🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_چهلوهشت
نور به چشمان نیمهباز مبینا میجهد. درد بدی در گلویش احساس میکند. صدای زمزمه مانندی به گوشش میرسد. میخواهد تکان بخورد، بدنش یاری نمیکند. چشمانش را باز میکند. با دست تختخواب را لمس میکند. صداها واضحتر میشود: « همین رو کم داشتیم، میخوای یه جنازه دیگه بمونه روی دستمون؟» این حامداست که آسیه را ملامت میکند. حامد طول اتاق را طی میکند: «خدایا این دیگه چه مصیبتی بود؟ کاش زمان برمیگشت بخدا که دست روی سعید بلند نمیکردم.» صدای هقهق حامد و بعد از او مریم بلند میشود. خاطرات مانند قطار سریع السیری به مغز مبینا سفر میکنند. داغش تازه میشود. دلش میخواهد باصدای بلند گریه کند، اما سوزشی که در گلویش احساس میکند، مانع میشود. آسیه شیلهاش را از سر باز میکند، به سمتی پرت میکند: «اگر میشد تاحالا صدبار جنازهتو گذاشته بودم روی دوش بابات! دخترهی انگلِ زالوصفت. نشسته که چی. با حوض حرف میزنه که من لوشون میدم و من فلان...» مریم با حالت تهوع به طرف حمام میدود...
مبینا تمام جانش را به دستانش میدهد. روتختی صورتی را چنگ میزند. به سختی مینشیند. چهرهی زردش در آینهی جدیدی که رحمان برایش آورده، منعکس میشود...
رحمان مشتهایش را پراز خاک میکند. سرش را بر مزار میگذارد: « سعید عمو، منو ببخش. حلالم کن پسرم...» گریه امانش را میبرد. از روزی که سعید به قتل رسیده، رحمان خود را ملامت میکند. او باخود فکر میکند کجای راه را اشتباه رفته که یکی از فرزندانش سبب قتل و دیگری قاتل برادر زادهاش شده...
صدای بیسیم در فضای ماشین میپیچد: «سروان قادری موقعیت؟» قادری بیسیم را برمیدارد: « قبرستون محل قربان، سوژه سر مزار مقتوله...»
امید نفس کلافهای بیرون میدهد. فکری مغزش را آزار میدهد. احساس میکند چیزی درست نیست یا قطعهای از پازل در جریان قتل برادرش از نظر پنهان شده. از روی نیمکت بلند میشود. در جستجوی جواب سوالهایش به طرف منزل عمو حرکت میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگذار قرارمان این باشد...
عصرتون سبز سبز ☘🍀🌿
#عصر_بخیر
@Parvanege
♨️5 اصل مهم در یادگیری کودکان
1) کودکان آن چه را برایشان خوشایند باشد، تکرار میکنند و به امور ناخوشایند علاقهای ندارند.
2) اگر اطلاعاتی که عرضه میکنید منطقی و مربوط به هم باشد، کودکان آسانتر آن را یاد میگیرند.
3) مغز کودکان آنچه را گفتهاید، به مکان و زمان گفتن آن حرف ربط میدهد.
4) کودکان از طریق تجربههای عملی یادگیری بهتری دارند.
5) کودکان چیزهایی را یاد میگیرند که تمرین کرده باشند.
#فرزند_پروری
@Parvanege
سیگار نیمه تمام
در یک روز گرم تابستانی، آفتاب به شدت میتابید و نسیم ملایمی در هوا جریان داشت. من در گوشهای از پارک نشسته بودم، پا برهنه روی چمنهای نرم و سبز. در دستم یک خودکار داشتم و دفترچهای که همیشه با خودم میبردم.
در حالی که به دور و برم نگاه میکردم، متوجه شدم که چند نفر در حال بازی و خنده هستند. صدای خندههایشان به گوشم میرسید و حس شادی را در دلم زنده میکرد. اما من در دنیای خودم غرق شده بودم. خودکار را به کاغذ نزدیک کردم و شروع به نوشتن کردم.
نوشتههایم درباره زندگی، عشق و آرزوهایم بودند. هر کلمهای که مینوشتم، مانند سیگاری بود که در دلم روشن میشد و دود آن به آسمان میرفت. گاهی اوقات، در میانهی نوشتن، به سیگارهایی که در گذشته کشیده بودم فکر میکردم؛ لحظاتی که در آنها احساس تنهایی و غم میکردم. اما امروز، در این پارک و در این لحظه، احساس میکردم که زندگی زیباست و هر کلمهای که مینویسم، یک قدم به سوی روشنایی و امید است.
چند دقیقهای گذشت و من غرق در افکارم بودم. ناگهان، صدای یک کودک که با صدای بلند میخندید، توجهام را جلب کرد. به او نگاه کردم و لبخندش را دیدم. آن لبخند، مانند یک نور در تاریکی، دلم را گرم کرد. با خودم فکر کردم که زندگی پر از لحظات کوچک و زیبایی است که باید آنها را جشن بگیریم.
با این فکر، خودکار را دوباره به کاغذ نزدیک کردم و شروع به نوشتن کردم: «زندگی مانند یک سیگار است؛ گاهی اوقات باید آن را رها کنی تا بتوانی نفس تازهای بگیری.»
در آن روز گرم تابستانی، با پاهای برهنه و دلی پر از امید، داستانی جدید را آغاز کردم.
#داستانک
✍ سپیده
@Parvanege
👆👆👆
#انگیزشی
"برای رهایی از خستگی روزمرگی، به نوشتن پناه بیاورید. نوشتن میتواند به شما کمک کند تا احساسات و افکار خود را بیان کنید و از بارهای عاطفی رها شوید. هر کلمهای که مینویسید، میتواند شما را به سمت روشنایی و امید هدایت کند. زندگی پر از لحظات کوچک و زیبایی است که باید آنها را جشن بگیرید و نوشتن میتواند ابزاری قدرتمند برای کشف این زیباییها باشد."
✨سپیده
@Parvanege
🦋
سلام دوستان عزیز 😊
شما هم دلنوشته، روزنوشت، داستان و داستانک نوشتی و دوست داری با سایر اعضای کانال به اشتراک بذاری به این جا بفرست@Sepideah
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_چهلونه
مریم چشمانش را باز میکند. سرما تا مغز استخوانش را میسوزاند. دستش را به دنبال نشانهای به زمین میکشد. برگهای خشکِ له شدهی نمور، وحشتش را دو چندان میکند. هنوز ذهنش در پس معمای برگ و سرما سرگردان است که صدای زوزهی گرگی نزدیک میشود. همین کافیست تا بند دلش پاره شود. تمام فکرش پیش جنین توی شکمش است. صدای نفسهایش در بزم شبانهی درختان در باد گم میشود. باید کاری کند از جا بلند میشود و در جهت مخالف گرگها میدود. هرچه بیشتر میرود، تاریکی جنگل بیشتر میشود. سایهای در کور سوی جنگل نمایان میشود؛ هیبتی آشنا. امیدی در دل او زنده میشود. به طرف سایه میرود...
بوی سیر در فضای خوابگاه پیچیده است. رعنا اخمهایش را در هم میکند: «معلوم نیست این دختره چی کار کرده که قاپِ اینا رو دزدیده، والا باز غذای جنوبی! شیطونه میگه برم یه دعوا راه بندازم.» شیدا سر از کتاب برمیدارد، تکیهاش را از تاج تخت برمیدارد، خم میشود. از پشتِ پردهی سبزِ دور تخت نگاهی به رعنا میکند: «مگه هر غذایی که سیر داره جنوبیه؟ از کجا معلوم چیه؟»
رعنا پوزخندی میزند: «اگه ماهی کباب یا قلیه بود چیکار میکنی ها؟»
شیدا عینکش را بر بینی عقابیاش تنظیم میکند: «اول تو بگو اگر نبود چیکارمیکنی؟»
رعنا مکثی میکند. خندهی شیطنت آمیزی میکند: «اگر حدست درست بود یه هفته کنیزت میشم، اما اگر حدس من درست بود باید یه هفته کنیزم بشی، چطوره؟»
شیدا کتاب را میبندد: «باشه... قبوله.» رعنا چشمانش را ریز میکند. انگشت اشارهاش را مقابل صورت شیدا تکان میدهد: «شیدا من ببرم بیچارهای، یعنی آرزو میکنی دیگه با من کل نندازی.» شیدا از تخت پایین میآید. گیوهی سفید گلدوزی شدهاش را به پا میکند: «باشه بابا، اول ببر بعد خط و نشون بکش.»
صدای خشخش گیوههایش تنها آهنگِ بیکلامی است که در فضا پخش میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_پنجاه
گیسو دستمال سفرههای قرمز رنگ را از روی میز برمیدارد: «میخوام فضا کاملا عوض بشه، باید همهچیزش عالی باشه.» حمیرا تخممرغها را یکییکی در ظرف میشکند: «من که اصلا از رفتارش خوشم نمیاد، من میدونم آخرش یه ادا ادواری در میاره حالمون رو میگیره!» گیسو طبقهای حصیری را میچیند، لیوانهای سفالی آبی رنگ را با وسواس روی میز، کنار پارچ قرارمیدهد. روسری بلند سفید گلگلیش که به تحفهای هنری میماند را روی سرش مرتب میکند: «حمیرا سیرا نسوزه...» حمیرا ظرف سیر را بادست از روی اجاق برمیدارد: «آخ دستم سوخت...» گیسو به طرفش میرود، مانتوی بلند آبی رنگش موج برمیدارد. نگران دست حمیرا را بررسی میکند: «حواست کجاست دختر، میسوزه؟...»
مریم به طرف سایه میرود: «حامد؟ چرا منو آوردین اینجا؟ میخوای منرو هم بکشی؟» سایه بیحرکت ایستاد. مریم به شک افتاده، ترسیده راه آمده را برمیگردد: «کمک، کسی نیست؟» سایه او را دنبال میکند، مریم باصدای شکستن شاخو برگ زیر پای سایه به وحشت افتاده، دستی بر شکم برآمدهش میگذارد. دردی در شکمش میپیچد...
گیسو زنگ ساعت ناهار را به صدا در میآورد. رعنا زودتر از همه ازجا بلند میشود. خندهی دندان نمایی میکند: «خانمها، آقایون! آهان آقایون نداریم! خانمهای عزیز به گوش باشید!» دختران یکییکی از تختهای فلزی پایین میآیند. سارا موهای پریشانش را به بندکش اسیر میکند:« باز چی شده معرکه گرفتی؟» رعنا مانند مرشدان نمایشنامه خوان، در حلقهی دختران میچرخد: « بهگوش باشید، ما شرطی از پیش برده بستیم، تا کنیزکی بستانیم. همه شاهد باشید و ناظر...» دستهایش را به هم میکوبد. شیدا گیوههایش را به پا میکند. نگاه عاقل اندر سفیهی به او میاندازد:« تشریف میبرید غذاخوری ارباب؟!» تعظیمی ساختگی میکند. دختران خوابگاه پرهیاهو به طرف سالن غذاخوری میروند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa