لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامی گرم
در طلوعی زیبا
تقدیم شما مهربانان
و همراهان پروانگی 🦋
سلامی به زیبایی عشق
و به لطافت قلب مهربانتون♥️
انشاءالله
پنجـره دلتـون
همیشه رو
به خوشبختی باز بشه...😍
#صبح_بخیر #امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
☕️زنــدگی منتـظر
🌷هیچ کس نمی ماند...
☕️مگذار چایی ☕️تازه دم زندگیتون
بہ چایی یخ زده تبدیل شود...
☕️روزتون مملو از شادی
قدمهایتان در راه
☕️آرامش وخیر به دیگران
و شش گوشه قلبتان
☕️به رنگ عشـ❤️ـق و مهربانی
💖@donyaeshabnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی...
به باباش كمك میكرد كه خودش غرق شد.😅😍
#خنده
@Parvanege
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایران_زیبا
پارک جنگلی آذررود
قشنگترین نقطه از سد لفور 😍
#مازندران
سوادکوه، شیرگاه، دهستان لفور
#طبیعت_زیبا
@Parvanege
#مهارت_زندگی
🔻خودآگاهی
مهارت خودآگاهی یکی از مهارتهای مهم در رشد شخصی و حرفهای است. خودآگاهی به معنای داشتن آگاهی و فهمیدن دربارهٔ خود، باورها، ارزشها، احساسات و رفتارهای خود است. این مهارت به شما کمک میکند تا درک بهتری از خود داشته باشید، با چالشها بهتر برخورد کنید و به رشد و توسعهٔ شخصی خود بپردازید.
برخی از جنبههای مهم مهارت خودآگاهی عبارتند از:
👇
#مهارت_زندگی
1. مشاهدهٔ دقیق:
توجه به رفتارها، عواطف و اندیشههای خود و دیگران با تمرکز و دقت.
2. تحلیل خود:
بررسی انگیزهها، باورها و ارزشهای خود و درک این که چگونه این عوامل بر رفتارها و تصمیمگیریهای شما تأثیر میگذارند.
3. پذیرش:
قبول کردن و درک کردن نقاط قوت و ضعف خود بدون انکار یا افراط در ارزیابی آنها.
4. تنظیم عواطف:
شناخت و مدیریت عواطف خود به نحوی که بتوانید با تنشها و فشارهای روزمره بهتر کنار بیایید.
#مهارت_زندگی
5. ارتباطات موثر:
درک از ارتباط بین خود و دیگران و تأثیر این ارتباط بر خود و دیگران.
6. توانایی تصمیمگیری:
شناخت الگوهای تصمیمگیری خود و افزایش توانایی در انتخابهای بهتر و هدفمندتر.
7. رشد شخصی:
تمرکز بر توسعهٔ خود و پیشرفت در جنبههای مختلف زندگی.
برای تقویت مهارت خودآگاهی میتوانید از روشهای مختلفی مانند مدیتیشن، تمرینات نوشتاری، مشاوره یا همکاری با یک مربی استفاده کنید. همچنین توجه به بازخورد دیگران و تجربههای خود نیز میتواند به شما در افزایش خودآگاهی کمک کند.
@Parvanege
🌸مهمانی
کلید برق آشپزخانه را زد. از یخساز ساید باید ساید لیوان را پر کرد. با گامهای کوتاه وارد پذیرایی شد. روی مبل تک نفره طوسی رنگ نشست. لیوان شربت آلبالو را روی میز عسلی گذاشت.
محسن با چشمان قهوهای رنگش به آلبوم خیره ماند. فکری از ذهنش گذشت دستی به موهای کوتاه قهوهای تیرهاش کشید. با مکث کوتاهی آلبوم را ورق زد. نگاهی به چهرهی دوستان دبیرستانیاش انداخت. زیر لب زمزمه کرد:
-خوبه به بهزاد زنگ بزنم.
گوشی را برداشت به صفحه مخاطبین رفت و روی اسم بهزاد دکمه اتصال را لمس کرد:
-سلام، دوست دوران قدیم... چه عجب یاد ما کردی!
-بهزاد! مهلت بده حرف بزنم، سلام خوبی؟
-باشه، خوبم، حالا چه کاری داشتی؟
- میگم میتونی بچهها رو برا یه دورهمی دعوت کنی؟
-آره، ما سهتاییمون با هم در تماس هستیم، شمایی که از ما دوریی میکنی.
-شرمنده نکن دیگه! من تو این مدت طرحمو میگذروندم سر شلوغ بودم.
-باشه، یهت خبر میدم فعلا.
-خدا نگهدار.
محسن گوشی را روی میز گذاشت و لبخندی روی لبش نشست. یک ساعت بعد با صدای اعلان پیامک متوجه شد که چه روزی دوستانش را خواهد دید.
محسن با خودش زمزمه کرد:
-چه عالی! بهزاد، قرار رو تو رستوران شیک پدرش گذاشته.
صبح پنجشنبه محسن با سبد گل رز قرمز وارد رستوران شد. بلافاصله بهزاد مقابل او ایستاد:
-قربان، خیلی خوش اومدی.
-سلام آقا بهزاد. شما دست از این شوخیات برنمیداری؟
پیشخدمت سریع جلو آمد و با گفتن سلامی، سبد گل را از بهزاد گرفت و روی میز چهار نفره گذاشت.
بهزاد با اشاره دست او را به سر میز دعوت کرد.
-بچهها دیر نکردن؟
-اممم راستش... حافظ یه پیام کوتاه داد که نمیتونه بیاد؛ اما سامان الانا دیگه پیداش میشه.
محسن روی صندلی نشست. بهزاد با دست راستش به پیشخدمت اشارهای کرد و بعد کنار محسن نشست.
چند لحظه بیشتر طول نکشید که پیشخدمت ظرف شیرینی و فنجانهای قهوه را روی میز چید.
بهزاد در حالی که قهوهاش را مینوشید به محسن شیرینی تعارف کرد.
بعد فنجان را روی میز گذاشت و با گفتن الان بر میگردم از جایش بلند شد و به سمت در ورودی رفت که همان موقع دومین دوست از راه رسید.
سامان بعد از سلام و احوالپرسی ناغافل همچنان که لبخند روی لبش بود یک پس گردنی به بهزاد زد و گفت: «اینو زدم به تلافی اون روز که غافلگیرم کردی و یه لیوان آب رو پاشیدی تو صورتم.»
-سامان، اینجا! تو نمیگی مدیریت این رستوران با منه، آخه چی بهت بگم بیمزه؟ محل کار جای این شوخیاست.
-داداش! چون من پارکبانم، تو حق داشتی تو خیابون شوخی کنی.
-حالا نگا کن! یه شوخی کردیما، کم مونده قشونکشی کنه.
سامان چشم غرهای نصیب بهزاد کرد؛ اما بهزاد چشمک ریزی حوالهی نگاهش کرد و با لبخند گفت: «باشه... باشه، معذرت میخوام اون روز جوگیر شدم. این به اون در... برو پیش محسن.»
محسن به سمت صدا برگشت. سامان بود که آهسته گفت: «آقای دکتر»
محسن از جایش برخاست. آن دو یکدیگر را به آغوش کشیدند.
بهزاد با خنده رو به آنها گفت:
«داداش! این که هنوز سربازی نرفته، نیمچه مردتر بشه تا دلمون خوش باشه.»
-نه که تو رفتی! چه واسه محسن زبون میریزه، بابات رستوران داره، سربازی تو خرید بعدش الکی الکی مدیر شدی.»
صدای پیامک، توجه بهزاد را به سمت گوشیاش داد. دست به جیبش برد.
نگاهش روی صفحه گوشی خشک شد و رنگ صورتش مثل گچ سفید.
محسن سرش را تکان داد و پرسید:
-بهزاد جان، چیزی شده؟
در یک حرکت سریع صفحه گوشی را به او نشان داد.
محسن با رد نگاهش خبر را خواند." حادثه در ساختمان پلاسکو صبح پنجشنبه ۳۰ دی چهارراه استانبول واقع در مرکز تهران رخ داد."
بهزاد با سرعت به سمت اتاق مدیریت دوید و با کنترل، تلویزیون را روشن کرد.
با اندک فاصلهای سامان و محسن وارد اتاق شدند و ایستاده به صفحه تلویزیون چشم دوختند.
سامان با ناله گفت: «خدای من!»
بهزاد در حالی که صدایش میلرزید:
-بچهها برا حافظ دعا کنید اون امروز پیام داد که نمیتونه بیاد و داره میره مأموریت. اون نخواست ما رو نگران کنه.
محسن در حالی که چشمانش دو دو میزد پرسید:
-مگه شغل حافظ چیه؟
-آتش نشان.
هر سه با دل نگرانی به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودند که خبرنگار از ساختمان پلاسکو زنده گزارش میکرد که ناگهان پلاسکو فرو ریخت.
#داستانک
#نویسندهسپیده
@Parvanege