پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_بيست_هفتم: پرونده سازی وارد اتاق بازجويي شديم ... از چهره اش مشخص بود از اين
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_هشتم: شجاعت یا حماقت؟!
چند لحظه رفت توي فکر ...
- نه ... آدم مشکوکي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ...
مديريت اون همه نوجوان که مثل کوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل کنترله ... کار راحتي نيست ... اما هر چي فکر مي کنم هيچ دليلي نمي بينم که آقاي مدير بخواد با کريس درگير بشه ...
کريس بيشتر از يه سال بود که ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمي شد ...
هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ... به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي تونست افرادي رو که سد راهش قرار بگيرن رو حذف کنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پرویاس سرکرده فروش مواد باشه ... و کریس به نوعی واسش ایجاد مشکل کرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بیاد؟ ... یعنی ممکن بود کریس واقعا باهاشون همدست نبوده باشه؟ ...
و من آخرين سوال و ضربتي ترين شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم ... زماني که اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، که همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و کنترل شده رفتار کنه ... حداقل يک واکنش کوچيک ولي مهم...
توي در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... که يهو صداش کردم ...
- آقاي بولتر ... چرا توي ليستي که من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته بوديد؟ ...
جا خورد و براي چند لحظه افکارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار کوتاهي بود ... اما چه چيزي در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ...
- آقاي ساندرز تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص کنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ...
مشخص بود داره ذهنش رو با طولاني کردن جملات متمرکز مي کنه ...
- اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ...
لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر کرد ...
- آقاي ساندرز يکي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش کرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ...
و اين کلمات تير آخر رو شليک کرد ... چه برنامه زيرکانه اي... مديري که منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد مي کنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با کمک معلم با اعتباري که رابط بين مدير و بچه هاست ...
نفوذ کلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي کنه ... و افرادي مثل کريس که با تغيير ظاهر، چهره و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده یا وسيع باشن ...
تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود که قبلا به عضويت توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ...
اما چرا کشته بودنش؟ ... از روي پول مواد، کش مي رفته؟ ... بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ... با کسي درگير شده؟ ... يه معتاد اون رو کشته بوده؟ ... و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هایی که تا به جواب نمی رسید ... ممکن بود دست ما از قاتل کوتاه بشه ...
در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو مخفي مي کرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي که بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خلاص بشن ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب الصابرین #قسمت_بیست_هفتم #ازدواج_صوری ۷-۸تا بوم در ابعاد کوچک و بزرگ خریدم مدادهای مخصو
بسم رب الصابرین
#قسمت_بیست_هشتم
#ازدواج_صوری
به چشم بهم زدنی دهه دوم محرم هم تمام شد
امشب آغاز دهه سومه
داشتم رو بومی که قرار بود عکس آقا بزنم کار میکردم
که گوشیم زنگ خورد
شماره وحید و تصویر وحید-مهلا رو گوشی نمایان شد
-الو سلام
وحید:الو سلام دخترخاله میای هئیت کارت دارم ؟
-چشم تا یک ساعت دیگه اونجام
مانتو مشکیم پوشیدم روسری مشکیم لبنانی بستم
خونه ما رسم بود همه تا اربعین سیدالشهدا سیاه میپوشیدیم
بعد اربعین پدر مارو از سیاه در میاورد
راهی هئیت شدم
وحید داشت با برادر عظیمی حرف میزد
منتظر موندم تا حرف زدنشون تمام بشه 😕😕
تا تمام شد وحید صدام کرد :خانم احمدی
-چی شده ؟
وحید:باید چیزی شده باشه؟
شما خانمها چرا منتظر سومالی، زلزله بم هستید؟
-وحید 😡😡😡
بگو دیگه
وحید:باشه بابا
حاجی شالباف زنگ زد گفت از صبح هرچقدر ب خانم احمدی زنگ میزنم جواب نمیده
بهشون بگید از بین هر گروهی که که خیّرین سرپرستی شون دارند
به نیت حضرت عباس ۳۴نفر قرعه کشی کنن ببریمشون مشهد
هزینه کل سفر میدن + بچه ها هئیت که تو دهه اول تو مراسم نذری کمک کردن
حاجی گفت تا پس فردا ساعت ۹صبح به دستشون برسونی
دختر خاله یه تماس هم با حاجی بگیر
صبح کجا بودی ؟
-هیچ بابا رفته بودم جایی
وحید: پریا تورو باید MI6 بگیره از زیر زبونت حرف بکشه
-خیلی ممنون
شماره سارا گرفتم کل واقعه براش تعریف کردم
سارا:پریا من یه ذره خستم
تا یه ساعت دیگه میام
-باشه فدات بشم خیلی خسته شدی
سارا:ن بابا خدا لایقت بده تا آخر عمر تو این راه باشیم
-ان شالله
پس میبنمت
سارا:یاعلی
صبح منو سارا وسحر یه سری اقلام غذایی بردیم اطراف قزوین از
طرف خیّرین برای خانواده های که وضع مالی شون خوب نبود
نام نویسنده : بانو......ش
آیدی نویسنده:
@Hajish1372
ادامه دارد
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
💦⛈💦⛈💦⛈ ♥️عشق پایدار♥️ #قسمت_بیست_هفتم با شور وشوقی زیاد به خانه رسیدم,از فکر به مستانه وعکس العمل
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_بیست_هشتم
♥️عشق پایدار♥️
مستانه درحالیکه محکم تواغوشش بودم کنار گوشم گفت :حاضر شو ,مادرم حکم کرده همین الان ببینتت
گفتم:وای کاردارم,زهراخانم اجازه نمیده
مستانه گفت :میدونی که تا نبرمت دست بردارنیستم,اجازه زهراخانمم من میگیرم,ناچارپذیرفتم به شرطی که زود برگردم.
با کالسکه به خانه ی مستانه رفتیم,خدای من خانه نبود که قصربود
سردر خانه مثل در قلعه ای بزرگ بود,وارد حیاط که شدیم همه جا چمن کاری با حوض اب وفواره ای دروسط ودرختان مختلف,گویی اینجا قسمتی ازبهشت است.
برای من که کل عمرم رادر دواتاق کوچک,سرکرده بودم,خانه ی مستانه به قصرباشکوهی میماند.
وارد ساختمان شدیم,حال خانه با قالیهای دستباف کرمان ومبلهای سلطنتی پرشده بود,چلچراغ وسط خانه زیبایی خیره کننده ای داشت.
همینطور که محو بررسی اطرافم بودم باصدای (سلام)مردی جوان از عالم خود بیرون آمدم.
روبه رویم مردی جوان با لباسی بسیارخوش دوخت(چون خیاط بودم اولین چیزی که نظرم راجلب میکرد دوخت لباس طرف بود وقیافه ای دلنشین ,دیدم
مستانه روبه من گفت:معرفی میکنم,محمود,پسردایی ام,فارغ تحصیل پزشکی,تازه ازفرنگ برگشته..
محمودجان,ایشون مریم دوست هنرمند من
واااا بلا به دور ,پسره خیره به صورتم اصلا پلک هم نمیزد
مستانه متوجه بهت پسردایی اش شد وگفت:آقامحمود چشا درویش ,دختر مردم راخوردی
من از خجالت سرم رابه زیرانداختم ومحمود با دستپاچگی معذرت خواهی کرد وازساختمان بیرون رفت.
مادرمستانه از اتاقش بیرون امد واستقبال گرمی ازمن کرد وگفت خیلی خوشحالم مستانه با دخترفهمیده ای مثل تو دوست شده,
پروین خانم زن مهربان وشیرین زبانی بود,یک ساعتی نشستیم وازهردری حرف زدیم واقعا با پروین خانم ومستانه مثل فاطمه خاله ام ,راحت بودم.
دیگه داشت دیرمیشد ,بااجازه ای گفتم وخداحافظی کردم
خسته وکوفته یک راست به خانه رفتم وکل اتفاقات امروز را به جز برخوردم بامحمود,برای مادرم تعریف کردم,مادرم که مستانه رابا تعاریف من میشناخت,حساسیتی نشان نداد,فکرم درگیر اتفاقات امروز بود که به خواب عمیقی فرو رفتم.....
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست تقدیر۲۷ #قسمت_بیست_هفتم 🎬: با بلند شدن صدای مهربانو، زن عمو مسعود، رقیه از جا بلن
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۲۸
#قسمت_بیست_هشتم 🎬:
رقیه هراسان خودش را به داخل آشپزخانه کشاند و بشقاب های چینی گل قرمزی را از دست مهربانو گرفت و روی کابینت گذاشت و گفت: زن عمو! بگین ببینم این مرد چه جوری بود؟ چی گفت؟ چی پرسید؟!
مهربانو که تازه متوجه التهاب درونی رقیه شده بود با دست گرمش دستهای سرد رقیه را در دست گرفت و گفت: چرا اینجور پریشان شدی؟! کسی تو را ترسانده؟!
رقیه آب دهنش را به سختی قورت داد و گفت: ماجرا داره، ما با هزار ترفند و باکمک ننه مرضیه و پسرش تونستیم از چنگ اونا فرار کنیم و بعد بغض گلوش را خورد و ادامه داد: خودم به درک، برای محیا نگرانم.
مهربانو با دست روی دست دیگرش زد و گفت: خدا مرگم بده، اونا کین؟! تو و محیا؟! مگه قرار بود چی بشه؟
رقیه گفت: اول بگو ببینم این آقا چی گفته با تمام جزئیاتی که یادت هست.
مهربانو خیره به گلهای سرخ بشقاب پیش رویش گفت: فکر میکنم یکی دوماه پیش بود، مردی در خانه ما امد و گفت که با شما کار داره و از شما خبر می خواست، من گفتم که اینجا نیستند، اما اون مرد انگار باور نکرد و دست بردار نبود، چند روز پشت سر هم خودم دیدمش، درسته که سعی می کرد خودش را پنهان کنه اما من متوجه او شدم، چند بار هم به پسرم حسن گفتم اما اون خیلی جدی نگرفت.
رقیه خیره به دهان مهربانو گفت: د..دیگه چیزی نگفت از مشهد حرفی نشد؟
مهربانو چشمهاش را ریز کرد و گفت: چرا...بهش گفتم اگر می خواد پیداتون کنه باید بره مشهد، اما اون گفت که مشهد هم سر زده....اما من فکر میکنم الکی می گفت و یه جورایی فقط منتظر بود اینجا شما را پیدا کنه، چون الان کمیته انقلاب به افراد مشکوک زیاد گیر میده و..
دنیا دور سر رقیه می چرخید، دیگه از حرفهای مهربانو چیزی نمی فهمید،باید زودتر کاری می کرد...
رقیه پاهایش شل شد و همانجا کنار کابیت های فلزی نشست و در حالیکه سرش را توی دستهایش فشار میداد گفت: زن عمو! ماشین بابام روبه راه هست؟!
مهربانو که با تعجب حرکات رقیه را می پایید گفت: آره توی گاراژ مغازه حسن هست، هراز گاهی روشنش میکنه و باهاش دوری میزنه، چرا احتیاجش داری؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اگه میشه بگین برای فردا راست ریستش کنه و بی زحمت بیارتش اینجا، باید فوری به مشهد بریم.
مهربانو جلوی رقیه نشست و گفت: دخترم بگو چی شده؟! اون مرد شما را تهدید کرده؟قراره چه بلایی سرتون بیاره؟!
رقیه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم بود لب زد و گفت: قرار بود تمام زندگی و آینده من و محیا را به آتش بکشند، لطفا اگر دوباره اومد بهش نگین ما ایران آمدیم، بگین هنوز در عراق هستیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
#دست_تقدیر۲ #قسمت_بیست_هفتم🎬: کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با ف
#دست_تقدیر۲
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
صادق رو به مهدی گفت: آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می جنباندین...
مهدی سری تکان داد وگفت: والا نمی دونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر می دوم کمتر نشانی از رسیدن می بینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام...
مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟!
صادق سرش را تکان داد و گفت: من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبند ها را نشون دادم، اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمی دونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه...
مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: یعنی آزمایش هاتون را مقایسه نکرد؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده..
مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا را شکر...
صادق با تعجب گفت: چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی می کرد که می فهمید...
مهدی با دست هایش دست های صادق را در دست گرفت و گفت: پسرم! یه چیزایی هست که تو نمی دونی، یعنی چون فکر می کردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت.
الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت می گم اما شرط داره...
صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: پدر از چی حرف می زنید؟! من نمی دونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر...
مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: الان همه چیز را برایت میگم فقط ...فقط شرطی دارد.
صادق با هول و ولا گفت: شرط چه شرطی بگویید
مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر می کنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی...
صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین وچند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد.
مهدی تعریف می کرد و صادق اشک می ریخت، مهدی سکوت می کرد و صادق بغض می کرد.
مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: تو کسی هستی که مادرت محیا تو را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که می دانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...
نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه می کردم انگار محیا را می دیدم...
به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می گریستند.
صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه می زد گفت: بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم.
مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: ان شاالله...ان شاالله...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#روایت_انسان #قسمت_بیست_هفتم🎬: ابلیس در شهر قابیلیان به دنبال کسی که بتواند نقشه اش را عملی کند،
#روایت_انسان
#قسمت_بیست_هشتم🎬:
سراسر شهر قابیلیان را فسق و گناه و فجور فرا گرفته بود، اوضاع به طوری بود که هر کدام از مردم تمام تلاششان را می کردند که در انجام گناه از دیگری جلو بزنند.
ابلیس که سرمست از پیروزی بود، دوباره یوبل و توبلیق را احضار کرد و اینبار مأموریت جدیدی به آنها داد و رو به آنها گفت: ای عزیزان من! شما که دستورات مرا بر چشم نهادید و از خوشی های دنیا سیراب شدید، مأموریتی دیگر برایتان دارم و آن این است: هر دو نفر به همراه جمعی از شاگردانتان به پشت دیوار شهر آدم و فرزندانش، شهر بکه بروید و تا می توانید شبانه روز به ساز و آواز و رقص و پایکوبی مشغول باشید، دقت کنید که ساعتی از شبانه روز نباشد که این برنامه ترک شود، به نوبت پیش بروید و هر کدام در نوبتی از شبانه روز، بزنید و بخوانید و برقصید، صدایتان را آنچنان بالا ببرید که به گوش فرزندان مؤمن حضرت آدم و ساکنان شهر بکه برسد.
یوبل و توبلیق دستی به روی چشم گذاشتند و سرخوشانه به دنبال انجام مأموریت رفتند.
از آن طرف، مردم شهر حضرت آدم، مشغول زندگی و کار و بار خود بودند.
کار می کردند و به عبادت خدا مشغول بودند و هر کجا و و در هر قسمت از زندگی درمی ماندند خود را به محضر یرد بن مهلائیل میرساندند و از رهبر خود راهنمایی می خواستند، هرسال روز جانشینی حضرت شیث را گرامی می داشتند و عید بیعت برگزار می کردند تا اینکه صداهایی عجیب از مرز بین شهر آنها با شهر قابیلیان به گوششان رسید.
تعدادی از مردم کنجکاو شده بودند که این صداها که گاهی آدم را از خود بیخود می کرد و انسان دوست داشت به آن گوش دهد چیست؟! پس نزد حضرت یَرد بن مهلائیل رفتند از او سبب این حالات را جستجو کردند.
حضرت یَرد آه کوتاهی کشید و فرمودند: ای امت خداجو! بدانید و آگاه باشید که شهر قابیلیان به ابلیس پیوند خورده، پس هر صدایی که از جانب آن شهر شنیدید، شک نکنید که صدای ابلیس است، پس به آن توجهی نشان ندهید و هرگز وصیت حضرت آدم و حضرت شیث را فراموش نکنید که فرمودند از شهر قابیلیان دوری کنید و مبادا به آن شهر و مردمش نزدیک شوید، آنان بندگان ابلیسند و شما بندگان خدای یکتا و هیچ مناسبتی بین این دو گروه نمی تواند باشد.
در این هنگام یکی از مردها از میان جمعیت برخاست و گفت: یا پیغمبر! به ما اجازه بده فقط سرکی بکشیم و ببینیم منبع این صداها چیست؟! حس کنجکاویمان که فرو نشست به شهر خود برمی گردیم و دیگر حرف آنان را نخواهیم زد.
حضرت یَرِد فرمودند: بدانید که رفتن همان و شکستن وصیت پدر همان و باز شدن پای ابلیس به زندگی هایتان همان و بعد با لحنی محکم ادامه داد: شما را به خون به ناحق ریختهٔ هابیل قسم می دهم که هرگز وارد شهر قابیلیان نشوید و وصیت پدر را به جا آورید.
مردم از دور حضرت یَرِد متفرق شدند اما عده ای عزم خود را جزم کرده بودند که حتی اگر شده مخفیانه برای ساعاتی کوتاه سری به شهر قابیلیان بزنند و ببینند آنجا چه خبر است، البته قصدشان فقط فرو نشاندن کنجکاوی بود و اصلا به مخیله شان خطور نمی کرد که جذب شهر سیاه و مردمش شوند.
پس چند نفری که ادعای شجاعت می کردند با هم قرار گذاشتند تا نیمه های شب از مرز بین دو شهر خارج شوند و خود را به شهر سیاه برسانند و ببینند در آنجا چه خبر است و برای دیگران نیز روایت کنند.
شب موعود فرا رسید و چند نفر مرد از تاریکی قیرگون شب استفاده کردند و از مرز گذشتند و شد آنچه که نمی باید میشد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