eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت. همه از جاشون بلند شدند و به سم
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به داداش نگاه کردم: پرسیدی ازش داداش؟ ازش پرسیدی به چه قیمتی اینکارو کرده؟ چرا ساکتی؟؟ همتون صدای بلندتون مختص به منه؟ ایستادم جلوی داداش: می‌ترسی اگه ازش بپرسی چرا اینکارو کرده دوباره بذاره بره نه؟ - هستی... میون حرفش اومدم: صبرکنید لطفا داداش حرفام تموم نشده... یعنی اصلا هنوز شروع نشده. مجددا ایستادم جلوی آیدا: به من نگاه کن... سرشو بالا آورد چقدر دلم برای این چشا تنگ شده بود... ادامه دادم: قیمت کاری که کردی برای من خیلی گرون تموم شد خانوم راد میدونی چقدر گرون؟ اصلا یکبار از کسی پرسیدی به سر هستی چی اومده... بغض‌مو کنار زدم: چی به سرش اومده که می‌ترسه از خونه بیرون بره؟ چی به سرش اومده که پشت تمام لبخنداش بغض مخفی شده؟ چی به سرش اومده که توی سن 26سالگی حمله‌ی عصبی بهش دست میده؟ ازکسی پرسیدی چی به سر هستی اومده که از رنگا گریزون شده و دائما مشکی تنشه؟ از کسی پرسیدی چی به سرهستی اومده که اینقدر داغونه.... فریاد زدم:هااااااااان پرسیدی؟... سرمو به نشونه تاسف تکون دادم: آیدا من از تو... تویی که فکر می‌کردم دوست‌ترین دوستی، جوری زخم خوردم که از دشمنم نخوردم. لحظه به لحظه تعجب بیشتری به چشاش نفوذ پیدا می‌کرد. لب باز کرد که چیزی بگه که مانع شدم: هیسس... ساکت. یادته در قالب یه غریبه ازم پرسیدی چرا از سرنوشتت شاکی‌ای هان یادته؟ خوب گوش کن می‌خوام جواب سوالتو بدم. کمی ازش فاصله گرفتم طوری که هرسه شون روبه روم قرار گرفتن با دست به خودم اشاره کردم با بغضی که کنترلش برام مثل مرگ بود گفتم: من هستی آتشین از سرنوشتم شاکیم... شاکیم چون تو شونزده سالگیم یه داغ دیدم یه داغ خیلی بزرگ. من از سرنوشتم شاکیم چون مدت‌هاست وقتی ساعت میشه نه صبح، حس بدی بهم دست میده .. حس می‌کنم دقیقا همون روز بارونیه و قراره یکی از عزیزامو از دست بدم. من شاکیم که از شونزده سالگی تا بیست سالگی مثل یه سنگ زندگی کردم فقط و فقط به اهدافم فکر کردم روز و شبم شده بود رسیدن به آرزوهایی که با این خانوم که توی ذهنم اسمش صاحب آرزوهام ثبت شده بود ساخته بودیم. از سرنوشت شاکیم چون باعث شد در مسیری قرار بگیرم که دو راه بیشتر نداشت یا دوری از این خانوم یا نامزدی، اونم درست زمانی که تمام فکرم اهدافم بود و حتی ذره ای به ازدواج و این چیزا فکر نمی‌کردم... شاکیم چون فکر کردم با رفتن و چهارسال زندگی کردن تو یه کشور غریب می‌تونم آرزوهامو داشته باشم. اولین قطره‌ی اشکم فروافتاد: می‌تونم صاحب آرزوهامو داشته باشم... ولی نشد چهارسال زندگی کردن توی غربت برام غنیمتی به جا گذاشت به اسم تنهایی. ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے به داداش نگاه کردم: پرسیدی ازش داداش؟ ازش پرسیدی به چه قیمتی اینکارو ک
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے چهارسال دور بودن از سرزمینم جایی که توش عزیز دفن کرده بودم برام افسردگی و غمگینی به جا گذاشت... اون چهارسال لعنتی باعث شد اینقدر از خودم دور بشم اینقدر توجهم به قلب و احساسم کم بشه که عشق پا به قلبم بذاره و من نفهمم.... نگاهمو دوختم تو نگاه آیدا صورت خیسمو با لبه‌ی آستینم خشک کردم، مانع ریزش بیشتر اشکام شدم با صدای گرفته‌ای گفتم: تا اینجا رو خودتم خوب می‌دونستی غریبه‌ی آشنا نه؟ خوب گوش کن از این به بعدش برای تو جذاب میشه... خوب گوش کن میخوام بشنوی از زبون خودم بشنوی که رفتنت چه بلایی به سرم آورد. نفس عمیقی کشیدم داشتم خفه می‌شدم از یادآوری خاطرات گذشته‌ام داشتم عذاب می‌کشیدم ولی نمیدونم چرا سکوت نمی‌کردم بعد از کمی مکث ادامه دادم: اون روز صبح که با صدای داداش طاها چشم بازکردم و دیدم نیستی حتی لحظه‌ای هم به خودم اجازه ندادم فکر کنم رفتی همه جا رو گشتیم تهران رو زیرورو کردیم. لبخند تلخی زدم: ولی نبودی رفته بودی، وقتی مطمئن از رفتنت شدم که نامه‌تو خوندم.... نوشتن اون نامه شاید برای تو سخت بوده باشه ولی خوندنش برای من هزاربرابر عذاب‌آور بود. اخه توش نوشته بودی میری خودتو بسازی وقتی این جمله رو خوندم با خودم گفتم مگه آیدا نمی‌گفت وقتی کنار منه، بیشتر از هر وقتی احساس امنیت می‌کنه پس چطوری بدون من رفته خودشو بسازه؟ هه. زل زدم توی چشاش: پیش بینی اینکه بعد رفتنت دوباره خوردن قرصای اعصابم بدون اطلاع حتی یه نفر شروع شد خیلی سخت نیست. حال و هوام خیلی بد بود از طریق باران با یک روانشناس آشنا شدم... اشکام مجدد راهشونو باز کردند: آقای رضایی نمیدونم چند جلسه رفتم پیشش ولی وقتی به خودم اومدم داشتم توی بیمارستان کار می‌کردم به خاطر تو و خواسته تو... آخه ازم خواسته بودی اهداف و آرزوهامونو تنهایی دنبال کنم. گفتم همه چی رو از همون روز اول براش گفتم تا رسیدم به الانم ساعتی طول کشید و در طی این مدت هیچ‌کس حتی قدمی تکون نخورد همه ایستاده داشتند به من گوش می‌دادند آیدا باورش نمیشد اینو وقتی فهمیدم که اشکاش روی صورتش فروریختند با دیدن اشکاش از ته دل خنده بلند و طولانی و عصبی ای کرده و گفتم: می‌بینین؟ این خانوم رادمنشه داره گریه می‌کنه... چقـــــــدر جالب مگه تو نرفته بودی که خودتو محکم بسازی پس چرا اینقدر راحت اشک می ریزی اونم تو جمع؟! ... 🍁🍁🍁🍁
🔸مراقب بچه‌ها باشیم، آخه زود بزرگ میشن و دل‌مون برا بچگی‌هاشون تنگ میشه.😉 ☘یکی از دلایلی که بچه‌ها گوش به حرف ما نمیدن، اینه که مدام بهشون بکن... نکن می‌گیم. 💥اکثرا هم حیاط نداریم، محیط خونه‌هامون هم مناسب فعالیت بچه‌ها نیست. گاهی هم خونه‌ها پر از وسایل تزئینی و گرون قیمت که باعث شده، بیشتر ما در خدمت اون‌ها باشیم تا اونا برای ما! ⚡️ وسایل تزیینی برای بچه‌ها فقط دست و پا گیر هستند. 💢لطفا بیاییم این چند روزی که بچه‌ها مهمان ما هستند و با ما زندگی می‌کنند اجازه کشف، تجربه، کنجکاوی و بازی رو در خونه که امن‌ترین جای ممکنه، براشون فراهم کنیم. مرتب به بچه‌ها تذکر ندیم، خودمون رو جای بچه‌ها قرار بدیم اگه مرتب یکی به ما تذکر بده چی میشه☺️ @Parvanege
زندگی جیره مختصری‌ است، مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است، مثل یک حبه قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد.💖 @Parvanege
@Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے چهارسال دور بودن از سرزمینم جایی که توش عزیز دفن کرده بودم برام افسردگ
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے صدام رفت بالا : کسی که باید اشک بریزه منم نه تو.... منی که از همون اول که بچه بودم تا همین الان که صاحب یه بچه‌ام؛ دارم عذاب می‌کشم... تو چرا گریه می‌کنی مگه تو هم مثل من پشت ماشین عروس شوهرت، پدربچه‌ات از همه مهم‌تر عشقت، هق زدی؟ تو چرا داری اشک می ریزی مگه تو هم مثل من یه بچه داری که باید بی پدر بزرگ بشه؟ که خودت تنها باید براش بری خرید؟ خودت تنها باید براش اسم انتخاب کنی؟ گریه نکن آیدا بهت نمیاد، به قلب سنگ و خالی از احساست گریه نمیاد در ثانی من اصلا نیازی به ترحم تو یک نفر ندارم. بعد سه سال برگشتی که بهم ترحم کنی؟هـــه نگران نباش اگه به این دلیل برگشتی تو این خونه افراد زیادی هستند که با ترحم و دلسوزی بهم نگاه کنند.... نگاه گذرایی به داداش انداختم باقدمهای بلند خودمو رسوندم جلوی آیدا و گفتم: با توام چرا ساکتی؟ اینجوری بهم نگاه نکن... آخه فکر می‌کنم دوسم داری... اشکاش به شدت روی صورتش می‌ریخت دستشو جلوی دهانش گرفت حسشو درک می‌کردم بغض داشت خفش می‌کرد درست مثل من. زل زدم تو چشاش گفتم: چرا داری گریه می‌کنی؟ مگه شما همه چی رو ول نکردی رفتی که خودتو پیدا کنی که دریچه قلبتو نفوذناپذیر کنی... پس چرا الان داری گریه می‌کنی؟ با صدای به شدت بغض الودی گفت: هستی به خدا نمی‌خواستم اینطوری بشه... من... من... سکوت کرد از شدت بغض نمی‌تونست چیزی بگه. ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے صدام رفت بالا : کسی که باید اشک بریزه منم نه تو.... منی که از همون اول
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے خیره شدم به چشاش و دستامو مشت کردم قلبم داشت از سینه بیرون میزد با صدای در ظاهر محکم، ولی در اصل فروپاشیده و به سختی گفتم: برو آیدا... برو و برنگرد نه تنها توی این خونه بلکه دیگه هیچ جا ظاهر نشو... نمی‌خوام ببینمت دیگه دیدنت آرومم نمی‌کنه بر.... قبل این که کلمه کامل از دهنم خارج بشه صدای داداش رو شنیدم: هستی اینجا خونه‌ی آیداست این چه حرفیه داری میزنی؟ من میدونم عصبی و خسته‌ای ولی سعی کن خودتو کنترل کنی داری کمی زیاده روی می‌کنی. برگشتم سمت داداش نگاهی بهش کردم سری تکون دادم لبخندی زده و گفتم: حق با شماست داداش اینجا خونه‌ی ایداست. به هرسه نفرشون نگاه کردم: اینقدر اجازه ندارم که آیدا رو از خونش بیرون کنم بنابراین خودم میرم. هق هق خفه.ی آیدا ساکت شد به سمت داداش رفت با حال زاری گفت:نه داداش حق با هستیه، من اشتباه کردم از اولم نباید میومدم با اجازتون من میرم دیگه. قبل از اینکه داداش چیزی بگه باصدای بلندی گفتم: به خدا قسم قدم از قدم برداری اینبار کسی که برای همیشه گم و گور میشه و دیگه هیچوقت حتی به عنوان یه غریبه هم نمی‌بینیش منم... سرجاش خشک شد با ناباوری به سمتم برگشت و نگام کرد درحالیکه به سمت پله ها می‌رفتم به آرومی گفتم: من به اندازه‌ی کافی طعم داشتن خانواده و زندگی تو این خونه رو چشیدم، حق با داداشه نوبتیم باشه نوبت توئه. با قدمهای بلند خودمو به اتاقم رسوندم نگاهی به اطرافش انداختم از داخل کمدم کلید خونه‌ای که هدیه عروسیم بود (اینم یه خاطره دیگه) برداشتم. چمدونمو که فقط یه بار بازش کرده بودم برداشتم تمام اینکارا رو در کمتر از سه دقیقه انجام دادم قبل از اینکه از اتاق خارج بشم دفتری که در طی این سه سال داخلش با آیدا حرف زده بودم رو گذاشتم روی میز ولی نمیدونم چرا اینکارو کردم؟! قرصای خوابمو از داخل کشو توی کیفم انداختم و به سمت سالن راه افتادم بی هیچ تردیدی. هیچ کس حتی ذره‌ای ازجاش تکون نخورده بود، فقط آیدا به دسته مبل تکیه داده و سرشو پائین انداخته بود تمایلمو نسبت به اینکه برم تو بغلش به خاطر تمام دردام هق بزنم رو به سختی از خودم دور کردم. با شنیدن صدای قدمام مارال مثل باد به سمتم برگشت خواست به سمتم بیاد که با صدای سردی اینقدر سرد که خودمم سردم شد گفتم: من علاوه بر کینه‌ای... تازگیا خیلی بی‌پروا هم شدم مارال... نیا جلو بذار با رعایت احترام‌ها برم. سرجاش خشک شد شاید شنیدن این حرف از جانب من خیلی براش گرون تموم شد، ولی دیگه مهم نبود... بود؟! ... 🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے خیره شدم به چشاش و دستامو مشت کردم قلبم داشت از سینه بیرون میزد با
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے آخرین پله رو هم طی کردم نگاهی به همشون انداختم به جمعی که حالا با خودم شش نفر بود، ولی اینبار من این جمع شش نفره رو به یه جمع پنج نفره تبدیل می‌کنم. ایستادم جلوی داداش چمدون روی دستم، قلبم و روحم سنگینی می‌کرد ولی وزنش رو تحمل کردم قطره‌ی اشکمو قبل از فروافتادن روی صورتم گرفتم. لبخند تلخی زدم و گفتم: دارم میرم داداش... دو بار دیگه هم با یه چمدون، این خونه رو ترک کردم یه بار به مقصد کانادا و بار دیگه خونه‌ی هومن. هر دوبارش هستی رو دوباره به همین‌جا برگردوند. اما این‌بار می‌خوام جوری برم که برگشتی برام وجود نداشته باشه. این‌بار اگه پامو توی این خونه بذارم، برای دیدار شماست... برای زنده کردن خاطراتم برای... ولش کن داداش. زل زدم تو چشاش: میدونم از ضعف و ناتوانی متنفری، ولی لطفا از این به بعد اگه خواستی کسی رو به زندگی برگردونی اگه خواستی بهش تلنگر بزنی تا به خودش بیاد از نقاط ضعفش استفاده نکن استفاده از نقطه ضعف افراد وسط پریشونیشون نه تنها کمکی بهشون نمیکنه بلکه بدتر و بدترشون می‌کنه. حواستو جمع کن داداش من بدجور می‌ترسم که زندگی مهرسات بشه تکرار مکررات زندگی هستی... وقتی کنارمهرسا نشستی تا براش از فواید غرور یه زن بگی یه راهیم پیش پاش بذار تا اگه در زمانی یا مکانی غرورش زخم برداشت قلب و روحش زخم برنداره نذار استدلال مهرسا از محکم بودن بشه مغروربودن. غرور خوبه داداش، ولی سخته... مرگ رو جلوی چشمت می‌بینی وقتی یه نفر غرورتو به بازی بگیره شاید اگه یکی به من گفته بود که بعضی وقتا باید به جای مغرور بودن، ضعیف بود بعضی وقتا باید سست بود و بار سنگین روی دوشو به یکی دیگه داد... الان اینقدر ضربه نمی‌خوردم... کلیدای دستمو بالا آوردم لبخند پر بغضی زدم و روبه همشون گفتم: دارم میرم تو خونه‌ی خودم. خونه‌ای که هدیه وصالم بود. می‌خوام اولین باری که هوس چیزی می‌کنم توی خونه‌ی خودم باشم. لبخندی زدم: میخوام وقتی از ریخت و قیافه در اومدم و نیاز داشتم یکی نازمو بخره با در و دیوارای خونه خودم حرف بزنم. جایی که قراره هفت ماه دیگه بچم توش اولین نفساشو بکشه... چرا خوشحال نیستین؟ مگه همین رو نمی‌خواستین مگه نمی‌خواستین از نو شروع کنم... خب می‌خوام همین کار رو بکنم. این‌بار میخوام با تکیه بر خودم از نو شروع کنم، دور از شما. اگه این‌بار من بخوام به شما تکیه کنم، میدونم در آینده ضربه می‌خورم ... می‌خوام یه زندگی مستقل بسازم. ... 🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی... خدای متعال همون موقعی که ذوق‌شو دارید براتون بخواد... و راهی سفر بشید🤲 شب‌تون بخیر🌙 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌ امام‌ زمان عج💚 ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من، حضرت خورشید سلام🌤 عج @Parvanege