🔸برکت زهرایی🔸
رفتم مدرسه داخل کلاس ریاضی نشسته بودیم
که خانم مدیر وارد شدند.
دو اولیا هم که همیشه در امور مدرسه کمک و فعالیت میکنند با جعبه ی شیرینی و لوح تقدیر با خانم مدیر وارد شدند.
خانم مدیر روی سکوی کلاس ایستاد و گفت:«امروز روز تولد خانم فاطمه ی زهرا (س)هستش این روز قشنگ رو به همتون تبریک میگم این لوح های تقدیر برای مادر های مهربونتون هست...»
که خیلی متن قشنگی تو لوح نوشته شده بود
خانم مدیر ادامه دادند:«امروز عید ما مسلمون هاست به خاطر خشنودی این خانم از ما و ظهور امام زمان بلند صلوات بفرستید» و بعد یه دست وجیغ و هورا...
همه دست میزدن و جیغ میکشیدند. من از این صحبت های خانم مدیر و این شیرینی ها خیلی خوشحال بودم.
از اینکه برای تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها وقت گذاشتند و به کلاس ها اومدند و روز مادر رو تبریک گفتن احساس خوبی بهم دست داد.
وقتی بعضی از بچه ها میگفتن:«یعنی
روز مادر تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستش؟»
از اینکه بچه های کلاسمون بیشتر روز مشغول شیطنت و بازیگوشی های خودشون بودند و کمتر بحر مذهب بودند و حالا برای تولد حضرت فاطمه زهرا اینجور دست میزدن، خوشحال بودم.
زنگ خورد. وارد حیاط که شدم،
از بچه هایی که چادری نبودند، و بی حجاب نمیشه گفت، کم حجاب بودند، میشنیدم
که در مورد اومدن خانم مدیر به کلاس ها با هم صحبت میکردن.
به دوستم یاسمین گفتم :«ببین فقط همین شیرینی و دست زدن چقدر رو روحیه ی بچه ها تاثیر گذاشته، همه از تولد حضرت زهرا خوشحالن»
یاسمین گفت :«چون شکمشون رو سیر کردن 😏»
گفتم :«خب همین دیگه شیرینی ها تاثیر خودشون رو گذاشتن
بچه هایی که نسبت به خدا و پیغمبر کم اعتقاد اند امروز شیرینی تولد این بانو رو خوردن»
یاسمین گفت :«هه تو چه خوش خیالی اونا اصلا براشون مهم نیست شیرینی چی بود مهم اینه که خوردن 😏»
گفتم :«عه ، اگه اینطوره چرا برا بعضی ها سوال پیش اومد:مگه روز مادر تولد حضرت زهراست
چرا بعضی ها هم داشتن برای هم تعریف
میکردن امروز خانم مدیر رفته کلاسشون...»
گفت :«خب حالا اینا رو ولش
برای مامانت چی میخری؟»
گفتم :«نمیدونم»
گفت :«میای برگشتنی بریم این مغازه که وسایل خونه میفروشه؟»
گفتم :«آره چرا که نه»
برگشتنی با هم رفتیم همون مغازه
برای مامانم یه جا کاردی و یه میوه خوری بزرگ
خریدم
با یاسمین، از مغازه بیرون رفتیم و بعد از خداحافظی باهاش، به سمت خونه حرکت کردم
حالا باید چکار میکردم
چطور هدیه را میبردم داخل اتاقم تا مامان
من رو نبینه؟
این میوه خوری سنگین رو کشون کشون تا خونه بردم چادر و مقنعه ام بهم ریخته بود
زنگ آیفون رو زدم با کمی تاخیر باز شد از آسانسور رفتم بالا
هدیه ها رو دم در گذاشتم و رفتم داخل
مامان داشت اتاقش رو جاروبرقی میزد .
گفتم:«سلام مامان جون😘»
با سر جواب سلامم رو داد
که به داداشم، محمد مهدی گفتم :
«داداشی ماشینت رو بردار و برو داخل اتاق مامان،در رو ببند و الکی ماشین رو به پشت در بکوب و بازی کن .»
محمد رفت داخل اتاق و همون کار رو کرد .
بچه چهار سال بیشتر نداره
ولی از اینکه حرفم رو خوب میفهمه و
گوش میده خوشم میاد😁
تا محمد رفت منم رفتم ،هدیه ها رو آوردم تو اتاق خودم،توی کمد رختخواب ها گذاشتم و نفس راحتی کشیدم .
بعد از نهار هر کدوم جایی کار داشتیم .
داداشم همراه پدرم رفت و مادرم هم جایی کار داشت.
خواهرم هم خانه ماند تا درس بخواند. من هم رفتم پارک شهدای گمنام که به کمک دوستانم جشنی هم کنار مردم داشته باشیم
شب که خونه برگشتیم به همراه بابا که یه هدیه ی عالی برای مامان گرفته بود با یه نقشهی عالی که اصلا مامان فکرش رو نمیکرد غافلگیرش کردیم و یه جشن کوچولو براش گرفتیم.
و این روز پر برکت، روز مادر (تولد حضرت زهرا) اینگونه سپری شد☺️
#برکت_زهرایی
#پویش_ولادت_تا_ولادت
✍️زینب ناصری |۱۵ساله |رشت
۷دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی