eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
453 دنبال‌کننده
318 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🖊️ قلم ما، اسلحه ما☄️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برکت زهرایی🔸 رفتم مدرسه داخل کلاس ریاضی نشسته بودیم که خانم مدیر وارد شدند. دو اولیا هم که همیشه در امور مدرسه کمک و فعالیت می‌کنند با جعبه ی شیرینی و لوح تقدیر با خانم مدیر وارد شدند. خانم مدیر روی سکوی کلاس ایستاد و گفت:«امروز روز تولد خانم فاطمه ی زهرا (س)هستش این روز قشنگ رو به همتون تبریک میگم این لوح های تقدیر برای مادر های مهربونتون هست...» که خیلی متن قشنگی تو لوح نوشته شده بود خانم مدیر ادامه دادند:«امروز عید ما مسلمون هاست به خاطر خشنودی این خانم از ما و ظهور امام زمان بلند صلوات بفرستید» و بعد یه دست وجیغ و هورا... همه دست میزدن و جیغ میکشیدند. من از این صحبت های خانم مدیر و این شیرینی ها خیلی خوشحال بودم. از اینکه برای تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها وقت گذاشتند و به کلاس ها اومدند و روز مادر رو تبریک گفتن احساس خوبی بهم دست داد. وقتی بعضی از بچه ها میگفتن:«یعنی روز مادر تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستش؟» از اینکه بچه های کلاسمون بیشتر روز مشغول شیطنت و بازیگوشی های خودشون بودند و کمتر بحر مذهب بودند و حالا برای تولد حضرت فاطمه زهرا اینجور دست میزدن، خوشحال بودم. زنگ خورد. وارد حیاط که شدم، از بچه هایی که چادری نبودند، و بی حجاب نمیشه گفت، کم حجاب بودند، میشنیدم که در مورد اومدن خانم مدیر به کلاس ها با هم صحبت میکردن. به دوستم یاسمین گفتم :«ببین فقط همین شیرینی و دست زدن چقدر رو روحیه ی بچه ها تاثیر گذاشته، همه از تولد حضرت زهرا خوشحالن» یاسمین گفت :«چون شکمشون رو سیر کردن 😏» گفتم :«خب همین دیگه شیرینی ها تاثیر خودشون رو گذاشتن بچه هایی که نسبت به خدا و پیغمبر کم اعتقاد اند امروز شیرینی تولد این بانو رو خوردن» یاسمین گفت :«هه تو چه خوش خیالی اونا اصلا براشون مهم نیست شیرینی چی بود مهم اینه که خوردن 😏» گفتم :«عه ، اگه اینطوره چرا برا بعضی ها سوال پیش اومد:مگه روز مادر تولد حضرت زهراست چرا بعضی ها هم داشتن برای هم تعریف میکردن امروز خانم مدیر رفته کلاسشون..‌.» گفت :«خب حالا اینا رو ولش برای مامانت چی میخری؟» گفتم :«نمیدونم» گفت :«میای برگشتنی بریم این مغازه که وسایل خونه میفروشه؟» گفتم :«آره چرا که نه» برگشتنی با هم رفتیم همون مغازه برای مامانم یه جا کاردی و یه میوه خوری بزرگ خریدم با یاسمین، از مغازه بیرون رفتیم و بعد از خداحافظی باهاش، به سمت خونه حرکت کردم حالا باید چکار میکردم چطور هدیه را می‌بردم داخل اتاقم تا مامان من رو نبینه؟ این میوه خوری سنگین رو کشون کشون تا خونه بردم چادر و مقنعه ام بهم ریخته بود زنگ آیفون رو زدم با کمی تاخیر باز شد از آسانسور رفتم بالا هدیه ها رو دم در گذاشتم و رفتم داخل مامان داشت اتاقش رو جاروبرقی میزد . گفتم:«سلام مامان جون😘» با سر جواب سلامم رو داد که به داداشم، محمد مهدی گفتم : «داداشی ماشینت رو بردار و برو داخل اتاق مامان،در رو ببند و الکی ماشین رو به پشت در بکوب و بازی کن .» محمد رفت داخل اتاق و همون کار رو کرد . بچه چهار سال بیشتر نداره ولی از اینکه حرفم رو خوب میفهمه و گوش میده خوشم میاد😁 تا محمد رفت منم رفتم ،هدیه ها رو آوردم تو اتاق خودم،توی کمد رختخواب ها گذاشتم و نفس راحتی کشیدم . بعد از نهار هر کدوم جایی کار داشتیم . داداشم همراه پدرم رفت و مادرم هم