پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_هفتاد_ونه 💞از صبح چهارم دی توی کشتی بود
#داستان
#دختر_شینا
خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_هشتاد
💞پایان هفته بعد صمد برگشت. گفت: «آمده ام یکی دو هفته ای پیش تو و بچه ها بمانم.»
شب اول، نیمه های شب با صدایی از خواب بیدار شدم. دیدم صمد نیست. نگران شدم. بلند شدم رفتم توی هال. آنجا هم نبود. چراغ سنگر روشن بود. دیدم صمد نشسته توی سنگر روی سجاده اش و دارد چیز می نویسد.
گفتم: «صمد تو اینجایی؟!»
هول شد. کاغذی را تا کرد و گذاشت لای قرآن.
گفتم: «این وقت شب اینجا چه کار می کنی؟!»
گفت: «بیا بنشین کارت دارم.»
نشستم روبه رویش. سنگر سرد بود. گفتم: «اینجا که سرد است.»
گفت: «عیبی ندارد. کار واجب دارم.»
بعد دستش را گذاشت روی قرآن و گفت: «وصیت نامه ام را نوشته ام. لای قرآن است.»
ناراحت شدم. با اوقات تلخی گفتم: «نصف شبی سر و صدا راه انداخته ای، مرا از خواب بیدار کرده ای که این حرف ها را بزنی؟! حال و حوصله داری ها.»
گفت: «گوش کن. اذیت نکن قدم.»
گفتم: «حرف خیر بزن
💞خندید و گفت: «به خدا خیر است. از این خیرتر نمی شود!»
قرآن را برداشت و بوسید. گفت: «این دستور دین است. آدم مسلمانِ زنده باید وصیتش را بنویسد. همه چیز را برایتان تمام و کمال نوشته ام. نمی خواهم بعد از من حق و حقوقتان از بین برود. مال و اموالی ندارم؛ اما همین مختصر هم نصف مال توست و نصف مال بچه ها. وصیت کرده ام همین جا خاکم کنید. بعد از من هم بمانید همدان. برای بچه ها بهتر است. اگر بعد از من جسد ستار پیدا شد، او را کنار خودم خاک کنید.»
بغض کردم و گفتم: «خدا آن روز را نیاورد. الهی من زودتر از تو بمیرم.»
خندید و گفت: «در ضمن باید تمرین کنی از این به بعد به من بگویی ستار، حاج ستار. بعد از شهادتم، هیچ کس مرا به اسم صمد نمی شناسد. تمرین کن! خودت اذیت می شوی ها!»
اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار، برادرش، صمد. اما همه برعکس صدایشان می زدند. صمد می گفت: «اگر کسی توی جبهه یا محل کار صدایم بزند صمد، فکر می کنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار دارد.» می خندید و به شوخی می گفت: «این بابای ما هم چه کارها می کند.»
بلند شدم و با لج گفتم: «من خوابم می آید. شب به خیر، حاج صمد آقا.»
سردم بود. سُریدم زیر لحاف. سرما رفته بود توی تنم. دندان هایم به هم می خورد.
💞از طرفی حرف های صمد نگرانم کرده بود.
فردا صبح، صمد زودتر از همه ما از خواب بیدار شد. رفت نان تازه و پنیر محلی خرید. صبحانه را آماده کرد. معصومه و خدیجه را بیدار کرد و صبحانه شان را داد و بردشان مدرسه. وقتی برگشت، داشتم ظرف های شام را می شستم. سمیه و زهرا و مهدی هنوز خواب بودند. آمد کمکم. بعد هم رفت چند تا گونی سیمان را که توی سنگر بود، آورد و گذاشت زیر راه پله. بعد رفت روی پشت بام را وارسی کرد. بعد هم رفت حمام. یک پیراهن قشنگ برای خودش از مکه آورده بود. آن را پوشید. خیلی بهش می آمد.
ظهر رفت خدیجه و معصومه را از مدرسه آورد. تا من غذا را آماده کنم، به درس خدیجه و معصومه رسیدگی کرد. گفت: «بچه ها! ناهارتان را بخورید. کمی استراحت کنید. عصر با بابا می رویم بازار.»
بچه ها شادی کردند. داشتیم ناهار می خوردیم که در زدند. بچه ها در را باز کردند. پدرشوهرم بود. نمی دانم از کجا خبردار شده بود صمد برگشته.
گفت: «آمده ام با هم برویم منطقه. می خواهم بگردم دنبال ستار.»
صمد گفت: «بابا جان! چند بار بگویم. تنها جنازه پسر تو و برادر ما نیست که مانده آن طرف آب. خیلی ها هستن
✍ادامه دارد.....
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_هفتاد_نه: پرده های ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه
#مردی_در_آینه
#قسمت_هشتاد: عزت نفس
خوابم برده بود که دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي کرد ... از شدت ضربه، دستِ نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ...
- شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد که باهام کار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ...
حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي که حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واکنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح کرد که عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ايستاده بود ...
دستي لاي موهام کشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من بايد عذرخواهي مي کردم ...
تا فهميد متوجه شدم که ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش کنه ... و اين کار دوباره من رو به وادي سکوت ناخودآگاه کشيد ...
هر کسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقي نيوفتاد که به خاطرش عذرخواهي کنيد ...
بي توجه به حرفي که زد بي اختيار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اينکه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نيست ...
پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير کنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شکست من دفاع مي کرد ...
نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ...
شرايطي که در مقابل يک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي کرد که از درون احساس عزت مي کردم در حالي که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي کشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکي صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتي هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ...
ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است که مديريتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کليسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_هفتاد_و_نه صبحونه آماده بود و زهرا هم فکر کنم تو اتاق محدثه بو
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_هشتاد
با عجله رفتم اتاقش.
_آقای دکتر خانمم چش شده؟چه اتفاقی افتاده خواهش میکنم بگین.
_اول شما بشینین آروم باشین تا خدمتتون عرض کنم.
نشستم و منتظر شدم حرف بزنه.
_ببینین خانم شما دچار بیماری قلبی بودن. الانم حمله خفیفی بهشون وارد شده و متاسفانه سکته کردن. اما خفیف..
_یعنی چی آقای دکتر؟ الان حالش خوبه؟
_حال خانمتون خوبه اما نه زیاد. باید مدتی تحت درمان و نظر ما باشن تا حالشون بهتر بشه.
_تو ای سی یو؟
_بله.
_اونوقت..حالش خوب میشه؟
_بله بهتر میشن اگه خدا بخواد.الانم از دست شما جز دعا کاری ساخته نیست.
_بچه اش چی؟ نمیتونم بیارمش اینجا؟
_نخیر آقا بهتره فرزندتون رو مدتی جایی بزارین تا همسرتون شرایط بهتری پیدا کنن.
رفتم تو فکر. زهرا ناراحتی قلبی داشته و به من چیزی نگفته.
_متاسفانه از اونجایی که پیداست خانمتون راجب به ناراحتی قلبیشون چیزی به شما نگفتن.
سرمو تکون دادم و بلند شدم.
_ممنون دکتر بااجازتون.
از اتاقش بیرون رفتم و رو صندلی نزدیکی نشستم.
خیلی حالم خراب بود. واقعا نمیدونستم با این من قدر نشناس چیکار کنم؟
دلم میخواست زهرا انقدر کتکم میزد تا اینکه موضوع به این مهمی رو ازم پنهون میکرد.
کم کم همه باخبر شدن و میومدن عیادت. زهرا یکبار به هوش اومده بود ولی نذاشتن من باهاش حرف بزنم.
دیدار هام خلاصه میشد به یک شیشه بزرگی که بین من و زهرا کشیده شده بود.
