eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
213 دنبال‌کننده
116 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸شبکه چندقلوها🔸 دکتر به صفحه کوچک مانیتور چشم دوخت. مست صدای تاپ تاپ ریزی بودم که از اسپیکر پخش می‌شد که جمله دکتر نئشگی مادری را از سرم پراند: دو تا هستن. چی؟ دو تا جنین می‌بینم. گردالی روی مانیتور را دوباره چرخاند و گفت: آره دو تا هستن. وا رفتم. خودم را بسته بودم که تمام وجودم را بگذارم برای یک بچه. نمی‌توانستم تصور کنم چطور باید احساسات مادری را تقسیم کنم. پکر، آمدم بیرون. همسرم که شنید خندید و گفت: هر چی خدا بخواد. خیلی طول نکشید که فهمیدم خدا خودش بلد کار است. من قرار بود دو برابر مادری کنم. فشار بارداری، درد کمر، شب‌بیداری و احساسات مادرانه. همه چیز در من تکثیر شده بود. سخت اما شیرین. اولین بار در چهارماهگی بچه‌ها فهمیدم ما یک شبکه‌ایم. شبکه‌ای از مادران و پدران دوقلو و چندقلو. آن شب با کالسکه دوقلویی توی پیاده‌رو می‌رفتیم تا برای بچه‌ها لباس بخریم. نگاه‌های هیجانی آدم‌ها را وقتی از کنارمان رد می‌شدند، راحت می‌فهمیدم. دیدن دوقلو برایشان جالب بود. در فرصتی که رفته بودم توی یک مغازه تا قیمت لباس بپرسم، از پشت شیشه دیدم که خانمی با همسرم مشغول گفت‌و‌گو شده‌. کمی بعد بیرون آمدم. دختر و پسر حدوداً هفت ساله‌ دو سمت مادرشان ایستاده بودند. آن زن در چند دقیقه تجربیات داشتن دوقلو را به ما گفت. همدردی کرد که می‌داند سخت است و دلداری داد که خیلی زود همبازی می‌شوند و خدا را شکر می‌کنید بابت دوقلو بودن. آنجا بود که فهمیدم ما یک شبکه‌ایم با تجربیات نسبتاً مشابه از شیطنت‌ بچه‌های وروجکمان. در کنار سمت شیرین ماجرا جنس غمی که از این شبکه دریافت می‌کردیم هم فرق داشت. یک‌بار راننده تاکسی‌ای وقتی بچه‌ها را دید از فامیلش تعریف کرد که سه‌قلو داشت و یکی از قل‌ها طی حادثه‌ای فوت کرد‌. آن راننده نمی‌دانست احساسات شکننده مادرانه‌ام با این خاطره تا کدام خیال غمگین پرواز کرد. جنگ غزه داغ زیاد داشت اما سوز این یکی هم مثل همان خاطره عمق استخوانم را سوزاند. من می‌دانم این مادر چقدر رنج کشید تا کودکانش سالم به دنیا بیایند. دو برابر همه مادران... چقدر ذوق داشت که کودکش شروع کند به خندیدن و بعد که ذوق خندیدن این یکی را می‌کند آن یکی شروع کند به آ آ و بابا کردن. هر بار با خودش فکر می‌کرد کدامشان زودتر راه می‌افتد و کدامشان زودتر اسمش را صدا می‌زند. من خوب می‌فهمم که این مادر دیگر قلب ندارد. قلبش دو تکه شده بود تا بیرون سینه‌اش بتپد و امروز زیر خاک سرد دفن شده است. راستش بیشتر هم می‌فهمم. اینکه چقدر دوست داشت جسمش هم پیش آنها باشد و کنار هم مهمان سفره رسول‌الله باشند. ما یک شبکه‌ایم. فرقی‌نمی‌کند چند فرزند داشته باشیم یا اصلا مادر و پدر باشیم یا نه. انسان بودن کافیست تا خشم و تنفرمان از این رژیم غاصب پخش شود بینمان. یکی از میلیون‌ها دلیلش هم این فیلم ✍سیده نرجس سرمست | رشت ۱۵بهمن ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸قلب های طلایی🔸 من از ۶سالگیم تا الان که ۸ سالم است،داستان هایی از غزه می شنیدم .اما وقت هایی که در تلوزیون مادرانی دل شکسته ، پدرانی زخمی ، نقاشی های پاره شده و بچه هایی مریض یا خونی می دیدم، دلم برای آن ها می سوخت،خیلی. روزی در مدرسه ی ما پویشی برگزار شد به نام قلب های طلایی که کمک هایی برای مردم غزه جمع می کردند. من هم پول دادم اما هنوز از فکر غزه درنیامده بودم، تا این که روزی دیگر سرودی درباره‌ ی جبهه ی مقاومت برای ما پخش کردند. بعد از آن سرود، سربازانی از جبهه ی مقاومت به مدرسه ی ما آمدند و برای ما از جنگ و مقاومت تعریف کردند. چند روز بعد در خانه ی خودمان در مورد آتش بس چیزهایی شنیدم. وقتی به کلاس رفتم از خانم معلمم پرسیدم:«آتش بس یعنی چه ؟» خانم معلم جواب داد :« یعنی جنگ را فعلا تمام کنند» و از شجاعت و مقاومت مردم غزه حرف زد. بعد خانم در مورد یمن، فلسطین، عراق، لبنان و سوریه حرف زد وگفت:« بعضی از این کشورها اشغال شده است و ادامه داد وقتی یوسف زهرا برگردد تمام کشورهای اشغال شده از اشغالی در می آیند». بعد از حرف های خانم معلمم فهمیدم یوسف زهرا امام زمان علیه السلام است. پی نوشت: این متن ویرایش نشده است. ✍فاطمه حسنا ظریفی| ۸ ساله| رشت ۱۵بهمن ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📕 آیین رونمایـی از مجلـه روایت کلمه بـــا حضـــور: هادی لطفی(سردبیر مجله کلمه) فاطمه دولتی طاهره مشایخ نادیا ره حمیده عاشورنیا 🗓 زمان: شنبه ۲۰ بهمـــن ۱۴۰۳ ⏰ ساعت: ۱۵:۳۰ 🏢 مکان: رشت، ابتدای خیابان ملت، جنب کانون مهر بازنشستگان، کتابخانه شهید آیت‌الله‌رئیسی(کتابخانه مرکزی) 📍 موقعیت در نشان: https://nshn.ir/sbWqwwGBJ576 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ محفل روایت پس از باران: ایتا| بله | ویراستی | اینستاگرام https://instagram.com/pasazbaran.ir حوزه هنری گیلان: https://eitaa.com/artguilanews
🔸به بهمن‌ماه فروردین بگویید🔸 «باسلام خدمت دبیر محترم. لطفأ اعضای گروه سرود بیان اتاق پرورشی». و این خوش‌مزه‌تر از هر شیرینی‌ای بود که در آن ایام در مدرسه‌ی ما پخش می‌کردند. سال‌های راهنمایی و دبیرستانم گره خورده بود به بند بادکنک‌ها و شرشره‌هایی که راهروها و کلاس‌ها را با آن‌ها تزیین می‌کردیم و زیرلب دکلمه‌ها، متن‌های مجری‌گری و سرودهایمان را هم زمزمه می‌کردیم. قول داده بودیم که درس‌هایمان را هم بخوانیم اما به هرحال شیرینی آن کلاس نرفتن‌ها هنوز زیر زبانم هست. زهرا اما شاگرد درس‌خوانی نبود و اهل انجام کارهای فرهنگی هم نبود. عالم خودش را داشت و فقط به بهانه‌ی فرار از کلاس، همیشه از ما التماس دعا داشت که او را هم از اعضای گروه سرود معرفی کنم تا بیاید و در اتاق پرورشی در حالی که به ما زل می‌زند، به مهمانی شب گذشته و نهار روز آینده‌شان فکر کند. سه روز مانده بود به جشن اصلی و سر کلاس جغرافیا که معلمش به دلیل سخت‌گیری‌های فراوانش زبان‌زد خاص و عام بود و همه منتظر موعد بازنشستگی‌اش بودند، در انتظار پیک دفتر بودیم که ما را فرا بخواند. احساساتی بودن زهرا برای همه مبرهن بود که همان نیز باعث شد این بار التماس‌هایش با چاشنی اشک همراه شود که :«تورو بخدا اگر از دفتر اجازه آوردن که برید برای تمرین سرود، منم با خودتون ببرید. اصلاً درس نخوندم و مطمئنم خانوم امروز از من می‌پرسه». کم پیش می‌آمد که دل به دلش بدهم و وارد بازی‌هایش شوم. گفتم: نه. از او اصرار و از من انکار. در همین کش و قوس‌ها بودیم که خانم لرستانی وارد کلاس شد. ورود ایشان، شبیه زمانی که برق می‌رود، فیوز را از سر همه می‌پراند. ناگهان همه ساکت می‌شدند. بی استثنا، همه. سکوت مطلق. زهرا عبدی که موظف بود به خاطر بی‌توجهی‌هایش همیشه نیمکت اول بنشیند، مشغول پاک کردن چشم‌ها و مخفی کردن اشک‌هایش بود و حواسش نبود اخلاطش را در نطفه خفه کند که صدای بالا کشیدن بینی‌اش، سکوت کلاس را خدشه دار کرد و بلافاصله صدای نرم آن معلم سخت، طنین انداز شد که :«چیزی شده»؟ جواب زهرا درجا از راه رسید و همین‌طور که قیام می‌کرد گفت: نه. ـ پس چرا گریه کردی؟ ـ خانوم اجازه؟ دلمون خیلی درد می‌کنه. ـ نکنه میخوای بری اتاق بهداشت؟! می‌دونی که سر کلاس من ممنوعه. ـ خانوم اجازه؟ نه خانوم. ـ پس یکم تحمل کن. زهرا چشم گویان که می‌نشست، نقطه‌ی پایان گفت و گویشان با صدای در گذاشته شد: تق تق. خانوم اجازه؟ اینو خانوم پرورشی دادن. پیک که از کلاس خارج شد، عطر خوش جمله‌ی روی کاغذ در هوا پیچید. مطمئن بودم که همه‌ی بچه‌ها آن را استشمام کردند و برای بعضی‌ها با بوی حسرت و ای کاش در هم آمیخته شد. در آن لحظه شامه‌ی زهرا عبدی از همه تیزتر بود. این را از خواهش چشم‌هایش فهمیدم. سرش را به عقب برگردانده بود و به من که دو نیمکت عقب‌تر از او می‌نشستم نگاه می‌کرد و « من بی‌چاره را نجات بده»ی ملموسی در نگاهش بود. خانم لرستانی پرسید: «اعضای گروه سرود چند نفرن»؟ از جا بلند شدم: «خانوم اجازه؟ ه‍َ ه‍َ ه‍َ ه‍فت نه هشت نفر». نفر هشتم را شک داشتم بگویم یا نه؛ که معلم کارکشته و عزیزمان، خبر از غیبش رسید و پرسید: «زهرا عبدی هم هست»؟ سکوت من باعث شد تا خودش ادامه دهد: « زهرا تو چند سالته الان»؟ با نشستن من، زهرا بلند شد: « اجازه خانوم؟ سیزده سال». ـ از سرودهایی که به مناسبت دهه فجر تا حالا خوندین، چی تو یادت هست؟ ـ تا حالا سرود نخوندم خانوم. ـ پس عضو تماشاچی و افتخاری گروه هستی؟ ـ صدای خنده‌ی بچه‌ها موسیقیِ متن کلاس جغرافیا شد و صدای قدم‌های خانم لرستانی در آن تک‌نوازی می‌کرد که سؤال عجیب ایشان همه را میخ‌کوب کرد: ادامه دارد... ✍سعیده حسینی|رشت ۲۱بهمن۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ماییم. رنگ‌ به رنگ زیر پرچم سرخ شهادت به سمت آسمان آبی ظهور✌️
قسمت دوم 🔸به بهمن ماه فروردین بگویید🔸 با بچه‌های سرود که میری و میایی، لااقل بگو از این شعرهایی که به گوشت خورده چی یادته؟ اگر فقط یک بیت هم بخونی، اجازه میدم باهاشون بری. زهرا مثل فنرِ از جا در رفته بی‌قرار شده بود و دست‌هایش را در هم می‌پیچید و آب دهانش را با فشار حداکثری قورت می‌داد. با آخرین نفس عمیقی که نوش جان کرد، گفت: «امام آمد». ـ خب، خوبه. بسیار خوب. مال همین سرودی هست که بچه‌ها دارن تمرین می‌کنن؟ ـ بله خانوم. دیگه چیزی یادم نمی‌آد. ـ از بچه‌های سرود، کسی می‌تونه بقیه‌اش رو بخونه برامون؟ انگار خبردار ایستادم و شروع کردم: «دوباره ماه خوب بهمن آمد/دوباره روح تقوا در تن آمد امام آمد به کنعان دل ما/ چنان یوسف که با پیراهن آمد» مکث کردم و خانم معلم یکم شعر رو زمزمه و معنی کرد و بعد گفت: «ادامه بده». دو نفر دیگر هم با من همراه و بلند شدن و همان‌طور که پشت نیمکت‌هایمان ایستاده بودیم، ادامه دادیم:«سخن از دین و از آیین بگویید/دعایی کرده‌ام آمین بگویید به فتوای شقایق‌ها از این پس/به بهمن‌ماه فروردین بگویید» ـ کافیه بچه‌ها. فضای عجیب و غریبی بر کلاس حاکم شده بود. خانم لرستانی جدید و زهرا عبدی تازه‌ای می‌دیدیم که هر دو منتظر به نظر می‌رسیدن، زهرا منتظر توبیخ و خانم معلم منتظر زهرا. معلم گفت: «زهرا عبدی معنی این مصرع رو بگو و بعد میتونی با دوستانت به اتاق پرورشی بری؛ به بهمن‌ماه فروردین بگویید، یعنی چه»؟ ـ خانوم اجازه؟ چشم خانوم. خانوم منظورش اینه که بخاطر پیروزی انقلاب در ماه بهمن، انگار بهار شده و روزهای جدید در راهه. خانوم اجازه؟ منم امروز در این کلاس و در حضور شما دوباره متولد شدم. بهمن امسال رو برای من بهار کردین. خانوم اجازه؟ من تا حالا توی هیچ گروه سرودی شرکت نکردم. اصلأ علاقه‌ای هم نداشتم ولی شما دین خودتان به این ایام و این سرود را خیلی قشنگ ادا کردید. برای ما معنا و زنده‌اش کردین. باورم نمی‌شد داشتم این حرف‌ها را از زهرا می‌شنیدم. آن دختر به ظاهر بی‌توجه و بی‌علاقه، لحظه‌هایی که در اتاق پرورشی در عالم خودش سیر می‌کرد، چه چیزها که ثبت و ضبط نکرده بود. شاید این ما بودیم که توجه نداشتیم به آن‌چه که می‌خواندیم و می‌دیدیم. اشک که از چشم‌هایش جاری شد گفت: «میشه منم عضو دایمی گروه سرودتون بشم»؟ ـ گروه سرود ما؟! این گروه مال همه‌ست. معلومه که میتونی؛ فقط باید خیلی تمرین کنی چون از بقیه‌ی بچه‌ها عقب هستی. و جمله‌ی خانم لرستانی من را حسابی شرمنده کرد و به فکر فرو برد، وقتی که به عنوان حرف آخر گفت: « اتفاقأ زهرا الان از خیلی‌هاتون جلوتره». ✍سعیده حسینی | رشت ۲۲بهمن۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
58.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه داستان شیرین، ۱۳۵۷ 🇮🇷 🎙خوانندگان: مُجال و علی نصیرنژاد پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸یک خبر جدید🔸 داشتیم در کلاس درس می خواندیم ، که یک دفعه صدای زنگ را شنیدیم ، غذا هایمان را آماده کردیم اما ، خانم معلم گفت :« بچه ها .... بچه ها ، حالا که برای زنگ تفریح زود است به نظر شما چرا زنگ می زنند ؟» دوستم دستش را بالا برد و گفت :« برای این که امام خمینی، در روز ۱۲ بهمن ماه که امروز است ، در این ساعت ، به ایران آمد» و بعد شروع کرد به شعر خواندن و گفت :« شاه فراری شده سوار گاری شده» و ما همگی بعد حرفش گفتیم: « بله بله بله بله...............بلههههه » بعد خانم معلم گفت :« بله درست است . پس بیایید جشن بزرگی بگیریم» . و در ادامه‌ ی همان جشن، امروز که ۲۲ بهمن است من به راهپیمایی رفتم و پرچم ایران را مانند شمشیر در یک دستم و یک قاب از یک شهید را مانند سپر در دست دیگرم محکم نگه داشتم. ✍فاطمه حسنا ظریفی |۸ساله| رشت ۲۲بهمن۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸 اول چلچلیته 🔸 چهل‌ و‌ شش سال پیش همین حوالی به دنیا اومدی و دعواها شروع شد. حالا هر جا که کم میارن و فلانی و بهمانی گند می‌زنه می‌ندازن گردنت. خیالی نیست. اول چلچلیته. صبوری کن که راه طولانیه و بقول آقا خرمشهرها در پیش. مادرم رو شاید بشناسی، یه انقلابی دو آتیشه بود. اصلا چرا بود؟ هست. البته در آسمانها. میان الله اکبرهایش، شکمش درد می‌گیرد و مرا صبح روز 22بهمن، چند سال بعد از تولدت، به این دنیا معرفی می‌کند. شاید هم دنیا را به من. نمی دانم. آنقدر می‌دانم که نمی‌دانم و از این صحبت‌ها. صبح 22 بهمن که می‌شد غذایش را بار می‌گذاشت و شال و کلاه می‌کرد تا برویم راهپیمایی. طعنه‌ها را می‌شنید و خم به ابرویش نمی‌آورد. با لبخندی بر لب و محکم می‌گفت:«اَمو انقلاب بُدیم. راهپیماییم باید بشیم»* عجیب دوستت داشت. حالا هشت سال است که نیست. اما دانه عشق به تو را در دلمان کاشت و رفت. عشقی که هرسال قد می‌کشد و می‌بالد... * ما انقلاب کردیم، راهپیمایی هم باید بریم ✍فاطمه سادات مدنی | رشت ۲۴بهمن ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر شُرشُر باران زمستان که می‌رفت تا از سرما برف به زمین بریزد، دور گرمای «کلمه» جمع شدیم... در آیین رونمایی محفل روایت پس از باران