جایی کار داشت. خواهرم هم خانه ماند تا درس بخواند. من هم رفتم پارک شهدای گمنام که به کمک دوستانم جشنی هم کنار مردم داشته باشیم شب که خونه برگشتیم به همراه بابا که یه هدیه ی عالی برای مامان گرفته بود با یه نقشه‌ی عالی که اصلا مامان فکرش رو نمیکرد غافلگیرش کردیم و یه جشن کوچولو براش گرفتیم. و این روز پر برکت، روز مادر (تولد حضرت زهرا) اینگونه سپری شد☺️ ✍️زینب ناصری |۱۵ساله |رشت ۷دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خانه پدری🔸 تیرماه بود و اوج گرمای زادگاهم، شیراز. نوزدهمین روز ماه، زمان خداحافظی دختری بود که تا امروز در خانه‌ی باصفای پدر قد کشیده بود و دنیایی از خاطرات در ذهنش ثبت شده بود. به حکم سرنوشت و بله دادن به مرد زندگی‌ام باید فرسنگ‌ها از پدرم، مادرم و همه‌ی عزیزانم دور می شدم. عطر بهارنارنج را از بهار در مشامم به یادگار گذاشتم تا هر گاه دلتنگ شدم استشمامش کنم .اشک مجال دیدار را از من گرفته بود. چشمان مادرم نیز مروارید اشک را در خود پنهان داشت. پدر اما گویی دلش قرص بود به مردی که دستان دخترش را به دستان گرم او سپرده بود، خاطر جمع گوشه‌ای به تماشا ایستاد. یکی از حاضرین و خطاب به بزرگتر جمع گفت: زیاد نگران نباشید این‌ها بچه هستن به گیلان نرسیده برمی‌گردن‌. تحمل دوری ندارند. شاید همان حرف نسنجیده آن روز، عزم مرا جزمِ ماندن در غربت و کنار آمدن با همه‌ی سختی‌ها ودلتنگی‌هایم کرد که نتیجه‌اش شد ۲۰ سال دوری از همه‌ی دلخوشی‌هایم. توشه‌ی سفر آن روز ما چمدانی بود پر از لباس و چند تکه ظرف و چادر شب‌خوابی که دو دست رختخواب و تلویزیون کوچکی را در در خود جای داده بود و برای شروع زندگی همین مارا بس. اشک اما همچنان مرا رها نمی‌کرد. از شیشه‌ی اتوبوس بیرون را تماشا می‌کردم و به وسعت همه‌ی دلتنگی‌هایی که انتظارم را می‌کشید اشک می‌ریختم. دو ساعت از مسیر را بی‌وقفه گریه کردم. قصه‌ی زندگی ما اما طولانی‌تر از ۲ ساعت و چند ساعت بود. باید عادت می کردم به این مسیر طولانی و پر فراز ونشیب. جاده های پر پیچ خم شیراز تا مقصدمان، رشت(شهر باران) را خوب حفظ شده‌ام. شب را در اتوبوس به صبح رساندیم. آرام آرام بوی نم و رطوبت خبر رسیدن به مقصد را داد. طبیعتی سبز و زیبا ،هوایی نمناک و خیس وشالیزارهایی به زیبایی تمام دلخوشی هایم. اولین تماس با مادرم از تلفن منزل صاحبخانه‌ای بود که قرار بود قصه‌ی زندگی‌مان را در همسایگی آنها شروع کنیم. آن روزها تلفن همراه نداشتیم و من دلشوره‌های مادرانه را خوب درک می‌کردم. با شنیدن صدای مهربان مادرم، بغضم را پنهان و رسیدن به مقصد را اطلاع دادم. همان اول کار دل مادرم را آرام کردم. از زیبایی‌های شهر گفتم و مهربانی زن صاحبخانه باید از امروز صبوری را توشه ‌ی زندگی‌ام می‌کردم و فقط خوشی‌ها را با خانواده ام به اشتراک می‌گذاشتم .تصمیم گرفتم هر جا غبار غم دلم را آزرد دست به دامن قلم و کاغذ شوم آخر مرا با نوشتن الفتی دیرینه‌ست. گاهی زن مهربان همسایه مرا صدا می زد و برایم خبر خوشی از پشت خط بودن پدر مادرم داشت. چادرم را سریع به سر می‌کردم و به منزل آن‌ها می‌رفتم. معمولاً پدر بیمار خانواده در چند قدمی گوشی تلفن روی تختی دراز کشیده بود و من به راحتی نمی‌توانستم صحبت کنم اما شنیدن صدای مهربان پدر و مادرم که تمام هستی‌ام بودند حتی به قدر چند ثانیه، دلم را آرام می کرد. پس از پایان مکالمه اما به اطاقکی که خانه‌ی امن زندگی‌ام بود، پناه می‌بردم و با صدای بلند دلتنگی‌هایم را زار می‌زدم. آری ،دوری و دلتنگی من تا امروز ادامه دارد و هر روز بیشتر از دیروز. ااما دلخوشم به وعده‌ای که پدرم داده. قرار است به زودی به ما سر بزند. پدرم دیگر پدر جوان دیروز نیست اما دلی دارد به وسعت دریا و قلبی دارد به مهربانی باران گیلان. ✍راضیه جمالزاده(غریبه) | رشت ۱۴دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📸 طهورا ناصردوست | رشت ۱۶دی۱۴٠۳
🔸شامی‌های مامان‌بزرگ🔸 اسم قشنگ مادرجون روی گوشی مامانم شکل گرفت(مامان نازی)، گفتم: مامان! مامان نازی زنگ زده مامان گفت:«خیلی وقته ندیدمش. دلم براش تنگ شده. گوشی رو بده من.» گوشی رو به مامان ندادم. با شوخی گفتم:«با خودم کار داره حتما دلش برای من تنگ شده» جواب دادم. با صدای بلند و خوشحال گفتم:«سلام مامان نازی...» مادرجون از اینکه صداش کنیم مامان نازی خیلی خوشش میاد. مامان نازی با لهجه قشنگ گیلانی جواب داد:«سلام می ناز دختر تی جان من بیمیرم»(سلام دخترنازم. من برات بمیرم) گفت:«یه کم بیاین خونه‌ی ما دلم براتون تنگ شده.» گفتم:«آخه امتحان داریم.» گفت:«تا الان که خوندی بیاین.» به شوخی گفتم:« بیایم برام شامی درست میکنی؟» گفت:«چرا چانکونم؟ بیا ته جانا قربان»(چرا درست نمی‌کنم؟ بیا قربونت برم.) سراغ مامان رو از من گرفت و گوشی رو به مامان دادم. مامان که صحبت‌هاش تموم شد ، گفت:«بریم خونه مامان نازی.» همه زود آماده شدیم و حرکت کردیم سمت خونه مادرجون. حدود یک ساعت تو راه بودیم. وقتی رسیدیم بوی شامی‌های مادرجون همه جا رو پر کرده بود. زنگ رو زدم. دروازه که باز شد وارد حیاط کوچک و با صفای مادرجون شدیم. درخت های کوتاه پرتقال که پرتقال های زیادی از روی شاخه ها خودنمایی می‌کردن و گلدان‌های شمعدانی مادرجون منو به وجد می‌آورد. از پله های خونه با صفا بالا رفتم و مادرجونمو بغل کردم و لپ‌هاش رو بوسیدم. گفتم:«مامان نازی واقعا شامی درست کردی؟» 😋 مامان نازی با چشم‌های آبی به من نگاه کرد و گفت:«تی واسی چاکودم دِ»(برای تو درست کردم دیگه.) خندیدم و وارد خونه شدم. پدرجون روبه روی تلوزیون نشسته بود. با دیدنم خوشحال شد و با صدای بلند سلااااااام کش داری گفت. منم  زودتر از همه رفتم و به پدرجون سلام کردم و بوسش کردم. چشمای پدرجون هم آبیه. چقدر دوست دارم چشماشونو. بعد هم رفتم آشپزخونه😋🙃😁 به شامی ها روی گاز نگاه کردم و یه به به بلند گفتم. مامان نازی اومد داخل آشپزخونه از تو جا نونی یه نون محلی که اسمش چوراکه و قبلا تو نانوایی های گیلان زیاد پخت می‌شد و یکی از این نونوایی ها نزدیک خونه مامان نازی بودو خیلی وقته که دیگه تعطیل شده رو در آورد و گفت این نون و امروز پسر خالت از روستایی در اطراف روستای ماسوله خریده. مامان نازی یه لقمه از شامی برای من گرفت منم نوش جان کردم و به هیچکی تعارف نکردم😁 همیشه مامان نازی توی کابینت آشپزخونه چند تا شامی از نهار برای من کنار می‌ذاشت با اینکه تنها نوه نیستم و یه عالمه نوه داره ولی منو انگار یه جور دیگه دوست داره امشب فقط بخاطر من شامی درست کرده فقط بخاطر من!!! چون بقیه یه غذای دیگه داشتن و از قبل شامش آماده بود. منم چند تا شامی خوردم برای اینکه مامان نازی ناراحت نشه از اون غذای خوشمزه هم خوردم. وقتی داشتیم بر میگشتیم، گفتم:«ای مامان نازی من اگه داستان شامی های خوشمزه ی شما رو ننوشتم!» مامان نازی خندید. منم از خنده های شیرین مامان نازی لذت بردم.😊 طهورا ناصردوست| ۱۵ساله| رشت ۱۵دی۱۴٠ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خیلی آقایی بابایی🔸 اول مهر ۱۳۷۰، دست کوچکم در دستان آبجی مریم، با کیف و کفش و لباس نو که از دور هم داد می‌زد که من یک کلاس اولی‌ام، به طرف مدرسه می‌رفتیم. مامان درگیر داداش کوچولویم بود و بابا برای مأموریتی به سر پل ذهاب رفته بود. مدرسه‌مان یک خیابان با خانه فاصله داشت. من خیلی عجله داشتم زودتر به مدرسه برسم چون از خواهرم شنیده بودم که اگر دیر برسیم مدیر بداخلاقمان با خط کش کتکمان می‌زند. وقتی به آسفالت کنار خیابان رسیدیم صدای زنگ مدرسه را شنیدم و از ترس دست آبجی را رها کردم و دویدم وسط خیابان. زیر چرخ‌های نیسان آبی با سرعت کشیده می‌شد‌م. این چیزی بود که من می‌دیدم و چیزی که مردم می‌دیدند، سرم بود که جدا شده بود و روی آسفالت قل می‌خورد. در واقع مقنعه سفید مدرسه دور کیفم پیچیده و پرتاب شده بود. لحظه‌ای که به هوش آمدم در یک پیکان بودم. کسی به من می‌گفت: نخواب! اسمت چیه؟ نباید بخوابی! و من گفتم: بابایی... و خوابیدم به بابایی گفتن: باید برگردی. مشکلی برای مدرسه بچه‌هات پیش اومده. برو حل کن بیا. بابایی تعجب کرد چون تازه رسیده بود. وقتی به محله‌مان رسید ، خبر را خیلی بد به او رساندند: دخترت تصادف کرده. زنده نمی‌مونه. بابایی کمرش شکست. مُرد تا خودش را برساند بیمارستان پورسینا. داشتم به‌هوش می آمدم. عملم سخت بود. در خواب و بیداری صدای بابایی را می‌شنیدم که می‌گفت: می‌بخشمش. تازه داره داماد میشه. گرفتاره. دیه هم ازش نمی‌خوام بره پول عروسیشو جور کنه. خدا بچه‌ام رو بهم بخشید. منم این جوونو... طول درمانم زیاد بود. یک‌سال از مدرسه عقب افتادم. چند ماه یا روی کول بابایی یا در بغلش، به این طرف و آن طرف و مطب دکترها می‌رفتیم. یک روز هم از مطب که بیرون آمدیم، بابایی من را برد سینما. فیلم «الو الو من جوجوام» را با من که پایم تا لگن در گچ و سری که باند پیچی شده بود نشست، دید تا من خوشحال شوم. من افسردگی نرفتن به مدرسه را داشتم و به‌شدت گوشه‌گیر شده بودم. همدم یکسال خانه نشینی‌ام، بابایی بود. حالا برادران و خواهرم صدایش می‌کنند آقا و من در آستانه‌ی چهل سالگی هنوز صدایش می‌کنم بابایی... ✍زینب امینی | رشت ۱۹دی۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خوب کار می‌کنه؟!🔸 «بچه شکمش کار میکنه؟» سؤالی بود که بلافاصله بعد از « خوب شیر میخوره؟»، پرستار بخش پرسید. تازه‌وارد، دومین روز زندگی‌اش را آغاز کرده بود و من باید یاد می‌گرفتم که میزان کارکردن و کار نکردنش را بر حسب مقدار دریافتی‌اش بسنجم و ببینم نانی که میخورد حلال است یا نه؟! و این کار را هر روز تکرار کنم. ولی خب من مادر هستم، دلم میخواهد میزان دریافتی‌اش همیشه بیش‌تر از مقدار کارکردنش باشد، بلکه کم‌تر خسته شود. به همین دلیل فوراً گفتم: «بله، کار میکنه، خوب هم کار میکنه». پرستار که هم خسته بود و قدری هم عصبناک، گفت: «حالا از کجا فهمیدی که خوب کار‌ می‌کنه»؟ چشم‌هایم را چند ثانیه‌ای بستم و بعد از باز کردنش گفتم: «میشه اجازه بدید بقیه‌ش هم گوشت بشه به جونش؟! همین قدر بسته دیگه». پرستار که جلوی خنده‌ی ناخوانده‌اش را می‌گرفت، ادامه داد: «راستش دست من نیست که بخوام اجازه بدم یا نه». این بار توی دلم گفتم: «پس این‌قدر از وضعیت کاریش سؤال نکنید لطفاً. بذارید راحت باشه». ولی ارزیابی وضعیت کاری‌اش دیگر ملکه‌ی ذهن و چشمم شد. بعد از آن دیگر هیچ چسبی را در زندگی‌ام، به اندازه‌ی تمام این دوسال، با احساس باز نکردم. گاهی احساس خوشحالی، گاهی ناراحتی، گاه شکرگزاری و گاه درماندگی. مثال برای درماندگی‌ام آن روزی است که جایی مهمان بودیم. سه تا زاپاس هم همراهم بود. اما باز هم غافلگیر شدم و در عرض دو ساعت، کارش به سومی کشید و تمام. با باز کردن چسبِ سومی دریافتم که دیگر وقت مرخصی و مهمانی تمام شده است و باید برگردیم؛ چرا که آن روز دلبندم اضافه‌کاری گرفته بود.😊 سعیده حسینی|رشت ۲۲دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸دختر ناقلا 🔸 وضعیت خانه ما به دلیل ازدیاد جمعیت نسبت به خانه های دیگر، خاص تر بود. ۱۱ تا خواهر و برادر بودیم که تفاوت سنی ما همش یک تا دوسال بود. من چهارمی و شلوغ ترینشان بودم ولی به خاطر شرایط خاصی که نسبت به بقیه داشتم، جایگاهم نزد آقاجونم ویژه بود. به این دلیل، گاهی سوءاستفاده می‌کردم و سربه‌سر بقیه می‌گذاشتم، بعد طوری پیش آقاجون گردن کج می‌کردم که حرفشان را باور نمی‌کرد. هروقت می‌خواست جو خانه را آرام کند سوالی مطرح می‌کرد و ما تنها موقعی بود که با زمین آشنا می‌شدیم و از سر کنجکاوی عین کلاس درس ردیف می‌شدیم روبه روی آقاجون. فکر کنم اول یا دوم راهنمایی بودم. یکبار آقاجون گفت: «بچه ها جمع بشین میخوام یه مسابقه بزارم. کی جواب میده؟» من که همیشه داوطلب همه کار بودم، برای اینکه از بقیه جلو بزنم دستم رو بالا بردم و تند تند داد می‌زدم: «من!من!!!» آقاجون نگاهی بهم کرد و گفت:«مطمئنی؟» باغرور، زیر چشمی به خواهر برادرها نگاه کردم، دیدم انگار که ارث باباشون‌ رو خورده باشم زرخ(تلخ) نگاهم می‌کنند. من بلندتر گفتم:«آره آقاجون مطمئنم.» و آقاجون که حواسش نبود خیلی آرام سرم را چرخاندم طرف بقیه و گفتم:« چیه حسودیتون شد؟ می‌خواستین داوطلب بشین.» برادرم یک پس گردنی نثارم کرد و گفت:«مگه تو گذاشتی؟» من هم کم نیاوردم و به تلافی‌اش از عمد داد و فریاد کردم وگفتم:«آخخخخخ سرم.» آقاجون گفت:«چی شده؟» گفتم:«ابوذر مشت زد به سرم و سرم گیج میره.» آقاجون که قشنگ با اخلاقم آشنا بود، گفت:«حالا که سرت گیج میره برو عقب بشین یکی دیگه بیاد جلو.» من که ضایع شده بودم یه نیم نگاه به بقیه کردم. دیدم همه چشم و ابرو بالا وپایین می‌کنن و میخندن که حقته. به ناچار برای اینکه جایم را نگیرند اعتراف کردم که مشت نبوده و پس گردنی بود اما دیگه نزدیک بود رگ گردنم جابه جا شود. یک پس گردنی آرامم آقاجون بهم زد و گفت: «دیگه تکرار نکن.» خب، حالا سه بار تند بگو: ب‌س‌ زیر ب: بِس م‌ال یه زیر، زیر م ل‌ه تنها. یه ّ روی ل حالا بگو: بِسمِ الله اونقدر تند گفت که انگار برق گرفته باشم، خشک شده فقط به آقاجونم نگاه می‌کردم. گفت: «چرا فقط نگاه میکنی؟» گفتم:«آخه فکرشم نمی‌کردم این باشه، فکر کردم که می‌خواین یه چوب بشکنم و بعد چندتا چوب بدین بهم و نتونم بشکنم که بگین همیشه متحد باشین. اگه این بود بلد بودم.» بلندشدم که برم، آقاجون که از حرفم می‌خندید دستم را گرفت و گفت: «کجا؟ تا توباشی ندونسته فقط برای رو کم کنی بقیه الکی داوطلب کاری نشی.» حالا که خودت خواستی باید تا آخرش بمونی چون این کار خودته. خواهر برادرها که دلشان خنک شده بود، بهم می‌خندیدن و من ناچار سربه زیر نشستم و شاید بالای بیست بار تکرار کردم اما همه را قاطی پاتی. آنقدر طول کشید که بقیه رفته بودن دنبال کارشون و من موندم و آقاجون. خلاصه آن شب ظاهراً من حتی توی خوابم تکرار می‌کردم و همه بالاسرم نشسته بودن و می‌خندیدن. بعد اون ماجرا دیگه عجله‌ای داوطلب کاری نشدم و به‌قول بقیه عاقل شدم. اما همان باعث شد که من تنها کسی باشم که هم بسم الله الرحمن الرحیم وهم قواعد قرآن به روش مکتب خانه ای را یاد گرفتم و آقاجون بعد سالها بهم گفت:«می‌دونستم تو بالاخره از پسش برمیای.» این بهترین یادگاری آقاجون بود برای یک عمر. بعد ازدواجم بارها با دلتنگی سراغم می آمد و می‌گفت:«خونه بدون تو سوت و کوره دخترِ ناقلام.» حالا ده ساله روز پدر سرمزارش می‌روم و می‌گویم: «خونه بدون تو سوت و کوره آقاجون مهربونم»😔 ✍🏻 برجعلی زاده _ رشت ۲۳دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸درخت خرمالو 🔸 حیاط آقاجون خیلی با صفا و بزرگ هست پر از درختان بزرگ و کوچک. ولی یک چیز هست و آن اینکه آقاجون روی درخت‌ها خیلی حساس است. می‌گفت: «هر چقدر می‌خواین از میوه‌ها استفاده کنید ولی مراقب شاخه ها باشید، نشکنه.» من به عنوان عروس آن خانه، یک فرقی با بقیه عروس‌ها دارم و آن اینکه برخلاف بقیه از یه جای دورتر عروس این خانه شدم. شاید همین دلیل محبت بیشتری است که پدر خانه به من دارد. شاید برای اینکه بین بقیه غریبگی نکنم. برای همین جایگاه ویژه‌ای برای خودم پیش آقاجون تصور کرده بودم. آقاجون هم برایم کم نگذاشت و آنقدر که محبتش به من صدای همه را در آورد. تا جایی‌که دختران خانه گاهی به اعتراض می گویند: «ماشالله ما که دخترتیم هیچی دیگه! فقط عروس!فقط عروس!» 😜 اینها را گفتم تا خاطره‌ای را که به تعبیر خودم می‌توانست همه‌ی این اعتبار و خوشی رو بر سرم خراب کند،تعریف کنم. یک روز پاییزی که وارد حیاط خانه‌ی آقاجون شدیم، چشمم به درخت خرمالویی افتاد که آقاجون دو سال پیش نهالش را خریده بود و در نزدیکترین قسمت حیاط به ایوان خانه کاشته بود تا جلوی چشمش باشد و از میوه دادنش لذت ببرد. شاخه پر بود از خرمالوهای نارنجی جوری که شاخه‌ها خم شده بودن. بعد از ناهار آقاجون همراه ننه و خواهر همسرم می‌خواستن برن مراسم ختم یکی از همسایه‌ها. همسرم رفت تا آنها را برساند. من و جاری‌ام در حیاط قدم می‌زدیم. گفتم: «بیا یه خرمالو بچینیم.» گفت:«باشه» و من دست دراز کردم تا خرمالویی که فکر می‌کردم از همه گنده‌تره و رسیده تر است بچینم ولی دستم نرسید. پریدم تا دستم به آن برسد. پریدن من همان و شکستن شاخه‌ی بزرگ و پر از خرمالوی نارس همان😔 وای خدای من!!! تمام تنم می لرزید. هم اینکه دلم برای درخت خرمالو سوخته بود و هم این اتفاق می‌توانست من را از نگاه آقاجون بیندازد. به گریه افتادم. جاری‌ام با مهربانی گفت: «نگران نباش. الان درستش میکنیم» رفت یک چوب بزرگ آورد و خواست که جوری شاخه‌ی نیمه شکسته را به درخت وصل کند تا در همان حالت بماند. می‌گفت: «اگر این کار رو کنیم دوباره پیوند می خوره.» با امید رفتم کمکش ولی زورمان به شاخه نرسید و با فشار زیادی که به شاخه وارد کردیم، یک دفعه کل شاخه کنده شد و درخت انگار نصف شده باشد. حالم خیلی بد بود و همینطور اشک می‌ریختم. پسر خواهر شوهرم که در حیاط بغلی مشغول کار با اره موتور بود را صدا زدیم تا کمکی کند و راه حلی نشان بدهد. هرچه ما با احساس ماجرا را تعریف کردیم، سعید با بی‌احساسی تمام گفت: «واسه همین گریه می‌کنی زندایی؟ چیزی نشده که!» و میوه.های شاخه‌ی شکسته را جدا کرد و شاخه را با خودش برد. گفتم: «کجا می‌بری؟» گفت:«می‌برم تو حیاط خودم بکارم.» 😳 زنگ زدم به همسرم و با نگرانی و بغض ماجرا را برایش تعریف کردم. بهم گفت: «بچه‌ها رو آماده کن. الآن میام دنبالتون بریم.» تو دلم گفتم: «شاید بدتر از چیزی که من فکر کردم بشه!که همسرم اینطوری میگه.» همسرم سریع برگشت و من همچنان گریه می‌کردم. گفتم: «من نمیام باید بمونم آقاجون بیاد، خودم براش توضیح می‌دم.» همسرم گفت:« آخه خیلی ناراحت می‌شه.» گفتم:«باشه ولی باید بمونم،بریم که خیلی بدتره.» همسرم را راضی کردم قبل اینکه همه برگردند خانه، آقاجون را بیاورد. وقتی آقاجون وارد حیاط خانه شد و چشمش به درخت افتاد، لبخندی زد و گفت: «هانِه واسی گریه بُکودی واقعاً دختر، تی سَرِ فَدا. فردا که بهار بایهِ دوبارهِ سَبزا بِ ناراحت نُبو»( واقعا برای همین گریه کردی دختر. فردا که بهار بیاد دوباره سبز می‌شه. ناراحت نباش.) و خندید. همسرم کار من را راحت کرده بود و توی راه خانه همه چیز را تعریف کرده بود. من با شرمندگی فقط توانستم بگویم: «ببخش آقاجون» و آقاجون مهربان موقع برگشت به خونه همه‌ی خرمالوها را گذاشت تو ماشین و بهم سفارش کرد که: «اَشانَا بَبر خانه بَنهِ جا برنجی میان همه رَسه» (اینها رو ببر خونه بذار تو جابرنجی، همه‌شون رسیده میشه) آقاجون اگه بابام نیست ولی خیلی برام بابائه... ✍هاتف | رشت ۲۳دی ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸مادری که پدر هم بود🔸 روز مادر است، خودمونیم از دیشب رفت و آمدها رو زیر چشمی رصد میکنم، مثل اینکه خبری نیست. قلب های کوچکی که سالهای گذشته به تکاپو و اضطراب می‌افتاد و ناگهان غیر محسوس می‌دیدم که با دستان کوچکشان قلک پول شان را شکسته‌اند. به روی خودم نمی‌آوردم تا غافلگیرم کنند. و هر سال به نوعی این اتفاق می‌افتاد. دستهای کوچکی را جلوی چشمم می‌دیدم و هدایایی که به اندازه فهم و فکرشان ولی با ارزش بود. ولی امسال گویا خبری نیست یا شاید ناقلاهای بازیگوش قلک‌ها را قبلآ خالی کردند . شب میلاد مولا علی علیه السلام از راه می‌رسد. در دل شب به فکری عمیق فرو می روم. اینکه فردا فرزندانم تا چه اندازه دل غمین می‌توانند باشند، اینکه هیچگاه دست مهر پدری بر سرشان کشیده نشده و هیچ وقت بابا را صدا نزدند. مثل تمام این سالها با تشویش خاطر و تجدید خاطرات خوابیدم. اما روز میلاد برایم روزی متفاوت و باور نکردنی شد. صبح که چشم باز کردم با صحنه‌ی قشنگی روبرو شدم. گلدانی کوچک و زیبا با چند شاخه گل را بالای سرم دیدم که برایم کم از گلستان و بوستان وکهکشان ها نبود. به طوری که سر ذوق آمدم و نوشته ای توجه ام را جلب کرد که خستگی این سالها را کمرنگ می‌کرد: تقدیم به تو که در این سالها هم پدرم بودی و هم مادرم. ✍ اصغری| رشت ۲۵دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸شیرین ترین جایزه من🔸 کلاس اول ابتدایی بودم. بچه زرنگ و عاشق درس خواندن. دیگر خودم می توانستم کتاب قصه‌هایم را بخوانم. کلی ذوق داشتم برای خواندن کتاب قصه های جدید. یک روز امتحان ریاضی داشتیم. بعد از امتحان خانم معلم نشسته بود و برگه ها را تصحیح می کرد. زنگ آخر رو به بچه ها گفت:« تا الان یه نفر هم بیست نشده.» چه اتفاق عجیبی، امتحان خیلی سخت نبود. باز حواس‌پرتی کار دستمان داده بود. نمره این امتحان حیثتی شد برایمان. روز بعد با کلی اضطراب منتظر ورود خانم معلم به کلاس بودیم. خانم معلم که در کلاس را باز کرد بلافاصله بعد از سلام پرسیدیم:«از امتحان چه خبر؟» خانم معلم لبخندی زد و گفت:«دیشب کار زیادی داشتم. فرصت نشد همه برگه ها رو تصحیح کنم ولی هنوز کسی بیست نشده،  اگه شما ساکت بمونید همه رو امروز تصحیح می کنم.» تمام زنگ، آرام روی نیمکت‌ها نشسته بودیم. خانم معلم تک تک برگه‌ها را تصحیح می‌کرد. هنوز کسی بیست نشده بود، حتی بچه های زرنگ کلاس. با خودم می‌گفتم:«مریم، سمیه و الهام که زرنگ‌ترین بچه‌های کلاسن بیست نشدن، مگه می شه من بیست بشم. وای من چند می‌شم؟ نکنه نمره خیلی بدی بگیرم.»   تو همین فکرها بودم که ناگهان خانم معلم با خوشحالی گفت:«بالاخره یه نفر بیست شد» وقتی اسمم را شنیدم باور نمی‌کردم.  خانم معلم و بچه‌ها تشویقم کردند. با تعجب به نمره بیست روی برگه و جمله آفرین دختر پرتلاشم نگاه می کردم. باورم نمی‌شد. خانم معلم گفت: «آفرین دختر خوبم، یه جایزه پیش من داری.» آن روز من تنها کسی بودم که بیست شدم. وقتی رسیدم خانه با ذوق به مامانم گفتم:«مامان امتحان ریاضی رو فقط من بیست شدم، خانم معلم گفت بهم جایزه می‌ده.» هر روز که می‌رفتم مدرسه منتظر جایزه معلمم بودم. چند وقت گذشت. انگار خانم معلم یادش رفته بود قرار بود بهم جایزه بدهد. گاهی به مامانم می‌گفتم: «خانم معلم هنوز جایزه‌ام رو نداده.» مامانم می‌دید غصه می‌خورم می‌گفت: « اشکال نداره، صبر کن می‌خره. ولی تو نباید به خاطر اینکه خانم معلم جایزه نگرفته درس نخونی که. درساتو خوب بخون دخترم.» یک روز اول زنگ خانم معلم گفت: «بچه‌ها اون امتحان که یه نفر بیست داشتیم یادتونه؟ قرار بود من یه جایزه به این دختر خوب بدم. متأسفانه یادم می رفت. امروز جایزه‌اش رو آوردم.» صدای دست زدن بچه‌ها همراه کنجکاویشان برای اینکه بدانند جایزه چیست کلاس را پر کرده بود. خانم معلم سمت نیمکت من آمد و جایزه را که در یک کاغذ کادو براق زردرنگ پیچیده شده بود به من داد. بازش کردم یک تراش فانتزی به شکل قو بود. خیلی خوشحال شدم. شیرین‌ترین جایزه ای بود که گرفته بودم. دوران شیرین کودکی‌ام تمام شد و وارد نوجوانی شدم. دوم راهنمایی بودم. یک روز« خسته از مدرسه به خانه آمدم. تصمیم گرفتم تا ناهار آماده شود، چرتی بزنم. با صدای مامانم از خواب بیدار شدم. داشت با خواهرم حرف می زد. گرمای پتو وسوسه‌ام می‌کرد باز هم بخوابم. میان اینکه بلند شوم یا همچنان زیر پتو بمانم دو دل بودم که شنیدم مامان به خواهرم گفت: « اون روز که ریاضیش‌ رو بیست شده بود معلمش گفت براش جایزه می خره. هر روز منتظر جایزه بود. من دیدم بچه همش تو فکره غصه می‌خوره نمی‌تونه درس بخونه، آخر گفتم خودم یه چیزی بخرم بدم معلمش. رفتم نوشت افزار وسایل‌ها رو نگاه کردم اول خواستم یه چیز مثل کتاب قصه، دفتر، مداد رنگی. بعد گفتم معلم که اینقدر هزینه نمی کنه، یه چیز کوچیک بخرم. یه تراش فانتزی خریدم کادو کردم رفتم مدرسه. زنگ تفریح رفتم داخل دفتر پیش معلم و جایزه رو دادم بهش. گفتم دخترم متوجه نشه من خریدم. بگید خودتون برای نمره بیستش خریدید. معلمش گفت: وای من کلا فراموش کرده بودم. عذر می‌خوام.» مامان جایزه رو خریده بود! اشک در چشمم حلقه زد. خودم را به خواب زدم که نفهمند من شنیدم. سفره را انداختند و خواهرم مرا صدا زد تا ناهار بخوریم. کل روز به این فکر می کردم مامان چقدر حواسش به من هست، حتی حواسش بود که من متوجه نشوم. چقدر تو خوبی مامان گلم. حالا من مقطع ارشد را هم تمام کرده‌ام. هر وقت یاد قصه جایزه اول ابتدایی می‌افتم بیشتر عاشق مامانم می‌شوم. هنوز نه مامانم چیزی درباره جایزه گفته نه من گفته‌ام که می دانم. مانند یک راز. اما هربار هزار بار از خدا تشکر می کنم که چنین مادر مهربانی به من داد که اینقدر حواسش به من است. ✍ناهید عباس نیا | رشت ۲۷دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
891.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 «بعثت» نعمت خدا بر بشریت و منت آفریدگار بر انسان بود. بعثت طلوعی بود که خورشید حق را از خاور تاریخ، تاباند. عید مبعث مبارک باد🎊 🔸ضمن تشکر از همه نویسندگانی که برای کانال روابت ارسال کردند، به مناسبت این روز مبارک برندگان رو اعلام می‌کنیم: ✅خانم زهرا برجعلی‌زاده : روایت دختر ناقلا و دو اثر از نویسندگان نوقلم که شایسته ی تقدیر شدند: 🔸فاطمه حسنا ظریفی: روایت فداکاری بابا 🔸طهورا ناصردوست: روایت‌ شامی‌های‌مامان بزرگ 🎁جایزه برندگان، تماشای یک سانس فیلم به انتخاب خودشان در سینما سپیدرود است. 😉 منتظر پویش‌های بعدی ما باشید 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی