eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
212 دنبال‌کننده
124 عکس
26 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸برکت زهرایی🔸 رفتم مدرسه داخل کلاس ریاضی نشسته بودیم که خانم مدیر وارد شدند. دو اولیا هم که همیشه در امور مدرسه کمک و فعالیت می‌کنند با جعبه ی شیرینی و لوح تقدیر با خانم مدیر وارد شدند. خانم مدیر روی سکوی کلاس ایستاد و گفت:«امروز روز تولد خانم فاطمه ی زهرا (س)هستش این روز قشنگ رو به همتون تبریک میگم این لوح های تقدیر برای مادر های مهربونتون هست...» که خیلی متن قشنگی تو لوح نوشته شده بود خانم مدیر ادامه دادند:«امروز عید ما مسلمون هاست به خاطر خشنودی این خانم از ما و ظهور امام زمان بلند صلوات بفرستید» و بعد یه دست وجیغ و هورا... همه دست میزدن و جیغ میکشیدند. من از این صحبت های خانم مدیر و این شیرینی ها خیلی خوشحال بودم. از اینکه برای تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها وقت گذاشتند و به کلاس ها اومدند و روز مادر رو تبریک گفتن احساس خوبی بهم دست داد. وقتی بعضی از بچه ها میگفتن:«یعنی روز مادر تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستش؟» از اینکه بچه های کلاسمون بیشتر روز مشغول شیطنت و بازیگوشی های خودشون بودند و کمتر بحر مذهب بودند و حالا برای تولد حضرت فاطمه زهرا اینجور دست میزدن، خوشحال بودم. زنگ خورد. وارد حیاط که شدم، از بچه هایی که چادری نبودند، و بی حجاب نمیشه گفت، کم حجاب بودند، میشنیدم که در مورد اومدن خانم مدیر به کلاس ها با هم صحبت میکردن. به دوستم یاسمین گفتم :«ببین فقط همین شیرینی و دست زدن چقدر رو روحیه ی بچه ها تاثیر گذاشته، همه از تولد حضرت زهرا خوشحالن» یاسمین گفت :«چون شکمشون رو سیر کردن 😏» گفتم :«خب همین دیگه شیرینی ها تاثیر خودشون رو گذاشتن بچه هایی که نسبت به خدا و پیغمبر کم اعتقاد اند امروز شیرینی تولد این بانو رو خوردن» یاسمین گفت :«هه تو چه خوش خیالی اونا اصلا براشون مهم نیست شیرینی چی بود مهم اینه که خوردن 😏» گفتم :«عه ، اگه اینطوره چرا برا بعضی ها سوال پیش اومد:مگه روز مادر تولد حضرت زهراست چرا بعضی ها هم داشتن برای هم تعریف میکردن امروز خانم مدیر رفته کلاسشون..‌.» گفت :«خب حالا اینا رو ولش برای مامانت چی میخری؟» گفتم :«نمیدونم» گفت :«میای برگشتنی بریم این مغازه که وسایل خونه میفروشه؟» گفتم :«آره چرا که نه» برگشتنی با هم رفتیم همون مغازه برای مامانم یه جا کاردی و یه میوه خوری بزرگ خریدم با یاسمین، از مغازه بیرون رفتیم و بعد از خداحافظی باهاش، به سمت خونه حرکت کردم حالا باید چکار میکردم چطور هدیه را می‌بردم داخل اتاقم تا مامان من رو نبینه؟ این میوه خوری سنگین رو کشون کشون تا خونه بردم چادر و مقنعه ام بهم ریخته بود زنگ آیفون رو زدم با کمی تاخیر باز شد از آسانسور رفتم بالا هدیه ها رو دم در گذاشتم و رفتم داخل مامان داشت اتاقش رو جاروبرقی میزد . گفتم:«سلام مامان جون😘» با سر جواب سلامم رو داد که به داداشم، محمد مهدی گفتم : «داداشی ماشینت رو بردار و برو داخل اتاق مامان،در رو ببند و الکی ماشین رو به پشت در بکوب و بازی کن .» محمد رفت داخل اتاق و همون کار رو کرد . بچه چهار سال بیشتر نداره ولی از اینکه حرفم رو خوب میفهمه و گوش میده خوشم میاد😁 تا محمد رفت منم رفتم ،هدیه ها رو آوردم تو اتاق خودم،توی کمد رختخواب ها گذاشتم و نفس راحتی کشیدم . بعد از نهار هر کدوم جایی کار داشتیم . داداشم همراه پدرم رفت و مادرم هم جایی کار داشت. خواهرم هم خانه ماند تا درس بخواند. من هم رفتم پارک شهدای گمنام که به کمک دوستانم جشنی هم کنار مردم داشته باشیم شب که خونه برگشتیم به همراه بابا که یه هدیه ی عالی برای مامان گرفته بود با یه نقشه‌ی عالی که اصلا مامان فکرش رو نمیکرد غافلگیرش کردیم و یه جشن کوچولو براش گرفتیم. و این روز پر برکت، روز مادر (تولد حضرت زهرا) اینگونه سپری شد☺️ ✍️زینب ناصری |۱۵ساله |رشت ۷دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸صبح تلخ🔸 کله صبح سیزدهم دی پاشدم درس بخوانم. امتحان داشتم. نشسته بودم پای لپ‌تاپ و جزوه‌ام را می‌خواندم. نمره خوب گرفتن از این استاد سخت ترین کار دنیا بود. از افتخاراتم این است که یک نوزده در ترم دوم ازش گرفتم. بعد از مدتی یک استراحت به خودم دادم و برای اینکه ببینم توی دنیا چه خبر است، یه سر به مجازی زدم.  یکی از آشناها که عکس‌های متنوع برای پروفایلش می‌گذارد، عکس حاج قاسم را گذاشته بود. با خودم گفتم: «آخه چقدر سردار رو دوست داره، دمش گرم.» تا دیدم همسرم آنلاین است، یک پیام بهش دادم تا صبح رو با سلام زیبای نامزدش شروع کند. آخرین روز تعطیلاتش بود و از فردا می رفت سرکار. وسط صحبت‌هایمان بی مقدمه گفت: «شهادت سردار قاسم سلیمانی رو تسلیت می‌گم.»  حاج قاسم شهید شد؟ همش دعای شهادت می کرد. چقدر این روز را دیرتر می‌دیدم. حالا فهمیدم چرا آشنایمان عکس پروفایلش را عوض کرد. مامانم خواب بود رفتم توی حیاط تا هوایی به سرم بخورد. خاطراتش، سخنرانی‌هایش، مصاحبه عید فطر و... از جلوی چشمم رد می‌شد. یعنی هوای امروزِ دنیا نفس‌های سردار را کم دارد؟ هوا سنگین شده بود. وقتی برگشتم مادرم نشسته بود پای تلویزیون و اشک می‌ریخت. فیلم سردار،( وقتی با لباس خاکی رنگ و کلاه لبه‌دار، و بی سیم به دست، تو منطقه درگیری با داعش راه می‌رفت) پخش می‌شد و زیرنویس قرمز شبکه خبر... با صدای مادرم به خودم آمدم: «می بینی؟  آبجی زنگ زد گفت بزن شبکه خبر سردارسلیمانی شهید شده.» پنج سال گذشته، ولی یادآوری آن صبح، هنوز قلب همه‌ ما را به درد می‌آورد و دوباره اشک از چشم‌هایمان می‌جوشد... ✍ناهید فاتح | رشت ۱۲ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📱مجتبی محمودی| رشت ۱۳دی ۱۴٠۳
