🔔 در راستای چهارمین دوره رخداد رسانهای #سردارتاسردار برگزار میشود:
🟢 دومین جلسه از سلسله کارگاههای #راوی_شو
♨️ باحضور: سید حسین حسینی
مدیر مرکز تجربه نگاری امتداد کشور
💠 صفر تا صد تجربهنگاری (تکنیکهای سوژه یابی، مصاحبه و پیادهسازی)
🗓 پنجشنبه ۱۱ بهمن ماه | ساعت ۹ صبح الی ۱۶
♨️ جهت #ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر از طریق تماس، پیامک و پیامرسان ایتا با شماره 09037960200 ارتباط برقرار نمایید.(ظرفیت محدود)
#کارگاه_آموزشی
📚دفتر مطالعات رسانهای عصر روایتها
📲 https://eitaa.com/asrerevayatha
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 «بعثت» نعمت خدا بر بشریت و منت آفریدگار بر انسان بود. بعثت طلوعی بود که خورشید حق را از خاور تاریخ، تاباند. عید مبعث مبارک باد🎊
🔸ضمن تشکر از همه نویسندگانی که برای کانال روابت ارسال کردند، به مناسبت این روز مبارک برندگان #پویش_ولادت_تا_ولادت رو اعلام میکنیم:
✅خانم زهرا برجعلیزاده : روایت دختر ناقلا
و دو اثر از نویسندگان نوقلم که شایسته ی تقدیر شدند:
🔸فاطمه حسنا ظریفی: روایت فداکاری بابا
🔸طهورا ناصردوست: روایت شامیهایمامان بزرگ
🎁جایزه برندگان، تماشای یک سانس فیلم به انتخاب خودشان در سینما سپیدرود است.
😉 منتظر پویشهای بعدی ما باشید
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸حلقه وصل🔸
قراربود در یک فرصت پنج،شش ساعته به ما یاد بدهند چگونه روایت کنیم سیره و زندگی سردارها را... . در این قرار، باز هم خانمها آمدهاند و من در کنار تعدادی از مادران سرزمین میزرا کوچک خان هستم. قلبهای تپندهای که برای روایت روزگار جوانمردها و شیرزنها دور هم جمع شدهاند و مرا به یاد دامان مادرانی میاندازد که توانستهاند سردار بپرورانند. مدرس محترم کارگاه به عنوان سوژهای برای پرداخت، از احوالات مادری مثال میزند که هر هفته برای رفتن به هئیت، سه فرزندش را آماده میکند، میبرد، میآورد و این کار را هر هفته تکرار میکند. این مثال شیرین که با پوست و گوشتمان میفهمیدیمش، در کنار دیدن مادرهایی که با دو فرزند کوچک خود از سر صبح به کارگاه آمدهاند و یا مادر عزیزی که تنها آمده ولی با اشاره از اتاق فرمان، در فرصت استراحت بین دوکارگاه، میرود و با فرزندش باز میگردد، قند در دلم آب میکند و یاد فرزند کوچک تبدارم که خانه گذاشتمش، خاطرم را مشوش میکند ولی از اینکه پدر و خواهرش مراقب او هستند و هرکس دارد نقش خودش را در این مجال ایفا میکند، دوباره آرام میشوم. عینک تهاستکانی و لبخند تهدلیِ مادری دیگر را که در ذهنم مرور میکنم، با خودم میگویم سردار تا سردار شاید اولین روایت شیرینش، قاب سختیهای است که مادران آنها کشیدهاند و به مادران امروز سپردهاند.مادرانی که حلقهی وصل دیروز، امروز و فردایند.
✍سعیده حسینی| رشت
۱۱بهمن ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
سلام و عرض تبریک جهت ایام الله دهه فجر به پس از بارانیهای عزیز و اهل قلم🇮🇷
از ته دل میخوایم که هر روز شاهد پیشرفتهای چشمگیر تک تک شما عزیزان زیر این پرچم عزیز باشیم
بعد از ۴۶ سال این وظیفه ماست که با قلممون از روزهایی که گذشت بنویسیم. خاطرات خوش روزهای پرشور دهه فجر و راهپیماییهای ۲۲ بهمن یا روایت رسیدن به قلههایی که اصلاً آسون نبود.
منتظر روایت ها و خاطرات شما هستیم.
طراحی پوستر: سمیه کشاورز
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶ بهمن با همراهی دفتر مطالعات رسانهای عصر روایتها میزبان نویسندهای کاربلد بودیم، در رویداد #راوی_شو
تجربیات آقای جعفری بوی قطاب میداد، شیرینی لوز داشت و پختگی کیک
یزدی. بیجهت نیست که هر وقت کتابی از ایشان دست گرفتم، لاجرعه سر کشیدمش. پشت این قلم روان، شخصیتپردازی قوی، فضاسازی دقیق، پشتکار و علاقهای بود که ایشان را به میانه روایتهای ناب میکشاند و البته که آقای جعفری خوب بلد بود از این فرصتها شاهماهی شکار کند. زمان کمی داشتیم برای آموختن ماهیگیری و وعده گرفتیم برای دورهای دیگر... کانال پس از باران را از دست ندهید. خبرهای خوبی در راه است😉 🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱 پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله، ویراستی و اینستاگرام: https://instagram.com/pasazbaran.ir
🔸شبکه چندقلوها🔸
دکتر به صفحه کوچک مانیتور چشم دوخت. مست صدای تاپ تاپ ریزی بودم که از اسپیکر پخش میشد که جمله دکتر نئشگی مادری را از سرم پراند:
دو تا هستن.
چی؟
دو تا جنین میبینم. گردالی روی مانیتور را دوباره چرخاند و گفت: آره دو تا هستن.
وا رفتم. خودم را بسته بودم که تمام وجودم را بگذارم برای یک بچه. نمیتوانستم تصور کنم چطور باید احساسات مادری را تقسیم کنم.
پکر، آمدم بیرون. همسرم که شنید خندید و گفت: هر چی خدا بخواد.
خیلی طول نکشید که فهمیدم خدا خودش بلد کار است. من قرار بود دو برابر مادری کنم. فشار بارداری، درد کمر، شببیداری و احساسات مادرانه. همه چیز در من تکثیر شده بود. سخت اما شیرین.
اولین بار در چهارماهگی بچهها فهمیدم ما یک شبکهایم. شبکهای از مادران و پدران دوقلو و چندقلو. آن شب با کالسکه دوقلویی توی پیادهرو میرفتیم تا برای بچهها لباس بخریم. نگاههای هیجانی آدمها را وقتی از کنارمان رد میشدند، راحت میفهمیدم. دیدن دوقلو برایشان جالب بود. در فرصتی که رفته بودم توی یک مغازه تا قیمت لباس بپرسم، از پشت شیشه دیدم که خانمی با همسرم مشغول گفتوگو شده. کمی بعد بیرون آمدم. دختر و پسر حدوداً هفت ساله دو سمت مادرشان ایستاده بودند. آن زن در چند دقیقه تجربیات داشتن دوقلو را به ما گفت. همدردی کرد که میداند سخت است و دلداری داد که خیلی زود همبازی میشوند و خدا را شکر میکنید بابت دوقلو بودن.
آنجا بود که فهمیدم ما یک شبکهایم با تجربیات نسبتاً مشابه از شیطنت بچههای وروجکمان. در کنار سمت شیرین ماجرا جنس غمی که از این شبکه دریافت میکردیم هم فرق داشت.
یکبار راننده تاکسیای وقتی بچهها را دید از فامیلش تعریف کرد که سهقلو داشت و یکی از قلها طی حادثهای فوت کرد. آن راننده نمیدانست احساسات شکننده مادرانهام با این خاطره تا کدام خیال غمگین پرواز کرد.
جنگ غزه داغ زیاد داشت اما سوز این یکی هم مثل همان خاطره عمق استخوانم را سوزاند. من میدانم این مادر چقدر رنج کشید تا کودکانش سالم به دنیا بیایند. دو برابر همه مادران... چقدر ذوق داشت که کودکش شروع کند به خندیدن و بعد که ذوق خندیدن این یکی را میکند آن یکی شروع کند به آ آ و بابا کردن. هر بار با خودش فکر میکرد کدامشان زودتر راه میافتد و کدامشان زودتر اسمش را صدا میزند.
من خوب میفهمم که این مادر دیگر قلب ندارد. قلبش دو تکه شده بود تا بیرون سینهاش بتپد و امروز زیر خاک سرد دفن شده است. راستش بیشتر هم میفهمم. اینکه چقدر دوست داشت جسمش هم پیش آنها باشد و کنار هم مهمان سفره رسولالله باشند.
ما یک شبکهایم. فرقینمیکند چند فرزند داشته باشیم یا اصلا مادر و پدر باشیم یا نه. انسان بودن کافیست تا خشم و تنفرمان از این رژیم غاصب پخش شود بینمان. یکی از میلیونها دلیلش هم این فیلم
✍سیده نرجس سرمست | رشت
۱۵بهمن ۱۴٠۳
#روایت_ایستادگی
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
🔸قلب های طلایی🔸
من از ۶سالگیم تا الان که ۸ سالم است،داستان هایی از غزه می شنیدم .اما وقت هایی که در تلوزیون مادرانی دل شکسته ، پدرانی زخمی ، نقاشی های پاره شده و بچه هایی مریض یا خونی می دیدم، دلم برای آن ها می سوخت،خیلی. روزی در مدرسه ی ما پویشی برگزار شد به نام قلب های طلایی که کمک هایی برای مردم غزه جمع می کردند. من هم پول دادم اما هنوز از فکر غزه درنیامده بودم، تا این که روزی دیگر سرودی درباره ی جبهه ی مقاومت برای ما پخش کردند. بعد از آن سرود، سربازانی از جبهه ی مقاومت به مدرسه ی ما آمدند و برای ما از جنگ و مقاومت تعریف کردند. چند روز بعد در خانه ی خودمان در مورد آتش بس چیزهایی شنیدم. وقتی به کلاس رفتم از خانم معلمم پرسیدم:«آتش بس یعنی چه ؟» خانم معلم جواب داد :« یعنی جنگ را فعلا تمام کنند» و از شجاعت و مقاومت مردم غزه حرف زد. بعد خانم در مورد یمن، فلسطین، عراق، لبنان و سوریه حرف زد وگفت:« بعضی از این کشورها اشغال شده است و ادامه داد وقتی یوسف زهرا برگردد تمام کشورهای اشغال شده از اشغالی در می آیند». بعد از حرف های خانم معلمم فهمیدم یوسف زهرا امام زمان علیه السلام است.
پی نوشت: این متن ویرایش نشده است.
✍فاطمه حسنا ظریفی| ۸ ساله| رشت
۱۵بهمن ۱۴٠۳
#روایت_ایستادگی
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
📕 آیین رونمایـی از مجلـه روایت کلمه
بـــا حضـــور:
هادی لطفی(سردبیر مجله کلمه)
فاطمه دولتی
طاهره مشایخ
نادیا ره
حمیده عاشورنیا
🗓 زمان: شنبه ۲۰ بهمـــن ۱۴۰۳
⏰ ساعت: ۱۵:۳۰
🏢 مکان: رشت، ابتدای خیابان ملت، جنب کانون مهر بازنشستگان، کتابخانه شهید آیتاللهرئیسی(کتابخانه مرکزی)
📍 موقعیت در نشان:
https://nshn.ir/sbWqwwGBJ576
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
محفل روایت پس از باران:
ایتا| بله | ویراستی | اینستاگرام
https://instagram.com/pasazbaran.ir
حوزه هنری گیلان:
https://eitaa.com/artguilanews
🔸به بهمنماه فروردین بگویید🔸
«باسلام خدمت دبیر محترم. لطفأ اعضای گروه سرود بیان اتاق پرورشی». و این خوشمزهتر از هر شیرینیای بود که در آن ایام در مدرسهی ما پخش میکردند. سالهای راهنمایی و دبیرستانم گره خورده بود به بند بادکنکها و شرشرههایی که راهروها و کلاسها را با آنها تزیین میکردیم و زیرلب دکلمهها، متنهای مجریگری و سرودهایمان را هم زمزمه میکردیم. قول داده بودیم که درسهایمان را هم بخوانیم اما به هرحال شیرینی آن کلاس نرفتنها هنوز زیر زبانم هست. زهرا اما شاگرد درسخوانی نبود و اهل انجام کارهای فرهنگی هم نبود. عالم خودش را داشت و فقط به بهانهی فرار از کلاس، همیشه از ما التماس دعا داشت که او را هم از اعضای گروه سرود معرفی کنم تا بیاید و در اتاق پرورشی در حالی که به ما زل میزند، به مهمانی شب گذشته و نهار روز آیندهشان فکر کند.
سه روز مانده بود به جشن اصلی و سر کلاس جغرافیا که معلمش به دلیل سختگیریهای فراوانش زبانزد خاص و عام بود و همه منتظر موعد بازنشستگیاش بودند، در انتظار پیک دفتر بودیم که ما را فرا بخواند. احساساتی بودن زهرا برای همه مبرهن بود که همان نیز باعث شد این بار التماسهایش با چاشنی اشک همراه شود که :«تورو بخدا اگر از دفتر اجازه آوردن که برید برای تمرین سرود، منم با خودتون ببرید. اصلاً درس نخوندم و مطمئنم خانوم امروز از من میپرسه». کم پیش میآمد که دل به دلش بدهم و وارد بازیهایش شوم. گفتم: نه. از او اصرار و از من انکار. در همین کش و قوسها بودیم که خانم لرستانی وارد کلاس شد. ورود ایشان، شبیه زمانی که برق میرود، فیوز را از سر همه میپراند. ناگهان همه ساکت میشدند. بی استثنا، همه. سکوت مطلق. زهرا عبدی که موظف بود به خاطر بیتوجهیهایش همیشه نیمکت اول بنشیند، مشغول پاک کردن چشمها و مخفی کردن اشکهایش بود و حواسش نبود اخلاطش را در نطفه خفه کند که صدای بالا کشیدن بینیاش، سکوت کلاس را خدشه دار کرد و بلافاصله صدای نرم آن معلم سخت، طنین انداز شد که :«چیزی شده»؟ جواب زهرا درجا از راه رسید و همینطور که قیام میکرد گفت: نه.
ـ پس چرا گریه کردی؟
ـ خانوم اجازه؟ دلمون خیلی درد میکنه.
ـ نکنه میخوای بری اتاق بهداشت؟! میدونی که سر کلاس من ممنوعه.
ـ خانوم اجازه؟ نه خانوم.
ـ پس یکم تحمل کن.
زهرا چشم گویان که مینشست، نقطهی پایان گفت و گویشان با صدای در گذاشته شد: تق تق. خانوم اجازه؟ اینو خانوم پرورشی دادن.
پیک که از کلاس خارج شد، عطر خوش جملهی روی کاغذ در هوا پیچید. مطمئن بودم که همهی بچهها آن را استشمام کردند و برای بعضیها با بوی حسرت و ای کاش در هم آمیخته شد. در آن لحظه شامهی زهرا عبدی از همه تیزتر بود. این را از خواهش چشمهایش فهمیدم. سرش را به عقب برگردانده بود و به من که دو نیمکت عقبتر از او مینشستم نگاه میکرد و « من بیچاره را نجات بده»ی ملموسی در نگاهش بود. خانم لرستانی پرسید: «اعضای گروه سرود چند نفرن»؟
از جا بلند شدم: «خانوم اجازه؟ هَ هَ هَ هفت نه هشت نفر». نفر هشتم را شک داشتم بگویم یا نه؛ که معلم کارکشته و عزیزمان، خبر از غیبش رسید و پرسید: «زهرا عبدی هم هست»؟
سکوت من باعث شد تا خودش ادامه دهد: « زهرا تو چند سالته الان»؟
با نشستن من، زهرا بلند شد: « اجازه خانوم؟ سیزده سال».
ـ از سرودهایی که به مناسبت دهه فجر تا حالا خوندین، چی تو یادت هست؟
ـ تا حالا سرود نخوندم خانوم.
ـ پس عضو تماشاچی و افتخاری گروه هستی؟
ـ صدای خندهی بچهها موسیقیِ متن کلاس جغرافیا شد و صدای قدمهای خانم لرستانی در آن تکنوازی میکرد که سؤال عجیب ایشان همه را میخکوب کرد:
ادامه دارد...
✍سعیده حسینی|رشت
۲۱بهمن۱۴٠۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا، بله و ویراستی
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ماییم.
رنگ به رنگ زیر پرچم سرخ شهادت به سمت آسمان آبی ظهور✌️