┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
┄┅─✵💝✵─┅┄
#سلام_امام_زمانم💚
سراپا من گرفتارم اباصالح دعایم کن
برایت عبد سربارم اباصالح دعایم کن
گنهکارم، بدم، بی چاره ام، آلوده دامانم
تمام آلوده رفتارم اباصالح دعایم کن😞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:
درهاى آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده مىشود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
✨❧🔆✧﷽✧🔆❧✨
💫 همين «يا الله» شما بی گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت
🔖 رهبر انقلاب :
🎐 هيچ دعايی بی استجابت نيست. استجابت بمعنای اين نيست كه خواسته انسان حتما برآورده شود. استجابت، توجه و التفات خداست؛ ولو آن خواستهای كه داريم تحقق هم پيدا نكند؛ اما همين «يا الله» شما بی گمان لبيكی به دنبال خواهد داشت.
۷۹/۴/۱۹
📝پيامک ويژه ماه مبارک رمضان
💕💕💕
#تلنگر
هروقتخواستـیگناهڪنـے
اینسوالروازخودتبپرس
مَّا لَڪُم لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارَا..؟
«شماراچهشدهاستڪهبرای خـ♡ـدا
شأنومقاموارزشـےقائلنیستید..؟
سورهمبارڪهنوحآیه۱۳
.💕💕💕
إنَّ اللّهَ لَيَرحَمُ العَبدَ لِشِدَّةِ حُبِّهِ لِوَلَدِهِ
همانا خداوند به بنده، به خاطر محبّت زياد او به فرزندش، رحم مى كند
#امام_صادق_علیه_السلام
#الكافی_جلد6_صفحه50
💡به دنبال بوسیدن و بغل کردن بچه های خود باشید🌹🌹
التماس دعا❤️❤️
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
474.1K
🌹 @parvaanehaauevesaal💕
سلام
دوستان گل
به آخرین روز
اردیبهشت ماه خوش آمدید
روزتـون
قشنگ و شاد
دستهاتون پرگل🌹
شادیاتـون پاینــده
زندگیتون عاشقانه
و خنـده
ارزانی چشماتون🍃❤️
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃: #شَـہـیدانہ
می خواهید خدا عاشق
شما شود:↓🍃
قلم میزنید برای خدا باشد
گام برمیدارید برای خدا باشد
سخن میگویید برای خداباشدهمه چی و همه چی برای خدا
باشد
👤| #شهیدهمت
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
1526869651188.mp3
4.04M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم
#جزء 5
استاد معتز آقایی
🌹🌹🌹
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
1526869358871.mp3
1.86M
❤شرح دعای روز پنجم ماه مبارک
و احکام، ویک نکته اخلاقی شیرین
توسط استاد اخلاق ...آیت الله مجتهدی
بسیاااار عالیه ... دانلود بفرمایید🌹
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
◆✧ دعاے روز پنجم
مـ🌙ـاه مبـارڪ رمضان✧◆
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم
〖اَلّلهُمَّ اجْعَلْنی فیهِ مِنَ المُسْتَغْفرینَ وَاجْعَلْنی فیهِ مِن عِبادَكَ الصّالحینَ القانِتین وَاجْعَلْنی فیهِ مِن اَوْلیائِكَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِكَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.〗
✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨
【خدایا مرا در این روز از آمرزش جویان و از بندگان شایسته و فرمانبردارت و از دوستان نزدیكت قرار بده، به مهربانى خودت اى مهربانترین مهربانان】
@parvaanehaayevesaal💕
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت91 : همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند ، پس برای شادابی دل ها ، سخنا
#نهج_البلاغه
#حکمت96 :
نزدیک ترین مردم به پیامبران ، داناترین آنان است به آنچه که آورده اند .
سپس این آیه را تلاوت فرمودند : " همانا نزدیک ترین مردم به ابراهیم آنانند که پیرو او گردیدند ، و مومنانی که به این پیامبر خاتم پیوستند " (سپس فرمود : ) دوست محمد صلی الله علیه و آله کسی است که خدا را اطاعت کند هر چند پیوند خویشاوندی او دور باشد ، و دشمن محمد صلی الله علیه و آله کسی است که خدا را نافرمانی کند ، هر چند خویشاوند نزدیک او باشد
#حکمت97 :
( او صدای مردی از اهالی حروراء را شنید که نماز شب می خواند و قرآن تلاوت می کرد ؛ فرمود : )
خوابیدن همراه با یقین ، برتر از نماز گزاردن با شک و تردید است .
(حروراء دهکده ای نزدیک کوفه بود که گروه منحرف خوارج آنجا را برای پیکار با امام علیه السلام انتخاب کرده بودند )
حکمت98 :
چون روایتی را شنیدید ، آن را بفهمید و عمل کنید ، نه بشنوید و نقل کنید ، زیرا راویان علم فراوان ، و عمل کنندگان آن اندکند
#حکمت99 :
( او شنید که شخصی گفت : " انا لله و انا الیه راجعون " ، فرمود : ) این سخن ما که می گوییم " ما همه از آن خداییم " اقراری است به بندگی ، و اینکه می گوییم ، " بازگشت ما به سوی او است " اعترافی است به نابودی خویش
#حکمت100 :
( آنگاه که گروهی او را ستایش کردند ، فرمود : ) بار خدایا ! تو مرا از خودم بهتر می شناسی ، و من خود را بیشتر از آنان می شناسم ، خدایا ! مرا از آنچه اینان می پندارند ، نیکوتر قرار ده و آنچه را که نمی دانند بیامرز .
💕💕💕
اگر خوشبختی را برای يک ساعت می خواهيد ، چرت بزنيد.
اگر خوشبختی را برای يک روز می خواهيد ، به پيك نيك برويد.
اگر خوشبختی را برای يک هفته می خواهيد، به تعطيلات برويد.
اگر خوشبختی را برای يک ماه می خواهيد ، ازدواج كنيد.
اگر خوشبختی را برای يک سال می خواهيد ، ثروت به ارث ببريد.
اگر خوشبختی را برای يک عمر می خواهيد
ياد بگيريد كاری را كه انجام می دهيد دوست داشته باشيد .
👤استيو جابز
💕💕💕
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیش
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
حاج کمیل گفت:معذرت میخوام!!
همین جمله ی کوتاه هم براش سنگین بود.دستهاش رو با کلافگی روی صورتش کشید ونفسش رو بیرون داد.
بلند شد و دور اتاق راه رفت.چند دور زد تا
بالاخره مقابلم ایستاد.
_حاج آقا قصد بدی از گفتن اون حرفهانداشتند.ایشون نگران شما هستند..
لبخند تلخی زدم.
_نگران من نه..نگران شما و خانوادتون..البته حق هم دارن..من واقعا برای شما و خانوادتون ننگم..
او داشت دیوونه میشد.
بلند بلند نفس میکشید.
کنارم زانو زد و زل زد به چشمهام.
_اینطوری تا نکن رقیه سادات خانوم..شما خودت بهتر میدونی که حاج آقا نگران شما هستن.خودشون گفتن شما از خودمونید
با حرص گفتم:نیستم! من از شما نیستم! اگه از شما بودم گنهکار نبودم..گذشته م سیاه نبود..بخاطر من سر شما نمیشکست..من یک لکه ی ننگم وسط اعتبار خانوادگی شما..
چرا؟؟؟ چرا حاج کمیل از من خواستگاری کردید؟! شما که گفتی منو دوستم داشتی..پس چرا حاج آقا گفتن به رسم یتیم نوازی …
بالاخره گریه ام گرفت..
او محکم بغلم کرد..نفسهاش بیشتر و بیشتر میشد..
ومن بلند بلند روی اون شونه ها اشک میریختم.
گفت: به جدتون قسم اینطور نیست..حاج آقا شیوه ی خودشونو دارن..اعتقادات و افکار خودشون و دارن..من ..من
سرم رو از روی شونه اش برداشت و صورتم رو مقابل صورتش گرفت.
با چشمهایی که صداقت و اطمینان ازش می بارید گفت: به اسمت قسم من بهت ایمان دارم..شما اصلا برای من لکه ی ننگ نیستی. .برای هیچ کدوممون نیستی..حتی برای حاج آقا. .من عاشقتم..
سرم رو تکون داد وبا تاکید بیشتر گفت:
گوش کن!!! من عاشقتم!بخاطر همین الان جانشین الهامی..