🔸دی سرد نیست🔸 دی ماه، هیچ وقت حسی بهم نمی‌داد جز سرما. خودم بهمنی هستم. ماه پیروزی و غرور. اسم من هم از رمز عملیاتی گرفته شده. خلاصه آنقدری که به بهمن ارادت داشتم به دی نه.... اما روز سیزده دی، بعد از نماز صبح، به‌شدت دلشوره گرفتم. همسرم برای ماموریتی عازم بود و در راه. اما هر چه بود دلشوره‌ام برای او نبود. متفاوت بود. هیچوقت آن وقت صبح تلویزیون روشن نمی‌کردم. خیلی عجیب منتظر خبر بدی بودم. شبکه خبر.....خبر فوری:سردارمان آسمانی شده است. با دو دست محکم به سرم کوبیدم و به پهنای صورت اشک بود که جاری می شد. بچه‌ها از صدای گریه‌ی من بیدار شدند. همه هاج و واج من را نگاه می‌کردند. گفتم: یتیم شدیم،تنها شدیم. آقا دیگه تنها شده. من روضه می‌خواندم و بچه‌ها گریه می‌کردند. به همسرم زنگ زدم تا ببینم خبر دارد یا نه. صدایش مثل کسی بود که گریه کرده. داخل اتوبوس نشسته بود. گفت:«باید یه کار برا حاجی آماده کنم،عزاداری باشه برا بعد» داخل اتوبوس، شعر کار را آماده کرد. ملودیش را و بعد هم با آهنگساز هماهنگ کرد. کار در حال تولید بود و جایی که همسرم مأمور بود تشییع حاجی هم برگزار شد و بیشتر الهام گرفت. «انتقام سخت» آنقدر دلی تولید شد که انگار خودِ حاجی تهیه کننده‌اش بوده. اجراهای مختلف در کل گیلان و تهران، و بعد جایزه های مختلف در جشنواره های مختلف و جایزه ویژه جشنواره عمّار. همسرم می‌گفت:«داغ حاجی دل همه رو سوزونده‌ که کار گرفته و گل کرده» حالا من هر سال، دو سه روز مانده به سالروز شهادت حاجی، تپش قلب دارم،یادم نمی‌رود. یادمان نمی‌رود. دیگر دی ماه سرد نیست برایم. گرم است چون دلم داغدار است. ✍زینب امینی|رشت ۱۳ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸میرزا قاسمی برای حاج قاسم🔸 خاطرات شیرین و پر از حسرتِ پدربزرگ، مهم‌ترین بهانه‌ای بود که نوه‌ها را دور هم جمع می‌کرد تا کمتر شلوغ کاری و شیطنت کنند. اما از بین همه خاطراتی که داشت، چند خاطره‌ی همیشه تکراری بود که به هر بهانه‌ای دوباره آن‌ها را مرور می‌کرد. خاطرات چندبار شنیده‌ای که حتی نوه‌ها هم مثل اولین بار، تشنه شنیدنش بودند و مشتاقانه می‌گفتند: «پدر جون از حاج قاسم بگو، از خورشت میرزا قاسمی که برای حاج قاسم پختی، بگو». پدر بزرگ هم که انگار منتظر بود، تا بچه‌ها همین خاطره درخواستی را طلب کنند، لبخندی از ذوق بر چهره پیر و شکسته اش می‌نشست. با چهره‌ای گل از گل شکفته، دستی بر محاسن سپیدِ تازه کوتاه شده‌اش می‌کشید و می‌گفت: «آخ یادش بخیر، یادش بخیر...» و بعد جوری که سعی می‌کرد بغض فرو خورده‌اش را پشتِ همان صدای شادی که خاطراتش را یادآوری می‌کرد، پنهان کند، می‌گفت: «بگذارید از اول برایتان بگویم». «در سوریه در شهر بوکمال بودم همه مرا «ابو حسن» صدا می‌زدند، یک روز خبر دادند حاج قاسم می‌خواهد بیاید اینجا، ما از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختیم. برای من که حدودا ۶۳ ساله بودم و دیگر سن و سالی ازم گذشته بود، دیدار حاج قاسم آن هم از این فاصله نزدیک، رویایی بود که پس از سال‌ها فراق اکنون حقیقت پیدا کرده بود. حاج قاسم تقریباً ۲ ماهی در آنجا رفت و آمد داشت. یک روز غذای اصلی دم پختک بود، اما من تنوع به خرج دادم. بادمجان تهیه کردم تا با آن غذای میرزا قاسمی درست کنم. حاج قاسم نشسته بود گوشه دیوار. چند‌کاغذ جلویش بود و سخت مشغول نوشتن. غذا را برایشان بردم و گفتم: «بفرمایید حاجی». نگاهی انداخت به ظرف میرزا قاسمی و پرسید: «اسم این غذا چیه؟» من هم توضیح دادم که «این همون غذای معروف گیلانیه» حاج قاسم یک قاشق از میرزا قاسمی را در دهانش گذاشت و سرش را تکان داد گفت: «خوشمزه‌ست. هر وقت من اینجا بودم برام میرزا قاسمی درست کن. فقط سیرش را کمتر بریز». پدر بزرگ همانطور که با لبخند این خاطره را مرور می‌کرد با آستین لباسش، اشکی که بی‌اراده بر گونه‌اش می‌ریخت را پاک می‌کرد و ادامه می‌داد: «در آن زمانی که در پایگاهِ بوکمال بودیم، چندبارِ دیگر هم برای حاج قاسم میرزا قاسمی درست کردم». پدربزرگ سرش را پایین انداخت و همانطور که اشک‌هایش محاسنش رو می‌شست، آرام زمزمه کرد: «کاش من فدایی تو می‌شدم. کجا رفتی حبیبِ دلم؟» ✍️ ام‌سلمه فرد|رشت ۱۴ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸خانه پدری🔸 تیرماه بود و اوج گرمای زادگاهم، شیراز. نوزدهمین روز ماه، زمان خداحافظی دختری بود که تا امروز در خانه‌ی باصفای پدر قد کشیده بود و دنیایی از خاطرات در ذهنش ثبت شده بود. به حکم سرنوشت و بله دادن به مرد زندگی‌ام باید فرسنگ‌ها از پدرم، مادرم و همه‌ی عزیزانم دور می شدم. عطر بهارنارنج را از بهار در مشامم به یادگار گذاشتم تا هر گاه دلتنگ شدم استشمامش کنم .اشک مجال دیدار را از من گرفته بود. چشمان مادرم نیز مروارید اشک را در خود پنهان داشت. پدر اما گویی دلش قرص بود به مردی که دستان دخترش را به دستان گرم او سپرده بود، خاطر جمع گوشه‌ای به تماشا ایستاد. یکی از حاضرین و خطاب به بزرگتر جمع گفت: زیاد نگران نباشید این‌ها بچه هستن به گیلان نرسیده برمی‌گردن‌. تحمل دوری ندارند. شاید همان حرف نسنجیده آن روز، عزم مرا جزمِ ماندن در غربت و کنار آمدن با همه‌ی سختی‌ها ودلتنگی‌هایم کرد که نتیجه‌اش شد ۲۰ سال دوری از همه‌ی دلخوشی‌هایم. توشه‌ی سفر آن روز ما چمدانی بود پر از لباس و چند تکه ظرف و چادر شب‌خوابی که دو دست رختخواب و تلویزیون کوچکی را در در خود جای داده بود و برای شروع زندگی همین مارا بس. اشک اما همچنان مرا رها نمی‌کرد. از شیشه‌ی اتوبوس بیرون را تماشا می‌کردم و به وسعت همه‌ی دلتنگی‌هایی که انتظارم را می‌کشید اشک می‌ریختم. دو ساعت از مسیر را بی‌وقفه گریه کردم. قصه‌ی زندگی ما اما طولانی‌تر از ۲ ساعت و چند ساعت بود. باید عادت می کردم به این مسیر طولانی و پر فراز ونشیب. جاده های پر پیچ خم شیراز تا مقصدمان، رشت(شهر باران) را خوب حفظ شده‌ام. شب را در اتوبوس به صبح رساندیم. آرام آرام بوی نم و رطوبت خبر رسیدن به مقصد را داد. طبیعتی سبز و زیبا ،هوایی نمناک و خیس وشالیزارهایی به زیبایی تمام دلخوشی هایم. اولین تماس با مادرم از تلفن منزل صاحبخانه‌ای بود که قرار بود قصه‌ی زندگی‌مان را در همسایگی آنها شروع کنیم. آن روزها تلفن همراه نداشتیم و من دلشوره‌های مادرانه را خوب درک می‌کردم. با شنیدن صدای مهربان مادرم، بغضم را پنهان و رسیدن به مقصد را اطلاع دادم. همان اول کار دل مادرم را آرام کردم. از زیبایی‌های شهر گفتم و مهربانی زن صاحبخانه باید از امروز صبوری را توشه ‌ی زندگی‌ام می‌کردم و فقط خوشی‌ها را با خانواده ام به اشتراک می‌گذاشتم .تصمیم گرفتم هر جا غبار غم دلم را آزرد دست به دامن قلم و کاغذ شوم آخر مرا با نوشتن الفتی دیرینه‌ست. گاهی زن مهربان همسایه مرا صدا می زد و برایم خبر خوشی از پشت خط بودن پدر مادرم داشت. چادرم را سریع به سر می‌کردم و به منزل آن‌ها می‌رفتم. معمولاً پدر بیمار خانواده در چند قدمی گوشی تلفن روی تختی دراز کشیده بود و من به راحتی نمی‌توانستم صحبت کنم اما شنیدن صدای مهربان پدر و مادرم که تمام هستی‌ام بودند حتی به قدر چند ثانیه، دلم را آرام می کرد. پس از پایان مکالمه اما به اطاقکی که خانه‌ی امن زندگی‌ام بود، پناه می‌بردم و با صدای بلند دلتنگی‌هایم را زار می‌زدم. آری ،دوری و دلتنگی من تا امروز ادامه دارد و هر روز بیشتر از دیروز. ااما دلخوشم به وعده‌ای که پدرم داده. قرار است به زودی به ما سر بزند. پدرم دیگر پدر جوان دیروز نیست اما دلی دارد به وسعت دریا و قلبی دارد به مهربانی باران گیلان. ✍راضیه جمالزاده(غریبه) | رشت ۱۴دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸فداکاری بابا🔸 سه سالم بود که رفتم تا دستم را به یک ظرف شیشه‌ای که روی اُپن آشپزخونه بود بزنم و زدم و انداختمش. مامان جیغ زد اما..‌. ناگهان بابایی جونم سریع اومد جلو و با پاش ظرف را گرفت. ظرف افتاد رو پای بابام و پاش یه ذره پاره شد. باباها خیلی بچه هاشونو دوست دارن واسه همین حاضرند خودشون آسیب ببینند اما ما نبینیم . با مامان، عمو رضا، و عمو صادقم رفتیم به بیمارستان. خانم دکتر به مامانم گفت:«باید این جا بمونه». مامان گفت:«باشه». پای بابام را بخیه زدن. بابام با عصا به مدرسه می‌رفت آخر او معلم است. چند روز یا چند هفته را نمی دونم اما وقتی بخیه اش را باز کرد جایی که زخم بود را بوسیدم. ❤️ فاطمه حسنا ظریفی| ۸ساله| رشت ۱۵دی۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📸 طهورا ناصردوست | رشت ۱۶دی۱۴٠۳
🔸شامی‌های مامان‌بزرگ🔸 اسم قشنگ مادرجون روی گوشی مامانم شکل گرفت(مامان نازی)، گفتم: مامان! مامان نازی زنگ زده مامان گفت:«خیلی وقته ندیدمش. دلم براش تنگ شده. گوشی رو بده من.» گوشی رو به مامان ندادم. با شوخی گفتم:«با خودم کار داره حتما دلش برای من تنگ شده» جواب دادم. با صدای بلند و خوشحال گفتم:«سلام مامان نازی...» مادرجون از اینکه صداش کنیم مامان نازی خیلی خوشش میاد. مامان نازی با لهجه قشنگ گیلانی جواب داد:«سلام می ناز دختر تی جان من بیمیرم»(سلام دخترنازم. من برات بمیرم) گفت:«یه کم بیاین خونه‌ی ما دلم براتون تنگ شده.» گفتم:«آخه امتحان داریم.» گفت:«تا الان که خوندی بیاین.» به شوخی گفتم:« بیایم برام شامی درست میکنی؟» گفت:«چرا چانکونم؟ بیا ته جانا قربان»(چرا درست نمی‌کنم؟ بیا قربونت برم.) سراغ مامان رو از من گرفت و گوشی رو به مامان دادم. مامان که صحبت‌هاش تموم شد ، گفت:«بریم خونه مامان نازی.» همه زود آماده شدیم و حرکت کردیم سمت خونه مادرجون. حدود یک ساعت تو راه بودیم. وقتی رسیدیم بوی شامی‌های مادرجون همه جا رو پر کرده بود. زنگ رو زدم. دروازه که باز شد وارد حیاط کوچک و با صفای مادرجون شدیم. درخت های کوتاه پرتقال که پرتقال های زیادی از روی شاخه ها خودنمایی می‌کردن و گلدان‌های شمعدانی مادرجون منو به وجد می‌آورد. از پله های خونه با صفا بالا رفتم و مادرجونمو بغل کردم و لپ‌هاش رو بوسیدم. گفتم:«مامان نازی واقعا شامی درست کردی؟» 😋 مامان نازی با چشم‌های آبی به من نگاه کرد و گفت:«تی واسی چاکودم دِ»(برای تو درست کردم دیگه.) خندیدم و وارد خونه شدم. پدرجون روبه روی تلوزیون نشسته بود. با دیدنم خوشحال شد و با صدای بلند سلااااااام کش داری گفت. منم  زودتر از همه رفتم و به پدرجون سلام کردم و بوسش کردم. چشمای پدرجون هم آبیه. چقدر دوست دارم چشماشونو. بعد هم رفتم آشپزخونه😋🙃😁 به شامی ها روی گاز نگاه کردم و یه به به بلند گفتم. مامان نازی اومد داخل آشپزخونه از تو جا نونی یه نون محلی که اسمش چوراکه و قبلا تو نانوایی های گیلان زیاد پخت می‌شد و یکی از این نونوایی ها نزدیک خونه مامان نازی بودو خیلی وقته که دیگه تعطیل شده رو در آورد و گفت این نون و امروز پسر خالت از روستایی در اطراف روستای ماسوله خریده. مامان نازی یه لقمه از شامی برای من گرفت منم نوش جان کردم و به هیچکی تعارف نکردم😁 همیشه مامان نازی توی کابینت آشپزخونه چند تا شامی از نهار برای من کنار می‌ذاشت با اینکه تنها نوه نیستم و یه عالمه نوه داره ولی منو انگار یه جور دیگه دوست داره امشب فقط بخاطر من شامی درست کرده فقط بخاطر من!!! چون بقیه یه غذای دیگه داشتن و از قبل شامش آماده بود. منم چند تا شامی خوردم برای اینکه مامان نازی ناراحت نشه از اون غذای خوشمزه هم خوردم. وقتی داشتیم بر میگشتیم، گفتم:«ای مامان نازی من اگه داستان شامی های خوشمزه ی شما رو ننوشتم!» مامان نازی خندید. منم از خنده های شیرین مامان نازی لذت بردم.😊 طهورا ناصردوست| ۱۵ساله| رشت ۱۵دی۱۴٠ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸همه مادران ما🔸 «قراره توی مسجد یه نمایش برگزار کنن». این را بلند گفتم و در حالی که گوشی همراهم را نگاه می‌کردم ادامه دادم:« اسمش هست همه‌ی مادران ما». همین قدر که برای خودم بعید و عجیب بود، دخترم را هم متعجب کرد. «واقعاً توی مسجد می‌خوان نمایش بدن؟!» ا ین را پرسید و اجزای صورتش را به نشانه‌ی تعجب و ناباوری، به این سو و آن سو چرخاند. -« آره، توی مسجدهای مختلف. ان‌شاءالله می‌ریم ببینیم چه خبره». گزاره‌ی بعدی را که از شوق مشارکتش در اجرای نمایشی که هنوز ندیده بودش نشأت می‌گرفت، این‌طور مطرح کرد: «مامان به نظرت چند روزه دارن تمرین می‌کنن؟ منم می‌تونم شرکت کنم و جزء اعضای نمایش بشم؟ کجا باید بریم ثبت نام کنیم؟» «برای این سری که نمی‌تونی. قطعاً مدت زیادی هست که دارن تمرین می‌کنن‌. ولی میشه بعداً پرس و جو کرد. مثلا از طریق حوزه هنری، همون‌جا که برای کتاب پاراچنار رفته بودیم. به نظرت نمایش راجع به چیه؟» -«راجع‌به مامانا دیگه. مامان توروخدا زودتر بریم. حتماً بریما‌.» از این پیوندی که میان مسجد و نمایش و مردم ایجاد شده بود، خیلی خوشحال بودم و خوشحال‌تر هم شدم وقتی شور و شعف دختر۸ ساله‌ام را برای رفتن به مسجد می‌دیدم. چند باری برنامه‌مان برای رفتن جور نشد تا این‌که توانستیم به اجرای بچه‌ها در مسجد فاطمه زهرا(س) برسیم. بعد از گذشت دقایقی، به خاطر بی‌قراری دختر سه ساله‌ام از صدای بسیار بلند بلندگوها، دیگر نتوانستم پا به پای دختربزرگم به تماشا بنشینم. بنابراین دقایق تماشای نمایش، به لحظات ناب پدر،دختری گره خورد. من و دختر کوچکم بیرون از فضای اصلی مسجد منتظرشان ماندیم و فقط گاهی صداهایی می‌شنیدم: خطبه‌ی غرای فدک... بالا مرتبه زینب کبری(س)... اولین فرمانده سپاه زن... یا پیروز می‌شویم یا شهید.. تا هروقت خورشید بتابد... . این‌‌ها جملاتی بود که به گوشم می‌آمد تا این‌که به پیشنهاد عزیزی که از آن‌جا رد می‌شد به حسینیه‌ی مسجد رفتیم. بلندگوی آن‌جا هم کم از بلندگوی پایین نداشت و با این که باز بی‌تابی‌های دخترم شروع شد، دلم نمی‌خواست آن‌جا را هم ترک کنم. از طرف دیگر، احساس می‌کردم محتوای نمایش به سن دختر ۸ ساله‌ام نمی‌خورد و بهتر بود نمی‌آمدیم. به همسرم پیام دادم که زودتر بریم اما ظاهراً دخترم مخالفت کرده بود و اصرار داشت تا پایان بماند و تماشا کند. سعی کردم با دفتر و مدادرنگی‌ها، کوچولوی بی‌قرارم را آرام کنم و گوشم را سپردم به جای دیگر. برای چند دقیقه به تماشای صوتیِ نمایش مشغول بودم. از این‌جا به بعد صدای گرفته و خش‌دار بانوی رشیدی را می‌شنیدیم که مصائب زمین‌گیرش نکرده بود و در فراق همسر شهیدش این‌چنین سخن می‌گفت:« ... با قلبی مسرور و نفسی مطمئن، شهادت همسر عزیزم جناب سرگرد حمزه جهان دیده را در راه آرمان‌های رهبر عزیزم به همه مردم و هم‌وطنانم تبریک عرض می‌کنم... من انتظار بازگشت پیکرش را هم نداشتم. چرا که چشم به هدیه‌ای که در راه امامم داده‌ام نداشتم.» گویی در بین این صداها صدای ام‌وهب بود که به گوش می‌رسید. «مامان جان نمایش چطور بود؟» این سؤال را وقتی توی ماشین نشستیم ازش پرسیدم. دلشوره داشتم که اگر ماجرای اجرا را درک نکرده باشد، من چه‌طور فضا را تلطیف کنم. جواب داد: «خیلی خوب بود. راجع‌به مادرای مدینه، مادرای ایران و مادرای فلسطین بود. یادت باشه درباره‌ی ثبت نام من حتماً بپرسی.» پ.ن: شهید سرگرد حمزه جهاندیده، یکی از مدافعان وطن و نیروهای ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در پی حمله رژیم صهیونیستی به چند پایگاه نظامی در ایران به شهادت رسید. ✍سعیده حسینی| رشت ۱۷دی ۱۴٠۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی
1_15296509462.mp3
913K
📌🎧 🎵 کتاب برکت نویسنده: ابراهیم اکبری دیزگاه کتابی درباره روزمرگی های یک طلبه جوان... با صدای: معصومه فقیه شجاعی ۱۹ دی ۱۴۰۳ ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸خیلی آقایی بابایی🔸 اول مهر ۱۳۷۰، دست کوچکم در دستان آبجی مریم، با کیف و کفش و لباس نو که از دور هم داد می‌زد که من یک کلاس اولی‌ام، به طرف مدرسه می‌رفتیم. مامان درگیر داداش کوچولویم بود و بابا برای مأموریتی به سر پل ذهاب رفته بود. مدرسه‌مان یک خیابان با خانه فاصله داشت. من خیلی عجله داشتم زودتر به مدرسه برسم چون از خواهرم شنیده بودم که اگر دیر برسیم مدیر بداخلاقمان با خط کش کتکمان می‌زند. وقتی به آسفالت کنار خیابان رسیدیم صدای زنگ مدرسه را شنیدم و از ترس دست آبجی را رها کردم و دویدم وسط خیابان. زیر چرخ‌های نیسان آبی با سرعت کشیده می‌شد‌م. این چیزی بود که من می‌دیدم و چیزی که مردم می‌دیدند، سرم بود که جدا شده بود و روی آسفالت قل می‌خورد. در واقع مقنعه سفید مدرسه دور کیفم پیچیده و پرتاب شده بود. لحظه‌ای که به هوش آمدم در یک پیکان بودم. کسی به من می‌گفت: نخواب! اسمت چیه؟ نباید بخوابی! و من گفتم: بابایی... و خوابیدم به بابایی گفتن: باید برگردی. مشکلی برای مدرسه بچه‌هات پیش اومده. برو حل کن بیا. بابایی تعجب کرد چون تازه رسیده بود. وقتی به محله‌مان رسید ، خبر را خیلی بد به او رساندند: دخترت تصادف کرده. زنده نمی‌مونه. بابایی کمرش شکست. مُرد تا خودش را برساند بیمارستان پورسینا. داشتم به‌هوش می آمدم. عملم سخت بود. در خواب و بیداری صدای بابایی را می‌شنیدم که می‌گفت: می‌بخشمش. تازه داره داماد میشه. گرفتاره. دیه هم ازش نمی‌خوام بره پول عروسیشو جور کنه. خدا بچه‌ام رو بهم بخشید. منم این جوونو... طول درمانم زیاد بود. یک‌سال از مدرسه عقب افتادم. چند ماه یا روی کول بابایی یا در بغلش، به این طرف و آن طرف و مطب دکترها می‌رفتیم. یک روز هم از مطب که بیرون آمدیم، بابایی من را برد سینما. فیلم «الو الو من جوجوام» را با من که پایم تا لگن در گچ و سری که باند پیچی شده بود نشست، دید تا من خوشحال شوم. من افسردگی نرفتن به مدرسه را داشتم و به‌شدت گوشه‌گیر شده بودم. همدم یکسال خانه نشینی‌ام، بابایی بود. حالا برادران و خواهرم صدایش می‌کنند آقا و من در آستانه‌ی چهل سالگی هنوز صدایش می‌کنم بابایی... ✍زینب امینی | رشت ۱۹دی۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا، بله و ویراستی