eitaa logo
پروانه های وصال
7.5هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
19.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼💥 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشیم @Yamahdii
مشاهده در ایتا
دانلود
💢جلوی اش ایستاد... شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد.  از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند.  صبح که از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با مبارزه کردم و به فضل خدا، نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.  شاه عباس از و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد. 📚کتاب آموزه های وحی در قصه های تربیتی، مولف عبدالکریم پاک نیا، انتشارات فرهنگ اهل بیت  @parvaanehaayevesaal💕
شهید هادی کجا و من کجا؟ مذهبی بودم، کارم شده بود چیک و چیک📸 سلفی و یهویی... عکس‌های مختلف با و ! من و دوستم یهویی توی کافی‌شاپ من و زهرا یهویی ... !! من و خواهرم یهویی... !!! عکس لبخند با های ریز دخترانه... دقت می‌کردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکس‌ها...😔 یکی در میان احسنت و فتبارک الله... پر شده بود از تعریف و تجمیدها... از نظر خودم کارم اشتباه نبود چرا که حجاب داشتم ، کم کم در عکس‌هایم رنگ و لعاب‌ها بالا گرفت☺️ تعداد هم خدا بدهد برکت! کلافه از این صف طویل مزاحمت...😓 یکبار از خودم جویا شدم چیست علت؟!؟!؟!؟! چشمم خورد به کتابی📚 رویش نشسته بود ... فوت کردم و خاک‌ها پرید از هر طرف... 📖«» بود عنوان زیر خاکی من. " " خودمان... همان گل پسر روی فرم ورزشی شکست خود را... شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه... ساک ورزشی‌اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی! رفتم سراغ و پست‌ها نگاهی انداختم به کامنت‌ها؛ ۸۰ درصدش جنس بود !!! با احسنت ها و درودهای فراوان!!! لابه لای کامنت‌ها چشمم خورد به حرف‌های برادرها! دایرکت‌هایم که بماند! ⚡️عجب لبخند ملیحی... ⚡️عجب حجب و حیایی... انگار پنهان شده بود پشت این حرف‌های نسبتا ساده؛ 💥عجب هلویی... 💥عجب قند و نباتی، ای جان! از خودم بدم آمد😔 شرمسار شدم از این همه عشوه و دلبری... کجا و من کجا😥 باید نفس را قربانی می‌کردم... پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم و ابراهیم‌ها... 🌷 دعا میکنم اگر تا حالا این رو نخوندین، توفیق خوندنش نصیبتون بشه.
🔴آیت الله حق شناس(ره) : مسیر حق خلافِ خـواسته هــای اسـت. بایـد استقامت کند و صـبر بکند بر آنچه کــه نفــس دوست دارد بر خــلاف آن حـرکت کــنـد. ایـن نظــر علـیه السـلام اسـت 💕💕💕
💠 (3) 🔸 های شهر به شدت گرفتار گناه است. 🔹 اهلِ پروا دچارِ تنگی شده اند 🔹 هیچ کس از در امان نیست 🔸 تقوا بزنیم تا آمار روزانه «» بالاتر نرود.
💚 اگر یڪ مذهبـے مبارزه با نڪند؛ ممکن است جنایت‌هایے بکند که از کفاࢪ هم بر نمےآید..🚶🏻‍♂ ✨ 💕💛💕
~🕊 🌿💌 وا؁ از پیچیدگـــــی انـــــسان ! را از در می‌رانـــــی ، از پــــــــــنجره بـــــاز می‌آیـــــد و چـــــه وسوســـــه‌ها ڪـــــه در انـــــسان نمی‌ڪـــــند . می‌گـــــوید : بـــــرو بـــــا بـــــیشتر خـــــود را بـــــساز ، را قـــــو؁ ڪـــــن و بازگـــــرد ! 📚ڪتابـــــ گنجینـــــه‌ی آسمانـــــی ، ص‌۲۱۲ 💕❤️💕
🔷🔹🔹🔹 ✨﷽✨ 💙آیت الله حق شناس(ره): شصت مرتبه هم ڪ در مبارزه شکست خوردۍباید بلند شوی و بگویی مـن پیروزم مهم قاطعیت و تصمیم اول شماست. خداوند متعال در نهایت شما را یاری می کند ان شاء الله 💕❤️💕
گاهے انسان بايد بنشيند با نفـسِ خود حساب‌کتاب کند. پدر ما را اين نفس در مےآوَرَد. بہ نفس خود بگوييد: تا کے؟ چقـدر؟ بس است ديگـر! بہ فکرِخودت باش! _آیت الله مجتهدی تهرانی_ 🌿 🍂🍁🍂🍁
بسم رب العشق - 😍 😍# به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم + نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی - اوهوم تقریباهیچی نمیدونم + شهید ابراهیم هادی به علمدار کمیل شهرت داره گمنام هستش یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند. ابراهیم هادی با دوبنده ی ... . محمود.ک با دوبنده ی ... . از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم. همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد. ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد. در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود. با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت. با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون. بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند. حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟ با اعصبانیت گفتم : فرمایش . گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن. حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... . سرم رو پائین انداختم  و رفتم . یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت. عجب آدمیه ابراهیم... . این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!! بايد اقتدا كرد به # نویسنده بانو...ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✍رهبر انقلاب : مهــم‌تر از عـبور از ســیــم خـاردار دشمن ‌نهاده سـیم خـاردار انـسان است؛ ڪه انـسان به ‌ظاهــر آن را دشـمن هـم نمیداند و دوسـت هـــم مـــےداند.۹۵/۱۲/۶
🔷 🗓چند ماه بود برای مسابقه ی دو قهرمانی نوجوانان استان تمرین میکردم. 🏃 بعد از امتحانات خرداد تمام وقتم را در ورزشگاه می گذراندم. از خواب و تفریحاتم زده بودم . حتی با خانواده به مسافرت نرفتم.🏖 همه ی رویاهای من در قهرمانی این مسابقه خلاصه شده بود.🏅 جایزه ی نفر اول این مسابقه، سه میلیون تومان پول نقد💰 و راه یابی به مسابقات کشوری بود و من تنها هدفم شرکت در مسابقات کشوری و بعد دعوت شدن به تیم ملی بود. ❇️ می دانستم کار سختی پیش رو دارم چون رقیب سرسخت و با انگیزه ای داشتم. 💪 سعید خیلی درس خوان بود. در مدرسه همه او را دوست داشتند؛ تنها کسی که از سعید خوشش نمی آمد من بودم!😕 پسر آرام و بی دردسری بود؛ اما من از این اخلاقش خوشم نمی آمد. همیشه می گفتم :سعید خیلی خودشیرینه...😠 همیشه لباس هایش اتو کشیده و مرتب بود و بوی عطر می داد. 📚 کتاب و دفترهایش از بس تمیز بود، انگار اصلا استفاده نشده بود! معلوم بود از آن مرفه های بی درد است! نمیدانم... شاید یک جور حس به او داشتم...😒 روز قبل از مسابقه، بعد از کلاس، آقای منصوری معلم ورزش، من و سعید را صدا زد و گفت صبر کنید تا بعد از نماز باهم با ماشین برویم 🚘 تا بین راه توصیه های لازم را گوشزد کنم.📌 🕌 بعد از این که نماز خواندیم ؛ من و آقای منصوری از نمازخانه بیرون آمدیم تا برویم ؛ که سعید گفت شما بروید من چند دقیقه دیگر می آیم. ما هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. آقای منصوری از من پرسید: آقا مهران نظرت راجع به سعید چیه؟ بنظرت کدومتون اول میشید؟ 🤔 با اعتماد به گفتم: 💯صدردرصد من اولم!😏 شک نکنید آقا... من یک روز عضو تیم ملی میشم.✅ لبخندی زد و گفت: اوه اوه! 😯 عجب اعتمادی به خودت داری پسر... آقای قهرمان بنظرت دوستمون یکم دیرنکرد؟ برو دنبالش ببین کجاست. از ماشین پیاده شدم و به سمت نمازخانه رفتم. یک لحظه حس کردم صدای گریه شنیدم.👂 کمی که جلوتر رفتم فهمیدم صدای سعید است که آرام گریه می کند! 😢 کنجکاو شدم و با دقت گوش دادم؛ می گفت:خدایا خودت بهتر میدونی که این مسابقه چقدر برام مهمه... 😔 میدونی که اگه برنده نشم چی میشه... 😞 میدونی که من برای چی تو این مسابقه شرکت کردم... 🙏خدایا میدونم مهران هم خیلی زحمت کشیده، حقشه که اول بشه ولی من به جایزه ی این مسابقه نیاز دارم. این همه پول قرض کردیم فقط سه میلیون دیگه کم داریم . خدایا اگه این پول به دستم نرسه سپیده کور میشه!!!😭 انگار یک سطل آب داغ روی سرم ریختند... خدای بزرگ... چطور ممکن است سعید درس خوان و خوش تیپ مدرسه این قدر بی پول باشد❗️ در همین فکر بودم که سعید گفت: مهران تو اینجایی؟! ببخشید منتظرت گذاشتم. 👥بیابریم آقای معلم منتظره. در بین راه که آقای منصوری صحبت میکرد و به ما روحیه می داد، سعید هم می گفت و می خندید؛ انگار نه انگار که آنقدر غم در دلش بود.😌 😔 خدایا من را ببخش که درباره ی این پسر این قدر بد فکر می کردم... آن شب تمام درگیر سعید بود. 🌪 چطور می توانستم بی تفاوت باشم؟ من اصلا به پول جایزه فکر نمیکردم. وای چشم های سپیده...👁 یادم آمد جشن دهه فجر، سعید خواهرش سپیده را به مدرسه آورده بود؛ یک دختر بچه ی شیرین و دوست داشتنی...👧 نمی دانم تا کی ذهنم بود و با خودم کلنجار می رفتم که خوابم برد. 😴 ✅سرانجام روز مسابقه فرا رسید؛ روزی که ماه ها در انتظار آمدنش بودم ولی اصلا دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بروم! اما به اصرار پدر به محل مسابقه رفتیم. از دور سعید را دیدم که کنار خواهر کوچش ایستاده بود.🙋♂ 💗 ته آرزو می کردم سعید در مسابقه برنده شود ولی خودم هم خیلی زحمت کشیده بودم... خیلی! مسابقه شروع شد؛ اما... بدون من!! از ورزشگاه بیرون رفتم و از طریق رادیوی استانی نتیجه ی مسابقه را دنبال می کردم.📻 بالاخره سعید زودتر از همه به خط پایان رسید.🎌 ✨ عجیبی داشتم... انگارمدت ها به دنبال این احساس می گشتم. 😊خوشحال بودم...شاید اگر عضو تیم ملی هم میشدم این چنین برایم بخش نبود. 🌀هفته بعد سعید با یک جعبه شیرینی به مدرسه آمد و خبر بهبودی چشمان سپیده را داد. تا مدت ها سرزنش پدرم را می شنیدم که می گفت زحماتت را به باد دادی ولی هیچ کس نفهمید نتیجه ی زحمات من چشمان سپیده بود و حتی خوشحالی سعید...💖 من دیگر هیچ وقت مسابقه ندادم اما سعید که حالا دوست صمیمی من شده ؛ عضو تیم ملی است و این از همه چیز برایم باارزش تر است.🏆 ✅ گر بر سر نفس خود امیری مردی... 🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردانه وار می جنگند. گویی که آنها را احساس نمی کنند! گویی که آنها آماده شده اند؛ آماده ی . اما با اینکه را دوست دارند، را در شیشه می کنند و نمی گذارند که او راحت بکشد. به راستی چه موجوداتی هستند که هم عاشق اند و هم نمی گذارند که دشمن آنها را به برساند؟ مگر می شود آنها آرزوی را به نابودی دشمن اولویت دهند؟ هرگز! آرزوی آنهاست. اما را هیچوقت فراموش نخواهند کرد. به زانو درآوردن است.مانند😢💔💔🥀مابه شهدا مدیونیم😔😢 🌹