#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوچهارم
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم:
- تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم.. ایشون دلش نمیخواست بهم بده..
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچی بین من و حاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری و شوق بیاندازه حرفهامو گوش میکرد.. اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خونه به صدا در اومد. پدرومادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودن. اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردن. اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید:
- هنوز آماده نشدید چرا؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم. اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم. همونطور که در مقابل آینه روسری و چادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت:
- بهت حسودیم میشه!
پرسیدم:
- چرا؟!
او گفت:
- چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام رو تو دل حاج مهدوی پر کنی.. و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده..
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو.. باید یک دفعه سرو کلهت پیدا میشد و منو از غصهی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی! تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او رو عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
- بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خندهی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
- اگه به من باشه میگم هیچکدوم! اون فقط اومده دستمال و تسبیحش رو ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم..
او هم میخندید..
با روی شاد و گشاده به پذیرایی رفتیم. اونها با دیدنم صلوات فرستادن. اشرف خانوم دور سرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانههای مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
رأس ساعت هشت شب زنگ خونه رو زدن. من دست و پام رو گم کرده بودم. با هول و ولا از خانمها پرسیدم:
- من چیکار کنم؟ الان باید همینجا باشم؟
خانم احمدی یک خانم مهربون و خوش اخلاق بود. او با دیدن حالم خندید و گفت:
- برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
- نه خانوووم.. چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرومادر حاج مهدوی وارد شدن.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود. ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودن و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قد متوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد داره.. و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهرهای آرام و دوست داشتنی داشت..
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد. او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود.. رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو.. یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم و به اونها سلام کردم. حاج مهدوی با گونههای سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد. دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتن. دنبال فاطمه گشتم. چطور حواسم نبود او کنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشهای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد. خانم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنیهای معمول بودن و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود. هر از گاهی از غفلت دیگران استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهرهی حاج مهدوی میانداختم و زیر لب قربان صدقهاش میرفتم.
او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه. این شک لعنتی دست بردارم نبود. مبادا او از روی اجبار و بیرغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدسیوپنجم
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:
- خب سادات عزیز، این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستن. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهرهاند.. من ازش راضیام إن شاءالله خدا ازشون راضی باشه.
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:
- برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون و شیدای او هستم دیوونهترم نکن حاج آقا.
گفت:
- حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردن ولی متاسفانه قسمت نبود فرشتهای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه. از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دونههای درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چندوقت دیگه دوباره برگردم به گذشتهم؟!!!
اشرف خانوم به عنوان نمایندهای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابهلای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد و باز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.
حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:
- اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشهای بشینن حرفهاشون رو بزنن.. اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.
بعد رو کرد به پسرش و گفت:
- موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت:
- تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشارهی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:
- بفرمایید..
رفتیم به اتاقم. حاج کمیل گوشهای از اتاق نشست و دوباره با دستمال تا شدهش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم. فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.
تنها کلامی که تونستم بگم این بود:
- باورم نمیشه..
او خندهی محجوبی کرد.
- میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!
گفتم:
- اینکه شما..
شرم از او مانع تموم شدن جملهم شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!
پرسید:
- خب من درخدمت شمام سیده خانوم..
من واقعا نمیتونستم چیزی بگم..
گفتم:
- میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید..
نگاهم کرد..
با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو میدادم.
نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب و کامل بود که من هیچ سوالی از رفتار و اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.
پرسیدم:
- شما دوست دارید همسر آیندهتون چطوری باشه؟
جملهم رو قطع کرد.
- من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره. اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره.. که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه و کامل بود. تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.
همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.
حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشارهای به گذشتهی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول میداد که تغییر میکنه و دست از گذشتهش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم. حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟
میخواست بحث رو ببنده که همهی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:
- چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشتهی من میدونید. من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!
او حالت صورتش تغییر کرد.
به گل قالی خیره شد و گفت:
- وقتی خدا به بندهش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت رو ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابهاش رو بالا آورد و با جدیت گفت:
- همون حرفی که در جواب سوالتون دادم.. وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره.. نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه...
یک چیزی در قلبم تکون خورد.. مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ #امربهمعروفونهیازمنکر قطعا اثر دارد..
🔻میگی نه؟!
👈 این کار رو ببین و با روحیه و انگیزه بالا، به این واجب الهی عمل کن 💪
#امر_به_معروف
#واجب_فراموش_شده
#حجاب
#قانون
💥توصیه به نشرحداکثری
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ بی روسری قشنگترم!
👤 طاها عسکری
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
🚫‼️بی بی سی: تجاوز جنسی «هر ساعت» در لندن گزارش میشود!
نمیفهمم غرب در مسئلهی جنسیت جز افتضاح چی داشته که بعضیامون اینجور با شتاب دنبالش راه افتادیم!
#زن_در_غرب
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوششم
یک چیزی در قلبم تکون خورد.. مو بر اندامم سیخ شد.. این مرد واقعا انسان بود؟؟!!!!
گفتم:
- آبروتون چی حاج آقا؟؟ یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من و شما درست کردن؟ بنظرتون با این...
هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم.
گفتم:
- بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمیزنید؟!
او نفس عمیقی کشید و با مهربونی گفت:
- قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم.. ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره.. شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم..
او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشارهش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد:
- همون که گفتم.. فقط رضایت خدا..
خندیدم.
با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم.. تو واقعا از جنس نوری!!!
حالا راحتتر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.
هرچند باز هم داشتم جون میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه..
پرسیدم:
- حاج آقا.. جواب یک سوال خیلی برام مهمه.. ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه..
او نگاهی زیبا و آرامش بخش به روم انداخت و گفت:
- البته.. این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست.. هر سوالی که براتون مهمه از من بپرسید.
آب دهانم رو قورت دادم. کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد. نفسم بالا نمیاومد..
دنبال مناسبترین کلمات میگشتم تا به غرورم برنخوره.
بالاخره گفتم:
- شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟!
او صورتش سرخ شد. با لبخندی محجوب این پا و اون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد..
از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد..
او میان شرم و خنده گفت:
- از اون سوالهای نفسگیر بودااا..
نمیتونستم جلوی خندهم رو بگیرم.. در لا به لای خندههای محجوبانه و معصومانهی او جوابم رو گرفتم.
او از جا بلند شد و گفت:
- اگر اجازه بدید بعدا پاسخ این سوالتون رو بدم..
من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم:
- حتما براش یک جواب پیدا کنید و من رو از افکار مزاحم نجات بدید..
او به نشانهی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.
میخواست از در بیرون بره که لحظهای تأمل کرد و به سمتم چرخید..
با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پر معنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد.
در زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم که نجوا کنان گفت:
- همون که گفتم.. رضایت خدا رضایت منم هست..
این جواب سوالم بود!!
از اتاق بیرون رفت و من همونجا ولو شدم..
اون شب پس از رفتن اونها، من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم.
اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم.
و اون شب من به بوییدن دستمال اکتفا نمیکردم و روی نقطه نقطهی اون بوسه میزدم.
بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...
با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم. عشق من به او انقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیکتر شد این احساس چندبرابر شد!!
چند روز بعد من و حاج کمیل کنار هم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا با خطبهی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز میترسیدم!!
او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره..
در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من هرگز دستهای او رو لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا عشق بازی میدونه یا خیر؟!
خطبه جاری شد و من با اجازهی پدرومادرم بله گفتم.. چون میدونستم که اونها هم اینک کنار من ایستادهاند.. و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقهی راهم میکند و بوسهای جانانه بر پیشانیم مینشاند..
وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقهی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!!
من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشتهای او به روی دستانم حس کردم.
و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم:
- ممنونتم خداااا...
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهفتم
اینجا بهشت بود..
نسیم همچین بیراه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و جهنم داره.
من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه، خدا بهشتی نثارم کرد که هر بینندهای آرزوی رسیدن بهش رو داره..
خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدن و بوسه بارانم کردن.
وقتی اتاق از حضور نامحرمان خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتن. از شرم گونههام گل انداخت.
خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت:
- بیا عروس خشگلتو ببین داداش.. ماشاءالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست..
با این تمجید همهی خانمها کف زدن و هلهله کردن.
راضیه خانم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت:
- الهی بگردم برا داداشم.. خانمها روتونو بکنید اونور.. داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه..
من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم.
صدای هلهله و خنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچکس متوجه نمیشد.
حاج کمیل با شرم عاشقانهای به سمتم چرخید.
اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنن کجا لمس میکنن هرم نگاه مردی پاک چشم و مغرور رو که بعد از قرائت خطبه، عاشقانهترین و عمیقترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟
کجا میتونن حالی که من الان دارم رو درک کنن؟!! کجا میتونن فرق بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!
من دارم زیر این نگاهها میمیرم..
من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینهای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!! فقط او میبینم و او..
او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد:
- سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک.. بببینم بازهم دنبالم راه میافتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی..
خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.
او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمامتر ابروی راستش رو بالا میداد گفت:
- همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!!
خندیدم.
او هم خندید.
کمی دورتر از ما، فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خندههای ریز و یواشکی ما خندید.
آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید.
مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص و عاشقانهای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهر ورزی و شوخطبعی بینظیر بود.
وقتی مهمانها رفتن او در کنار در بستهی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت:
- خسته نباشید سیده خانوم.. امشب، هم عروس بودید و هم میزبان. کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگهای بگیریم.
لبخندی محجوبانه زدم و گفتم:
- من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا.. همهی زحمتها رو دوش فاطمه خانم و مادرشون بود.
او دستم رو گرفت..
خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه..
خدا کنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.
با اخمی شیرین گفت:
- شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟
انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم.
گفتم:
- شما چی دوست دارید صداتون کنم؟
او لبخند زد:
- کمیل!!
گفتم: همین؟! بی پس و پیش؟؟
لبخندش رو بازتر کرد و درحالیکه چشمانش رو باز و بسته میکرد گفت:
- همین!!! بی پس و پیش
گفتم:
- سخته آخه.. ولی سعیم رو میکنم.. پس لااقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل!
حالا دیگه خندید.
دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت
- :قبول!!
گفتم:
- پس شما هم منو صدا کنید رقیه..
او طبق عادت انگشت اشارهش رو بالا برد و با تاکید گفت:
- حرفشم نزن! شما ساداتی.. سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیره.. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه.
صداتون میکنم رقیه سادات خانوم..
خندیدم:
- اوووووه چه طولانی..
او هم خندید:
- خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه.
در میان خنده گفتم:
- مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد:
- البته که عصبانی میشه.. شما میدونی اون روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر از دستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهشتم
باهم خندیدیم.
میان خنده، گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:
- شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی.. من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم.. قبل از اون زیاد به کارم نمیاومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربونی نجوا کرد:
- چیشد؟؟
بغضم رو قورت دادم:
- از کنایهی شما دلم گرفت. نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید. از همان خندههای زیبا و خاص خودش!!
- چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیشترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم:
- حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید.. گولم نزنید.. شما.. شما واقعا به من علاقهمند بودید؟
او درحالیکه میخندید ضربهی آهستهای به پیشانی زد و گفت:
- نخیییر.. گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت:
- فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخگویی سوالاتتون
من نگاه معصومانهای کردم و گفتم:
- خواهش میکنم حاج آقا.. امشب منو با این حال تنها نزارید.. برام حرف بزنید.. من تشنهی شنیدنم..
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم و بس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه.. اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟ من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد. در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت:
- چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!! شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت:
- من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم. خوبه؟؟
همونطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره. چون آهی عمیق کشید و گفت:
- بزارید حجت رو تموم کنم. من در زندگیم دوبار عاشق شدم! یکبار در کودکی و یک بار هفت سال و نیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت:
- من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم. حتی قصهی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم:
- شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت:
- از اسم و فامیل پدرتون.. یادت نمیاد؟ گفتی.. شاید آقام رو بشناسید.. آسید مجتبی حسینی..
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
و حتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی و هدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من و فاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگردوندن من به آغوشش منو در آستانهی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند. منو دلباختهی مردی کرد که به خواست و ارادهی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود. و به واسطهی اون احساس از منجلابی که درونش غوطهور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:
- خداروشکر میکنم. من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم. یقین دارم دعای خیر پدرومادرم نجاتم داد حاج آقا
او اخم شیرینی کرد و گفت:
- حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم:
- ببخشید..باید تمرین کنم.
پرسید:
- خب سوال بعدی؟
گفتم:
- سوال که زیاده ولی اجازه بدید یه کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانههاش رو گرفتم!
- کجا حاج..کمیل؟
با شیطنت گفت:
- مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم:
- منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج..کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:
- گفتم که گرفتار شدیم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
⚠️ بیماری خود تحقیری
🔻تفاوت تحلیل از یک سلبریتی با یک تحلیلگر درباره یه موضوع یکسان
🔻هرکس قشنگ حرف میزند لزوما درست نمیگوید؛ خیلی از حرفهای مفت قشنگ هستند ولی درست نیستند!
🔹این دوتا کلیپ را #حتماً_ببینید و #منتشر_کنید
•@patogh_targoll•ترگل
بیانیه رسمی حزب الله...
🔴الحمدلله رب العالمین
سيد الجنوب والمقاومة
ابن الزهراء حسن نصر الله
بأمان والحمد لله
🟢سرور جنوب و مقاومت
ابن الزهرا حسن نصرالله
سلامت است الحمدلله