازه بہ بودنش عادت ڪرده ام! ... چادر رنگے ام را ڪمے جلو میڪشم و بہ ظرف میوه ام زل میزنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_چهارم #بخش_اول ❀✿ موهایم را به ارامے شانہ میزنم و دراینہ محو
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود. یلدا باچشمهاے سرخ از اتاقش بیرون مے اید، روے مبل میشیند و بق میڪند. وابستگےاش بہ یحیے اخر ڪار دستش میدهد!! نیم ساعت نگذشتہ همسر یسنا از اتاق بیرون مے اید و بالبخندمقابل عمو مے ایستد. اذر گل از گلش میشڪفد و میپرسد: چے شد؟ راضے شد؟! _ نہ!... ماراضے شدیم!.. اگر بره...چے میشہ؟! عمو پوزخند میزند _ بہ!...پسرتورو فرستادم اونو از خرشیطون پایین بیارید! _ خرشیطون چیہ اقاجواد؟!... هرڪس رفت جنگ ڪہ شهید نشد! بزارید بره...براش دعاے سلامتے و عافیت ڪنید. عمو_ قربونت !...لطف عالے زیاد! و بعدسرش را باتاسف تڪان میدهد. اذر ارام بہ پاے راستش میزند و مینالد ڪہ: بگو چرااین پسره هرڪیو بهش معرفے میڪنیم نہ و نو میاره !.... نگو توڪلش قرمہ بار گذاشتہ!... اے خدا!! خودت درستش ڪن!.. هردخترے رو نشونش دادیم اخم ڪرد و یہ ایراد روش گذاشت!...معلومہ! اقااصلا توخیال ازدواج نبوده!!.. بے اراده لبخند میزنم... دردوره اے ڪہ عموم...یاحداقل پسرانے ڪہ من دیده ام، فڪر و ذڪرشان دختر و نامحرم است.... یحیے آمالش را شهادت مینویسد!!... یاد لبخندش مےافتم...دلم ضعف میرود. ڪاش ازاتاق بیرون بیاید...دلم برایش تنگ شد! قراراست دوروز دیگر بہ اصفهان برگردم. سہ هفته تعطیلات بہ دانشگاه خورده. مادرم زنگ زد و گفت ڪہ با اولین پرواز بہ خانہ بروم. یحیے هرروز ساعتها باعمو صحبت میڪرد. براے اذر گل میخرید و قربان صدقہ اش میرفت. دستش را میبوسید و التماس میڪرد. حس میڪردم ڪارش را سخت و راهش راتنگ ترمیڪند. اینطور دلبرے جدایے راسخت تر میڪند!..اخرسر بہ روحانے پایگاهشان متوسل شد تا با عمو صحبت ڪند. هیچوقت نفهمیدیم ان مرد سالخوره و بانمڪ باعینڪ گرد و محاسنے چون برف درگوش عمو چہ سحرے خواند ڪہ یڪ شبه رضایت و اذر را دق داد!! غروب ان روزدیدنے بود... ❀✿ آذر روے مبل میفتد و بہ پایش میزند _ اے واے...خدایا منو بڪش... ببین این مردم خام شد!!...اے خدا....اے واے... یلدا ڪنارش میشیند و با شانہ هایش رامیمالد... _ مامان حرص نخور اینقد...تروخدا... اذراما مثل اب بهار اشڪ میریزد. یحیے گوشہ اے ایستاده و باناراحتے تنها تماشا میڪند. بہ اشپزخانہ مے روم و یڪ لیوان رااز اب شیر پر میڪنم ، چند حبہ قند داخلش میریزم و باقاشق دستہ بلند هم میزنم. باعجلہ بہ پذیرایے برمیگردم و لیوان را دم دهان اذر میگیرم. بادست پسش میزند و نالہ میڪند: این چیہ؟...اینو نمیخوام... بزارید بمیرم... اے واے... یلدا_ مامان جون تروخدا اروم باش تو! یحیے دست بہ سینہ میشود و بہ من نگاه میڪند. درعمق چشمانش چیزے است ڪہ تنم را میلرزاند. شانہ بالا میندازد و مستاسل بہ چپ و راست سر تڪان میدهد. عمو دستے بہ سیبیل پرپشتش میڪشد و زیرلب لااللہ الا اللہ میگوید... _ خانوم! این چہ ڪاریہ!!..ماشاءاللہ صاف صاف فلا جلوت وایساده!! چیزے نشده ڪہ...یڪم انصاف داشتہ باش زن!... اذر مثل اسفند روے اتیش یڪ دفعہ ازجا میپرد _ من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نڪردم ڪہ دستے دستے بدم بره!چرا نمیفهمے اقا!.. بہ قدو بالاش نگاه میڪنم حالم بدمیشہ!!.. و بعد بایقہ پیرهن گلدارش اشڪش راپاڪ میڪند عمو_ دستے دستے ڪجابره!؟ اولا رفتنش ڪہ حتما باشهادت تموم نمیشہ...دوما همہ یروز میمیریم.. ممڪنہ خدایے نڪرده باهمین قدو بالا شب بخوابہ صبح پانشہ ها! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_چهارم #بخش_دوم ❀✿ ازقبل بہ فڪر بوده!...یڪ دفعہ اے ڪہ نمے شود.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ اذر دودستے بہ صورتش میڪوبد _ میخواے سڪتم بدے اره؟؟!!... الهے دشمنش بمیره...خدا بگم چیڪارڪنه اون حاجے رو ...اومد و مغزتورم شست!!! یحیے ارام شڪایت میڪند _ ا!! مامان نگو دیگہ.. بہ اون بنده خدا چیڪار دارے؟!! اذر انگشت اشاره اش را بالا مے اورد و بلند میگوید: یحیے!!! تو یڪے حرف نزن وگرنہ حسابت رو میرسم.... من و یحیے بے اراده میخندیم... یحیے_ خب شهیدشم بهتره ها! اذر دستش رااز دست یلدا بیرون میڪشد و همانطور ڪہ بہ سمت اتاقش میرود دادمیزند: نعخیییر...مث اینڪہ جمع شدید منو بڪشید!!!..ول ڪنم نیستید... عمو جلوے خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا ڪجا میرے؟! اذر بہ اتاقش میرود و بعداز چند لحظہ با چادرمشڪے اش بیرون مے اید _میخوام برم هرڪار دوست دارید بڪنید!!.. باچشمهاے گرد ازروےمبل بلند مے شوم و با فاصلہ دوقدم ازیحیے مے ایستم. یلدا بہ طرفش میدود و میگوید: مامان زشتہ بخدا! ڪجا میرم میرم میڪنے!! درو همسایہ ها چے میگن!!؟ _ بزار بگن!! بزار بفهمن قصد جونمو داشتید... دلم برایش میسوزد.ازتہ دل گریہ میڪند.... زیرچشمے بہ یحیے نگاه میڪند... باید هم براے این پسر گریہ ڪرد...!! فرزند صالح براے پدر و مادر...همان جگرگوشہ است! نباشد...یڪ چیز لنگ میزند!.. یحیے متوجہ نگاهم میشود و لبخند میزند. استین هایش را تا ارنج بالا میدهد و بہ سمت اذر میرود _ مامان قربونت برم ...نڪن سڪتہ میڪنے!... اذر رو میگیرد _ اگہ نگران سڪتہ ڪردن منے..پس نرو!...باشه مادر؟ و با عجز و التماس بہ چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینہ ے یحیے است... یحیے دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویے دل من را چنگ میزند.. _ فداے اشڪات بشم! ولے...بخدا نمیشہ نرم!... _ پس منم میرم! یحیے را ڪنار میزند ڪہ عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانوم جان! ڪجا میخواے برے اصلا؟! _ خونہ بابام! هالہ ے لبخند چهره ے عمو را میپوشاند: ڪدوم بابا ؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفتہ دیگہ جفتمون بابا نداریم؟! یڪ دفعہ اشڪهاے اذر خشڪ میشود و مثل میرغضب اخم میڪند...انقدر قیافہ اش خنده دار میشود ڪہ همہ پقے زیرخنده میزنیم... چادرش رااز سرش در مے اورد و همان جا روے زمین باحرص میشیند. _ خدایا یة بابا هم نداریم براے قهر بریم خونش!!... دودستش رابالا مے اورد و بہ سقف نگاه میڪند _ ڪرمتو شڪر!!.... و بعد بہ یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون اب قندو بیار قلبم وایساد!.. یحیے بلند میخندد ، سمت من مے ایدولیوان را ازدستم میگیرد و تشڪر میڪند.جلوے اذر زانو میزند و لیوان را جلوے دهانش میگیرد.اذر بالحنے مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم.. یحیے ولے یڪ دستش را پشت ڪمر اذر میگذارد و لیوان را بزور ڪج میڪند _ قربون قهرڪردنت بشہ یحیے!....پیش مرگت شم! ...اصن شهید ناز ڪردنتم! یڪ لحظہ جا میخورم...چہ الفاظے!! هیچ گاه گمان نمیڪردم یڪ پسر ریشوے عقب مانده...دوست داشتنے ترین موجود زندگے ام شود... عقب مانده! درست است!...از گناه عقب مانده... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
───┅°•●🌸●•°┅─── 🌌 🌹 آیت الله بهجت (ره): ✨شب که انسان می خوابد، ملائکه موکل بر انسان او را برای نماز بیدار می کنند. و بعد چون انسان اعتنا نمی کند و دوباره می خوابد باز او را بیدار می کنند. دوباره می خوابد، باز او را بیدار می کنند…😴🛎 این بیداری ها تصادفی و از روی اتفاق نیست، بلکه بیداری های ملکوتی است که به وسیله فرشتگان انجام می گیرد.✨ اگر انسان استفاده کرد و برخاست، آن ها تقویت و تایید می کنند، و روحانیت می دهند.💫 وگرنه متأثر می شوند و کسل بر می گردند.😞 اگر از خواب برخاستید آن ملائکه را که نمی بینید، اقلاً به آن ها سلام کنید و تشکر نمایید!✋😇 📚 در خلوت عارفان، ص ۱۰۸ ••❥⚜︎----------- 💕🖤💕🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 یا ابالفضل العباس! من هم گم شده‌ام، منو پیدا کن.. ❤️ خاطرۀ شنیدنی یک مادر از پیدا شدن معجزه‌آسای بچۀ شیرخواره‌اش در اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🗓 امروز چهارشنبه ☀️ ٩ شهریور ١۴٠١ ه. ش 🌙 ٣ صفر ١۴۴۴ ه.ق 🌲 ٣١ آگوست ٢٠٢٢ ميلادى 🌸🍃
🌷بنام خداوند ِزنده كننده 🌸روح و دل و جان، 🌷خداوند جمیل و جمال 🌸خداوند بی‌نهايت بخشنده مهربان، 🌷با توکل باسم اعظمت 🌸آغاز میکنیم روزمان را 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌷الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
💜نور دلِ 💚مؤمنین بُوَد در صلوات 💛اندوخته ی ❤️یقین بُوَد در صلوات 💙تأکید کنند 🤍اولیا بر این ذکر 💖 زیرا که 💗اصول دین بُوَد در صلوات 💜اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💖وآلِ مُحَمَّدٍ 💚وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️هر صبح گنجشکی🕊 لب ایوان خانه سر می ‌دهد آوازهایی شادمانه ☘ او می‌ سُراید تا فضای صبحدم را☀️ هر لحظه رنگین‌تر کند با هر ترانه 🌸 ✍فریدون مشیری 🕊صبحتون شاد و پر امید🕊🌸 🌸🍃
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا🙏 امروزبرای همه رزق حلال برکت بسیار حل مشکلات رفع گرفتاری و ارامش در زندگی عطا فرما ودوستانم راعاقبت بخیر بفرما 🙏 آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده، ای پاینده 🙏 🌸🍃
☀️خورشید سوار گشت بر مرکب ناز بیدار شدیم و صبح می خندد باز🌷 ☀️لا حول ولا بگو و با بسم الله یک روز دگر ز عمر خود کن آغاز🌷 سلام صبح زیباتون بخیر🌷 شروع روز تون سراسر شادی و آرامش و مهر🌷 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ ❤️"مادری " که چجوری 🌸صُحبَتْ کَردَنو بهت ❤️یاد داده نَکِش 🌸دِلِش بِشکَنه کُل ❤️زِندِگیت میشکَنِه! سلامتی همه مادرها ♥️ 🌸🍃
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد . در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود . از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم . در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند : اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید : چرا این گونه گریه می کنی ؟ ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم . ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌼‏ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺷﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ﺍﻣّـــــــــــﺎ ...... ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﭼﭗ ﺳﯿﻨﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﭙﺪ ﺩﻝ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻗﯿــــﺎﻧـــﻮﺱ ﻣﺤﺒّـــﺖ ﺍﺳﺖ .♥️ 🌼ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺗُﻦِ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ، ﺍﻣّــــــــــﺎ ..... ﺳﺨﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻣﯿﺸﻮﯼ 🌼ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺍﻣّـــــــــﺎ .... ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ، ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺮﺳﯽ ﻓﻘﻂ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ . 🌼ﺛﺮﻭﺕ،ﺷﻬﺮﺕ،ﺯﯾﺒﺎیی ﻭ ﺟﻤﺎﻝ ... ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺩﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻓﻘﻂ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ♥️ 💕❤️💕❤️