سرم رو رها کرد و کنارم به مبل تکیه داد و زانوانش رو بغل گرفت!
گفت: شما خیلی مونده تا حاج آقا رو بشناسی. ایشون فقط به حضور اون دختر تو مسجد خوش بین نیستند..
اون داشت مدام حرف اون دختر رو میزد در حالیکه من فقط یک سوال ذهنم رو درگیر کرده بود نه نسیم!!
به سمتش چرخیدم و با صورتی گریون دوباره پرسیدم:حاج کمیل،من به اون دختر کاری ندارم..من از اون متنفرم..الان مساله ی اصلی یک چیزه..اونم گذشته ی منه..شما نگفته بودی که خونوادتون از گذشته ی من مطلع هستند.شما نگفته بودی که پدرتون مخالف این وصلت بوده.من فقط دنبال یک جوابم.اعتراف کنید..اعتراف کنید که این وصلت فقط بخاطر رضایت پروردگار بود نه رضایت شما!
هق هقم بیشتر شد.
_بهم بگید چرا خودتون و اعتبارتون رو فدای یک دختر بی سروپا کردید؟؟ چرا اجازه دادید بهتون مهر بوالهوسی بخوره؟؟
سرش رو با تاسف تکون داد.
نگاهش پر از اشک شد.
میخواست چیزی بگه ولی حرفش رو میخورد!
با بغض گفت:میدونی درد من چیه؟!!! درد من اینه که من شما رو باور کردم شما منو باور نکردی..دست مریزاد رقیه خانوم..دست مریزاد سید اولاد پیغمبر…
اینو گفت و بلند شد.
داشت میرفت سمت اتاق ولی دوباره برگشت سمتم.
موقع حرف زدن فکش میلرزید:
_حتما در شما چیزی دیدم که به همسری اختیارت کردم..چیزی که خودت ندیدیش.به والله ندیدش..که اگر میدیدیش اینطوری درمورد خودت حرف نمیزدی..
او به سبک خودش عصبانی بود.
این رو میشد از بکار بردن افعال دوم شخصش فهمید.
سرم درد میکرد.دستم رو حایل سرم کردم وناله زدم.
خدایااا من واقعا خسته ام..از این همه شک و تحقیر خسته ام..کی گذشته ی من و پاک میکنی؟! کی میتونم خودم رو باور کنم..؟؟
به دقیقه نکشید با یک لیوان آب کنارم نشست.
از میان پلکهای خیسم نگاهش کردم.
چه آرامشی میدادن بهم اون یک جفت چشم نا آروم!!
آب رو از دستش گرفتم ولی نگاهم رو نه!!
من به اون چشمها احتیاج داشتم!!
اونها به من اعتماد میداد! عشق میداد!
از همه مهمتر اونها به من صبر و آرامش هدیه می داد.
نجوا کردم:ببخشید که ناراحتتون کردم..
پیشونیم رو بوسید.یک بوسه ی طولانی!
_دوستت دارم…
ومن طبق عادت تا صبح مرور کردم همین یک کلمه را(دوستت دارم)!!!
شب بعد تصمیم گرفتم به مسجد نرم.
شاید اگر نسیم می دید که من مسجد نمیام دیگه اونجا رفت وآمد نمیکرد.
تا چند روز مسجد نرفتم و تلفنی از فاطمه اخبار نسیم رو میگرفتم.فاطمه میگفت نسیم هرشب به مسجد میاد و سراغ منو میگیره.
حتی چندبار اصرار کرده که فاطمه شماره ی تماسی از من بهش بده ولی فاطمه هربار به بهانه ای سرباز زده.!
روزهای بعدی فاطمه میگفت که نسیم دیگه مسجد نمیاد.
ته دلم عذاب وجدان داشتم. .
اگه نسیم حس کرده بود که من بخاطر دست به سر کردن او به مسجد نمیام و ازمن نا امید شده باشه و دوباره برگرده به روزای اولش اون وقت تکلیف من چی میشد؟ چرا اون زمان توقع داشتم همه توبه ی منو باور کنند ولی من دوست ده ساله ی خودم رو باور نکردم و ازش فرار کردم؟!
ادامه دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی