🔸خوب کار میکنه؟!🔸
«بچه شکمش کار میکنه؟» سؤالی بود که بلافاصله بعد از « خوب شیر میخوره؟»، پرستار بخش پرسید. تازهوارد، دومین روز زندگیاش را آغاز کرده بود و من باید یاد میگرفتم که میزان کارکردن و کار نکردنش را بر حسب مقدار دریافتیاش بسنجم و ببینم نانی که میخورد حلال است یا نه؟! و این کار را هر روز تکرار کنم. ولی خب من مادر هستم، دلم میخواهد میزان دریافتیاش همیشه بیشتر از مقدار کارکردنش باشد، بلکه کمتر خسته شود. به همین دلیل فوراً گفتم: «بله، کار میکنه، خوب هم کار میکنه».
پرستار که هم خسته بود و قدری هم عصبناک، گفت: «حالا از کجا فهمیدی که خوب کار میکنه»؟
چشمهایم را چند ثانیهای بستم و بعد از باز کردنش گفتم: «میشه اجازه بدید بقیهش هم گوشت بشه به جونش؟! همین قدر بسته دیگه».
پرستار که جلوی خندهی ناخواندهاش را میگرفت، ادامه داد: «راستش دست من نیست که بخوام اجازه بدم یا نه».
این بار توی دلم گفتم: «پس اینقدر از وضعیت کاریش سؤال نکنید لطفاً. بذارید راحت باشه». ولی ارزیابی وضعیت کاریاش دیگر ملکهی ذهن و چشمم شد. بعد از آن دیگر هیچ چسبی را در زندگیام، به اندازهی تمام این دوسال، با احساس باز نکردم. گاهی احساس خوشحالی، گاهی ناراحتی، گاه شکرگزاری و گاه درماندگی. مثال برای درماندگیام آن روزی است که جایی مهمان بودیم. سه تا زاپاس هم همراهم بود. اما باز هم غافلگیر شدم و در عرض دو ساعت، کارش به سومی کشید و تمام. با باز کردن چسبِ سومی دریافتم که دیگر وقت مرخصی و مهمانی تمام شده است و باید برگردیم؛ چرا که آن روز دلبندم اضافهکاری گرفته بود.😊
#پویش_ولادت_تا_ولادت
سعیده حسینی|رشت
۲۲دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸دختر ناقلا 🔸
وضعیت خانه ما به دلیل ازدیاد جمعیت نسبت به خانه های دیگر، خاص تر بود.
۱۱ تا خواهر و برادر بودیم که تفاوت سنی ما همش یک تا دوسال بود.
من چهارمی و شلوغ ترینشان بودم ولی به خاطر شرایط خاصی که نسبت به بقیه داشتم، جایگاهم نزد آقاجونم ویژه بود. به این دلیل، گاهی سوءاستفاده میکردم و سربهسر بقیه میگذاشتم، بعد طوری پیش آقاجون گردن کج میکردم که حرفشان را باور نمیکرد.
هروقت میخواست جو خانه را آرام کند سوالی مطرح میکرد و ما تنها موقعی بود که با زمین آشنا میشدیم و از سر کنجکاوی عین کلاس درس ردیف میشدیم روبه روی آقاجون.
فکر کنم اول یا دوم راهنمایی بودم.
یکبار آقاجون گفت: «بچه ها جمع بشین میخوام یه مسابقه بزارم. کی جواب میده؟»
من که همیشه داوطلب همه کار بودم، برای اینکه از بقیه جلو بزنم دستم رو بالا بردم و تند تند داد میزدم: «من!من!!!»
آقاجون نگاهی بهم کرد و گفت:«مطمئنی؟»
باغرور، زیر چشمی به خواهر برادرها نگاه کردم، دیدم انگار که ارث باباشون رو خورده باشم زرخ(تلخ) نگاهم میکنند.
من بلندتر گفتم:«آره آقاجون مطمئنم.»
و آقاجون که حواسش نبود خیلی آرام سرم را چرخاندم طرف بقیه و گفتم:« چیه حسودیتون شد؟ میخواستین داوطلب بشین.»
برادرم یک پس گردنی نثارم کرد و گفت:«مگه تو گذاشتی؟»
من هم کم نیاوردم و به تلافیاش از عمد داد و فریاد کردم وگفتم:«آخخخخخ سرم.»
آقاجون گفت:«چی شده؟»
گفتم:«ابوذر مشت زد به سرم و سرم گیج میره.»
آقاجون که قشنگ با اخلاقم آشنا بود، گفت:«حالا که سرت گیج میره برو عقب بشین یکی دیگه بیاد جلو.»
من که ضایع شده بودم یه نیم نگاه به بقیه کردم. دیدم همه چشم و ابرو بالا وپایین میکنن و میخندن که حقته.
به ناچار برای اینکه جایم را نگیرند اعتراف کردم که مشت نبوده و پس گردنی بود اما دیگه نزدیک بود رگ گردنم جابه جا شود.
یک پس گردنی آرامم آقاجون بهم زد و گفت: «دیگه تکرار نکن.»
خب، حالا سه بار تند بگو:
بس زیر ب: بِس
مال یه زیر، زیر م
له تنها. یه ّ روی ل
حالا بگو: بِسمِ الله
اونقدر تند گفت که انگار برق گرفته باشم، خشک شده فقط به آقاجونم نگاه میکردم.
گفت: «چرا فقط نگاه میکنی؟»
گفتم:«آخه فکرشم نمیکردم این باشه، فکر کردم که میخواین یه چوب بشکنم و بعد چندتا چوب بدین بهم و نتونم بشکنم که بگین همیشه متحد باشین. اگه این بود بلد بودم.» بلندشدم که برم، آقاجون که از حرفم میخندید دستم را گرفت و گفت: «کجا؟ تا توباشی ندونسته فقط برای رو کم کنی بقیه الکی داوطلب کاری نشی.»
حالا که خودت خواستی باید تا آخرش بمونی چون این کار خودته.
خواهر برادرها که دلشان خنک شده بود، بهم میخندیدن و من ناچار سربه زیر نشستم و شاید بالای بیست بار تکرار کردم اما همه را قاطی پاتی.
آنقدر طول کشید که بقیه رفته بودن دنبال کارشون و من موندم و آقاجون.
خلاصه آن شب ظاهراً من حتی توی خوابم تکرار میکردم و همه بالاسرم نشسته بودن و میخندیدن.
بعد اون ماجرا دیگه عجلهای داوطلب کاری نشدم و بهقول بقیه عاقل شدم.
اما همان باعث شد که من تنها کسی باشم که هم بسم الله الرحمن الرحیم وهم قواعد قرآن به روش مکتب خانه ای را یاد گرفتم و آقاجون بعد سالها بهم گفت:«میدونستم تو بالاخره از پسش برمیای.»
این بهترین یادگاری آقاجون بود برای یک عمر.
بعد ازدواجم بارها با دلتنگی سراغم می آمد و میگفت:«خونه بدون تو سوت و کوره دخترِ ناقلام.»
حالا ده ساله روز پدر سرمزارش میروم و میگویم: «خونه بدون تو سوت و کوره آقاجون مهربونم»😔
#پویش_ولادت_تا_ولادت
✍🏻 برجعلی زاده _ رشت
۲۳دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸درخت خرمالو 🔸
حیاط آقاجون خیلی با صفا و بزرگ هست پر از درختان بزرگ و کوچک.
ولی یک چیز هست و آن اینکه آقاجون روی درختها خیلی حساس است. میگفت: «هر چقدر میخواین از میوهها استفاده کنید ولی مراقب شاخه ها باشید، نشکنه.»
من به عنوان عروس آن خانه، یک فرقی با بقیه عروسها دارم و آن اینکه برخلاف بقیه از یه جای دورتر عروس این خانه شدم.
شاید همین دلیل محبت بیشتری است که پدر خانه به من دارد. شاید برای اینکه بین بقیه غریبگی نکنم.
برای همین جایگاه ویژهای برای خودم پیش آقاجون تصور کرده بودم. آقاجون هم برایم کم نگذاشت و آنقدر که محبتش به من صدای همه را در آورد. تا جاییکه دختران خانه گاهی به اعتراض می گویند: «ماشالله ما که دخترتیم هیچی دیگه! فقط عروس!فقط عروس!» 😜
اینها را گفتم تا خاطرهای را که به تعبیر خودم میتوانست همهی این اعتبار و خوشی رو بر سرم خراب کند،تعریف کنم.
یک روز پاییزی که وارد حیاط خانهی آقاجون شدیم، چشمم به درخت خرمالویی افتاد که آقاجون دو سال پیش نهالش را خریده بود و در نزدیکترین قسمت حیاط به ایوان خانه کاشته بود تا جلوی چشمش باشد و از میوه دادنش لذت ببرد.
شاخه پر بود از خرمالوهای نارنجی جوری که شاخهها خم شده بودن.
بعد از ناهار آقاجون همراه ننه و خواهر همسرم میخواستن برن مراسم ختم یکی از همسایهها. همسرم رفت تا آنها را برساند.
من و جاریام در حیاط قدم میزدیم. گفتم: «بیا یه خرمالو بچینیم.»
گفت:«باشه»
و من دست دراز کردم تا خرمالویی که فکر میکردم از همه گندهتره و رسیده تر است بچینم ولی دستم نرسید. پریدم تا دستم به آن برسد. پریدن من همان و شکستن شاخهی بزرگ و پر از خرمالوی نارس همان😔
وای خدای من!!!
تمام تنم می لرزید. هم اینکه دلم برای درخت خرمالو سوخته بود و هم این اتفاق میتوانست من را از نگاه آقاجون بیندازد. به گریه افتادم. جاریام با مهربانی گفت: «نگران نباش. الان درستش میکنیم» رفت یک چوب بزرگ آورد و خواست که جوری شاخهی نیمه شکسته را به درخت وصل کند تا در همان حالت بماند. میگفت: «اگر این کار رو کنیم دوباره پیوند می خوره.»
با امید رفتم کمکش ولی زورمان به شاخه نرسید و با فشار زیادی که به شاخه وارد کردیم، یک دفعه کل شاخه کنده شد و درخت انگار نصف شده باشد.
حالم خیلی بد بود و همینطور اشک میریختم. پسر خواهر شوهرم که در حیاط بغلی مشغول کار با اره موتور بود را صدا زدیم تا کمکی کند و راه حلی نشان بدهد.
هرچه ما با احساس ماجرا را تعریف کردیم، سعید با بیاحساسی تمام گفت: «واسه همین گریه میکنی زندایی؟ چیزی نشده که!»
و میوه.های شاخهی شکسته را جدا کرد و شاخه را با خودش برد. گفتم: «کجا میبری؟» گفت:«میبرم تو حیاط خودم بکارم.» 😳
زنگ زدم به همسرم و با نگرانی و بغض ماجرا را برایش تعریف کردم. بهم گفت: «بچهها رو آماده کن. الآن میام دنبالتون بریم.»
تو دلم گفتم: «شاید بدتر از چیزی که من فکر کردم بشه!که همسرم اینطوری میگه.»
همسرم سریع برگشت و من همچنان گریه میکردم. گفتم: «من نمیام باید بمونم آقاجون بیاد، خودم براش توضیح میدم.»
همسرم گفت:« آخه خیلی ناراحت میشه.»
گفتم:«باشه ولی باید بمونم،بریم که خیلی بدتره.»
همسرم را راضی کردم قبل اینکه همه برگردند خانه، آقاجون را بیاورد.
وقتی آقاجون وارد حیاط خانه شد و چشمش به درخت افتاد، لبخندی زد و گفت:
«هانِه واسی گریه بُکودی واقعاً دختر،
تی سَرِ فَدا. فردا که بهار بایهِ دوبارهِ سَبزا بِ ناراحت نُبو»( واقعا برای همین گریه کردی دختر. فردا که بهار بیاد دوباره سبز میشه. ناراحت نباش.) و خندید.
همسرم کار من را راحت کرده بود و توی راه خانه همه چیز را تعریف کرده بود.
من با شرمندگی فقط توانستم بگویم: «ببخش آقاجون»
و آقاجون مهربان موقع برگشت به خونه همهی خرمالوها را گذاشت تو ماشین و بهم سفارش کرد که:
«اَشانَا بَبر خانه بَنهِ جا برنجی میان همه رَسه» (اینها رو ببر خونه بذار تو جابرنجی، همهشون رسیده میشه)
آقاجون اگه بابام نیست ولی خیلی برام بابائه...
#پویش_ولادت_تا_ولادت
✍هاتف | رشت
۲۳دی ۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸مادری که پدر هم بود🔸
روز مادر است، خودمونیم از دیشب رفت و آمدها رو زیر چشمی رصد میکنم،
مثل اینکه خبری نیست.
قلب های کوچکی که سالهای گذشته به تکاپو و اضطراب میافتاد
و ناگهان غیر محسوس میدیدم که با دستان کوچکشان قلک پول شان را شکستهاند.
به روی خودم نمیآوردم تا غافلگیرم کنند. و هر سال به نوعی این اتفاق میافتاد.
دستهای کوچکی را جلوی چشمم میدیدم و هدایایی که به اندازه فهم و فکرشان ولی با ارزش بود.
ولی امسال گویا خبری نیست یا شاید ناقلاهای بازیگوش قلکها را قبلآ خالی کردند .
شب میلاد مولا علی علیه السلام از راه میرسد. در دل شب به فکری عمیق فرو می روم. اینکه فردا فرزندانم تا چه اندازه دل غمین میتوانند باشند، اینکه هیچگاه دست مهر پدری بر سرشان کشیده نشده و هیچ وقت بابا را صدا نزدند.
مثل تمام این سالها با تشویش خاطر و تجدید خاطرات خوابیدم. اما روز میلاد برایم روزی متفاوت و باور نکردنی شد.
صبح که چشم باز کردم با صحنهی قشنگی روبرو شدم.
گلدانی کوچک و زیبا با چند شاخه گل را بالای سرم دیدم که برایم کم از گلستان و بوستان وکهکشان ها نبود.
به طوری که سر ذوق آمدم و نوشته ای توجه ام را جلب کرد که خستگی این سالها را کمرنگ میکرد:
تقدیم
به
تو
که در این سالها هم پدرم بودی و
هم مادرم.
#پویش_ولادت_تا_ولادت
✍ اصغری| رشت
۲۵دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔔 در راستای چهارمین دوره رخداد رسانهای #سردارتاسردار برگزار میشود:
🟢 اولین جلسه از سلسله کارگاههای #راوی_شو
♨️ باحضور: محمدعلی جعفری
نویسنده کتاب های قصه دلبری، جاده کالیفرنیا، جاده یوتیوب، عمار حلب و ...
🗓 پنجشنبه ۴ بهمن ماه | ساعت ۱۰ صبح الی ۱۶
♨️ جهت #ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر از طریق تماس، پیامک و پیامرسان ایتا با شماره 09037960200 ارتباط برقرار نمایید.(ظرفیت محدود)
https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸شیرین ترین جایزه من🔸
کلاس اول ابتدایی بودم. بچه زرنگ و عاشق درس خواندن. دیگر خودم می توانستم کتاب قصههایم را بخوانم. کلی ذوق داشتم برای خواندن کتاب قصه های جدید.
یک روز امتحان ریاضی داشتیم. بعد از امتحان خانم معلم نشسته بود و برگه ها را تصحیح می کرد. زنگ آخر رو به بچه ها گفت:« تا الان یه نفر هم بیست نشده.»
چه اتفاق عجیبی، امتحان خیلی سخت نبود. باز حواسپرتی کار دستمان داده بود. نمره این امتحان حیثتی شد برایمان.
روز بعد با کلی اضطراب منتظر ورود خانم معلم به کلاس بودیم. خانم معلم که در کلاس را باز کرد بلافاصله بعد از سلام پرسیدیم:«از امتحان چه خبر؟»
خانم معلم لبخندی زد و گفت:«دیشب کار زیادی داشتم. فرصت نشد همه برگه ها رو تصحیح کنم ولی هنوز کسی بیست نشده، اگه شما ساکت بمونید همه رو امروز تصحیح می کنم.»
تمام زنگ، آرام روی نیمکتها نشسته بودیم. خانم معلم تک تک برگهها را تصحیح میکرد. هنوز کسی بیست نشده بود، حتی بچه های زرنگ کلاس.
با خودم میگفتم:«مریم، سمیه و الهام که زرنگترین بچههای کلاسن بیست نشدن، مگه می شه من بیست بشم. وای من چند میشم؟ نکنه نمره خیلی بدی بگیرم.»
تو همین فکرها بودم که ناگهان خانم معلم با خوشحالی گفت:«بالاخره یه نفر بیست شد» وقتی اسمم را شنیدم باور نمیکردم. خانم معلم و بچهها تشویقم کردند. با تعجب به نمره بیست روی برگه و جمله آفرین دختر پرتلاشم نگاه می کردم. باورم نمیشد. خانم معلم گفت: «آفرین دختر خوبم، یه جایزه پیش من داری.» آن روز من تنها کسی بودم که بیست شدم.
وقتی رسیدم خانه با ذوق به مامانم گفتم:«مامان امتحان ریاضی رو فقط من بیست شدم، خانم معلم گفت بهم جایزه میده.»
هر روز که میرفتم مدرسه منتظر جایزه معلمم بودم. چند وقت گذشت. انگار خانم معلم یادش رفته بود قرار بود بهم جایزه بدهد. گاهی به مامانم میگفتم: «خانم معلم هنوز جایزهام رو نداده.» مامانم میدید غصه میخورم میگفت: « اشکال نداره، صبر کن میخره. ولی تو نباید به خاطر اینکه خانم معلم جایزه نگرفته درس نخونی که. درساتو خوب بخون دخترم.»
یک روز اول زنگ خانم معلم گفت: «بچهها اون امتحان که یه نفر بیست داشتیم یادتونه؟ قرار بود من یه جایزه به این دختر خوب بدم. متأسفانه یادم می رفت. امروز جایزهاش رو آوردم.» صدای دست زدن بچهها همراه کنجکاویشان برای اینکه بدانند جایزه چیست کلاس را پر کرده بود. خانم معلم سمت نیمکت من آمد و جایزه را که در یک کاغذ کادو براق زردرنگ پیچیده شده بود به من داد. بازش کردم یک تراش فانتزی به شکل قو بود. خیلی خوشحال شدم. شیرینترین جایزه ای بود که گرفته بودم.
دوران شیرین کودکیام تمام شد و وارد نوجوانی شدم. دوم راهنمایی بودم. یک روز« خسته از مدرسه به خانه آمدم. تصمیم گرفتم تا ناهار آماده شود، چرتی بزنم. با صدای مامانم از خواب بیدار شدم. داشت با خواهرم حرف می زد. گرمای پتو وسوسهام میکرد باز هم بخوابم. میان اینکه بلند شوم یا همچنان زیر پتو بمانم دو دل بودم که شنیدم مامان به خواهرم گفت: « اون روز که ریاضیش رو بیست شده بود معلمش گفت براش جایزه می خره. هر روز منتظر جایزه بود. من دیدم بچه همش تو فکره غصه میخوره نمیتونه درس بخونه، آخر گفتم خودم یه چیزی بخرم بدم معلمش. رفتم نوشت افزار وسایلها رو نگاه کردم اول خواستم یه چیز مثل کتاب قصه، دفتر، مداد رنگی. بعد گفتم معلم که اینقدر هزینه نمی کنه، یه چیز کوچیک بخرم. یه تراش فانتزی خریدم کادو کردم رفتم مدرسه. زنگ تفریح رفتم داخل دفتر پیش معلم و جایزه رو دادم بهش. گفتم دخترم متوجه نشه من خریدم. بگید خودتون برای نمره بیستش خریدید. معلمش گفت: وای من کلا فراموش کرده بودم. عذر میخوام.»
مامان جایزه رو خریده بود! اشک در چشمم حلقه زد. خودم را به خواب زدم که نفهمند من شنیدم. سفره را انداختند و خواهرم مرا صدا زد تا ناهار بخوریم. کل روز به این فکر می کردم مامان چقدر حواسش به من هست، حتی حواسش بود که من متوجه نشوم. چقدر تو خوبی مامان گلم.
حالا من مقطع ارشد را هم تمام کردهام. هر وقت یاد قصه جایزه اول ابتدایی میافتم بیشتر عاشق مامانم میشوم. هنوز نه مامانم چیزی درباره جایزه گفته نه من گفتهام که می دانم. مانند یک راز.
اما هربار هزار بار از خدا تشکر می کنم که چنین مادر مهربانی به من داد که اینقدر حواسش به من است.
#پویش_ولادت_تا_ولادت
✍ناهید عباس نیا | رشت
۲۷دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸وقتی «خورشید» در رشت غروب میکند🔸
هوای دلگیر مشروطه، جنگ، بلبشوی قحطی، اضطراب و نگرانی همه و همه تو را برای یک آرامش چند ساعتی به «سینما» دعوت میکند.
برای چندساعتی پیمایش بیخیالی مسیر درشکه را به سمت سینما تغییر میدهید، اگر چه خورشید دم غروب است و چادر رفتن سر کرده، اما چراغهای سینمای خورشید رشت برای رشتوندان همیشه روشن است.
وقتی سینه «خورشید» سوخت
روی یکی از صندلیهای سرد و خشک سینما نشستم فضای نظماتیک سالن با حضور فرد به فرد یا گروه گروه مردم برای لحظهای دچار تشویش شد و حالا همه منتظر نشستهاند تا از قاب جادویی پرده سینما، فیلم تماشا کنند.
تیتراژ اولیه فیلم «پرکش کنان» در حال پخش بود که ناگهان صدای مهیبی سکوت معنادار سالن «سینما خورشید» رشت را شکست و در میان هیاهو و شلوغی فقط یک صدایی گوش و ذهنم را متوجه خود کرد که آن هم صدای پیرمردی بود که داد میزد؛ «انگلیسی ها سینما را آتش زدند _ اجنبیها اینجا را آتش زدند».
در حالی که این صدا اکودار در گوشم نواخته میشد خیل جمعیت را میدیدم که دوان دوان دنبال راه خروجی برای رهایی از این مخمصه انگلیسی بودند و من هم پشت سر این جماعت دویدم.
شعلههای این آتش انگلیسی از سر و صورت سینما بالا میرفت و دود غلیظی آسمان و زمین رشت را فرا گرفته بود. اطراف سینما پر شده بود از افسران درجه دار انگلیسی و اجنبیهای تا دندان مسلح؛ ترس، دلهره و اضطراب لحظه به لحظه جای باران در شهر بارانهای نقرهای میبارید. درشکه سواران هم در ترس فرو رفته بودند و نزدیک حادثه آتش سوزی که میشدند، تندتر میتاختند.
#سینما_خورشید
✍ بهرام قربانپور | رشت
۲۷دی۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
پس از ۴۷۱ روز مردم مظلوم غزه با آتش بسی پیروزمندانه راه تنفس پیدا کردند.
گرچه جای یحیی سنوار و سید حسن نصرالله به شدت خالیست اما مقاومت همچنان زنده است و پایدارتر از قبل.
📝 و الآن وظیفه ماست که راوی روزهای سخت مردم غزه و لبنان باشیم. از آن زمان تلخ تا الآن که با دل پر از داغ، پیروزی را جشن گرفتهاند. کانال پس از باران آماده انتشار روایتهای شما با این موضوع است.
#روایت_ایستادگی
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸تراس 🔸
"ولی ابوعماد:«ایندفعه تراسِ رو به دریا را
پهنتر از قبل میسازیم.
جمعهها که از نماز برگشتیم مینشینیم دور هم قلیان چاق میکنیم....»"
#روایت_ایستادگی
📸✍ عکسنوشت: حمیده عاشورنیا
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای پیمودن هر راهی، انجام هر کاری و یا گرفتن تصمیمی، شنیدن #تجربه افراد راه رو برای ما هموارتر، انجام کار رو سهلتر و تصمیمگیری رو دقیقتر میکنه.
به همین جهت جمعی از اصحاب قلم و رسانه شهر رشت دور هم جمع شدند تا با حضور آقای محمدعلی جعفری بشنوند از تجربه پیچ و خم های نوشتن و بازگو کردن یک #روایت
🎞 لحظاتی از این نشست تخصصی انتقال تجربه پیرامون موضوع روایت رو باهم ببینیم
📚دفتر مطالعات رسانهای عصر روایتها
📲 https://eitaa.com/asrerevayatha
🌱اینجا پس از باران؛ جوانهها سخن میگویند🌱
📲 https://eitaa.com/pas_az_baran
http://ble.ir/join/3e6bN1W2Ju
http://virasty.com/pas_az_baran