محدثه پیش زندایی موند و منم صبح تا شب که سرکار بودم، شبا میومدم بیمارستان و رو صندلی خوابم میبرد.
خیلی روزای سختی بود به علاوه اینکه حق دیدن زهرا رو هم نداشتم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
بسم رب العشق #قسمت_هفتادونهم - 😍 #علمدارعشق😍# همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که مید
بسم رب العشق
#قسمت_هشتاد-
😍 #علمدارعشق😍#
منتظر دستور فرمانده بودیم
فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده
و اکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختید اعلام کنید
اخوی ها ببینید خانمی که شما مدافع حرمش شدید
زینب کبری است
تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده
سر ۷۲ نفر روی نیزه دید
اما رسالتش انجام داد
ما آمدیم تا حرامی پا به حرام نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چرا خودشه
حاج حسین
این شهید استاد ما تو دانشگاه بودن
اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست
حاج حسین : عباس
عباس
اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد
ما به خط آتش تزریق شدیم
اوضاع به نفع ما بود
داعش عقب رفت
وارد منطقه مسکونی حمص شد
- حاجی چیکار کنیم
حاج حسین : دست نگه دارید
بعداز نیم ساعت
سیدهادی و عباس
آماده باشید باید برید تو خط دشمن
برای شناسایی
هادی اومد سمتم :مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم
این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شود
بگه بابا خیلی دوست داشت
بهش بگو زینب من حتما چادر مادر سرش کنه
+ هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه ها به ما سال میگذشت
چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم
حاجی
حاجی
بچه ها اسیر داعش شدن .
فرمانده داعش حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم
عباس بستن به درخت و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی
عباس شهید شد
موهای هادی گرفت رو پلاکش نوشته سید
های حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم
سر هادی برید و پرت کرد سمت ما
بدن بی جانش گلوله باران کردن
بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد
یه گلوله توپ بین منو علی خورد
نویسنده بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۷۹ #قسمت_هفتاد_نهم🎬: محیا کارتونهای مملو از دارو را به هم ریخت، سرانجام با د
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۰
#قسمت_هشتاد🎬:
نیمه های شب بود محیا آرام پرده را به کناری زد و از آن بالا حیاط مقر سربازان بعثی را نگاهی انداخت، همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود انگار که همه خواب بودند فقط یکی از لامپهای طبقه دوم روشن بود.
محیا پرده را پایین انداخت به نظرش الان فرصت خوبی بود برای اجرای دومین گام از نقشه اش، پس خیلی بی صدا از ساختمان بیرون آمد.
وارد حیاط مقر سربازان شد. آهسته آهسته مثل روحی در تاریکی به سمت زیر زمین حرکت کرد، فضای حیاط با چند لامپ کم نور روشن بود محیا همانطور که نگاهش به سقف روبه رو که سربازی در حال نگهبانی به چشم می خورد، بود. بی صدا و با احتیاط حرکت کرد و خودش را به پله های زیرزمین رساند و همانطور که دست به دیوار گرفته بود آرام آرام پایین رفت جلوی در اتاقی که اسیران ایرانی را زندانی کرده بودند، هر دو سرباز در خوابی عمیق فرو رفته بودند، یکی از آنها همان سربازی که با او آشنا بود درست جلوی در زندان، روی زمین دراز به دراز خوابیده بود و آن یکی روی صندلی گردنش شل شده بود. محیا آرام بدون این که صدایی ایجاد کند از روی سربازی که روی زمین خوابیده بود گذشت آنها میله ای آهنین برای چفت کردن در به دستگیره های در زده بودند.
محیا با یک دست در را جلو کشید و با دست دیگر میله آهنین را از دستگیره در بیرون آورد، صدای تلق ریزی به هوا بلند شد سربازی که روی صندلی بود، اندکی شانه اش را تکان داد، اما بیدار نشد محیا آرام در را باز کرد داخل اتاق شد، اسیران ایرانی که از باز شدن در متعجب شده بودند، هر سه از جا برخاستند و در فضای نیمه تاریک اتاق خیره به محیا شدند، محیا جلو رفت.
یکی از اسیران ایرانی جلو آمد و گفت: یا حضرت عباس تو دیگه کی هستی؟ جنی یا آدمیزادی؟ محیا دستش را روی دماغش گذاشت و گفت: هیس! صحبت نکنید، هر لحظه ممکن است کسی برسد ،خواهش می کنم همین الان از اینجا بروید و بعد به طرف آقای سعادت برگشت و گفت: منم محیا همسر آقا مهدی، شناختین؟
آقای سعادت سری تکان داد و گفت: بله ما برای نجات شما به اینجا آمدیم آقامهدی هم همراه ما بود. محیا همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: یعنی... یعنی آقا مهدی هم الان اینجاست؟! خرمشهر هست؟ آقای سعادت سری تکان داد و گفت: بله خرمشهر بود، الان هم منتظر این است که ما شما را به او برسانیم محیا سرش را به دو طرف محکم تکان داد و گفت: نه نمی شود! خطرناک است من اگر بخواهم همراه شما بیایم همه ما کشته خواهیم شد.
سعادت قدمی جلو برداشت و گفت: ما برای نجات شما آمدیم،حالا که شما را دیدیم پا پس بکشیم؟!
محیا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: اینک خطری من را تهدید نمی کند، شما باید خودتان را نجات دهید...
سعادت به میان حرف محیا دوید وگفت: امکان ندارد، یا باشما یا ما هم نمی رویم.
محیا که انگار عصبی شده بود با اشاره به خودش، گفت: من با این وضعیتم نمی توانم بیایم، اگر هم بیایم باعث لو رفتن شما میشوم و ممکن است همگی کشته شویم در صورتی که شما می توانید الان با پوشیدن لباس این دو نگهبان به راحتی از اینجا فرار کنید، درضمن، قرار است مرا فردا آزاد کنند، البته من را به شهر پدری ام تکریت عراق میفرستند و از آنجا راحت می توانم به طریقی خودم را به ایران برسانم.
سعادت همانطور که با تعجب حرفهای محیا را گوش می کرد گفت: واقعا فردا شما را آزاد می کنند یا اینکه این را می گویید تا ما فرار کنیم؟!
محیا با لبخند گفت: به جان مهدی، قرار است فردا آزاد شوم، فردا فرمانده عزت می رود و احتمالا با ماشین او من هم تاجایی میرسانند و این را هم بگویم، قرار است فردا شما را به عنوان فرماندهان ارشد نظامی ایرانی جلوی فرمانده جدید و همراهانش تیرباران کنند...
پسرک نوجوان خنده ریزی کرد و گفت: فرماندهان ارشد؟!
آقای سعادت سری تکان داد و گفت: پس اگر قرار است فردا شما با فرمانده عزت بروید، ما میتوانیم بین راه شما را به نوعی برباییم، و رو به دونفر دیگر گفت: باید زودتر برویم و آقا عباس را در جریان بگذاریم و نقشه ای درست بکشیم.
محیا با شوق نگاهی به آنها کرد و زیر لب گفت: آقا عباس...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هفتاد_نهم🎬: دوازدهمین سردار ابلیس یکی از فرزندان ملعون او به نا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد🎬:
چهاردهمین سردار ابلیس که بسیار مرموزانه و هوشمندانه پای به میدان عمل می گذارد «مُذّهب» نام دارد.
این شیطان مامور فرقه سازی و مذهب سازی می باشد این ابلیسک در طول قرن ها پس ازطوفان نوح با پشتکار زیاد مشغول فعالیتی که بر عهده اش گذارده شده بوده است و اتفاقا در دوران ما که آخرالزمان است و زمانی حساس برای یارگیری دو حزب شیطان و حزب الله محسوب می شود، این ابلیسک بسیار موفق ظاهر
شده است. محتواها و عقاید مذاهب باطل و فرقه های انحرافی که امروزه وجود دارند، به کلی باطل و غلط نیست بلکه رگه هایی از حق در آن ها وجود دارند اما آن ها حق و باطل را بایکدیگر آمیخته می کنند و اینگونه
مخاطبین خود را فریب می دهند. به عنوان مثال گاهی اوقات خواب ها و رویاهای شبیه به صادقه برای انسان
ها ایجاد می کند یا پیشگویی های صادق نسبت به آینده انجام می دهد تا اعتماد انسان ها را جلب کند و بتواند دروغ بزرگی را بر این واقعیت ها سوار کند. از آن جا که ابلیس مدت زمانی در آسمان ها زندگی می کرده و از اخبار غیب آسمان هفتم آگاه است، پس دارای قدرت هایی است که از آن ها برای جذب افراد بیشتر استفاده می کند.
اگر این شیطان موفق در جذب افراد به این فرقه های انحرافی شود حالا دیگر گروهی را در اختیار دارد که کاملا تحت فرمان او هستند و تمام مناسکی که شیطان به آن ها دستور بدهد را انجام می دهند.
امروزه نیز با استفاده از کلمات و اسامی زیبا و استفاده از عرفان های روانشناسانه افراد را فریب می دهند و جذب فرقه های گوناگون می کنند.
ممکن است این شیطان خودش را به شکل های مختلفی تبدیل کند و
مانند یک پیر فرزانه ظاهر شود تا انسان را با سخنان زیبای خودش جذب کند و بعد از آن که انسان را فریب داد همین فرد تبدیل به عامل همان شیطان شده و بقیه انسان ها را به این فرقه جذب می کند.
البته این شیطان برای جذب انسان ها به آن ها خدمات ویژه ای می دهد تا بتواند آن ها را از هر طریقی که
می تواند جذب کند و این خدمات عموما از طریق سحر و ساحری ست.
در ذیل به برخی از این فرقه ها اشاره می کنیم تا شما با روند کار ابلیسکی به نام مذّهب بیشتر آشنا شوید و به دیگران هم این موارد را گوشزد نمایید
بهائیت ، بابیت
انجمن حجتیه
🔥جماعت احمدیه
🔥فرقه خراسانی
🔥جماعت تبلیغ
🔥جریان یمانی عراق
🔥فرقه یمانی
🔥جریان اسلام رحمانی
🔥قرآنیون
🔥وهابیت
🔥آتئیسم
🔥باستانگرایی
🔥آئین های شرقی
🔥کی پاپ
🔥زرتشتی گرایی
🔥سلطنت طلبها
🔥جن، موکل و...
🔥سحر، ختومات و طلسمات
🔥فال قهوه، پیشگویی
🔥شیطان پرستی، ایلومیناتی، تاتوها و ..
🔥خون بازی....خودزنی
🔥انجمنهای ۱۲ قدمی با۲۵۶ موضوع
🔥مدعیان ارتباط با امام زمان
🔥شیخیه
🔥تشیع انگلیسی و نفوذ در هیأتها
🔥تجزیه طلب ها
🔥یوگا
🔥جنبش خام خواران و گیاهخواران
🔥انجمنهای حامی حیوانات(سگهای ولگرد
🔥حامیان سگ فرزندی
🔥مسیحیت تبشیری
🔥قانون جذب
🔥شکرگزاری (جریان وارداتی)
🔥مراقبه با فرشتگان
🔥دروایش و صوفیه
🔥فرقه گنابادی
🔥فرقه خاکساری
🔥جریان تفکیک
🔥مدیتیشن
🔥جریان اووشو
🔥ساتیا سای بابا
🔥اکنکار
🔥چاکراها و...
🔥سنگ درمانی
🔥عرفان حلقه
🔥سکولاریسم
🔥انواع ایسم ها(لیبرالیسم،سوسیالیسم..
🔥فرق ضاله
🔥کتب ضاله...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