eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
حبه قند در تاریکی مطلق چشمانت را باز می‌کنی. تاریکی مطلق. گویی در اعماق شب، در اعماق یک غار عمیق و بی‌پایان گرفتار شده‌ای. سکوت مطلق. تنها صدای تپش قلبت در سینه‌ات می‌پیچد. وحشت مثل خنجری سرد در قلبت فرو می‌رود...‌‌‌‌ سعی می‌کنی بلند شوی، اما چشمانت پر از خواب است که به آرامی پلک‌هایت روی هم می‌افتد. یک مرتبه با صدای بلندگوی ماشین سبزی فروش از خواب می‌پری. چشمانت روی عقربه‌های ساعت دیواری رو به رویت خشک می‌شود. ناگهان سیما، یادت می‌آید میهمان‌های دیشب دیر وقت رفتند و تو فرصت نکردی آشپزخانه و پذیرایی را مرتب کنی، از فکر تمیز کردن خانه بی درنگ از جایت بیرون می‌خزی. بی وقفه به خودت نهیب میزنی: «چرا زودتر از خواب بیدار نشدی؟!» بچه‌های کوچک مهمان‌‌هایت خانه را بهم ریخته بودند. تو تختخوابت را مرتب می‌کنی و بعد از آن موهای مشکی براق خودت را مقابل آینه قدی شانه میزنی، همین که در اتاق را باز می‌کنی با دیدن گلدان ایستاده‌ی کنار در، از تعجب چشمانت گرد می‌شود. دیشب پسر کوچک خواهرت هنگام بازی آن را انداخت و خاک گلدان روی زمین پهن شده بود. با هر دو دست چشمانت را مالیدی. دوباره دقیق نگاه می‌کنی، گلدان مرتب و اصلا اثری از خاک و بهم ریختگی نمیبینی به سمت آشپزخانه می‌روی و مقابل سینگ ظرفشویی پشت به اپن آشپزخانه حامد ایستاده بود. محو تماشای قد و بالای همسرت می‌شوی که یک مرتبه با چرخش شوهرت، چشمان عسلی‌ او به نگاهت گره می‌خورد. حامد با لحنی شیرین به تو می‌گوید: «خانوم خانوما... هنوز صورتت رو نشستی!؟» -تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ -مغازه رو زودتر بستم. یه استکان چای با یه حبه عشق کنارش، برات بریزم؟ -نیکی و پرسش؟ خیلی زحمت کشیدی. -نمیشه همش زبونی بهت بگم دوست دارم. -عاشقتم حامد. سیما این تویی که از دل تاریکی به روشنایی مودت رسیدی با طعم چای قند پهلوی عشق. @Parvanege
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عصرتون دلپذیر بفرمایید چای🫖☕️ @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‎‎‌
🔹🔸🔹🔸 جاخوردم. انتظار همچین عکس‌العملی رو نداشتم هم تعجب کرده بودم و هم ته دلم قند آب می کردند. البته قبلش یه چشم غره به مهسا رفتم. همشون زدن زیره خنده. ضربه ای به در خورد با خنده گفتم: بفرمایید . و سرم رو چرخوندم به طرف مریم که داشت به گل های توی دستم سیخونک میزد. صدای گرم و پرابهتی که سلام کرد گل تو دستم افتاد روی زمین. به طرف صدا چرخیدم خودش بود :س....سلام تغییر کرده بود اولین تغییری هم که خود نمایی می کرد ته ریش صورتش بود و بعدد از اون پیراهن آبی آسمانی که پوشیده بود که خیلی هم به چشماش میومد و دسته گلی تو دستش خود نمایی می کرد. برای من دیدن مهدادی که همیشه مشکی می پوشید تو لباس رنگ روشن یکم تعجب آور بود .چه ناز میشه، خوب چرا نمیپوشی لباس روشن؟!؟ دخترا با لبخندی معنی دار خداحافظی کردند و ازاتاق رفتند بیرون ... آخ آخ بدبخت شدم.حالا باس میومدی؟! دسته گل رو به طرفم دراز کرد بالبخندی ازش گرفتم و گفتم: خیلی خوشگله مرسیی. یه دسته گلی ترکیبی از انواع گل ها بود و بوش آدم رو گیج می کرد. روی صندلی کنار تخت نشست و گفت : واقعا خوش حالم که بهوش اومدی . دستی به گل ها کشیدم و گفتم :خودمم همین طور .....میدونم حرفم یکم احمقانه است ولی ازاین که برگشتم خوشحالم... :حالا بامن چی کار داشتی؟ :من مدرکی دارم که نشون میده لهراسب تو گذشته از یه دختر نوجون سواستفاده کرده و باعث مرگ اون شخص شده با گیجی نگاهم کرد وگفت: مطمئنی؟ : آره و یه شاهدم دارم که اون رو در حال ارتکاب جرم دیده . :و کی هست اون شاهد؟ : مه‌لقا ..... :و اون شحصی که مرده؟؟ :خواهر مه‌لقا ....دلربا . سری تکون داد و سکوت کرد. به پنجره ی بغل دستم نگاه کردم. اواخر بهمن بود و بوی بهار و سال جدید میاومد سال تحویل امسال بابقیه سال ها فرق داشت. یک ماه بعد: دفتر خاطرات عزیز میدونم که خیلی وقته چیزی ننوشتم و ازت معذرت میخوام اما الان با دست پر اومدم و میخوام نبودنم رو جبران کنم... ...
🔹🔸🔹🔸 یک هفته بعد از ملاقاتم با مهداد ازبیمارستان مرخص شدم و به اصرار مامان به تهران برگشتم تا دوره نقاهتم سپری بشه. هرچند که خودم خیلی دوست داشتم برگردم به روستا. تو چندباری که با مهسا و نفس صحبت کردم فهمیدم که روند ساخت مدرسه به خوبی داره سپری میشه و بابت این موضوع خوشحال بودم بعد از جریان بیمارستان مهداد رو ندیدم مریم مابین حرف هاش لو داد که مهرداد بهش گفته به خاطر کارهای انتقال مالکیت شعبه جدید شرکت مایک مجبور شده بره امریکا . دلم برای روستا تنگ شده بود احساس می کردم که دیگه اون جا جزئی از خونه و خانوادم شده برای همین تصمیم داشتم برای سال تحویل برگردم به روستا هرچند که میدونم مامان ممکنه کلمو از تنم جدا کنه . دفترو بستم و به ساعت روی میزم نگاه کردم دو ونیم نصفه شب بود . به سمت تختم رفتم به سه شماره نکشیده خوابم برد. :وااای مامان به خدا حالم خوبه دیگه، درد هم ندارم . دقیقا سه ساعت تمام بود که در حال راضی کردن مامان محترم بودم و دیگه کم مونده بود با سر برم تو دیوار. ملتمسانه به بابا نگاه کردم وگفتم: خواهش می کنم شما یه چیزی بگید بابا به خدا حالم خوبه . بابا با صدای محکمی گفت: اگه واقعا میخوای برگردی از نظر من مشکلی نداره مامان خواست اعتراض کنه که بابا گفت: خانم نمی تونیم مانعش بشیم اگر خودش این تصمیم رو گرفته که برگرده به اون روستا پس باید به تصمیمش احترام بذاریم . وقتی که مامان هم موافقت خودش رو اعلام کرد باخوشحالی ازجام پریدم و بوسه ای به گونه ی جفتشون زدم و به سمت اتاقم دویدم و درمقابل جیغ مامانم که گفت شهرزاد ندو خنده ی سرخوشی کردم . وارد اتاق شدم و از خوشحالی طاق باز روی تخت افتادم گوشیم که تو جیبم بود لرزید. درش آوردم مریم بود :به به مریم خانم چه عجب یادی از ما کردید :خوبی شهرزاد ؟؟؟؟؟ ما دیشب حرف زدیما . :باشه حالا بهونه نیار الکی برای چی زنگ زدی ؟ :پاشو بیا روستا دیگه تهران بهت خوش گذشته ها . :هاهاا جات خالی . :چشم و دلم روشن لابد با امیرجونت میری گردش آره؟ :مریم اگر میخوای وقتی برگشتم سرت رو تنت باقی بمونه حرفت رو پس بگیر. :واای باشه بابا چرااینقد خشن شدی . :خب دیگه . :حالا لطفا اگر بهتون برنمی خوره بگید کی برمی گردید . مکثی کردم وگفتم: ...
🔹🔸🔹🔸 برای سال تحویل طالقانم . جیغی زد وگفت: واقعا؟ :اوهوم . :یعنی واقعا هفته ی دیگه این جایی؟ :وای اره دیگه مریم . مکثی کردم تاهیجانات مریم بخوابه و گفتم: مریم؟ :ها؟ :یه چیزی میپرسم جدی جواب بده . :یاخدا بگو ببینم . :مهداد برگشته؟ پقی زد زیرخنده، باحرص گفتم: بمیری که برای دو دقیقه هم که شده نمی تونی جدی باشی . :باشه باشه قربون اون دل عاشقت برم نیومده هنوز . ضد حال خوردم نمیدونستم چرا اینقدر کارش طول کشیده و چرا هیچ خبری نداده. بعد از یکم کل کل بامریم گوشی رو قطع کردم. امشب شب آخری بود که تو تهران بودم رو تختم نشسته بودم و به این فکر می کردم که فردا تو روستا چه اتفاق هایی قراره بیافته و چه چیزایی ازاین به بعد تغییر می کنه . نگاهی به ساعت کردم ده ونیم بود مامان و بابا داشتند تلویزیون نگاه می کردند و شایان هنوز بیمارستان بود . دلم هوای تاب دونفره ی تو حیاط رو کرد یه پالتو پوشیدم و ازاتاق اومدم بیرون. هوا با وجود این که آخر اسفند بود ولی هنوز سرد بود بدون این که جلب توجه کنم رفتم حیاط و با ذوق روی تاب نشستم پاهام رو بردم عقب و بافشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد. خندیدم چقد بازی های دوران کودکی شیرین بودن . :این جا چی کار می کنی؟؟؟ سرم رو آوردم بالا و صورت خسته ولی خندون شایان رو دیدم :حوصله ام سررفته بود، گفتم تااین جام یه سری هم به تاب بزنم . خندید و کنارم نشست :یادته وقتی بچه بودی بزور من رو میاوردی این جا تا هلت بدم؟؟ خندیدم وگفتم : آره و تو هم همیشه جیغم رو درمیاوردی ازهمون بچگی ارادت خاصی به آزار دادن من داشتی . قهقهه ای زد :خوب تقصیرخودت بود دیگه عین آدم نمیشتی رو تاب . نیم نگاهی بهش کردم وگفتم: از رو هم نمیری نه؟ دستاش رو از هم باز کرد و باخوشحالی خزیدم تو بغلش بوسه ایی به سرم زد و گفت: چقد زود زمان گذشت... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باغ فین کاشان نمونه اعلای یک باغ ایرانی است. قدمت این باغ و شروع ساختش به دوره صفوی بر می‌گردد. در دوره قاجار و زمان حکومت فتحعلی شاه طرح توسعه این باغ به شکلی که امروز می‌توان آن را دید انجام شد. اما یک دلیل باعث شد تا نسبت مردم ایران با این باغ عوض شود. این اتفاق قتل صدراعظم، میرزا تقی خان مشهور به امیر کبیر به دستور ناصرالدین شاه بود که در حمامی واقع در همین باغ صورت گرفت. باغ و حمام فین به‌عنوان میراث جهانی در یونسکو به ثبت رسیده‌اند. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا بطَلب! تا که فقط سیر نگاهت بکنم... @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا