eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج آقای مهدوی، من نمیدانم شما چرا مرا از مسجد و بسیج اون ناحیه دور کردید؟ شاید من هم اگر جای شما بودم همین کار رو می‌کردم. من یک دختر گناهکار بودم که بین خوبان جایگاهی نداشتم ولی هرگز موفق نخواهید شد مرا از مسجد کوچکی که در دلم از مهر خدا ساختم بیرونم کنید. خواستم بگم ممنون که به من فهماندید هیچ عشقی بالاتر از عشق معبود نیست. چون تنها این عشق است که یک معامله‌ی دوسر سوده!! به امید رستگاری همه‌ی دخترانی چون من و توفیق روز افزون برای شما با استعانت از مادرم زهرا... » با نوشتن نامه کلی سبک شدم. با خودم فکر کردم چقدر خوب می‌شود اگر این نامه رو به دست حاج مهدوی برسانم. رو به آسمون گفتم: - خدایا بازم میگم ریش و قیچی دست خودت.. اگر صلاح میدونی شرایطش رو جور کن تا از خودم پیش حاج مهدوی دفاع کنم. بین درد دل‌هام با خدا خوابم برد. الهام با همون چادر در جایی شبیه امام زاده نشسته بود و نماز می‌خوند. به طرفش رفتم. با لبخند به صورتش نگاه کردم. او اخم مادرانه‌ای کرد و با گله گفت: - چرا برام تسبیحات رو نخوندی؟  گفتم یادم رفت.. و شرمنده سرم رو پایین انداختم. خندید. - حاجت‌روا بشی سادات عزیز... طنین صداش در گوشم پیچید. حتی در بیداری. انگار هنوز کنارم بود. روی سجاده نشستم. تسبیح رو برداشتم و در جا براش تسبیحات حضرت فاطمه رو فرستادم. از اون روز به بعد هرشب براش تسبیحات می‌فرستادم و بعد می‌خوابیدم!  روزها یکی بعد از دیگری به سرعت سپری میشدن و من حضور مسعود و کامران کنار مسجد برام سوال برانگیز بود. همه‌ی این مسائل دست به دست هم داد تا از مسجد اون محل فاصله بگیرم و سراغ اون محله نرم. جمعه ظهر بود. طبق معمول بعد از اذان سجاده پهن کرده بودم تا نماز بخونم که ناگهان در زدن. قلبم از حرکت ایستاد. این حالتی بود که بعد از هر صدای ضربه‌ای که به در خونه‌م میخورد بهم دست می‌داد چون همیشه کسی که پشت در بود برای آزار من حاضر می‌شد. با چادر نماز به سمت در رفتم. خانوم همسایه که در طبقه‌ی سوم ساکن بود با یک ظرف غذا پشت در ایستاده بود. در رو با اضطراب باز کردم. او سلام گرمی کرد و در حالیکه به داخل خونه نگاه می ‌انداخت گفت: - مزاحم که نیستم؟  با لبخندی دوستانه گفتم: - اختیار دارید مراحمید. - نماز می‌خوندید؟ گفتم: - هنوز قامت نبستم. بفرمایید داخل! او در کمال تعجب کفشش رو درآورد و داخل اومد. در تمام این سالها این اولین باری بود که همسایه‌م وارد خونم می‌شد. ظرف غذا رو روی اوپن گذاشت و گفت: - مثلاً همسایه‌ایم ولی از هم خبر نداریم یه کم آش ترخینه درست کرده بودم گفتم بیام هم یه سر ببینمتون، هم اینکه از آشم بخورید.  تو دلم گفتم: - عجب! منم باور کردم! اصلا من و شما باهم صنمی داریم زن؟! حرف اصلیتو بگو.  ولی بجاش گفتم: - لطف کردید. خیلی خوش آمدین. بابت آش هم ممنون. او یه کم از این در و اون در حرف زد و بالاخره با ظرافت تمام بحث رو به منطقه‌ی دلخواهش کشوند و گفت: - راستش چند وقت پیش از خونتون سروصدا و داد و قال شنیدم.. خیلی نگرانت شدم گفتم بیام بالا ببینم چه خبر شده بعد گفتم به من چه.. یعنی حقیقتش ترسیدم.. با تعجب پرسیدم: - چه ترسی؟! اصلا ترس برای چی؟ من که سروصدایی ندارم! او با ناراحتی مکثی کرد و گفت: - چی بگم.. من خودمم گیج شدم! از یه طرف همسایه‌ها میگن شما.. ولش کن.. ولش کن.. بلند شد و به سمتم اومد: - اومدم اینجا بگم حلالم کن! بخدا همش فکرم پیشته. هی تو خیابون و کوچه می‌بینمت انقدر گلی.. انقدر خانومی میمونم چی بگم.. پرسیدم: - چرا گیج شدی؟ خیلی راحت بگو همسایه‌ها درمورد من چی میگن؟ او نگاهش رو پایین انداخت و بعد قاطعانه گفت: - درست نیست بگم. همینقدر که اومدم و دیدم سجاده‌ت پهنه خیالم راحت شد. مردم حرف مفت زیاد میزنن. حلالم کن تو رو خدا.. خوب من میرم نمازتو بخونی.  خیلی سریع درو باز کرد و با عذرخواهی پایین رفت. تو سرم درد خفیفی پیچید!  دیگه تو این ساختمون زندگی کردن برام سخت شده بود. باید دنبال یک جای جدید میگشتم. دلم از دنیا گرفته بود. چفیه رو برداشتم و توی سجاده‌م گذاشتمش. با دیدنش یک دل سیر گریه کردم و بعد نمازم رو اقامه کردم. یادم افتاد که دیشب برای الهام تسبیحات نفرستادم. بدهیم رو پاس کردم و در دلم با او درددل کردم. - الهام.. گفتی برام دعا میکنی! من هرچی دعا میکنم بدتر میشه. دارم کم میارم عرصه بهم تنگ شده. تو رو به صاحب این تسبیحات برام دعا کن. این روزها بدترین روزهای زندگی من پس از توبه بود!!! وقتی خوب نگاه میکنم تمام زندگی من بدترین بود.. چه پس از توبه چه قبل از توبه!!! خدایا کی بهار رو به زندگی من دعوت میکنی؟ مراقبم باش! مبادا کم بیارم! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
📸 عمود ۴۰۰۰۰ 💔 آن سوی کربلا به آخرین عمود می‌رسیم. طبق آخرین اخبار ۴۰ هزار انسان بی گناه در آنجا به شهادت رسید‌ه‌اند.. :)) @patogh_targoll•ترگل
توقع نداشته باشید باهاتون بهتر از یه کالا برخورد بشه!!!@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
23.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؟ - از زنان بگو! (قسمت‌اول) نگاه حکومت پهلوی به زن؟! @patogh_targoll•ترگل
🔴 آثار بی حجابی زنان 🔵 فرزند شیخ رجبعلی خیاط میگوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل میکرد. یک روز با جناب شیخ به جایی میرفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه میکند از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می‌ گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه می‌کند! نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته ، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت میکند . شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد . 📚 کتاب بوستان حجاب ص ۱۰ 💎مسجد حضرت زینب سلام الله علیها ☘@hazratezeynab_313
چند وقتی گذشت.. فاطمه بخاطر پاره‌ای از مشکلاتش عروسیش عقب افتاده بود و التماس دعا داشت تا قبل از مهر عروسی بگیره. و من برای برآورده شدن حاجتش نماز شب می‌خوندم! یک روز بهم زنگ زد که مشکلشون حل شده و تا دو هفته‌ی آینده میره سر خونه و زندگیش. این اتفاق برای من خیلی ارزشمند بود. چون گمان می‌کردم خداوند دعای منو نسبت به بهترین دوستم مستجاب کرده. اما برعکس آسودگی خاطر فاطمه، این اواخر دلم گواهی بد می‌داد و دائم منتظر یک حادثه‌ی بد بودم. هر روز صدقه می‌انداختم و از خانه خارج می‌شدم. تا اینکه یک روز آن اتفاقی که منتظرش بودم افتاد. دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا می‌رفتم. شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی می‌کردم و برایشان شربت خنک می‌ریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ می‌کنند. رفتار مسجدی‌ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار می‌کرد و می‌گفت لابد انقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چند نفر بشم و از پشت سر، حرفهایشان را بشنوم. ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود. آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند و منو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید: - شما مال این محل هستی؟ من با لبخند گفتم: - قبلا بودم.. او با همان لحن گفت: - یعنی الان از اینجا رفتی؟ با صبوری گفتم: - بله. چطور مگه؟  زن پشت چشمی نازک کرد و گفت: - تو دختر سد مجتبی نیستی؟! با افتخار گفتم: - بله شما منو می‌شناسید؟ زن با بی‌ادبی گفت: - فکر کن تو رو کسی نشناسه!! ابرو درهم کشیدم: - من خیلی وقته تو این محل زندگی نمی‌کنم شما از کجا منو می‌شناسی؟ - زن باباتم می‌شناسم.. حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟  لحن بی‌ادبانه و منظوردار او واقعا از تحملم خارج شده بود. ولی نفس عمیقی کشیدم و در دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم: - اشکالی داره؟! او نگاهی نفرت‌بار به سرتا پای من انداخت و گفت: - نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی!  دیگه وقت سکوت و حیا نبود. دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم: - بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم. از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن. او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت: - اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی.. گوشهام دوباره کوره‌ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند. انگشت اشاره‌م رو جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم: - این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه... زن داد زد: - وگرنه چی؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!! انقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم. یک باره بلوایی شد.. گیس و گیس‌کشی شد.. او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که: - آآآی ملت این هرزه رو از مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم.. از کل زندگیش خبر دارم .. در حالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم می‌دیدم! فاطمه خودش را رساند. باورش نمی‌شد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید: - چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟ من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی از من جوابی نشنید رو کرد به اون زن و با لحنی جدی گفت: - چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله‌ی شما با آقایون اندازه‌ی یک پرده ست!! زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت: - تو برووو برووو که از چشمم افتادی!! اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد، نظرم درباره‌ت عوض شد. فاطمه با اخم گفت: - مگه باید با شما هماهنگ میکردم؟؟مسجد مال همه‌ست به من چه به تو چه که کی توش رفت و آمد میکنه؟ زن با صدای بلند گفت: - به من چه؟؟ مسجد جای نمازخون‌هاست نه جای هرزه‌ها!! با عصبانیت گفتم: - دهنتو ببند زنیکه.. هرزه خودتیو.. فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت: - رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم. صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد: - خانم‌ها اون قسمت چه خبره؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟ فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت: - خجالت بکش زن ناحسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟ زن دست بردار نبود. انگار اراده کرده بود هرطوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد. گفت: - ای بی‌خبر.. من حرف بی‌سند نمیزنم.. بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!! فاطمه با همون لحن گفت: ✍ ‌به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
- خودت میگی زن بابا!! اونم یکی مثل تو!! زن جمله‌ای گفت که همه‌ی نگاه‌ها به سمتم برگشت: - زن باباش دروغ میگه.. چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه... صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد، و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم.  فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به او گفت: - دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیئت امنا بگم بیان.. اینجا خونه‌ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی به عنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!! زن که انگار دیگر وظیفه‌ای نداشت با همان سروصدا و غرغر و نفرین مسجد رو ترک کرد. من همانجایی که بودم با بهت و بی‌حالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر، جمعیت رو متفرق کردند. یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند: - اشکال نداره خودتو ناراحت نکن. بعضیا شعور ندارن.. کاش هیچ چیز نمی‌شنیدم! کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه می‌نشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!! از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان‌ها رو ازم گرفته.. گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم.. جز رسوایی.. این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی‌ترین دوستم از این راز بی‌خبر بود. او از کجا می‌دانست؟ و مهری، آه مهری چطور می‌توانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی را زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بیندازد؟! فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت. - بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری نگاهش نمی‌کردم. من در دنیای خودم بودم. او درمیان لبهای قفل شده‌ام سعی کرد شربت رو به من بچشاند. پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم. مسجد خالی شد.  از پشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد: - کسی اینجا هست؟؟ حاج مهدوی!! فقط او از راز من خبر داشت.. نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن.. اونشب در کوچه پس کوچه‌های اون محله فقط من و حاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.. یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاه‌های مردم نسبت به من تغییر کرده بود. فاطمه با بغض گفت: - بله حاج آقا من هستم. حاج مهدوی گفت: - تشریف میارید؟ فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می‌آمد. حاج مهدوی از او می‌پرسید چی‌شده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد. حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: - الان ایشون کجا هستند؟  دلم نمی‌خواست با او رو در رو شوم.. از او دل‌چرکین بودم. با حرکتی سریع از جا بلند شدم. صدای حاج مهدوی رو شنیدم: - احضارشون می‌کنید این سمت؟ بغضم ترکید. می‌رفتم که چه؟! که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟ باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفته. با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید.. - رقیه سادات.. رقیه سادات.. برگشتم و درمیان اشکهایم با خشم و بغض گفتم: - من عسلم عسل!! و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم. با قدم‌های تند و چشمان گریان کوچه‌ها را طی کردم و مقابل خانه‌ی پدریم توقف کردم! دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم. در باز شد. علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. گفتم: - به مادرت بگو بیاد بیرون علی با دقت نگاهم کرد! - رقی تویی؟؟ تعجبی هم نداشت که منو نشناسه! من از غریبه هم غریبه‌تر بودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند. - به به!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید. بفرما تو. چرا دم در؟  می‌خواست به چاپلوسیش ادامه دهد که با پشت دستم نصف اشکم را از صورت زدودم و با نهایت کینه و نفرتی که در این مدت از او داشتم گفتم: - چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟ منو از خونه‌ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله‌ی بچگی‌هامم بیرونم میندازی؟!! او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی‌خبرها رو در آورد. - من نمیفهمم چی میگی رقی جان.. با گریه داد زدم: - به من نگووو رقی.. آقام مگه نمی‌گفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟ او می‌دانست وحشی شدم. امشب رقیه‌ای را می‌دید که هیچگاه در عمرش ندیده بود. دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار می‌گرفت اکنون مثل مار زخمی روبرویش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش را نثارش میکرد. با رنگ و روی پریده گفت: - ببخشید عادت کردم بخدا.. بیا تو.. دم در زشته خوبیت نداره.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تازه وقتی آمار مالکیت مسکن میدن اینا رو هم حساب میکنن 😂 فکر کن این قفس ۶ متری یک واحد مسکن حساب میشه! تو ایران که میانگین مساحت خونه بالای صد متره هم یک خونه حساب میشه! جالب‌تر اینکه در غرب و شرق با وجود این قوطی‌کبریت‌ها چند ده میلیون بی‌خانمان دارن... @patogh_targoll•ترگل
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ مرد بی‌غیرت‼️ ⚠️ چه چیزی باعث می‌شود غیرت مرد ایرانی این گونه سست شود، به گونه‌ای که این پدیده فاجعه انگیز را باکلاسی و شیک بودن بدانند⁉️ 🔘 این را بدانید تبلیغ بی‌حجابی و مدهای مختلف در غرب قطعا بی‌تأثیر نبوده است و ترویج اینکه غیرت نداشتن روشنفکری محض است اشتباه ترین عقیده‌ای است که آنها به مردان و زنان ایران با روش‌های مختلف تحمیل می‌کنند. @patogh_targoll•ترگل
❤️ چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی! چشماتو ببند؛ خیال کن که الان کربلایی! وقتی عاشقی؛ تو هم اونجایی… 🌹 مراسم پیاده روی دلدادگان اربعین حسینی 🏠 مسیر حرکت: بیرجند، میدان آزادی به سمت امام زادگان باقریهزمان: یکشنبه ۴ شهریور، ساعت ۸:۳۰ صبح.