eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻خودآگاهی مهارت خودآگاهی یکی از مهارت‌های مهم در رشد شخصی و حرفه‌ای است. خودآگاهی به معنای داشتن آگاهی و فهمیدن دربارهٔ خود، باورها، ارزش‌ها، احساسات و رفتارهای خود است. این مهارت به شما کمک می‌کند تا درک بهتری از خود داشته باشید، با چالش‌ها بهتر برخورد کنید و به رشد و توسعهٔ شخصی خود بپردازید. برخی از جنبه‌های مهم مهارت خودآگاهی عبارتند از: 👇
1. مشاهدهٔ دقیق: توجه به رفتارها، عواطف و اندیشه‌های خود و دیگران با تمرکز و دقت. 2. تحلیل خود: بررسی انگیزه‌ها، باورها و ارزش‌های خود و درک این که چگونه این عوامل بر رفتارها و تصمیم‌گیری‌های شما تأثیر می‌گذارند. 3. پذیرش: قبول کردن و درک کردن نقاط قوت و ضعف خود بدون انکار یا افراط در ارزیابی آن‌ها. 4. تنظیم عواطف: شناخت و مدیریت عواطف خود به نحوی که بتوانید با تنش‌ها و فشارهای روزمره بهتر کنار بیایید.
5. ارتباطات موثر: درک از ارتباط بین خود و دیگران و تأثیر این ارتباط بر خود و دیگران. 6. توانایی تصمیم‌گیری: شناخت الگوهای تصمیم‌گیری خود و افزایش توانایی در انتخاب‌های بهتر و هدفمندتر. 7. رشد شخصی: تمرکز بر توسعهٔ خود و پیشرفت در جنبه‌های مختلف زندگی. برای تقویت مهارت خودآگاهی می‌توانید از روش‌های مختلفی مانند مدیتیشن، تمرینات نوشتاری، مشاوره یا همکاری با یک مربی استفاده کنید. همچنین توجه به بازخورد دیگران و تجربه‌های خود نیز می‌تواند به شما در افزایش خودآگاهی کمک کند. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸مهمانی کلید برق آشپزخانه را زد. از یخ‌ساز ساید باید ساید لیوان را پر کرد. با گام‌های کوتاه وارد پذیرایی شد. روی مبل تک نفره طوسی رنگ نشست. لیوان شربت آلبالو را روی میز عسلی گذاشت. محسن با چشمان قهوه‌ای رنگش به آلبوم خیره ماند. فکری از ذهنش گذشت دستی به موهای کوتاه قهوه‌ای تیره‌اش کشید. با مکث کوتاهی آلبوم را ورق زد. نگاهی به چهره‌ی دوستان دبیرستانی‌اش انداخت. زیر لب زمزمه کرد: -خوبه به بهزاد زنگ بزنم. گوشی را برداشت به صفحه مخاطبین رفت و روی اسم بهزاد دکمه اتصال را لمس کرد: -سلام، دوست دوران قدیم... چه عجب یاد ما کردی! -بهزاد! مهلت بده حرف بزنم، سلام خوبی؟ -باشه، خوبم، حالا چه کاری داشتی؟ - میگم می‌تونی بچه‌ها رو برا یه دورهمی دعوت کنی؟ -آره، ما سه‌تایی‌مون با هم در تماس هستیم، شمایی که از ما دوریی می‌کنی. -شرمنده نکن دیگه! من تو این مدت طرح‌مو می‌گذروندم سر شلوغ بودم. -باشه، یهت خبر میدم فعلا. -خدا نگهدار. محسن گوشی را روی میز گذاشت و لبخندی روی لبش نشست. یک ساعت بعد با صدای اعلان پیامک متوجه شد که چه روزی دوستانش را خواهد دید. محسن با خودش زمزمه کرد: -چه عالی! بهزاد، قرار رو تو رستوران شیک پدرش گذاشته. صبح پنجشنبه محسن با سبد گل رز قرمز وارد رستوران شد. بلافاصله بهزاد مقابل او ایستاد: -قربان، خیلی خوش اومدی. -سلام آقا بهزاد. شما دست از این شوخیات برنمیداری؟ پیشخدمت سریع جلو آمد و با گفتن سلامی، سبد گل را از بهزاد گرفت و روی میز چهار نفره گذاشت. بهزاد با اشاره دست او را به سر میز دعوت کرد. -بچه‌ها دیر نکردن؟ -اممم راستش... حافظ یه پیام کوتاه داد که نمیتونه بیاد؛ اما سامان الانا دیگه پیداش میشه. محسن روی صندلی نشست. بهزاد با دست راستش به پیشخدمت اشاره‌ای کرد و بعد کنار محسن نشست. چند لحظه بیشتر طول نکشید که پیشخدمت ظرف شیرینی و فنجان‌های قهوه را روی میز چید. بهزاد در حالی که قهوه‌اش را می‌نوشید به محسن شیرینی تعارف کرد. بعد فنجان را روی میز گذاشت و با گفتن الان بر می‌گردم از جایش بلند شد و به سمت در ورودی رفت که همان موقع دومین دوست از راه رسید. سامان بعد از سلام و احوالپرسی ناغافل همچنان که لبخند روی لبش بود یک پس گردنی به بهزاد زد و گفت: «اینو زدم به تلافی اون روز که غافلگیرم کردی و یه لیوان آب رو پاشیدی تو صورتم.» -سامان، اینجا! تو نمیگی مدیریت این رستوران با منه، آخه چی بهت بگم بی‌مزه؟ محل کار جای این شوخیاست. -داداش! چون من پارک‌بانم، تو حق داشتی تو خیابون شوخی کنی. -حالا نگا کن! یه شوخی کردیما، کم مونده قشون‌کشی کنه. سامان چشم غره‌ای نصیب بهزاد کرد؛ اما بهزاد چشمک ریزی حواله‌ی نگاهش کرد و با لبخند گفت: «باشه... باشه، معذرت می‌خوام اون روز جوگیر شدم. این به اون در... برو پیش محسن.» محسن به سمت صدا برگشت. سامان بود که آهسته گفت: «آقای دکتر» محسن از جایش برخاست. آن دو یکدیگر را به آغوش کشیدند. بهزاد با خنده رو به آن‌ها گفت: «داداش! این که هنوز سربازی نرفته، نیمچه مردتر بشه تا دلمون خوش باشه.» -نه که تو رفتی! چه واسه محسن زبون می‌ریزه، بابات رستوران داره، سربازی تو خرید بعدش الکی الکی مدیر شدی.» صدای پیامک، توجه بهزاد را به سمت گوشی‌اش داد. دست به جیبش برد. نگاهش روی صفحه گوشی خشک شد و رنگ صورتش مثل گچ سفید. محسن سرش را تکان داد و پرسید: -بهزاد جان، چیزی شده؟ در یک حرکت سریع صفحه گوشی را به او نشان داد. محسن با رد نگاهش خبر را خواند." حادثه در ساختمان پلاسکو صبح پنجشنبه ۳۰ دی چهارراه استانبول واقع در مرکز تهران رخ داد." بهزاد با سرعت به سمت اتاق مدیریت دوید و با کنترل، تلویزیون را روشن کرد. با اندک فاصله‌ای سامان و محسن وارد اتاق شدند و ایستاده به صفحه تلویزیون چشم دوختند. سامان با ناله گفت: «خدای من!» بهزاد در حالی که صدایش می‌لرزید: -بچه‌ها برا حافظ دعا کنید اون امروز پیام داد که نمی‌تونه بیاد و داره میره مأموریت. اون نخواست ما رو نگران کنه. محسن در حالی که چشمانش دو دو میزد پرسید: -مگه شغل حافظ چیه؟ -آتش نشان. هر سه با دل نگرانی به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودند که خبرنگار از ساختمان پلاسکو زنده گزارش می‌کرد که ناگهان پلاسکو فرو ریخت. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سکوت گورستان را می شنوی؟! دنیا ارزش دل شکستن را ندارد! می رسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ... خاک آنتن نمی دهد، که نمی دهد! ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ... ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ ... ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ که ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ می کند ... ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ... ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ کشیده ای؟! ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ... ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ بکش ... ﻋﻤﯿﻖ ... عشق ﺭﺍ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ... بودن را ... ﺑﭽﺶ ... ﺑﺒﯿﻦ ... ﻟﻤﺲ کن ... ﻭ ﺑﺎ تک تک ﺳﻠﻮل هایت لبخند بزن ... انسان ها آفریده شده اند؛ که به آنها عشق ورزیده شود ... اشیاء ساخته شده اند؛ که مورد استفاده قرار بگیرند ... دلیل آشفتگی های دنیا این است؛ که به اشیاء عشق ورزیده می شود و انسان ها مورد استفاده قرار می گیرند! *نلسون ماندلا @Parvanege
🔹🔸🔹🔸 چشمکی زدم و به طرف نفس رفتم...منم که مثل طوفان میرم که همه رو سرویس کنم...نفس آماده باش نفس هم قربونش برم وقتی کله مبارکش رو می کرد تو اون لپ تاپ دیگه دراوردنش کار حضرت فیل بود. کنارش که ایستادم یهو دستم رو بردم جلوی صفحه چنان ترسید که کم مونده بود از حرصش کل زمین دنبالم کنه. :دختره ی چیییییییزززززز دست به سینه ایستادم وگفتم: توروخدا خجالت نکش حرفت رو تموم کن خجالت نکشیااا. خیز برداشت طرفم که جا خالی دادم :شهرزاد به خدا خونت حلاله .دختره ی لوووس شکلکی دراوردم وگفتم: این همه شماها من رو اذیت می کنید من بدبخت صدام درنمیاد حالا یه بار من اذیتتون کنم چی میشه؟ :اتفاقی افتاده؟ همزمان با نفس به طرف صاحب صدا چرخیدیم و مهداد رو دیدیم که باقیافه سردرگم درحال نگاه کردن کل کل بین من و نفس بود. دستم رو که برده بودم بالا دست نفس رو بگیرم سریع اوردم پایین وگفتم: -نه هیچی نشده. نفس نگاه خر خودتی به من کرد وگفت: راست میگه همه چی آرومه ماچقدر بدبختیم شماهااین جا چی کار می کنید؟ مهداد مشکوکانه گفت: دیدم سروصداتون بلند شده گفتیم یه سر بهتون بزنیم. دستم رو انداختم دور گردن نفس وگفتم: ماخیلی خیلی خوشحالیم. نفس این شکلی بود باحیرت گفت: تو امروز واقعا یه مرگیت شده. لبخند گشادی زدم وگفتم: یه امروز من خوش اخلاقماا اگه گذاشتی... :خیلهه خب رفتم رفتم... ازمون که دورشد نفس، پس گردنی زد بهم وگفت: آره جون عمت، همه چی ارومههه آرهههه پتت رو بریزم رو آب؟؟؟ دختره ی چشم سفید یه امروز خوش اخلاق شده پدر منو در آورده درحالی که داشتم با نفس کل مینداختم چشمم افتاد به مهسا و مهرداد که داشتند باهم دیگه حرف میزدند و مهرداد هم نیشش تا بناگوشش بازبود و مهسا هم درحال خندیدن بود. لبخند شیطانی زدم وگفتم: نفس، اون جارو دریاب! ...
🔹🔸🔹🔸 چشماش که افتاد به مهسا و مهرداد برق خبیث شیطنتی تو چشماش موج زد وگفت: من الان برمی گردم. هاها مهسا خانم بگیر که اومد . داشتم دیدشون میزدم..نفس، یواشکی از پشت به مهسا و مهرداد نزدیک شد یه دفعه دستشو به حالت میکروفون گرفت به دهنش و بلند بلند شروع کرد به حرف زدن. من فقط منتظر بودم که ببینم چی میشه به مهسا هر هر بخندم _یکی بود یکی نبوددددد یه دختری بودد زشتت بیریختتت دماغ عملیییی.... به امید این که یکی، یه پیشنهادی بهش بده از ترشیدگی در بیاد... بیچاره اینقدر منتظر موند چشماش روی در و عکس‌ها لوچ شد کسی نیومد و خودش دست به کار شدددد. رفت سراغ پسرهای خوشگل موشگل... بدبختی اینه که شتر، عشوه هاش از این بهتره... واااااااای مردم از خنده وای دلممممممم مهسا از پشت صورتش قرمز شده بود حالا نمیدونم از عصبانیت بود یا خجالت و مهرداد صورتش اونور بود و از چشماش اشک میومد بقوله معروف رو حالت انفجار مخصوصش بود مهداد که وضعیتش نابود بود... مهسا:نفس!... وایسا بینم دختره چشم سفید بعدش افتاد دنبال نفس حالا دوباره ندو کی بدو نفس در حالی که می دوید شکلک بامزه ای در آورد که من دوباره ویبره رفتم نفس_به دعای گربه سیاه و کثیف بارون نمیباره مهسا عصبی‌تر شد و بیشتر دوید. نفس جیغ کشید و بیشتر دوید : فرستادیش دنبال شیطنت؟ مهداد بود که با خنده میگفت سرم رو تکون دادم و گفتم: حقشه این همه من رو اذیت کرده یکم هم خودش بکشه :شیطون شدی.. :بودم. :بله بله فرمان شما متینه... *** وقت ناهار شده بود پسرا از شهر غذا سفارش داده بودند. کارگرهاهمون سر زمین مشغول خوردن شدند و خودمون هم رفتیم خونه من تاغذا بخوریم مهسا با خستگی تکیه داد به دیوارو گفت: وای خدا مردم از خستگی نفس هم نشسته چشماش روبسته بود وگفت: چشمام داره میترکه. غذاش رو گذاشتم جلوش وگفتم: حقته میخواستی این همه زل نزنی به کامپیوتر. ...
🔹🔸🔹🔸 خودمم نشستم سرسفره. موقع غذا خوردن کسی حال حرف زدن نداشت هممون وارفته بودیم از خستگی. نفس گفت: فردا کی راه میافتیم؟ مهداد :ساعت دوازده . :خب خوبه صبح یه سری به کارگرها میزنم . مهسا قیافه اش رو جمع کرد وگفت: نامردا شماها میرید مهمونی اونوقت من بدبخت باید این جا با یه مشت کارگر سروکله بزنم. چرا انقد من بدبختم مهداد خندید وگفت: خانم غرغرو تنها نیستی مهرداد هم قراره چندروزی این جا بمونه تا مابرگردیم مراقب کارها باشه یهو سیخ نشست تو جاش و نیشش بازشد وگفت: بگو جونه تو؟؟!؟ مهرداد با خنده:جونه تو نفس با قیافه ی مرموزی به مهسا نگاه می کرد _خب خب میبینم امروز زیادی نیشت باز شده خبریه خواهر؟؟؟نقشه ای چیزی در سر داری؟؟ مهسا: ساکت... خنده ی عصبی کردم وگفتم: مهسا جان شما غذاتو بخور عزیزم. باقیافه حق به جانبی گفت: ِ دارم میخورم دیگه چشم غره ای رفتم وگفتم: آره دارم میبینم. بعدازخوردن غذا ماها دیگه سر زمین نرفتیم مهسا گفت که دستورات لازم رو به سرکارگرداده و نیازی به بودن ماها نیست. مهدادو مهرداد که برگشتن طالقان منم به قصد رفتن به درمانگاه ازخونه خارج شدم کم کم داشت یادم میرفت که هدف اول من از ورود به این روستا طبابته. وارد درمانگاه که شدم از گردوخاکی که همه جابود سرفه ام گرفت... بعد از تمیز کاری داخل درمانگاه رفتم حیاط که به باغچه اب بدم تو حال و هوای خودم بودم که یهو باصدای سوت کسی ازجام پریدم. لهراسب بود که به در تکیه کرده بود و داشت سوت میزد سرجام وایستادم و باحرص گفتم: اینجا چی کار می کنی؟؟ پوزخندی زد وگفت: اومدم دیدن خانم دکترمون اشکالیه. :سرتاپاش اشکاله حالا حرفت چیه؟؟ اومد نزدیکم وگفت: پس چه طور وقتی که بااون پسرهای خان میخندی عین خیالت نیست گشتن باما برات عیب داره؟؟؟ ...
🔹🔸🔹🔸 بوی تند تنباکوش باعث شد تاحالت تهوع بگیرم. به سختی تعادلم رو حفظ کردم وگفتم : من مشکلی برای رفت و آمد با آدم ها ندارم، فقط از حیوون‌هایی مثل تو خوشم نمیاد. به قدری اومد نزدیکم که دیگه پشتم چسبیده بود به دیوار پارچ شیشه ای که برای آب دادن به باغچه دستم بود از دستم افتاد و هزار تیکه شد پوزخندی زد وگفت: چیه ترسیدی؟؟؟ نیشخندی زدم :از توی مفنگی باید بترسم ؟؟؟ دستش رو انداخت دور گلوم و به شدت فشار داد صورتش تو نیم سانتی صورتم بود و وقتی که حرف میزد حالم از بوی دهنش بهم میخورد :کی مفنگیههه هااان؟؟؟ حالا چون مثل اون پسرهای شهری خان مرتب و خوش تیپ نیستیم شدیم مفنگییی؟؟ نفسم درنمیاومد و به سختی دنبال راهی برای خلاص شدن از دستش بودم. تمام نیرومو جمع کردم و ضربه ای به شکمش زدم... موفق شدم ازش دور بشم. به سرفه افتاده بودم داشتم پیچ وتاب خوردن های لهراسب رو نگاه می کردم بدتر جری شد و به سمتم حمله کرد، اما باصدای فریاد یه نفر سرجاش متوقف شد. به ناجی زندگیم نگاه کردم که با صورتی عصبانی و دست های مشت شده داشت به لهراسب نگاه می کرد. مه‌لقا قدمی جلو گذاشت وگفت: چیه لهراسب خان، باز یه دختر خوشگل دیدی فیلت یاد هندوستون کرده؟ نخیر اقااا این بار دیگه زدی به کاهدون حالا برو وگرنه بلایی سرت میارم که آرزوی مرگ کنی . لهراسب باخشم نگاهم کرد وگفت: کار من باتو هنوز تموم نشده خانم خوشگله . مه‌لقا دادی زد وگفت: گم شو برو . با نگاهی پر از کینه از حیاط درمانگاه رفت بیرون. همون جا تو حیاط روی دو زانو افتادم. مه‌لقا کنارم زانو زد وگفت: خدا مرگم بده حالت خوبه؟ سرفه ای کردم وگفتم: آره خوبم ... واقعا ازت ممنونم اگر نمیاومدی نمیدونستم چی کار کنم؟ دست هامو گرفت وگفت: شهرزاد خواهش می کنم به مهداد خان بگوو این لهراسب تا زهرش رو نریزه ولت نمی‌کنه . سرم رو با دستام گرفتم وگفتم: فعلا نه به وقتش میگم :شهرزااد . : مه‌لقا .. فکر می کنم بتونم برای یه مدت از پس یه مرد معتاد بربیام پس جای نگرانی نیست . چیزی نگفت ولی از صورتش معلوم بود که نگرانه دستی به دور گردنم کشیدم، درد می کرد لهراسب خان خیلی داری دور برمیداری ...