eitaa logo
پروانه های وصال
9.5هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
27.3هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد🎬: مردم شهر آکاد در شهری زیبا و پر از برج و بارو زندگی می کردن
🎬: حضرت هود نزدیک یکی از ورودی های زیگورات شد، نگهبان ورودی مانند دیگر مردم شهر آکاد، حضرت هود را خوب میشناخت، پس با احترام سلامی کرد و بدون انکه بداند هود برای چه به این سمت می آید به کناری رفت و حضرت هود خود را به بالای برج وسط زیگورات رساند، جمعیت زیادی پایین جمع شده بودند، هود دستانش را به علامت سلام و سکوت بالا برد و فرمود: به نام خداوند یکتا، خداوندی که زمین و آسمان، خورشید درخشان و ماه و ستارگان، درختان پربار و آب های خروشان، گیاهان و جانوران را آفرید و همه را در خدمت بنی آدم قرار داد تا در این دنیا به راحتی زندگی کنند و او را عبادت نمایند، سلام بر همه شما....بی شک تمام شما مرا می شناسید، من یکی از همشهریان شما هستم که به گواهی خودتان به درستکاری و امانتداری شهره هستم. ای مردم شهر آکاد؛ بدانید و آگاه باشید که خداوند اراده کرده و مرا برگزیده تا راهنمای شما در این دنیای فانی باشم، به من امر فرموده تا شما را به راه راست و راه پاکی ها و صداقت که همان مسیر الی الله است دعوت کنم و به شما بشارت نعمت های بیشماری را دهم که خداوند در اختیارتان قرار داده تا در آسودگی و آرامش طی مسیر کنید و به مقام قرب الهی نائل شوید... مردم که سراپا گوش شده بودند، حتی پلک هم نمی زدند تا بفهمند انتهای حرف هود به کجا ختم میشود. حضرت هود نفسی تازه کرد و ادامه داد: ای مردم! شما راه ناصواب رفتید و به تبرّج و فخر فروشی رسیدید، اخلاق های ابلیسی در شما نمودار شده و شراب که ساخته دست ابلیس است می نوشید و به هم نوعان خود ظلم و ستم روا می دارید و من برگزیده شدم تا با این مناسک ابلیسی مبارزه کنم، اما فقط یک خواسته دارم و آن این است که بت پرستی را ترک کنید و به درگاه خدا بازگردید، همانا ریشه تمام فساد و ظلم ها اینک همین بت پرستی ست، چگونه تمسک میجویید به سنگ های بی جانی که با دست خود تراشیده اید و روح ابلیس و اجنه شیطانی در آنها حلول کرده و شما را گمراه نموده است، همانا من هود، همشهری شما هستم همان کس که حضرت نوح وعده آمدنش را داده بود و به مردم توصیه کرد که مرا یاری نمایند. پس شهادت دهید که خدایی جز خدای یگانه نیست و دست بیعت به من دهید تا خداوند شما را یاری نماید. در این هنگام یکی از مردم فریاد برآورد: ای هود! ما تو را به درستکاری می شناسیم، حالا که ادعای نبوت می کنی، بگو چه خدمتی برای ما انجام میدهی و چه نفعی برای ما داری؟! هود سری تکان داد و فرمود: شما که بت ها را می پرستید، بت ها چه خدمتی به شما می کنند؟! کاهنان معبد که در حکم وزرای بت ها هستند چه خدمتی به شما کرده اند غیر ازاینکه از شما هدیه و پول و طلا طلب می کنند؟! اما اگر روی به عبادت پروردگار آورید، همانا نعمت هایی که در اطراف دارید و همه از آن خداوند یکتاست است که به شما ارزانی داشته، بیشتر می شود و شما با توسل و توکل به خدا و رهنمودهای من که پیامبر او هستم، به تمام امور دنیوی که مد نظرتان هست می رسید ولی با این تفاوت که من، مانند کاهنان هیچ مزد و پول و هدیه ای از شما نمی خواهم. در این هنگام، یکی از کاهنان ارشد معبد که این حرفها برایش سنگین بود، نیشخندی زد و گفت: ای هود! ای پیامبر دروغین، اگر راست میگویی معجزه ای بیاور تا همه با هم به تو ایمان آوریم.... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
پروانه های وصال
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_صد🎬: ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد می کشید، حتی پزشکا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه و روح الله به همراه زینب و عباس وارد تالار عروسی شدند، تالاری که به نظر میرسید یکی از بزرگترین تالارهای تهران باشد. عروسی که نه، انگار یک شویی بزرگ بود و زن و مرد در کنار هم مشغول حرکات موزون بودند. با ورود آنها پذیرایی از میهمانان شروع شد، پذیرایی عروسی به صورت سلف سرویس بود و انواع پلو ها و چلوها به همراه جوجه کباب و کباب بختیاری و چنجه و کوبیده با مخلفات و تزیینات زیاد، روی میزها به چشم می خورد به طوریکه انسان از انتخاب درمی ماند. شراره درحالیکه آرایشی غلیظ کرده بود و لباسی عریان و بدن نما پوشیده بود،باورود فاطمه،به طرفش رفت و همانطور که دست فاطمه را در دستش می گرفت و به سمت میز میبرد گفت: چرا دور کردین؟! بعدم بنداز این روسری را،یک شب خوش باش، یعنی شوهر تو دل نداره تو رو یک بار مثل ما ببینه؟! فاطمه که دردی شدیدداخل استخوان پایش پیچیده بود گفت: ای خواهر دلت خوشه هااا، خودمون را لخت کنیم که نامحرم نگاهمون کنه و گناه برا خودمون بخریم که چی بشه؟! شراره که دید از در خوبی برای صحبت وارد نشده، توجه فاطمه را به سمت خوراکی های روی میز جلب کرد و گفت: از این خوارکی های رنگ و وارنگ بخورین،ببین فتانه چه دست و پایی سوخته و چه خرج هایی کرده برا سعیده جااانش.. فاطمه با تعجب نگاهی به انواع خوراکی های روی میز کرد و گفت: مگه خرج عروسی با داماد نیست؟! شراره سر در گوش فاطمه گذاشت و آهسته گفت: اگر دوماد می خواست خرج کنه با یه چلو کباب سر و تهش هم میاورد، تمام خرج ها را فتانه و محمود کردن، البته گفتن به کسی نگین، تازه فتانه به منم وعده میداد که یه مراسم بهترش را برام میگیره.. فاطمه با یاد آوری عروسی خودش که در حقیقت بله برون بود و فتانه نگذاشت عروسی بگیرن،آه کوتاهی کشید و روی صندلی نشست. شراره هم کنار فاطمه نشست و احوالش را گرفت و بعد شروع به حرف زدن کرد: فاطمه جان، من همه اش به فکرتم و به خاطربیماریت ناراحتم ولی سعید هم خیلی اعصاب خوردی داره، پشت هم خیطی بالا میاره، چند روز پیش بهش گفتم بیا با داداشت روح الله شریک شو و یه کاری راه بنداز آخه به نظرم روح الله هم مالش برکت داره هم شراکتش برا سعید میتونه خوش یمن باشه... فاطمه که واقعا منظور حقیقی حرفهای شراره را متوجه نمیشد گفت: خوب مگه اقا محمود برا سعید و مجید یه مغازه راه ننداخته؟! بزار اونجا کار کنه، ان شاالله کارشون میگیره.. شراره اوفی کرد و گفت: اه مجید هم لنگه سعید هست این دوتا پت و مت که نمی تونن کاری از پیش ببرن، کاش آقات میومد دست و بال سعید را میگرفت که اینقد من بدبخت از فتانه سرکوفت نخورم فاطمه نگاهش را به شراره دوخت و‌گفت: تو چرا؟! مگه بدبختی ها سعید گردن تو هست؟! شراره که متوجه شد سوتی داده، از جا بلند شد و همانطور که جلوتر را نشان میداد گفت: عه بزار ببین شیلا چکارم داره و از جا بلند شد.. چند روز بعد از عروسی پر ازتجمل و اسراف سعیده، با تماس بنگاه معاملاتی روح الله و فاطمه از خانه آقا محمود به قصد فروش زمین بیرون آمدند، البته کسی از این موضوع خبر نداشت. نرسیده به بنگاه معاملاتی، تلفن روح الله زنگ زد و صدای هراسان سعید داخل گوشی پیچید: الو داداش، خودت را برسون به مغازه و تماس قطع شد روح الله که خیلی نگران شده بود، با سرعت دور زد و راه مغازه را در پیش گرفت. وارد خیابان اصلی شدند و دودی غلیظ از سمت مغازه سعید به هوا بلند بود و آمبولانس هم آژیر کشان جلوی مغازه بود. روح الله پایش را روی گاز گذاشت و جلوی مغازه پیاده شد و وقتی رسید که مجید با صورت و دست و پایی سوخته را سوار آمبولانس کردند. کمی انطرف تر هم سعید درحالیکه سرو صورتش از دود اتش سیاه شده بود، مانند کودکی اشک میریخت. آمبولانس حرکت کرد و روح الله به طرف سعید رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت، سعید که انگار آغوش گرمی برای گریه هایش پیدا کرده بود خودش را در بغل روح الله انداخت و گفت: داداش بدبخت شدیم، کل سرمایه مان دود شد و رفت هوا... روح الله آرام با دستش پشت سعید را نوازش کرد و‌گفت: فدا سرتون، دعا کن مجید طوریش نشه، چکار می کردین اینطور شد؟ سعید شانه هایش را بالا انداخت و همانطور که هق هق میکرد گفت: با مجید اومدیم اینجا، من رفتم ماشین را پارک کنم، مجید در مغازه را باز کرد و داخل رفت، من از دور میدیدم، تا پای مجید به مغازه رسید یکدفعه با صدای مهیبی مغازه منفجر شد، نمی دونم دادش‌..نمی دونم چی شد.. روح الله دستی به سر و موهای سعید کشید و گفت: بریم بیمارستان ببینیم سر مجید چی اومده و هر دو غافل از نگاه زنی آشنا که کمی آنطرف تر از پشت درخت با نگاه شیطانی اش به آنها چشم دوخته بود و لبخند میزد،بودند... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