پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_نوزدهم نفس عمیقی کشیدم:شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دار
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_بیستم
چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه!
خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:جوابمو میدونی! من حساسیت دارم!
گفت:پس چیکار کنم؟
نگاه تندی بهش انداختم:هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی.
او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟
گوشیم زنگ خورد .
چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود ومیخواست بدونه در چه حالی هستم.
مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم.گفتم:خوبم.ممنون.فردا باهم صحبت میکنیم.کاری نداری؟
فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده.
وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم.
پرسید:کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟
یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم!
لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم.
او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟!
بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیست
که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم.
او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو..
سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟!
او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟!
بلندشدم ومقابلش با خشم ونفرت ایستادم.
_اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری..
اون داد زد:چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟!
وبعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:خانوم مومن با خدا تهمت نزن.
من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم..
او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای!
دردم گرفت. .
سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟!
چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد .
به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم..
بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه..
صورتم بی حس شده بود ..
میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته!
با کل توانم گفتم:گمشو از خونه من بیرون.
او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..
دانه های تسبیح پخش زمین شد..
دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید..
این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید…
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی