#تربیت_فرزند
🔻پدر و مادر عزیز تشویق زیادی ممنوع!
1️⃣ تا تشویق برای کودک بیارزش نشه و اونو پرتوقع نکنه و برای هر کاری تشویق نخواد.
2️⃣ کودک رو تشویق کنید ولی نه انقدر که مغرور و خودبین بشه.
3️⃣ به کودک پاداش بدید نه رشوه؛ رشوه، باج دادنه پس نگید «اگر این کار رو بکنی من...» پاداش، بدون قرار قبلی باید باشه.
از این به بعد اینجوری باشید:
🔸بین نوع تشویق و عمل کودک، تناسب برقرار کنید.
🔸بدقولی نکنید.
🔸قدردانی کنید نه ارزیابی. نگید «تو بهترین...» بگید «این کارت منو خوشحال کرد.»
#فرزند_پروری
#محرم
@Parvanege
✅ چرا زندگی ما تغییر نمیکند؟
بی شک عوامل متعددی دست به دست هم می.دهد تا زندگی ما تغییر نکند.
☘یکی از مهمترین دلایل پدیده "امید منفی" است.امید منفی نوعی "مثبت اندیشی انفعالی" ست. یعنی فرد دست روی دست می گذارد و برای تغییر زندگی قدمی بر نمی دارد. او صرفا امیدوار است فرجی حاصل شود ومعجزه ای رخ بدهد.
🍁افراد گرفتار در تله امید منفی عموما منتظر رسیدن یک فریادرس، فرشته، ابر قهرمان هستند تا روزی ظهور کند و او یا هم کیشانش را به سرزمین موعود ببرد.
🍂اگر تکاپو ندارید و تنها سناریویتان برای رسیدن به خوشبختی،بدست آوردن یک "عشق"، رابطه رویایی و بدون چالش یا ظهور یک ناجی است، بدانید در تله امید منفی گرفتارید و این عامل متحول نشدن زندگیتان است. شما مسئول ایجاد تغییر زندگیتان هستید.
#روانشناسی
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت۵۸و۵۹
- میدونید توی این چند سال همیشه گوشه ذهنم درگیر شما بود. برام عجیب بود پسری که حتی یک کلام هم با من حرف نزده از فکرم خارج نمیشه. خیلی خودم رو سرزنش میکردم.
نگاه گذرایی به محمد که تمام حواسش به حرفهام بود انداختم و ادامه دادم
- وقتی شما باعجله از کتابفروشی بیرون اومدید و خیره نگاهم کردید دیدم که این احساس دوطرفه است. دیگه دلم نمیخواست فراموشتون کنم. تو دانشگاه که دیدمتون دیگه همه چیز از اتفاق برام تبدیل شد به اراده خدا. شما رو که در حال نماز دیدم نگرانی هام پر کشید و بهتون اعتماد کردم. یعنی به حکمت خدا اعتماد کردم. تازه متوجه شدم که خدا داره به اراده خودش پازل زندگیم رو میچینه و من غافل بودم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- حالا که به اینجا رسیدیم شما حق دارید بدونید و بعد تصمیم بگیرید. شایدم اشتباه کردم که زودتر باهاتون صحبت نکردم.
بعدشروع کردم و تمام زندگیم رو براش تعریف کردم. از روزهای تنهاییم تو خونه ناپدریم. از بی مهری مادرم. از فرارم و رفتن پیش مادربزرگم. حتی قصه زندگی کوتاه پدرم.
محمد با دقت به حرفهام گوش میداد. آروم بود و متفکر. همون طور که تعریف میکردم نگران عکس العمل محمد بودم. ولی اون هیچ واکنشی نشون نمی داد و آروم بود.
- من شاید عروسی نباشم که خانواده تون انتظارش رو دارن. اینکه بیان از پدر و مادرش خواستگاریش کنن و با مراسم ببرنش و پدرش براش جهاز بگیره و ... من حتی شاید بخاطر مریضی مادربزرگم همسر خوبی هم نباشم. من تنها کسشم و باید مواظبش باشم ... نمیدونم شاید مادرم و ناپدریم براتون دردسر درست کنن.
سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم
- قطعا یک گزینه بی دردسر برای ازدواج نیستم.
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت60
منتظر بودم محمد سکوتش رو بشکنه. هر ثانیه نفسم سنگین تر میشد.
- کاش بتونم اونقدر خوب باشم که همه غم هاتون رو فراموش کنید.
این جوابی نبود که منتظر بودم بشنوم. این رویایی بود که بهش فکر هم نکرده بودم. حرف محمد خیلی شیرین بود. سبک شدم و نفس حبس شدم رو با آرامش بیرون دادم. سرم رو بلند کردم و لبخند عمیق محمد رو شکار کردم. با لبخند جوابش رو دادم و دوباره نگاهم رو به روبروم دادم.
- تو دختر پاکی هستی که با این فشار ها بازم به خدا نزدیک شدی. من تک پسر لجباز خانواده ام بودم که برای قاطی شدن تو جمع هم کلاسی هام همراه امیر اومدم دنبال پیدا کردن دوست دختر. اما تو قلبم رو تکون دادی. وقتی دیدمت دلم نمیخواست دوست دخترم بشی. دوست داشتم زندگیم باشی. برای بدست آوردنت نذر کردم و سمت خدا و نماز رفتم.
محمد تو حرف هاش شما رو به تو تبدیل کرده بود .این یعنی از تصمیمش مطمئنه. ولی خانواده اش چی؟ بی هوا وسط صحبتش پریدم و گفتم
- شما نگران تصمیم خانواده تون نیستید؟
به روم نیاورد که وسط حرفش پریدم و به چهره از خجالت سرخ شدم لبخندی زد و گفت
- نه نگران نیستم ... تو هم نگران نباش.
معلومه خسته شدی. الان برات آبمیوه میگیرم.
سریع از جاش بلند شد و به سمت بوفه رفت و منتظر جوابم نشد. ذوق خاصی تو رفتارش بود. به حرفهام فکر کردم. من تو حرف هام تایید کرده بودم که جوابم مثبته. حتما برای همین راحت و صمیمی باهام حرف میزنه.
به سمت بوفه نگاهی انداختم. یکهو یاد زهرا افتادم. سریع باهاش تماس گرفتم
- الو سلام زهرا کجایی؟
- سلام دوست حواس پرت خودم ... خونه ام
- خونه؟؟
- آره ... پس چی ... انتظار داشتی دو ساعت منتظر بمونم تا حرفهات با سالاری و صولتی تموم بشه بعد یادم بیوفتی؟
- ببخشید باور کن خودم هم غافلگیر شدم.
- خب حالا چیا گفتین؟
- پای گوشی که نمیشه. دیدمت حرف میزنیم.
- باشه. هرچند شک دارم به من اطلاعات بدی.
محمد آبمیوه و کیک به دست سمتم اومد
- میبخشی. رفتنی یادم رفت بپرسم چی دوست داری.
نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت61
امتحانات ترم اول شروع شد. مادربزرگ از همیشه ضعیف تر شده بود. رسیدگی به مادربزرگ و شب بیداری برای امتحانات توانم رو گرفته بود. از امتحان که بیرون اومدم احساس ضعف داشتم
- فرشته ...
محمد جلوم ایستاد و گفت
- سلام ... خوبی؟
صمیمیت محمد خجالت زدهام میکرد ولی روم نمیشد چیزی بگم. خود کرده را تدبیر نیست. وقتی از احساسم مطمئنش کردم باید فکر اینجاش رو هم میکردم.
- سلام ... ممنون خوبم.
- ولی به نظر نمیاد. رنگت پریده. زیر چشمهات هم گود افتاده.
- بخاطره امتحاناته. مادربزرگ هم زیاد حالش خوب نیست
- پس تو فشاری. وقت نداری استراحت کنی؟
صدام کمی میلرزید. با خجالت گفتم
- ممنون که نگرانم هستید. امتحان فردا رو که بدم وقتم آزاد میشه.
- کاری از دست من برمیاد؟
یک لحظه نگاهم به چشم های پریشون محمد افتاد. چقدر خوبه که یکی نگرانمه. بی اراده بغضی به گلوم چنگ زد و چشم هام پر شد. چقدر ضعیف شدم. سریع نگاهم رو دزدیدم. ولی دیر شده بود و محمد اشکی که از چشمم چکید رو دید. دستپاچه شد
- گریه میکنی؟
با دست اشکم رو پس زدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. با لبخند تلخی گفتم
- همش تقصیر زینبه. مشغول امتحاناتشه و من کسی رو نداشتم تا باهاش حرف بزنم ... ببخشید شما رو هم ناراحت کردم.
- تنهایی تو قلبم رو به درد میاره.
با این حرفش سرم رو بلند کردم. کلافه دستی تو موهاش کشید و نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم.
- مثل اینکه خیلی با خانم اکبری صمیمی نیستی
- هر حرفی رو به هر کسی نمیشه گفت. زینب در حقم خواهری کرده. حتی اون هم تا یه حدی میتونه همراهیم کنه.
- من بی حد همراهت میشم ... دو ماه دیگه ... اگه خدا بخواد میام خواستگاریت و دیگه هیچ وقت نمیذارم احساس تنهایی کنی و اینطوری تحت فشار باشی
از محبتش شرمنده شدم. دلم میخواست بهانه ای برای خداحافظی داشته باشم. خیلی با مهربونی هاش خجالتم میداد. با دیدن زهرا که از جلسه امتحان بیرون میومد نفس راحتی کشیدم و با محمد خداحافظی کردم.
نویسنده_غفاری
قسمت اول رمانهای کانال پروانگی 🦋
#رمان
مغــرورِدوستداشتنے
https://eitaa.com/Parvanege/143
#رمان
انتظار عشق
https://eitaa.com/Parvanege/5486
#رمان
دلارام خان
https://eitaa.com/Parvanege/5946
#رمان
با من بمان
https://eitaa.com/Parvanege/7634
#رمان
از سیم خاردار نفست عبور کن
https://eitaa.com/Parvanege/7700
#رمان
چشم آبی
https://eitaa.com/Parvanege/9499
#رمان
بزم محبت
https://eitaa.com/Parvanege/12739
❤️دوستان خوبم
همراهیتون ارزشمنده...☘
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a