8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 🎥 «چرا مجبورشون میکنید اون رو بپوشند؟!» 😅
🔸 استندآپ جالب و معنادار کمدین آمریکایی درباره #حجاب❗️
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستهفتم
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:
- فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:
- حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار..
حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:
- بنده دلیل داشتم
کامران گفت:
- خوب منم دلیل دارم.. خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانم روشن شه.. هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!
او پیدا بود سر دعوا داره..
بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.
خدایا خودت امشب بهم رحم کن. باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید..
کامران در عقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست.
خودم رو به در چسبوندم..
حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:
- بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه. پیاده شید لطفا..
کامران با قاطعیت جواب داد:
- حرفم و میزنم بعد میرم. اشکالی نداره که؟؟
حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.
سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:
- حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!
حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت:
- مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟ پس حضور من لازم نیست.
کامران گفت:
- اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!
حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.
- إن شاءالله خیره. .
من تسبیحم رو فشار دادم و از پشت شیشه بیرون رو نگاه کردم.
هوا ابری بود..!!
با خودم گفتم:
- میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!
کامران با صدای آرومتری گفت:
- من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش. از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم. حق با توعه ما به درد هم نمیخوریم. تو دنیات با من خیلی فرق میکنه. من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر و پدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی. همه رو بد بدونی خودتو خوب. خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافتهی جدا بافته میدونن..
حاج مهدوی حرفش رو قطع کرد و با آرامش گفت:
- فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همهی مذهبیها اینگونهاند؟
کامران آب دهانش رو قورت داد!
- حداقل دوروبر من که اینطوری بوده! نمونهش مادرم! از بچگیم منبری بود. هر روز و هر ساعت این مجلس و اون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر و مجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خالهم بود! او اصلا نمیدونست تولدم چه وقتیه!! غذاهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دو رکعت نماز صبح، ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمیرفتیم و نمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس و ناکسی کوچیکمون میکرد..
هرکی هم که دوروبرمون بود عین خودشون بود.. تو مهمونیها بساط غیبت داغ.. تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا.. ای بابا... بیخیالش.. بخوام ادامه بدم، حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!!
حاج مهدوی دستش رو به پشت صندلیش تکیه داد و سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد.
- خب غیبت نکن برادر!!!
لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!!
- پس دلت پره از ما مذهبیها؟؟ بله؟؟
کامران جوابی نداد.
حاج مهدوی ادامه داد:
- پسر خوب از شما بعیده با این سن و سال همه رو با یک چوب برونی!! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همهی مسلمونا بنویسی.. چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونا؟؟
کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.
آهسته گفت:
- دست خودم نیست.. نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر.. من راه خودم رو میرم.. وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نماز و روزهش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم.. عاشق امام حسینم.. جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام..
شاید اگر در برحهای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد. دلم لرزید.. کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم..
چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهراً منطقی داره..
حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد و پرسید:
- شما عاشق امام حسینی؟!
کامران گفت:
- بله.. گفتم که..
- خدا رو هم فرمودی قبول داری؟!
- بله قبول دارم.
- پس اگه قبولش داری باید حرفا و دستورات و توصیههاشم قبول داشته باشی درسته؟
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.
گفت:
- حاجی خواهشا حرفای تکراری نزن.. من گوشم از این حرفا پره.. آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر.. خدا گفته مشروب نخور.. اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستوهشتم
من حرفم این نبود.. من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما انقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینهها خداترسترم..
حاج مهدوی آهی کشید:
- بله متاسفانه درسته!! اما این اشکال از نماز و روزه نیست. اشکال از کیفیت نماز و روزهی ماست.. نمیتونی بگی چون من کارم درستتر از اونایی که که در دور و برم نماز میخونن پس نمیخونم. نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم!! مثال میزنم، دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیاء و امامان نخبههای کلاس و قرآن هم کتاب درس!
میتونی بگی من خدا رو قبول دارم به عنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفر رو تو کلاسش دیدم که نمرهشون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی..!! نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم. شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله.. تکالیفتو انجام بده.. قانون کلاس رو رعایت کن.. غر نزن.. بدقلقی نکن.. و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن.. امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندن.. نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود.. مثل حال و روز خیلی از ماها..
کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت..
آهسته گفت:
- حرفاتو میفهمم حاجی ولی.. بیخیال.. شاید یه روزی حرفات به دلم نشست.. امشب دلم باهات نیست..
سرش رو بالا آورد و به چشمان زلال و روشن حاج مهدوی نگاه کرد:
- خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده. شما نفست از جای گرم بلند میشه!
حاج مهدوی خندید:
- من که فکر نمیکنم.. چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!!
کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من..
من انقدر محو مکالمهی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم.
سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم. با صدای محزونی گفت:
- حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الا این آخریه. اگه دارم دست و پا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن.. من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد..
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.. کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.. او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!
کامران ادامه داد:
- گله ای ندارم.. چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده..
حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهاش رو روی فرمون گذاشت.
با ناراحتی گفت:
- دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی.. باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته!
من ناخواسته گفتم:
- و من همیشه دنیا باهام سر ناسازگاری داشته.. هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم.. همیشه دویدم و نرسیدم.. به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم رو دراز کردم ازم فرسخ ها فاصله گرفتن.. بعضیها ذاتاً ثروتمندن.. به هرچی اراده کنن میرسن بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمایی مثل من فقط رنج و رنج و رنجه.. ولی من از خدا خواستم برای یک بارم شده به دلم رحم کنه.. و امیدم به اینه که شاید یه روز سرانجام این رنجشها و تلخیها آرامش و شیرینی باشه...
آسمون جرقهای زدو باران گرفت...
ضربان قلبم تندتر و تندتر شد..
لبخندی به پهنای صورت زدم..
شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم:
- حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟
حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:
- إن شاءالله.. الحمدالله رب العالمین..
چشمم دور زد تا به کامران رسید.
او عضلات صورتش منقبض به نظر میرسید و با دستانی قلاب شده به نقطهای خیره شده بود.
ناگهان از ماشین پیاده شد...
✍بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آیا جمهوری اسلامی میخواهد مردم را به زور به بهشت ببرد⁉️
🎙دکترعلیغلامی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوبیستونهم
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد. سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد. نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا..؟!
دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد.. گفت:
- یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط.. اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن و نرسیدن یعنی چی.. میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی.. این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه.. دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام...
قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد.. دونههای درشت بارون به سرو صورتش میخورد. کلماتش مانند مته به جانم افتاد.. او چی میخواست بگه؟!!
از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم. دندونهام از شدت استرس و شاید سرما به هم میخورد. کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاصترین حالت دنیا عمیقترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..
ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست و جملهاش رو تموم کرد.
- از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه..
قلبم ایستاد.. باران تمام اضطرابم رو شست.
نگاه کامران اینقدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد. باز اشکم جاری شد.. اینبار نمیدونم چرا؟ حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!
سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم.
او به پنجرهی حاج مهدوی زد.. حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید!
- حاجی یه اعتراف کنم؟؟!!
حاج مهدوی نگاه معنیدار و زیبایی به صورت کامران کرد.
انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم. با لحنی زیبا به او گفت:
- زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسهایها شدی!!
من معنی کنایهی زیبای او رو گرفتم.
به گمونم کامران هم گرفت. چون نگاه خیسش خندید.
گفت:
- تو تنها آدم مذهبیای بودی که تو دور و برم دیدم و هرچی تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم..
بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
- بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم. شایدم نه.. ولی برام دعا کن..
حاج مهدوی خندهی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد و گفت:
- "اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"
کامران از پنجرهی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:
- جواب اون سوال آخریمم گرفتم.
دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.
حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد.
- برو تا سرما نخوردی اخوی..
صدای کامران میلرزید..
گفت:
- نهایت تب میکنم دیگه.. من با تب خو گرفتم این مدت حاجی..
و با قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت..
سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم. مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!
صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد.
- اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید..
با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.
او منتظر جوابم بود.
در دلم جواب دادم:
کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم.. او که مرد بود شیفتهی تو شد.. به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟ چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدا رو پیدا کردم؟ تو اونقدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی.. کامران مثل خودم پر از غوغاست.. من با او باز هم نمیرسم..
او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.
جواب دادم:
- من با خدا معامله کردم. هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم.. ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت.. اگر جوابهای شما نبود من باز پام میلغزید. اعتقادم سست میشد.. کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده.. نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم..
عجب حزنی صداش داشت.
گفت:
- إن شاءالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همهمونو بخیر کنه.
کمربندش رو بست و راه افتاد.
پرسیدم:
- حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید.. معنیش چی بود؟؟
او آهی کشید و گفت:
- یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان.
به معنی دعا دقت کردم. با خودم گفتم عجب دعای بینقص و زیبایی.. و چقدر مناسب حال کامران و من بود. از ته دل به معنی دعا گفتم:
- آمین
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسی
به دم خانه رسیدیم. من آرامشی عجیب داشتم.
حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:
- امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید. فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایهها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقهی همسایههای شاکی رو برام اساماس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.
گفتم:
- إن شاءالله خدا حفظتون کنه حاج آقا.. حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود.. لحنش متغیر شد. علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود. شاید او فکر میکرد من خیلی بیرحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود.. همونطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم. همونقدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق و حقیقت دعوت کنه.
بی آنکه نگاهم کنه گفت:
- در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم. پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
اون شب تا صبح خواب به چشمام نیومد. مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دونههای تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک..
دونههای تسبیح همه پیدا شدن جز یکی!
هرچی گشتم و هرچی دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم. وقتی ساعت به هفت رسید گوشهی پنجرهی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم. هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خونه توقف کرد. دست و پام رو گم کردم و عقبتر رفتم. او تنها نبود. مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.
حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.
به سمت در دویدم و از پشت در گوشهام رو تیز کردم. صداهای نامفهموم و آهستهای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد. با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بیرحمی بنظر میرسید. میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و در بسته شد. دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدن و راه افتادن. گوشی رو برداشتم و شمارهی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
- سلام علیکم و رحمت الله.. گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
- حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟! من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:
- راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم:
- تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:
- یک سری صحبتهای مردونه کردیم. ایشون تا حد زیادی توجیه شدن. إن شاءالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه، شکایتشون رو پس میگیرن! نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عدهای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر..
تو دلم گفتم:
- آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکین ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم.. حساب تک تکشون رو خواهم رسید.. چه کسانی ک باعث این تهمتها شدن و چه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردن!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!
گفت:
- سیده خانوم.. همهی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر.. همهمون ممکنه خطا کنیم. این بندهی خدا، هم خودش هم خانومش بیمارن.. برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین و کینه دعاشون کنید. دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالیم.
دوباره گفت:
- برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
- اونی که محتاج دعای شماست منم.
- شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه إن شاءالله..
باز در سکوت، کلماتش رو روی طاقچهی ذهنم چیدم.
او در میان افکارم خداحافظی کرد..
سرو صورتم انقدر متورم و کبود بود که تا چند روز از خونه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم. این چند روز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی و چفیهای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم.. او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.
با تعجب پرسیدم:
- چرا براش گریه میکنی؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا #حجاب داشته باشیم⁉️
🎙 حجتالاسلام عالی
•@patogh_targoll•ترگل