eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
212 دنبال‌کننده
119 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸فداکاری بابا🔸 سه سالم بود که رفتم تا دستم را به یک ظرف شیشه‌ای که روی اُپن آشپزخونه بود بزنم و زدم و انداختمش. مامان جیغ زد اما..‌. ناگهان بابایی جونم سریع اومد جلو و با پاش ظرف را گرفت. ظرف افتاد رو پای بابام و پاش یه ذره پاره شد. باباها خیلی بچه هاشونو دوست دارن واسه همین حاضرند خودشون آسیب ببینند اما ما نبینیم . با مامان، عمو رضا، و عمو صادقم رفتیم به بیمارستان. خانم دکتر به مامانم گفت:«باید این جا بمونه». مامان گفت:«باشه». پای بابام را بخیه زدن. بابام با عصا به مدرسه می‌رفت آخر او معلم است. چند روز یا چند هفته را نمی دونم اما وقتی بخیه اش را باز کرد جایی که زخم بود را بوسیدم. ❤️ فاطمه حسنا ظریفی| ۸ساله| رشت ۱۵دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📸 طهورا ناصردوست | رشت ۱۶دی۱۴٠۳
🔸شامی‌های مامان‌بزرگ🔸 اسم قشنگ مادرجون روی گوشی مامانم شکل گرفت(مامان نازی)، گفتم: مامان! مامان نازی زنگ زده مامان گفت:«خیلی وقته ندیدمش. دلم براش تنگ شده. گوشی رو بده من.» گوشی رو به مامان ندادم. با شوخی گفتم:«با خودم کار داره حتما دلش برای من تنگ شده» جواب دادم. با صدای بلند و خوشحال گفتم:«سلام مامان نازی...» مادرجون از اینکه صداش کنیم مامان نازی خیلی خوشش میاد. مامان نازی با لهجه قشنگ گیلانی جواب داد:«سلام می ناز دختر تی جان من بیمیرم»(سلام دخترنازم. من برات بمیرم) گفت:«یه کم بیاین خونه‌ی ما دلم براتون تنگ شده.» گفتم:«آخه امتحان داریم.» گفت:«تا الان که خوندی بیاین.» به شوخی گفتم:« بیایم برام شامی درست میکنی؟» گفت:«چرا چانکونم؟ بیا ته جانا قربان»(چرا درست نمی‌کنم؟ بیا قربونت برم.) سراغ مامان رو از من گرفت و گوشی رو به مامان دادم. مامان که صحبت‌هاش تموم شد ، گفت:«بریم خونه مامان نازی.» همه زود آماده شدیم و حرکت کردیم سمت خونه مادرجون. حدود یک ساعت تو راه بودیم. وقتی رسیدیم بوی شامی‌های مادرجون همه جا رو پر کرده بود. زنگ رو زدم. دروازه که باز شد وارد حیاط کوچک و با صفای مادرجون شدیم. درخت های کوتاه پرتقال که پرتقال های زیادی از روی شاخه ها خودنمایی می‌کردن و گلدان‌های شمعدانی مادرجون منو به وجد می‌آورد. از پله های خونه با صفا بالا رفتم و مادرجونمو بغل کردم و لپ‌هاش رو بوسیدم. گفتم:«مامان نازی واقعا شامی درست کردی؟» 😋 مامان نازی با چشم‌های آبی به من نگاه کرد و گفت:«تی واسی چاکودم دِ»(برای تو درست کردم دیگه.) خندیدم و وارد خونه شدم. پدرجون روبه روی تلوزیون نشسته بود. با دیدنم خوشحال شد و با صدای بلند سلااااااام کش داری گفت. منم  زودتر از همه رفتم و به پدرجون سلام کردم و بوسش کردم. چشمای پدرجون هم آبیه. چقدر دوست دارم چشماشونو. بعد هم رفتم آشپزخونه😋🙃😁 به شامی ها روی گاز نگاه کردم و یه به به بلند گفتم. مامان نازی اومد داخل آشپزخونه از تو جا نونی یه نون محلی که اسمش چوراکه و قبلا تو نانوایی های گیلان زیاد پخت می‌شد و یکی از این نونوایی ها نزدیک خونه مامان نازی بودو خیلی وقته که دیگه تعطیل شده رو در آورد و گفت این نون و امروز پسر خالت از روستایی در اطراف روستای ماسوله خریده. مامان نازی یه لقمه از شامی برای من گرفت منم نوش جان کردم و به هیچکی تعارف نکردم😁 همیشه مامان نازی توی کابینت آشپزخونه چند تا شامی از نهار برای من کنار می‌ذاشت با اینکه تنها نوه نیستم و یه عالمه نوه داره ولی منو انگار یه جور دیگه دوست داره امشب فقط بخاطر من شامی درست کرده فقط بخاطر من!!! چون بقیه یه غذای دیگه داشتن و از قبل شامش آماده بود. منم چند تا شامی خوردم برای اینکه مامان نازی ناراحت نشه از اون غذای خوشمزه هم خوردم. وقتی داشتیم بر میگشتیم، گفتم:«ای مامان نازی من اگه داستان شامی های خوشمزه ی شما رو ننوشتم!» مامان نازی خندید. منم از خنده های شیرین مامان نازی لذت بردم.😊 طهورا ناصردوست| ۱۵ساله| رشت ۱۵دی۱۴٠ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸همه مادران ما🔸 «قراره توی مسجد یه نمایش برگزار کنن». این را بلند گفتم و در حالی که گوشی همراهم را نگاه می‌کردم ادامه دادم:« اسمش هست همه‌ی مادران ما». همین قدر که برای خودم بعید و عجیب بود، دخترم را هم متعجب کرد. «واقعاً توی مسجد می‌خوان نمایش بدن؟!» ا ین را پرسید و اجزای صورتش را به نشانه‌ی تعجب و ناباوری، به این سو و آن سو چرخاند. -« آره، توی مسجدهای مختلف. ان‌شاءالله می‌ریم ببینیم چه خبره». گزاره‌ی بعدی را که از شوق مشارکتش در اجرای نمایشی که هنوز ندیده بودش نشأت می‌گرفت، این‌طور مطرح کرد: «مامان به نظرت چند روزه دارن تمرین می‌کنن؟ منم می‌تونم شرکت کنم و جزء اعضای نمایش بشم؟ کجا باید بریم ثبت نام کنیم؟» «برای این سری که نمی‌تونی. قطعاً مدت زیادی هست که دارن تمرین می‌کنن‌. ولی میشه بعداً پرس و جو کرد. مثلا از طریق حوزه هنری، همون‌جا که برای کتاب پاراچنار رفته بودیم. به نظرت نمایش راجع به چیه؟» -«راجع‌به مامانا دیگه. مامان توروخدا زودتر بریم. حتماً بریما‌.» از این پیوندی که میان مسجد و نمایش و مردم ایجاد شده بود، خیلی خوشحال بودم و خوشحال‌تر هم شدم وقتی شور و شعف دختر۸ ساله‌ام را برای رفتن به مسجد می‌دیدم. چند باری برنامه‌مان برای رفتن جور نشد تا این‌که توانستیم به اجرای بچه‌ها در مسجد فاطمه زهرا(س) برسیم. بعد از گذشت دقایقی، به خاطر بی‌قراری دختر سه ساله‌ام از صدای بسیار بلند بلندگوها، دیگر نتوانستم پا به پای دختربزرگم به تماشا بنشینم. بنابراین دقایق تماشای نمایش، به لحظات ناب پدر،دختری گره خورد. من و دختر کوچکم بیرون از فضای اصلی مسجد منتظرشان ماندیم و فقط گاهی صداهایی می‌شنیدم: خطبه‌ی غرای فدک... بالا مرتبه زینب کبری(س)... اولین فرمانده سپاه زن... یا پیروز می‌شویم یا شهید.. تا هروقت خورشید بتابد... . این‌‌ها جملاتی بود که به گوشم می‌آمد تا این‌که به پیشنهاد عزیزی که از آن‌جا رد می‌شد به حسینیه‌ی مسجد رفتیم. بلندگوی آن‌جا هم کم از بلندگوی پایین نداشت و با این که باز بی‌تابی‌های دخترم شروع شد، دلم نمی‌خواست آن‌جا را هم ترک کنم. از طرف دیگر، احساس می‌کردم محتوای نمایش به سن دختر ۸ ساله‌ام نمی‌خورد و بهتر بود نمی‌آمدیم. به همسرم پیام دادم که زودتر بریم اما ظاهراً دخترم مخالفت کرده بود و اصرار داشت تا پایان بماند و تماشا کند. سعی کردم با دفتر و مدادرنگی‌ها، کوچولوی بی‌قرارم را آرام کنم و گوشم را سپردم به جای دیگر. برای چند دقیقه به تماشای صوتیِ نمایش مشغول بودم. از این‌جا به بعد صدای گرفته و خش‌دار بانوی رشیدی را می‌شنیدیم که مصائب زمین‌گیرش نکرده بود و در فراق همسر شهیدش این‌چنین سخن می‌گفت:« ... با قلبی مسرور و نفسی مطمئن، شهادت همسر عزیزم جناب سرگرد حمزه جهان دیده را در راه آرمان‌های رهبر عزیزم به همه مردم و هم‌وطنانم تبریک عرض می‌کنم... من انتظار بازگشت پیکرش را هم نداشتم. چرا که چشم به هدیه‌ای که در راه امامم داده‌ام نداشتم.» گویی در بین این صداها صدای ام‌وهب بود که به گوش می‌رسید. «مامان جان نمایش چطور بود؟» این سؤال را وقتی توی ماشین نشستیم ازش پرسیدم. دلشوره داشتم که اگر ماجرای اجرا را درک نکرده باشد، من چه‌طور فضا را تلطیف کنم. جواب داد: «خیلی خوب بود. راجع‌به مادرای مدینه، مادرای ایران و مادرای فلسطین بود. یادت باشه درباره‌ی ثبت نام من حتماً بپرسی.» پ.ن: شهید سرگرد حمزه جهاندیده، یکی از مدافعان وطن و نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در پی حمله رژیم صهیونیستی به چند پایگاه نظامی در ایران به شهادت رسید. ✍سعیده حسینی| رشت ۱۷دی ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
1_15296509462.mp3
913K
📌🎧 🎵 کتاب برکت نویسنده: ابراهیم اکبری دیزگاه کتابی درباره روزمرگی های یک طلبه جوان... با صدای: معصومه فقیه شجاعی ۱۹ دی ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸خیلی آقایی بابایی🔸 اول مهر ۱۳۷۰، دست کوچکم در دستان آبجی مریم، با کیف و کفش و لباس نو که از دور هم داد می‌زد که من یک کلاس اولی‌ام، به طرف مدرسه می‌رفتیم. مامان درگیر داداش کوچولویم بود و بابا برای مأموریتی به سر پل ذهاب رفته بود. مدرسه‌مان یک خیابان با خانه فاصله داشت. من خیلی عجله داشتم زودتر به مدرسه برسم چون از خواهرم شنیده بودم که اگر دیر برسیم مدیر بداخلاقمان با خط کش کتکمان می‌زند. وقتی به آسفالت کنار خیابان رسیدیم صدای زنگ مدرسه را شنیدم و از ترس دست آبجی را رها کردم و دویدم وسط خیابان. زیر چرخ‌های نیسان آبی با سرعت کشیده می‌شد‌م. این چیزی بود که من می‌دیدم و چیزی که مردم می‌دیدند، سرم بود که جدا شده بود و روی آسفالت قل می‌خورد. در واقع مقنعه سفید مدرسه دور کیفم پیچیده و پرتاب شده بود. لحظه‌ای که به هوش آمدم در یک پیکان بودم. کسی به من می‌گفت: نخواب! اسمت چیه؟ نباید بخوابی! و من گفتم: بابایی... و خوابیدم به بابایی گفتن: باید برگردی. مشکلی برای مدرسه بچه‌هات پیش اومده. برو حل کن بیا. بابایی تعجب کرد چون تازه رسیده بود. وقتی به محله‌مان رسید ، خبر را خیلی بد به او رساندند: دخترت تصادف کرده. زنده نمی‌مونه. بابایی کمرش شکست. مُرد تا خودش را برساند بیمارستان پورسینا. داشتم به‌هوش می آمدم. عملم سخت بود. در خواب و بیداری صدای بابایی را می‌شنیدم که می‌گفت: می‌بخشمش. تازه داره داماد میشه. گرفتاره. دیه هم ازش نمی‌خوام بره پول عروسیشو جور کنه. خدا بچه‌ام رو بهم بخشید. منم این جوونو... طول درمانم زیاد بود. یک‌سال از مدرسه عقب افتادم. چند ماه یا روی کول بابایی یا در بغلش، به این طرف و آن طرف و مطب دکترها می‌رفتیم. یک روز هم از مطب که بیرون آمدیم، بابایی من را برد سینما. فیلم «الو الو من جوجوام» را با من که پایم تا لگن در گچ و سری که باند پیچی شده بود نشست، دید تا من خوشحال شوم. من افسردگی نرفتن به مدرسه را داشتم و به‌شدت گوشه‌گیر شده بودم. همدم یکسال خانه نشینی‌ام، بابایی بود. حالا برادران و خواهرم صدایش می‌کنند آقا و من در آستانه‌ی چهل سالگی هنوز صدایش می‌کنم بابایی... ✍زینب امینی | رشت ۱۹دی۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خوب کار می‌کنه؟!🔸 «بچه شکمش کار میکنه؟» سؤالی بود که بلافاصله بعد از « خوب شیر میخوره؟»، پرستار بخش پرسید. تازه‌وارد، دومین روز زندگی‌اش را آغاز کرده بود و من باید یاد می‌گرفتم که میزان کارکردن و کار نکردنش را بر حسب مقدار دریافتی‌اش بسنجم و ببینم نانی که میخورد حلال است یا نه؟! و این کار را هر روز تکرار کنم. ولی خب من مادر هستم، دلم میخواهد میزان دریافتی‌اش همیشه بیش‌تر از مقدار کارکردنش باشد، بلکه کم‌تر خسته شود. به همین دلیل فوراً گفتم: «بله، کار میکنه، خوب هم کار میکنه». پرستار که هم خسته بود و قدری هم عصبناک، گفت: «حالا از کجا فهمیدی که خوب کار‌ می‌کنه»؟ چشم‌هایم را چند ثانیه‌ای بستم و بعد از باز کردنش گفتم: «میشه اجازه بدید بقیه‌ش هم گوشت بشه به جونش؟! همین قدر بسته دیگه». پرستار که جلوی خنده‌ی ناخوانده‌اش را می‌گرفت، ادامه داد: «راستش دست من نیست که بخوام اجازه بدم یا نه». این بار توی دلم گفتم: «پس این‌قدر از وضعیت کاریش سؤال نکنید لطفاً. بذارید راحت باشه». ولی ارزیابی وضعیت کاری‌اش دیگر ملکه‌ی ذهن و چشمم شد. بعد از آن دیگر هیچ چسبی را در زندگی‌ام، به اندازه‌ی تمام این دوسال، با احساس باز نکردم. گاهی احساس خوشحالی، گاهی ناراحتی، گاه شکرگزاری و گاه درماندگی. مثال برای درماندگی‌ام آن روزی است که جایی مهمان بودیم. سه تا زاپاس هم همراهم بود. اما باز هم غافلگیر شدم و در عرض دو ساعت، کارش به سومی کشید و تمام. با باز کردن چسبِ سومی دریافتم که دیگر وقت مرخصی و مهمانی تمام شده است و باید برگردیم؛ چرا که آن روز دلبندم اضافه‌کاری گرفته بود.😊 سعیده حسینی|رشت ۲۲دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸دختر ناقلا 🔸 وضعیت خانه ما به دلیل ازدیاد جمعیت نسبت به خانه های دیگر، خاص تر بود. ۱۱ تا خواهر و برادر بودیم که تفاوت سنی ما همش یک تا دوسال بود. من چهارمی و شلوغ ترینشان بودم ولی به خاطر شرایط خاصی که نسبت به بقیه داشتم، جایگاهم نزد آقاجونم ویژه بود. به این دلیل، گاهی سوءاستفاده می‌کردم و سربه‌سر بقیه می‌گذاشتم، بعد طوری پیش آقاجون گردن کج می‌کردم که حرفشان را باور نمی‌کرد. هروقت می‌خواست جو خانه را آرام کند سوالی مطرح می‌کرد و ما تنها موقعی بود که با زمین آشنا می‌شدیم و از سر کنجکاوی عین کلاس درس ردیف می‌شدیم روبه روی آقاجون. فکر کنم اول یا دوم راهنمایی بودم. یکبار آقاجون گفت: «بچه ها جمع بشین میخوام یه مسابقه بزارم. کی جواب میده؟» من که همیشه داوطلب همه کار بودم، برای اینکه از بقیه جلو بزنم دستم رو بالا بردم و تند تند داد می‌زدم: «من!من!!!» آقاجون نگاهی بهم کرد و گفت:«مطمئنی؟» باغرور، زیر چشمی به خواهر برادرها نگاه کردم، دیدم انگار که ارث باباشون‌ رو خورده باشم زرخ(تلخ) نگاهم می‌کنند. من بلندتر گفتم:«آره آقاجون مطمئنم.» و آقاجون که حواسش نبود خیلی آرام سرم را چرخاندم طرف بقیه و گفتم:« چیه حسودیتون شد؟ می‌خواستین داوطلب بشین.» برادرم یک پس گردنی نثارم کرد و گفت:«مگه تو گذاشتی؟» من هم کم نیاوردم و به تلافی‌اش از عمد داد و فریاد کردم وگفتم:«آخخخخخ سرم.» آقاجون گفت:«چی شده؟» گفتم:«ابوذر مشت زد به سرم و سرم گیج میره.» آقاجون که قشنگ با اخلاقم آشنا بود، گفت:«حالا که سرت گیج میره برو عقب بشین یکی دیگه بیاد جلو.» من که ضایع شده بودم یه نیم نگاه به بقیه کردم. دیدم همه چشم و ابرو بالا وپایین می‌کنن و میخندن که حقته. به ناچار برای اینکه جایم را نگیرند اعتراف کردم که مشت نبوده و پس گردنی بود اما دیگه نزدیک بود رگ گردنم جابه جا شود. یک پس گردنی آرامم آقاجون بهم زد و گفت: «دیگه تکرار نکن.» خب، حالا سه بار تند بگو: ب‌س‌ زیر ب: بِس م‌ال یه زیر، زیر م ل‌ه تنها. یه ّ روی ل حالا بگو: بِسمِ الله اونقدر تند گفت که انگار برق گرفته باشم، خشک شده فقط به آقاجونم نگاه می‌کردم. گفت: «چرا فقط نگاه میکنی؟» گفتم:«آخه فکرشم نمی‌کردم این باشه، فکر کردم که می‌خواین یه چوب بشکنم و بعد چندتا چوب بدین بهم و نتونم بشکنم که بگین همیشه متحد باشین. اگه این بود بلد بودم.» بلندشدم که برم، آقاجون که از حرفم می‌خندید دستم را گرفت و گفت: «کجا؟ تا توباشی ندونسته فقط برای رو کم کنی بقیه الکی داوطلب کاری نشی.» حالا که خودت خواستی باید تا آخرش بمونی چون این کار خودته. خواهر برادرها که دلشان خنک شده بود، بهم می‌خندیدن و من ناچار سربه زیر نشستم و شاید بالای بیست بار تکرار کردم اما همه را قاطی پاتی. آنقدر طول کشید که بقیه رفته بودن دنبال کارشون و من موندم و آقاجون. خلاصه آن شب ظاهراً من حتی توی خوابم تکرار می‌کردم و همه بالاسرم نشسته بودن و می‌خندیدن. بعد اون ماجرا دیگه عجله‌ای داوطلب کاری نشدم و به‌قول بقیه عاقل شدم. اما همان باعث شد که من تنها کسی باشم که هم بسم الله الرحمن الرحیم وهم قواعد قرآن به روش مکتب خانه ای را یاد گرفتم و آقاجون بعد سالها بهم گفت:«می‌دونستم تو بالاخره از پسش برمیای.» این بهترین یادگاری آقاجون بود برای یک عمر. بعد ازدواجم بارها با دلتنگی سراغم می آمد و می‌گفت:«خونه بدون تو سوت و کوره دخترِ ناقلام.» حالا ده ساله روز پدر سرمزارش می‌روم و می‌گویم: «خونه بدون تو سوت و کوره آقاجون مهربونم»😔 ✍🏻 برجعلی زاده _ رشت ۲۳دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸درخت خرمالو 🔸 حیاط آقاجون خیلی با صفا و بزرگ هست پر از درختان بزرگ و کوچک. ولی یک چیز هست و آن اینکه آقاجون روی درخت‌ها خیلی حساس است. می‌گفت: «هر چقدر می‌خواین از میوه‌ها استفاده کنید ولی مراقب شاخه ها باشید، نشکنه.» من به عنوان عروس آن خانه، یک فرقی با بقیه عروس‌ها دارم و آن اینکه برخلاف بقیه از یه جای دورتر عروس این خانه شدم. شاید همین دلیل محبت بیشتری است که پدر خانه به من دارد. شاید برای اینکه بین بقیه غریبگی نکنم. برای همین جایگاه ویژه‌ای برای خودم پیش آقاجون تصور کرده بودم. آقاجون هم برایم کم نگذاشت و آنقدر که محبتش به من صدای همه را در آورد. تا جایی‌که دختران خانه گاهی به اعتراض می گویند: «ماشالله ما که دخترتیم هیچی دیگه! فقط عروس!فقط عروس!» 😜 اینها را گفتم تا خاطره‌ای را که به تعبیر خودم می‌توانست همه‌ی این اعتبار و خوشی رو بر سرم خراب کند،تعریف کنم. یک روز پاییزی که وارد حیاط خانه‌ی آقاجون شدیم، چشمم به درخت خرمالویی افتاد که آقاجون دو سال پیش نهالش را خریده بود و در نزدیکترین قسمت حیاط به ایوان خانه کاشته بود تا جلوی چشمش باشد و از میوه دادنش لذت ببرد. شاخه پر بود از خرمالوهای نارنجی جوری که شاخه‌ها خم شده بودن. بعد از ناهار آقاجون همراه ننه و خواهر همسرم می‌خواستن برن مراسم ختم یکی از همسایه‌ها. همسرم رفت تا آنها را برساند. من و جاری‌ام در حیاط قدم می‌زدیم. گفتم: «بیا یه خرمالو بچینیم.» گفت:«باشه» و من دست دراز کردم تا خرمالویی که فکر می‌کردم از همه گنده‌تره و رسیده تر است بچینم ولی دستم نرسید. پریدم تا دستم به آن برسد. پریدن من همان و شکستن شاخه‌ی بزرگ و پر از خرمالوی نارس همان😔 وای خدای من!!! تمام تنم می لرزید. هم اینکه دلم برای درخت خرمالو سوخته بود و هم این اتفاق می‌توانست من را از نگاه آقاجون بیندازد. به گریه افتادم. جاری‌ام با مهربانی گفت: «نگران نباش. الان درستش میکنیم» رفت یک چوب بزرگ آورد و خواست که جوری شاخه‌ی نیمه شکسته را به درخت وصل کند تا در همان حالت بماند. می‌گفت: «اگر این کار رو کنیم دوباره پیوند می خوره.» با امید رفتم کمکش ولی زورمان به شاخه نرسید و با فشار زیادی که به شاخه وارد کردیم، یک دفعه کل شاخه کنده شد و درخت انگار نصف شده باشد. حالم خیلی بد بود و همینطور اشک می‌ریختم. پسر خواهر شوهرم که در حیاط بغلی مشغول کار با اره موتور بود را صدا زدیم تا کمکی کند و راه حلی نشان بدهد. هرچه ما با احساس ماجرا را تعریف کردیم، سعید با بی‌احساسی تمام گفت: «واسه همین گریه می‌کنی زندایی؟ چیزی نشده که!» و میوه.های شاخه‌ی شکسته را جدا کرد و شاخه را با خودش برد. گفتم: «کجا می‌بری؟» گفت:«می‌برم تو حیاط خودم بکارم.» 😳 زنگ زدم به همسرم و با نگرانی و بغض ماجرا را برایش تعریف کردم. بهم گفت: «بچه‌ها رو آماده کن. الآن میام دنبالتون بریم.» تو دلم گفتم: «شاید بدتر از چیزی که من فکر کردم بشه!که همسرم اینطوری میگه.» همسرم سریع برگشت و من همچنان گریه می‌کردم. گفتم: «من نمیام باید بمونم آقاجون بیاد، خودم براش توضیح می‌دم.» همسرم گفت:« آخه خیلی ناراحت می‌شه.» گفتم:«باشه ولی باید بمونم،بریم که خیلی بدتره.» همسرم را راضی کردم قبل اینکه همه برگردند خانه، آقاجون را بیاورد. وقتی آقاجون وارد حیاط خانه شد و چشمش به درخت افتاد، لبخندی زد و گفت: «هانِه واسی گریه بُکودی واقعاً دختر، تی سَرِ فَدا. فردا که بهار بایهِ دوبارهِ سَبزا بِ ناراحت نُبو»( واقعا برای همین گریه کردی دختر. فردا که بهار بیاد دوباره سبز می‌شه. ناراحت نباش.) و خندید. همسرم کار من را راحت کرده بود و توی راه خانه همه چیز را تعریف کرده بود. من با شرمندگی فقط توانستم بگویم: «ببخش آقاجون» و آقاجون مهربان موقع برگشت به خونه همه‌ی خرمالوها را گذاشت تو ماشین و بهم سفارش کرد که: «اَشانَا بَبر خانه بَنهِ جا برنجی میان همه رَسه» (اینها رو ببر خونه بذار تو جابرنجی، همه‌شون رسیده میشه) آقاجون اگه بابام نیست ولی خیلی برام بابائه... ✍هاتف | رشت ۲۳دی ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸مادری که پدر هم بود🔸 روز مادر است، خودمونیم از دیشب رفت و آمدها رو زیر چشمی رصد میکنم، مثل اینکه خبری نیست. قلب های کوچکی که سالهای گذشته به تکاپو و اضطراب می‌افتاد و ناگهان غیر محسوس می‌دیدم که با دستان کوچکشان قلک پول شان را شکسته‌اند. به روی خودم نمی‌آوردم تا غافلگیرم کنند. و هر سال به نوعی این اتفاق می‌افتاد. دستهای کوچکی را جلوی چشمم می‌دیدم و هدایایی که به اندازه فهم و فکرشان ولی با ارزش بود. ولی امسال گویا خبری نیست یا شاید ناقلاهای بازیگوش قلک‌ها را قبلآ خالی کردند . شب میلاد مولا علی علیه السلام از راه می‌رسد. در دل شب به فکری عمیق فرو می روم. اینکه فردا فرزندانم تا چه اندازه دل غمین می‌توانند باشند، اینکه هیچگاه دست مهر پدری بر سرشان کشیده نشده و هیچ وقت بابا را صدا نزدند. مثل تمام این سالها با تشویش خاطر و تجدید خاطرات خوابیدم. اما روز میلاد برایم روزی متفاوت و باور نکردنی شد. صبح که چشم باز کردم با صحنه‌ی قشنگی روبرو شدم. گلدانی کوچک و زیبا با چند شاخه گل را بالای سرم دیدم که برایم کم از گلستان و بوستان وکهکشان ها نبود. به طوری که سر ذوق آمدم و نوشته ای توجه ام را جلب کرد که خستگی این سالها را کمرنگ می‌کرد: تقدیم به تو که در این سالها هم پدرم بودی و هم مادرم. ✍ اصغری| رشت ۲۵دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔔 در راستای چهارمین دوره رخداد رسانه‌ای برگزار می‌شود: 🟢 اولین جلسه از سلسله کارگاه‌های ♨️ باحضور: محمدعلی جعفری نویسنده کتاب های قصه دلبری، جاده کالیفرنیا، جاده یوتیوب، عمار حلب و ... 🗓 پنجشنبه ۴ بهمن ماه | ساعت ۱۰ صبح الی ۱۶ ♨️ جهت و کسب اطلاعات بیشتر از طریق تماس، پیامک و پیامرسان ایتا با شماره 09037960200 ارتباط برقرار نمایید.(ظرفیت محدود) https://eitaa.com/pas_az_baran