#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهفتم
اینجا بهشت بود..
نسیم همچین بیراه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و جهنم داره.
من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه، خدا بهشتی نثارم کرد که هر بینندهای آرزوی رسیدن بهش رو داره..
خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدن و بوسه بارانم کردن.
وقتی اتاق از حضور نامحرمان خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتن. از شرم گونههام گل انداخت.
خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت:
- بیا عروس خشگلتو ببین داداش.. ماشاءالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست..
با این تمجید همهی خانمها کف زدن و هلهله کردن.
راضیه خانم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت:
- الهی بگردم برا داداشم.. خانمها روتونو بکنید اونور.. داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه..
من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم.
صدای هلهله و خنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچکس متوجه نمیشد.
حاج کمیل با شرم عاشقانهای به سمتم چرخید.
اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنن کجا لمس میکنن هرم نگاه مردی پاک چشم و مغرور رو که بعد از قرائت خطبه، عاشقانهترین و عمیقترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟
کجا میتونن حالی که من الان دارم رو درک کنن؟!! کجا میتونن فرق بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!
من دارم زیر این نگاهها میمیرم..
من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینهای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!! فقط او میبینم و او..
او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد:
- سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک.. بببینم بازهم دنبالم راه میافتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی..
خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.
او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمامتر ابروی راستش رو بالا میداد گفت:
- همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!!
خندیدم.
او هم خندید.
کمی دورتر از ما، فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خندههای ریز و یواشکی ما خندید.
آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید.
مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص و عاشقانهای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهر ورزی و شوخطبعی بینظیر بود.
وقتی مهمانها رفتن او در کنار در بستهی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت:
- خسته نباشید سیده خانوم.. امشب، هم عروس بودید و هم میزبان. کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگهای بگیریم.
لبخندی محجوبانه زدم و گفتم:
- من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا.. همهی زحمتها رو دوش فاطمه خانم و مادرشون بود.
او دستم رو گرفت..
خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه..
خدا کنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.
با اخمی شیرین گفت:
- شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟
انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم.
گفتم:
- شما چی دوست دارید صداتون کنم؟
او لبخند زد:
- کمیل!!
گفتم: همین؟! بی پس و پیش؟؟
لبخندش رو بازتر کرد و درحالیکه چشمانش رو باز و بسته میکرد گفت:
- همین!!! بی پس و پیش
گفتم:
- سخته آخه.. ولی سعیم رو میکنم.. پس لااقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل!
حالا دیگه خندید.
دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت
- :قبول!!
گفتم:
- پس شما هم منو صدا کنید رقیه..
او طبق عادت انگشت اشارهش رو بالا برد و با تاکید گفت:
- حرفشم نزن! شما ساداتی.. سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیره.. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه.
صداتون میکنم رقیه سادات خانوم..
خندیدم:
- اوووووه چه طولانی..
او هم خندید:
- خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه.
در میان خنده گفتم:
- مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد:
- البته که عصبانی میشه.. شما میدونی اون روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر از دستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
#رهاییازشب
#پارت_صدوسیوهشتم
باهم خندیدیم.
میان خنده، گردنش رو عاشقونه کج کرد و با آهی مستانه گفت:
- شما در این یکسال خوب با دل و روح من بازی کردی.. من بعد از آشنا شدن با شما تازه نیروی خشمم رو کشف کردم.. قبل از اون زیاد به کارم نمیاومد.
این حرف او معنیش چی بود؟! او داشت از من تعریف میکرد یا گله!!؟؟
سرم رو پایین انداختم و در فکر رفتم.
صورتم رو بالا گرفت با مهربونی نجوا کرد:
- چیشد؟؟
بغضم رو قورت دادم:
- از کنایهی شما دلم گرفت. نفهمیدم در این یکسال از من عصبانی بودید یا ...
او خندید. از همان خندههای زیبا و خاص خودش!!
- چطور نفهمیدید که مقصودم چی بود رقیه سادات خانووم؟؟ شما از اون روز منو به نوعی درگیر خودت کردی!! ما هم مدام با خودمون کلنجار میرفتیم که یک وقت خدای نکرده اتفاقی برای این دلمون نیفته!
هرچند از پیشترها یک اتفاقهایی افتاده بود ولی هنوز گرفتار نشده بودیم!
من عاشق این لحظه بودم!! در این لحظه پاسخ خیلی از سوالاتم رو میتونستم بگیرم.
پرسیدم:
- حاج آقا خواهش میکنم راستش رو بگید.. گولم نزنید.. شما.. شما واقعا به من علاقهمند بودید؟
او درحالیکه میخندید ضربهی آهستهای به پیشانی زد و گفت:
- نخیییر.. گرفتار شدیم!
بعد دستم رو که هنوز در دستش بود فشرد و همانجا کنار در مقابل خودش نشاند.
گفت:
- فکر کنم با این وضعی که شما در پیش گرفتی ما باید تا صبح در محضرتون باشیم برای پاسخگویی سوالاتتون
من نگاه معصومانهای کردم و گفتم:
- خواهش میکنم حاج آقا.. امشب منو با این حال تنها نزارید.. برام حرف بزنید.. من تشنهی شنیدنم..
در این یکسال فقط خدا میدونه من چی کشیدم و بس! و از زمانیکه شما قسمتم شدید یک اضطراب عجیب همراهمه.. اون اضطراب اینه که نکنه شما بخاطر رضای خدا با من محرم شدید؟؟ من از این بابت نگرانم. چون خودم رو لایق شما نمیدونم.
او نگاهم کرد. در عمق نگاهش حرفها بود.
گفت:
- چرا شما اینطوری فکر میکنی؟! چرا قیمت خودت رو در حضور من پایین میاری رقیه سادات خانوم؟؟! وقتی میگم رضای خداوند رضای منم هست این یعنی چی؟؟!! شما در نظر من هم خیلی عزیزی هم خیلی ارزشمند.
سرم رو پایین انداختم تا اشکم رو نبینه.
او آهسته گفت:
- من تا هروقت بخواین میمونم و به سوالاتتون جواب میدم. خوبه؟؟
همونطور که سرم پایین بود چندبار تکونش دادم.
به گمونم او فهمید که در چشمام چه خبره. چون آهی عمیق کشید و گفت:
- بزارید حجت رو تموم کنم. من در زندگیم دوبار عاشق شدم! یکبار در کودکی و یک بار هفت سال و نیم پیش!!
سرم رو بالا گرفتم و با دهانی نیمه باز چشم به لبهاش دوختم.
او گفت:
- من هیچ وقت نتونستم رقیه سادات رو فراموش کنم. حتی قصهی اون کودک رو برای الهام خاتون هم تعریف کرده بودم و بارها به ایشون میگفتم آرزو دارم از حال و روز اون دختر خانم با خبر بشم.
با ناباوری سرم رو آهسته به اطراف چرخوندم.
وقتی اون شب توی ماشین فهمیدم شما کی هستی خیلی منقلب شدم.
پرسیدم:
- شما از کجا فهمیدید من همون دخترم؟
او دوباره سر کج کرد و با اندوه گفت:
- از اسم و فامیل پدرتون.. یادت نمیاد؟ گفتی.. شاید آقام رو بشناسید.. آسید مجتبی حسینی..
اون وقت تازه فهمیدم چقدر دنیا کوچیکه!!
و حتی کمی که دقت کردم فهمیدم چرا هیچ وقت از یاد من نرفتید و همیشه فهمیدن سرنوشتتون برام مهم بود! قربون اون خدایی برم که از مدتها پیش مراقب شما بوده و چنین مسیری برای بازیابی و هدایت پیش روی زندگی هر دو نفرمون قرار داده.
اسم این تحلیل حاج کمیل رو من و فاطمه مدتها بود آغوش خدا نامیده بودیم. خدا برای برگردوندن من به آغوشش منو در آستانهی سی سالگی دوباره به اون مسجد برگردوند. منو دلباختهی مردی کرد که به خواست و ارادهی خودش سالیان سال از خاطرم محو شده بود. و به واسطهی اون احساس از منجلابی که درونش غوطهور بودم نجات داد.
با حرکت سر حرفهای او را تایید کردم و گفتم:
- خداروشکر میکنم. من واقعا با اون همه غفلت لیاقت این پاداش رو نداشتم. یقین دارم دعای خیر پدرومادرم نجاتم داد حاج آقا
او اخم شیرینی کرد و گفت:
- حواسم هست که سه بار بهم گفتید حاج آقا ها..
خندیدم:
- ببخشید..باید تمرین کنم.
پرسید:
- خب سوال بعدی؟
گفتم:
- سوال که زیاده ولی اجازه بدید یه کم با این جوابتون خلوت کنم و آروم بگیرم!
او داشت بلند میشد که شانههاش رو گرفتم!
- کجا حاج..کمیل؟
با شیطنت گفت:
- مزاحم خلوتتون نمیشم!
با التماس گفتم:
- منظورم این نبود! تنهام نزارید حاج..کمیل
او لبخند زد و دوباره با شیطنت گفت:
- گفتم که گرفتار شدیم..
✍ بهقلمف.مقیمی
•@patogh_targoll•ترگل
⚠️ بیماری خود تحقیری
🔻تفاوت تحلیل از یک سلبریتی با یک تحلیلگر درباره یه موضوع یکسان
🔻هرکس قشنگ حرف میزند لزوما درست نمیگوید؛ خیلی از حرفهای مفت قشنگ هستند ولی درست نیستند!
🔹این دوتا کلیپ را #حتماً_ببینید و #منتشر_کنید
•@patogh_targoll•ترگل
بیانیه رسمی حزب الله...
🔴الحمدلله رب العالمین
سيد الجنوب والمقاومة
ابن الزهراء حسن نصر الله
بأمان والحمد لله
🟢سرور جنوب و مقاومت
ابن الزهرا حسن نصرالله
سلامت است الحمدلله
همهی ما امشب یاد ۳۰ اردیبهشت و سقوط هلیکوپتر شهیدرئیسی افتادیم.. :))
دعا کنید و صلوات بفرستید برای این سردار مقاومت🤲
•@patogh_targoll•ترگل
25.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ استفاده ابزاری از زنان در تبلیغات
خانم چادری توسط کارفرما مجبور میشه خیلی چیزها از جمله حجاب رو کنار بذاره و در غیر این صورت باید قید اون شغل رو بزنه
اما برخی زمینه رو برای اینکه ازشون استفاده ابزار بشه رو فراهم میکنن با اینکه میدونن تبدیل به ابزار فروش شدن یا کارفرما چند برابر اون حقوق میگیره
#حجاب
#زن
•@patogh_targoll•ترگل
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای دختری که به دست ضدانقلاب در کردستان زندهبهگور شد
📌 بسیجی شهید ناهید فاتحی کرجو یکی از افرادی بود که پس از پافشاری بر اصول انقلاب و دفاع از امامخمینی(ره) او را زندهبهگور کردند و محل دفنش تا ماهها پنهان بود
#دفاع_مقدس
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از کانال حسین دارابی
در جنگ 2006 هم دقیقا همین اتفاق افتاد و خبر مبهم و تایید نشده شهادت سید تا سه روز ادامه داشت و دشمن و عمله های عرب آن در منطقه مدام شایعه میکردند که سید حسن شهید شده است. اما پس از سه روز سید حسن با لبخند و اقتدار به رسانه آمد و گفت: به دریا نگاه کنید...و آنوقت بود که ناوچه ساعر مورد اصابت قرار گرفت.
این بار اما نشد 😭
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0