eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره فاطمه ساکت شد.. حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد و خندانم.. قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم.. کی منو زد؟  چشمامو به سختی وا کردم این مرد کی بود که از من حالم رو می‌پرسید؟  - جواب بده.. رقیه جواب بده.. با چشمت حالیم کن میشنوی.. چشمام رو به سختی فشار دادم.. چقدر تکونم میدادن.. چرا من رو هوا معلقم؟ کجا میرم؟! گفتم: - سردمه غریبه گفت: - الان گرم میشی.. نخواب.. اما من خوابم میومد.. خوابیدم. وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود. سرم هنوز درد میکرد ولی دیگه سردم نبود. فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود. - رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منو کشتی آخه! رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید. گفت: - خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری.. تبتم که پایین اومده!! چت شده بود دختر؟ تازه همه چیز به خاطرم اومد. گفتم: - خوبم فاطمه از پرستار پرسید: - الان یعنی جای نگرانی نیست؟ پرستار گفت: - خداروشکر همه چیزش خوبه. ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه‌ای هم داشته!! اونها از چی حرف میزدن؟! تشنج؟! مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستار که بیرون رفت از فاطمه پرسیدم: - چه اتفاقی افتاده برام؟! فاطمه دستم رو گرفت. - یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی.. ده دقیقه بعدش تنت شد کوره‌ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.. جیغ می‌کشیدی.. من که دیگه داشتم سکته میکردم.. زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر ولی انقدر حالت بد بود مجبور شدیم زنگ بزنیم اورژانس.. اینا بهت اکسیژن وصل کردن.. کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده با صدایی گرفته گفتم: - یه چیزایی یادمه.. ولی اسکن دیگه برای چی؟ - چمیدونم!! لابد میخوان خیالشون راحت شه‌.. تو به این چیزا فک نکن.. فقط استراحت کن.. من اینجا هستم.. پرسیدم: - ساعت چنده؟ - نزدیکای چهار.. با شرمندگی گفتم: - تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب. من حالم خوبه. - نه من خوابم نمیاد. خیلی خوشحالم که الان هوشیاری. فک کردم دیگه هیچ وقت.. چشمش پر از اشک شد. کمی خودم رو بالا کشیدم. - معذرت میخوام اگه اذیت شدی.. من تابحال اینطوری نشده بودم! گفت: - دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته. آهی کشیدم و دوباره خاطره‌ی شوم دیشب از خاطرم رد شد. پرسیدم: - الان آقا حامد کجاست؟ - بیرون با حاج مهدوی نشسته!  قلبم هری ریخت. گفتم: - حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟ گفت: - وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود. حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن. من تا حالا هیچ وقت حاجی رو انقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته بهم.. مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده!  گلوم از شدت ناراحتی و بغض می‌سوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود. فاطمه گفت: - حاجی گفت اگه بیدار شدی بهشون خبر بدم تا ببینتت. الان حالت خوبه؟ بهشون بگم بهوش اومدی؟ نمیدونستم چی بگم. همه چیز مثل کابوس بود. با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم. چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد. او به حامد خبر داد که بهوش اومدم‌ و جمله‌ی آخرش این بود: - هرطور خودشون صلاح میدونن. فاطمه خطاب به من گفت: - حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن. خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن. من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی.  دستش رو گرفتم. با بغض گفتم: - چیکارم دارن؟ او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت: - نمیدونم. گفتم: - من روم نمیشه نگاهشون کنم. فاطمه با خونسردی گفت: - خب نگاهشون نکن. همانموقع حاج مهدوی با یک یاالله بلند وارد اتاق شد و فاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی ناآروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن. - میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته‌ی شما! الان حالتون بهتره؟ سرم رو تکون دادم. - الحمدالله. او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ فحشاخانه اینستاگرام را می‌بینید که وضعیتش به مرز بحران رسیده. اینکه این کلیپ برنامه‌ریزی شده بوده و حرف‌ها رو به کودکان آموختن کاملا مشهوده! و باز هم سوءاستفاده از کودکان برای لایک! حتی اگر حاکمیت توان مقابله با این بی‌فرهنگی افسارگسیخته را ندارد، خانواده‌ها چرا در اوج بی‌غیرتی و بی‌مسؤولیتی فرزندان خود را به دست لایک جویان اینستاگرامی می‌سپارند؟ عجب وضعیت تهوع برانگیزی است جدا. یک طبقه وسیع در جامعه ما در حال فروپاشی است. زنگ خطر را نمی‌شنوید؟ @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ خانم هانا، قهرمان بوکس، مدل و خواننده آلمانی، مسلمان میشه و حالا برای اسلام تبلیغ میکنه.. یَدخلونَ فی دینِ اللهِ افواجا ↫در آخرالزمان مردم دسته دسته گروه گروه وارد به دین خدا می‌شوند @patogh_targoll•ترگل
- امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت و عصبانی شدم. شاید عملکرد اشتباه من منجربه این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب و کامل باشی!  و.. نکته‌ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوءتفاهم شدید. هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم. اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست. ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم. او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم: - چه حرف وحدیثی؟ - شاید درست نباشه بحث رو باز کرد ولی دوتا آقا اومدن و به بهونه‌ی مشاوره از من نشونی‌های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و موآخذه‌تون نمیکنم. حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود. حاج مهدوی گفت: - خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یه کدومشون با بی‌ادبی گفت: همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد.. و یک سری حرفها و تهمت‌ها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم. من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم و نیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم. به این وقت و ساعت عزیز اگر گفتم در بسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشم‌های این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی‌آبرو کردن یک مؤمنه! اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو می‌سوزوند. گفتم: - حاج آقا.. بخدا من.. بخدا.. او با مهربانی گفت: - نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما میدونم. حتی درمورد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بی‌خبری باقی بمونه؟ روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه‌ای بهم میکرد خیره شدم.  او لبخندی زد. گفتم: - من آبروی پدرم رو بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکه‌ی ننگم دنباله اسم آقامه.. امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم.. همه چیزمو. آدم‌هایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن، نه پیش خدا نه پیش خلقش! پرسیدم: - پس درمورد آقام از مسجدی‌ها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟  دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.  گفت: - حوصله می‌کنید یک قصه‌ای تعریف کنم؟ آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم. - پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودن. من بچه‌ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمی‌گرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادر شما رو. پدربزرگم هروقت مسجد میرفتن دست منم می‌گرفتن و با خودشون میبردن. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم. ناگهان خنده‌ی کوتاه و محجوبی کرد و گفت: - کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم. اگر نوه‌ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یه گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه‌ای گفت: - خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟ اینا مال نمازه. گناه داره... منم با همه‌ی تخسیم گفتم: - به توچه!! مسجد خودمونه. دختربچه دست به کمر گفت: - مسجد مال همه‌ست.. و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه‌ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم: - اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور.. همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یه شکلات بهم دادن و گفتن: - عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه.. سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش. گفتم: - خوب میکنم میزنمش. اول اون زد.. قصه‌ش به اینجا که رسید هق هق گریه‌ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم. حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت: - منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانم حسینی. بعد از اونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری.. شما داناتر از من بودین. من فقط پی‌ شیطنت و خرابکاری بودم.. ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن. میون گریه تکرار میکردم: ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
- باورم نمیشه.. باورم نمیشه.. حاجی با لبخندی محجوب گفت: - یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟  با گریه گفتم: - بله.. - اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجد نرفتم.. مسجد بدون رقیه سادات تو بچگی‌ها صفا نداشت. با اشک و آه گفتم: - رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت می‌کردید شدید حاج مهدوی چون سایه‌ی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما داناتر بودم از خط خارج شدم.. درسته توبه کردم و به خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده‌ام. او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت: - هر پرهیزکاری گذشته‌ای داره و هر گنهکاری آینده‌ای.. نامه‌تون رو خوندم. چندبار هم خوندم.. نامه‌م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد. ضربان قلبم شدت گرفت. دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه‌ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند. لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه‌ی تختم خیره شد. من هم آهسته اشک می‌ریختم. گفت: - شما درمورد من چه فکری می‌کنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که انقدر در این نامه دلتون ازم پر بود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟ سیده خانوم من خاک پای همه‌ی ساداتم.. اگر از من رنجیدید حلالم کنید. من چه می‌شنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه‌ام پاک شده بود؟! مگر میشه حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا، کنار من بنشیند و از من حلالیت بطلبه؟؟ نه من در خواب بودم. در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه‌م خالی کردم. آخیشش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم. از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد. شیطنتم گل کرد. - به یک شرط.. او با تعجب پرسید: - چه شرطی؟ اشکم رو پاک کردم. گفتم: - تسبیحتون برای من. او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش می‌فشرد با صدایی لزون گفت: - بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم. گفتم: - نه.. من همین تسبیح رو میخوام.. او از جا بلند شد و یک قدم عقب‌تر رفت. پرستاری که چندبار در لابه‌لای صحبت‌های ما قصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده‌ی حال و روز ما و صحبت‌هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی‌هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: - راستش این برای خودمه.. جسارتا نمیتونم بهتون بدم.. با شیطنت گفتم: - چون یادگار الهامه بهم نمی‌دید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم.. او خنده‌ی محجوبانه‌ای کرد.. صورتش سرخ شد. - پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه.. دیگه اصرار نکنید خواهرم. گفتم: - خودش بهم اون تسبیح رو داده حاج آقا.. گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم.. حاج مهدوی لبخند رو لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و درحالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد.. و تسبیح رو روی تخت گذاشت... وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: - پس قابلم ندونست... خواستم حرفی بزنم که گفت: - التماس دعا مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی می‌گرفتم. تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دونه‌های درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد. فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: - تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟ لبخند کمرنگی زدم - قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده.. اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد.. راست گفتی.. من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم.. فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت: - دوباره تنت داغ شده.. رقیه سادات خوبی؟! نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا می‌دیدم.. آهسته گفتم: - آره دارم میسوزم.. اما بهترین حال دنیا رو دارم.. او اخم کرد: - حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی.. تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. - همه چیز رو برات میگم.. فقط بزار امشب تو حال خودم باشم.. میخوام برم خونه.. او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت: - نمیشه.. مگه نشنیدی گفتن میخوان از سرت اسکن بگیرن گفتم: - من خوبم فاطمه.. همون موقع پرستار داخل اومد. با دیدنش گفتم: - من میخوام برم خونه. پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت. - ظاهرا هنوز تب داری.. بهتره بیشتر بمونی با اصرار گفتم: - من خوبم. نهایت یه مسکن میخورم.. پرستار فهمید که تصمیمم جدیه. گفت: - مسئولیتش پای خودت! و از اتاق خارج شد. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
اکثریت زنان شاغل آمریکایی خواهان ماندن در خانه و تربیت فرزندان هستند 🔻84 درصد زنان شاغل آمریکایی می‌گویند که ماندن در خانه برای تربیت کودکان همان "رفاهی" است که آرزویش را دارند، اما همسرشان آن قدر درآمد ندارد که برای تحقق این رؤیا و آرزو برای‌شان کافی باشد. @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ منظور از کمک مرد به همسرش چیست؟ ✅ مرد در خانواده‌ نقش الگویی دارد نه اجرایی. 🎙دکترسعیدعزیزی @patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چرا پیامبر زن نداریم؟🤔 🎙دکتررحیم‌پور‌ازغدی @patogh_targoll•ترگل
میگفت : اگر این دو کار را انجام دهید خیلی پیشرفت کرده‌اید ؛ یکی این که نماز را اول وقت بخوانید ، دیگر این که دروغ نگویید ! [ آیتﷲبهاءالدینی ]
از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد و حاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل از طرح هر سوالی از جانب این دو گفت: - خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه.. میگه خوبم.. درحالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم.. حامد گفت: - خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه.. سخت نگیرید. إن شاءالله فردا می‌بریمشون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی‌قرار به نظر می‌رسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه. سوار ماشین حامد شدیم. فاطمه اصرار داشت من به خانه‌ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه. اما من می‌دونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم. گفتم: - خوبم.. وخونه‌ی خودم راحت‌ترم. حاج مهدوی گفت: - شما در اطرافتون آشنایی، کس و کاری یا احیانا همسایه‌ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟ فاطمه بجای من جواب داد: - نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط ما رو دارند. حاج مهدوی گفت: - همون خدا کافیست.. به دم آپارتمان رسیدیم. هوا هنوز تاریک بود. فاطمه هم با من پیاده شد. گفت: - بزار بیام پیشت بمونم خیالم راحت شه. برخلاف میلم گفتم: - من خوبم. تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری. حاج مهدوی و حامد هم از ماشین پیاده شدند. نمیدونستم با چه رویی از اونها تشکر کنم. ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم و گفتم: - شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید.. حاج مهدوی سرش پایین بود. محجوبانه گفت: - خواهش میکنم. إن شاءالله خدا عافیت بده.. فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم. تا ساعات گذشته لبریز از حس مرگ بودم. ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود. حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد. از خودش گفت. دیگه با نفرت به من نگاه نمی‌کرد. او منو دلداری داد.. تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه‌م فشردم: - ممنونم ازت الهاااام... نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم از ظهر گذشته بود. از دیشب تا به اون لحظه به اندازه‌ی ده سال خاطره داشتم. خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین و رویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید. فاطمه بهم زنگ زد. نگرانم بود. پرسید: - داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو. تنم هنوز داغ بود و سرم درد می‌کرد ولی روحم آرام بود. گفتم: - خوبم نگرانم نباش. او هنوز نگران بود. پرسید: - دیگه گریه نکردی که؟؟ خندیدم: - نه گفت: - قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی وقول بده اگه دیدی حالت داره بد میشه به یکی از همسایه‌هات خبر بدی.. دلم گرفت. گفتم: - همسایه‌های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم. فاطمه گفت: - این حرفو نزن. واسه چی باید این آرزوشون باشه؟! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟ دستم رو لای موهام بردم و جمجمه‌م رو فشار دادم. - نمیدونم!! خودم هم گیج شدم.. از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم. عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو.. فاطمه سکوت کرد. فکر کردم قطع شده.. پرسیدم: - هنوز پشت خطی؟ گفت: - ببینم همسایه‌هات قبلاً رابطشون باهات چطوری بود؟! گفتم: - رابطه‌ای با هیچ کدومشون نداشتم. البته سالهای اول همسایه‌ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودن که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز.. اینم بگم من اصلاً هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی‌اومد. فاطمه گفت: - بنظرت یه کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟! همسایه‌هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟ برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره‌ش رو تعریف کردم و گفتم: - من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم و فکر میکنم جوابشم میدونم.. فاطمه با تردید گفت: - یعنی بنظرت کار کامرانه؟ گفتم: - نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه. مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت و با آبرو تو محل زندگی کنم. همون موقع هم یکی از همسایه‌ها دیدش و اون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده. فاطمه با ناراحتی گفت: - الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تا مسجد؟!  گفتم: - آره فاطمه آهی کشید: - چی بگم والله. خدا عاقبت ما رو با این قوم الظامین بخیر بگذرونه. پس حالا که این شک رو داری نباید بیکار بشینی. باید اعتماد همسایه‌ها و مسجدی‌ها رو به خودت جلب کنی با تعجب گفتم: - چرا باید همچین کاری کنم؟! بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن. برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟ مهم خداست!! فاطمه با مهربانی گفت: - حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته.. باید برای آرامش و امنیت خودتم که شده یه حرکتی کنی.. نجوا کردم: - چشم آبجی.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل