eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
924 عکس
596 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/16843025167705
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻رفتیم همه جای نهج البلاغه رو گشتیم هیچ جا درباره زنان نگفته ‼️ •@patogh_targoll•ترگل
سرباز‌سربازاست... وکاری‌به‌جز‌دفاع‌از‌سرزمینش‌ندارد... حالایکی‹تفنگ› برمیدارد... یکی‌هم‌مثـل‌تو ‹چـادر› . . .🌱
آرش بلند شدو به طرف آشپزخونه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بود اومد. کادو رو به طرفم گرفت و گفت: _راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه‌اش رو به طرفم گرفت. از جام بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم. آرش گفت: _بازش کن ببینم خوشت میاد. خیلی آروم و با آرامش کادو رو باز می‌کردم که هم‌زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت: _مگه داری هسته می‌شکافی زود باش دیگه. خندیدم و سریع‌تر بازش کردم. یک چادر سفید نقره‌ای مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمه‌ای نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد براش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم: _خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه. _برات مانتو بلند گرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی. بی‌توجه به حرفش رو به آرش گفتم: _برم آماده بشم؟ آرش با بازو بسته کردن چشماش جواب مثبت داد. لباسام رو از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد. دلم می‌خواست آرش حرفی بزنه و حمایتی بکنه، خدایا نکنه معنی سکوتش یعنی اونم همین نظر رو داره. چادرو روسریم رو از سرم کشیدم و موهام رو محکم‌تر بستم و شروع کردم به تا کردن چادر رنگیم. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت: _وسایلت رو داخل این بزار. اشاره کرد به نایلون. با این کارش همه‌ی افکار منفی که درموردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدن. نگاه قدر شناسانه‌ای بهش کردم و گفتم: _ممنون. چقدر تو حواست به همه چی هست آرش جان. اومد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، رو از دستم گرفت، به همراه هدیه‌ام داخل نایلون گذاشت و گفت: _می‌دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می‌زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام. با تعجب گفتم: _یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟ _پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم. مانتوم رو از روی تخت برداشت برام گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم رو در می‌آوردم. مردد نگاهش کردم و گفتم: _خودم می‌پوشم. نگاهی به کتم انداخت و گفت: _خب درش بیار دیگه. با خجالت گفتم: _میشه لطفا بری بیرون... دلخور نگام کردو گفت: _نه. سرم رو پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم. با صدای در به خودم اومدم که دیدم رفته. حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم رو گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم. بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگام نمی‌کرد.به سویچ توی دستش نگاه می‌کرد. سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می‌گشتم، یعنی الان اقتدارش رو نابود کردم؟ یا با نارنجک زدم غرورش رو پوکوندم؟ آخه مگه مردا انقدر نازک نارنجین؟ من که برادر یا پدری نداشتم تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از اون نوع حساسشِ. از فکرام لبخندی رو لبم نشست و این از نگاهش دور نموند. الان چی بگم که باز هم شادو شنگول بشه؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می‌کردم. باز هم لبخند به لبم اومد. آرش سرش رو چرخوند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت. با خودم گفتم طاقت نمی‌‌آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خونه حرف می‌زند. چند بار با خودم تا شماره‌ی ده می‌شمردم و می‌گفتم الان حرفی میزنه. بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود. خواستم خداحافظی کنم که دیدم اونم پیاده شدو نایلون وسایلم رو از ماشین برداشت و گفت: _میارم تا در آسانسور. خوشحال شدم. وسایل رو گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت: _خداحافظ. "عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده بهش اعتماد ندارم و به غرورش برخورده." نزدیک در که شد صداش کردم. برگشت و گفت: _جانم. این جانم گفتنش انقدر احساس و عشق داشت که تونستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم: _از من دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت: _نه. با خودم گفتم، باید درستش کنم. نزدیکتر رفتم. انقدر که حُرم نفساش رو روی صورتم احساس کردم. _با اخم و تَخم برم؟ با چشمای از حدقه در اومده نگام کرد. لبخندی زدو دستاش رو دور کمرم حلقه کردو گفت: _وقتی انقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من. آغوشش انقدر حس داشت که دلم نمی‌خواست دل بکنم، بوی تنش رو دوست داشتم، ولی باید می‌رفتم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگه هم آرش من رو به خونه‌شون برد. هربار مژگان اونجا بود. برام عجیب بود می‌گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا میام. پرسیدم: _پس خونه‌ی مامانت کی میری؟ _فقط آخر هفته ها. وقتی تعجبم رو دید گفت: _وقتی دو روز نمی‌بینمشون (اشاره به آرش و مادرش کرد)، دلم خیلی تنگ میشه. مادر آرش خیلی بهش می‌رسید و دوسش داشت. بخصوص به خاطر بارداریش، مدام براش خوراکی میاورد تا بخوره. مژگان می‌گفت مادر آرش حتی وقتی با دوستاش دوره داشتن گاهی منو هم می‌بردو این برام عجیب‌تر بود. تو راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیره تا بعد از دانشگاه بریم خرید کنیم. بعد هم به خونه‌شون میریم. وارد دانشگاه که شدم. آرش رو منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم. دیگه تقریبا همه می‌دونستن که ما با هم نامزدیم. قبل از این که سر کلاس بریم. سوگند رو تو سالن دیدم. جور مشکوکی نگام می‌کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک اومد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد. با اشاره به من گفت: _چند لحظه میای؟ نگاهی به آرش انداختم و پرسیدم: _برم؟ سرش رو تکون دادو گفت: _پس من میرم کلاس. وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم: _مگه امروز کلاس داری؟ _نه. با تعجب گفتم: _پس چرا اومدی دانشگاه؟ عصبانی دستم رو گرفت و دنبال خودش کشیدو گفت: _بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمای بلند راه افتاد. _یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی اومدی؟ سرش چرخید طرفم. _چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی. رسیدیم محوطه‌ی پشت دانشگاه، دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم. _تو چته؟ میشه به جای این حرفا درست حرفت رو بزنی؟ دوباره دستم رو گرفت. _اول می‌خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرفا رو میزنم پیشت باشم بهتره. _چه حرفایی؟ سرش رو پایین انداخت. _درمورد آرش. ناگهان قلبم اسب وحشی شد، تو قفسه‌ی سینم جایی نبود تا بتازه، پس مدام سر می‌کوبید به این میله‌های استخونی. به سختی پرسیدم: _چی‌شده؟ نگاهش غمگین شد. _چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه‌ی عبرت کن. گفتی: نمی‌خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم... دستم رو از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش رو بریدم و با عصبانیت گفتم: _من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنات تموم شد بگو بیام حرفت رو بزن. خیلی استرس داشتم. اگر می‌خواستم بمونم قبل از این که حرفش رو بزنه سکته‌ام می‌داد. به طرف سالن پا کج کردم. راهم رو سد کرد. زل زد به چشمام و فوری گفت: _آرش خان با یه دختره ارتباط داره. چشمام رو ریز کردم. _چی گفتی؟ _درست شنیدی. تو چشماش دقیق شدم. شوخی نمی‌کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تموم قدرتم رو جمع کردم و به همون روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم: _کی بهت گفته؟ اونم آروم گفت: _یکی از بچه‌های ترم آخری گفت اسمش رو نیارم. _اون از کجا می‌دونه؟ با دختره دوسته. _دختره؟ _همون که با آرش... _اسم دوستت چیه؟ _گفت: بهت نگم. نگاه غضبناکی بهش انداختم. _یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می‌کنی؟ _نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می‌تونم مدرک نشون بدم هم اونا رو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می‌شناسم که چه دختر پاکیه واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت‌های دنیا اضافه بشه. نگاهم رو از چشماش گرفتم و روی زمین نشستم. سرم رو بین دستام گرفتم. _پاشو راحیل، همه‌ی چادرت خاک شد. دستم رو به زور گرفت و کشید و چند قدم اونورتر روی یک صندلی شکسته نشوندم و گفت: _چقدر بهت گفتم... براق شدم تو چشماش، در جا ساکت شد. _من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می‌زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه. سوگند پوزخندی زدو گفت: _باز داری حرف خودت رو می‌زنیا، دختره ساده. گوشیش رو از جیبش در آوردو گفت: _صبر کن ببینم قبول می‌کنه باهات حرف بزنه. شماره توی گوشیش ذخیره بود. فوری شماره رو گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم اومد. انگار دختره قبول نمی‌کرد با من حرف بزنه و سوگند چند بار با التماس در‌خواست کرد. بالاخره گوشی رو به سمتم گرفت. _بگیر بالاخره قبول کرد تا برات توضیح بده... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
با ترس به گوشی نگاه کردم. _بگیر دیگه نترس نمی‌خورتت. گوشی رو از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: _الوو _سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم، حرفایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می‌کردم. _شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ _از سودابه، وقتی حرفاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. _سودابه؟ _آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم اومد، گوشی رو گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می‌گفت: _هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. تو دلم گفتم: _خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یکم سطح پایین‌تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم اومدم. _پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم رو گرفت و از صندلی پایینم آورد. _آخه کی از روی صندلی بیوفته سقط میشه. _پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگه تو موقعیت دیگه‌ای این حرف رو میزد، حتما می‌خندیدم. _فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. _حالا چرا رفتی اون بالا؟ _خواستم از بالاتر به این ماجرا نگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: _به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. _فکر می‌کنم هستم. واقعیت باور حرفای شماها نیست. پوفی کردو گفت: _بگم عکسا رو بفرسته؟ اخم کردم. _که چی بشه؟ _که بهت ثابت بشه. _فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آروم گفت: _بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بیخیال گفتم: _من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: _خب؟ _من از قبلم می‌دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی‌بینم اهمیتی به این حرفا بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا داد زد: _پس میخوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: _آره... وقتی تمام روح و فکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم: _به نظر من هیچ برگی بی‌خواست خدا زمین نمیوفته اگه آرش کاری رو که شما میگید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم رو به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم رو گرفت و کشید. _راحیل بیدار شو...میخوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: _سوگند من بیدارم، شماها خوابید... _یعنی حتی نمی‌خوای به روش بیاری؟ _که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش رو گرفت و گفت: _چطور میتونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر میکنی که اون همون حرفای عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستاش رو گرفتم و گفتم: _انقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی‌کنم. سعی می‌کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه‌وار گفت: _مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی‌توجه به حرفش گفتم: _راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، میخوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: _چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیم کمی از سوگند فاصله گرفتم. _سلام آرش جان. _باشه عزیزم، الان میام. نگاهم به سوگند بود که چهره‌اش رو مشمئز کرده بود. _نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش با دیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدوم رو یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می‌پرسید: _قشنگه؟ منم توی آینه‌ای که روی پیشخوان بود خودم رو نگاه‌ می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ای رو که نگین یاسی داشت رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت: _نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می‌گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی بهش انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی انقدر حواسش به همه چیز هست، دیگه چه اهمیتی داره که با کدوم دختر کجا دیده شده. خود منم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابه‌جا کردن وسایل قفسه بود انداخت و کنار گوشم مهربون گفت: _راحیلم، چند تا هم به سلیقه‌ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آروم گفتم: _دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
🔴دستگیری و محاکمه آمر به معروف!😳 🔺قانونی که شهید الداغی را هم محکوم می‌کند... 🔺ماده ۶۴ لایحه عفاف و حجاب: اگر کسی امر و نهی را با پرخاش و دعوا همراه کند به جزای نقدی درجه شش محکوم می‌شود. 🔺ظاهراً طبق لایحه جدید امثال الداغی‌ها محاکمه و مجازات می‌شوند..! •@patogh_targoll•ترگل
پاداش مجاهد شهید از انسان پاکدامنی که می‌تواند گناه کند ولی بر اثر پاکدامنی از آن پرهیز می‌کند، بیشتر نیست؛ چه بسا انسان پاکدامن و عفیف در شمار فرشتگان الهی باشد.. :) _مولانا‌‌امام‌علی‌علیه‌السلام_
منظور از رفاقت به هم رسیدن نیست..! با هم به خدا رسیـــدنـه ؛ اینجوریِ که میگن الرفیق‌ثم‌الطریق •@patogh_targoll•ترگل
_تا‌می‌توانیددل‌راازغم‌های‌دنیا‌خالی‌کنید.. :) _پیامبراکرم‌صلی‌‌الله‌علیه‌و‌آله_
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
-🖤! پرسشی‌بد‌نگران‌کرده‌منِ‌مجنون‌را .. اربعین‌،کربُ‌بَلا‌حک‌شده‌در‌تقدیرم؟!
Reza Hosein Zadeh Refighe Nime Rah Boodam.mp3
5.36M
_فَرِّاإلَی‌ٰالحُسَینْ فرارمیکنم‌به‌سوی‌حسین:) ¹²⁸
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزادی مرد است نه زن...❌ _مقام‌معظم‌رهبری‌مدظله‌العالی_ •@patogh_targoll•ترگل
"چطور حرفای سوگند و دوستش رو باور می‌کردم. مگر می‌تونستم از این لحظه‌هام براشون بگم. اگه حرفای سوگند رو برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش رو باور نکردم، یعنی بهش اعتماد ندارم. من نمی‌تونم انقدر سنگ‌دل باشم." بعد از این که یک جعبه‌ی کوچک منبت کاری شده هم برام خرید، پیشنهاد داد بریم قدم بزنیم. داخل پارک که شدیم. بازوش رو به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه‌ای سرم رو به بازوش تکیه دادم. دستاش رو داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربونش رو روی صورتم گردوند. انقدر عشق تو نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرای بدی که حتی یک لحظه درموردش کردم. "این چشما چطور میتونه به کسی غیر از من عشق بده. هیچ وقت باور نمی‌کنم حتی اگر راست باشه. " برای مدت طولانی تو سکوت فقط قدم زدیم. تو ذهنم با خودم حرف می‌زدم. به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید: _بشینیم؟ _آره. کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می‌کرد قلبم ضربان می‌گرفت. _راحیل. _جان نگاهش رو به روبه‌رو پرت کرد. _چیزی شده؟ با تعجب نگاهش کردم. _منظورت چیه؟ _آخه همش تو فکری. یک لحظه هول شدم و سرم رو پایین انداختم. باید چیزی می‌گفتم که دروغ نباشه، برای همین گفتم: _چیز مهمی نیست. آرنج‌هاش رو روی پاهاش گذاشت و دستاش رو به هم گره زد. _حتما خیلی مهمه که انقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود. خدایا چی بگم. صاف نشست و با دستش گوشه‌ی روسریم رو صاف کرد. _سوگند حرف ناراحت کننده‌ای بهت زد؟ نگاهم رو پایین انداختم. حرفی نزدم. _راحیلم، من رو نگاه کن. نگاهش کردم. نگاهش تلفیقی از مهر و عتاب بود. _به من مربوط میشه؟ نتونستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت: _نگام کن. با چشمای پایین گفتم: _میشه راه بریم؟ بی‌معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد. هم قدم شدیم. زمزمه‌وار با خودش گفت: _پس به من مربوط میشه... وقتی دوباره سکوتم رو دید ادامه داد: _باشه نگو، اما یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش اومد با آرامش با هم حرف بزنیم. با تردید گفتم: _الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشمام زل زد. از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم: _اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم. نفسش رو عمیق بیرون داد و نوچی کردو سرش رو تکون داد. وقتی به خونه‌ی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون اومدم. هم زمان آرش هم می‌خواست وارد اتاقش بشه و لباس عوض کنه. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: _لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست. برگشت و به طرف سالن رفتیم و گفت: _پس لباسام رو برام میاری؟ خواستم به طرف اتاق برم که مادرش گفت: _این مسخره بازیا چیه آرش، برو خودت بردار دیگه. آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت: _بهش بگید دفعه‌ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره‌ای رفت و گفت: _چی می‌دونست شماها انقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من. آرش با حرص می‌خواست حرفی بزنه که دخالت کردم و گفتم: _آرش جان بیا بریم من لباسات رو برات میارم... موقع رفتن به طرف اتاق، می‌شنیدم که مادر شوهرم زیر لب غر‌غر می‌کنه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده‌ی سورمه‌ای رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود. آرش عصبی لباسایی که براش آوردم رو روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشون نشست. گوشیش زنگ خورد. چند دقیقه‌ای با دوستش سعید صحبت کرد. پشت بهش جلوی آینه ایستاده بودم و موهام رو برس می‌کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش می‌کردم. زنگ تلفنش من رو یاد حرفای سوگند انداخت، برام تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش منه اصلا سرش تو گوشیش نمی‌رفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب می‌داد. من خودم گاهی گوشیم رو چک می‌کنم ولی اون... دو تا چشم براق توی آینه من رو از فکر بیرون آورد، کی انقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم، درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همون ژست دست توی جیب گفت: _ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می‌ریزه. _مهم نیست. تو که تقصیری نداری. نگاهش انقدر گرم بود که احساس گرما کردم. سرش رو داخل موهام کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت: _کاش میشد از بوی موهات سفارش می‌دادم عطر می‌ساختن. دستاش رو از جیبش درآوردو موهام رو نوازش کرد. _میخوای ببافمشون؟ لبخندی زدم و گفتم: _مگه بلدی؟ _نمی‌دونم یادم مونده یا نه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاه‌تر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره. نشستم روی تخت و گفتم: _باشه بباف. مژگان بیدار شده بودو صداش از سالن می‌اومدکه با مادرشوهرم حرف میزد. چند دقیقه بعد تقه‌ای به در خوردو مژگان آرش رو صدا کرد. من هراسون به آرش گفتم: _نیاد داخل... آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می‌کرد به بهترین شکل بافت موهام رو انجام بده گفت: _اتفاقا میخوام بیاد تو... _وای نه آرش، اینجوری زشته... بی‌تفاوت به حرف من بلند گفت: _مژگان خانم بیا داخل دستم بنده. مژگان بلافاصله در رو باز کرد و با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش یکه خوردو چند لحظه سکوت کرد. منم که رنگ به رنگ می‌شدم. توی دلم برای آرش خط و نشون می‌کشیدم. با صدای ضعیفی سلام کردم. جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد. آرش با همون خونسردی گفت: _کاری داشتی؟ مژگان بالاخره به خودش اومدو لبخندی زدو رو به آرش گفت: _پس از این کارا هم بلدی؟ آرش با لبخند گفت: _آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می‌گیره. بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟ دستم رو دراز کردم و با خجالت گفتم: _بده به من، خودم می‌بندم. مژگان تابی به گردنش داد و گفت: _خوش به حال همسرتون... بعد رو به من گفت: _خیلی خوش شانسی‌ها راحیل جون... فقط با لبخند جوابش رو دادم و اونم رو به آرش ادامه داد: _خواستم بگم اگه میخواید برید اتاقت من بیدار شدم. آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همونجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم: _ممنون مژگان جان. بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همون اخم اشاره‌ای به موهام کرد. _خوب بافتم؟ اشاره کردم به ابروهاش. _فعلا که اونا رو خوب بافتی، بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخماش رو باز کردو لبخندی زد. _آخه بعضی وقتا رو مخه، گرچه می‌دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش... آهی کشیدم و گفتم: _فکر نکنم من بتونم عادت کنم. بلند شد لباساش رو از روی تخت برداشت و گفت: _بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهام رو بوسید. _نگفتی چطور بافتم؟ _خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه‌ی بعد محکم تر بباف. همونطور که می‌رفت گفت: _حتما. گیره‌ی سنگ کاری شده‌ی مو رو که امروز آرش همراه گیره‌های روسری برام خریده بود رو به موهام زدم. مانتوم رو درآوردم و بلوز آستین کوتاهم رو مرتب کردم و وسایلم رو برداشتم و پیش آرش رفتم. آرش با لباسایی که پوشیده بود جذاب‌تر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه‌ای به من انداخت و نزدیکم شد. پیشونیش رو به پیشا‌نیم چسبوندو گفت: "اگر دل می‌بری جانا، روا باشد که دلداری، میان دلبران الحق، به دل بردن سزاواری" اخمی نمایشی کردم و گفتم: _میان دلبران؟ بلند خندیدو گفت: _دل داری دیگه قربونت برم. و بعد سرم رو برای لحظه‌ای به سینش فشار داد. تا تونستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش رو استنشاق کردم دلم می‌خواست برای همیشه سرم روی سینش باشه. منو از خودش جدا کردو صورتم رو با دستاش قاب کرد. خیره شد به چشمام، همون لحظه بود که قدر وقت رو بیشتر فهمیدم. "چطور می‌تونم حرفای سوگند رو باور کنم، وقتی هیچ لحظه‌ای از زندگیم شبیهه این لحظات نبوده." ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
دلم می‌خواست دوباره سرم رو روی سینش بگذارم. انگار از چشمام فکرم رو خوند. چون دستاش رو از دو طرف دور کمرم حلقه کرد و منو تو آغوشش کشید. صورتش رو روی سرم گذاشتم و با لباش موهام رو نوازش کرد. با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خداروشکر که تو هستی... بعد منو از خودش جدا کرد نگاهی به بازوم انداخت و گفت: _بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها. لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرفا... پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه... از کیفم ساق دستم رو آوردم و گفتم: _اینا آستینامه... با تعجب نگاهی به ساق‌ دستا انداخت و گفت: _سر آستیناش رنگ روسریته... _آره، مدلشه. _چقدر جالب... _من میرم وضو بگیرم. _منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم.. هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت: _چه عجب...خوب شد من از اتاق اومدم بیرونا... مژگان سارافون قهوه‌ای پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش... شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت: _لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه‌ی آخر که می‌خواستم در رو ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت: _بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره. در رو بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی‌خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود. با آب سرد وضو گرفتم تا آروم بشم. از سرویس بیرون اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم. مادر آرش می‌خواست سالاد درست کنه. جلو رفتم و گفتم: _مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می‌خونم و میام. _دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می‌کنم. مژگان اشاره‌ای به موهام کرد و رو به مادر آرش گفت: _مامان آرش بافته ها... مادر آرش لبخندی زدو گفت: _بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدر هم شل بافته، اون موقع‌ها هم موهای من رو همینطور می‌بافت. مژگان معترضانه گفت: _وا مامان! پس چرا کیارش از این کارا بلد نیست؟ _کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا تو خونه بند نمیشد که بخواد چیزیم یاد بگیره. وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده رو برام پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکرِ. تشکر کردم و سجادم رو جوری میزان کردم که پشت بهش نباشم. بعد از خوندن نماز، کنارش نشستم. سرم رو به خودش چسبوند. _راحیل. _جانم. _برام دعا می‌کنی. _برای چی؟ _برای این که خوب باشم. _تو خوبی آرش جان. پوزخندی زدو گفت: _اگه من خوبم پس تو چی هستی؟ نمی‌دونم این بغض، از کجا پیداش شد. قورتش دادم و گفتم: _نمی‌دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم. آهی کشیدو گفت: _باز تو رفتی رو منبر عشقم؟ خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟ لبخند زدم و گفتم: _بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یاد‌آوری مهم‌ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟ _نه _توام گاهی بری رو منبر. _ولی من از منبر رفتن و این حرفا خوشم نمیاد. مکثی کردم و گفتم: _به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف می‌کنن، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقه‌‌ی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟ کوتاه خندید. _شاید دارم نذرم رو ادا می‌کنم. پرسیدم: –چه نذری؟ کمی مِن و مِن کردو گفت: _نمی‌خواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه. _چه نذر عجیبی! _فکر کردی فقط خودت مهریه‌ی عجیب تعیین می‌کنی. حالا جواب سوالم رو بده. _آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدا رو قبول نداره میتونه خوب باشه، مهربون باشه، مودب باشه، به فقرا کمک کنه، مثل خیلی از آدمای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته، چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران. حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همون بغض ادامه دادم: _من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون... نگاهی به من انداخت و متوجه‌ی بغضم شد. دستم رو تو دستش گرفت و گفت: _گاهی خودت رو خیلی اذیت می‌کنی. _نه بابا، چه اذیتی... فعلا که دارم از زندگیم لذت می‌برم. بلند شد و دستم رو هم با خودش کشید. _خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم. از حرفش خندم گرفت و اون ادامه داد: _حالا که فکر می‌کنم می‌بینم رو منبر رفتن بدم نیستا، چشمکی زدم و گفتم: _پس به زودی اون بالا می‌بینمت. نوچ نوچی کردو گفت: _میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می‌گفت: شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره... _خوب شد گفتی، پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
This is how it ended.. و این چنین پایان یافت ! _یه عکس یه دنیا حرف.. •@patogh_targoll•ترگل
میگن‌سخت‌نیست‌تواین‌گرماچادر‌می‌پوشی؟! _سختی‌اش‌رامیخرم‌برآب‌وآتش‌میزنم سنگ‌راوقتی‌تراشیدن‌گوهرمی‌شود.. :)
محبت به دیگران علامت کم‌ شدن خودخواهی است ؛ هر چه از خودخواهی بیشتر فاصله پیدا کنی، خدا خواه‌تر می‌شوی.. باستاد پناهیان_
انقلاب چه بر سر زنان آورد؟! هرچی آمارهای بین المللی رو هم بهشون نشون بدیم تو کتشون نمیره ولی دو تا عکس بی‌حجاب از چهار تا دختر تو مناطق بالاشهر تهران رو سند عالی بودن وضعیت زنان در دوره پهلوی میدونن!! @patogh_targoll•ترگل
هروقت دلت میخواد آقاجونمون امام زمان (عج) رو صدا کنی با اسم "یاقائم" صداشون کن :) میگن آقا این اسمشون رو خیلی دوست دارن چون یادآور روز قیامشونه! هرکس حضرت رو با این نام صدا بزنه، نگاه پرمحبت امام زمان نصیبش میشه.. :) ‌
تـࢪگݪ🇵🇸
_
حق پرومکس..
روز خبرنگار مبارکِ #آسد‌مرتضی‌آوینی 🥲🕊
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دقیقا یعنی همین 💠 رو از زن بگیریم تا ملیجک دست این و اون باشه به بهانه آزادی فعالیت زنان در جامعه •@patogh_targoll•ترگل
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش روبه‌روی من نشسته بود و غذا خوردن رو برام سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار رو قشنگ تو اون لحظه‌ها متوجه شدم. نمی‌دونم کیارش چرا انقدر تلخ بود... با گره‌‌ای که به ابروهاش داده بود رو به آرش گفت: _یه مهمونی میخوام بدم، بچه‌ها رو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسای درست و حسابی بپوشیدا. می‌دونستم منظورش منم، ولی منظورش رو درک نکردم. مادر شوهرم با استرس پرسید: _کجا می‌گیری پسرم؟ _همینجا، شامم از بیرون میارن. دوباره مادر آرش پرسید: _چند نفرن؟ _نگران نباش مادر من، سر جمع بیست سی نفرن. دو نفرم میان کارا رو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی. مژگان گفت: _کیارش اینجا کوچیکه‌ها. کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت: _پس شاید خونه‌ی خودمون گرفتیم. آرش گفت: _چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون می‌کنیم دیگه. کیارش با خشمی که سعی در کنترلش داشت گفت: _اونا از این جور عروسی مسخره‌ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه. همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفر خارجه. چقدر نظر دوستاش براش مهمه. از دروغ بزرگی که گفت لبام به لبخند کش اومد و به آرش نگاه کردم. کیارش که متوجه‌ی خنده‌ی من شد، با تاکید رو به آرش گفت: _توجیهش کن چطوری باید لباس بپوشه‌ها. آرش حرفی نزد و خودش رو مشغول غذاش کرد. منم زیر نگاه‌های خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم رو خوردم. شام که چه عرض کنم بگو شوکران، البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط رو تایید کردن. چقدر طرز لباس پوشیدن من براش مهم شده بود. از حرفاش حس بدی پیدا کردم. بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن اومدم و کنار مژگان نشستم. آقایون نبودن. نگاه سوالیم رو به مژگان انداختم که گفت: _رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد. پرسیدم: _درمورد چی حرف بزنن؟ شانه‌ای بالا انداخت و گفت: _چه می‌دونم. لابد درمورد مهمونی. با تردید گفتم: _یه سوال بپرسم؟ _چی؟ _آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟ مژگان اشاره‌ای به چادرم کردو گفت: _منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی. پرسیدم: _اون از من بدش میاد؟ _نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا اومد. _یعنی تو خونتونم با تو انقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟ تلخندی زدو گفت: _نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم انقدر مهربون و شوخ نیست. زیادم اهل حرف نیست. باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می‌زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه. کلا با آرش خیلی راحته و زیاد باهاش حرف می‌زنه و دردو دل می‌کنه. خواستم بگم خودت هم کلا با آرش راحتی...‌ ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم: _همه با آرش راحتن. با لبخند گفت: _از بس مهربونه. تو دلم گفتم: _اونم از شانس منه که با همه مهربونه. کمی با مژگان درمورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه اومدو کنارمون نشست و گفت: _کیارش گفته هفته‌ی دیگه جشن رو می‌گیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی می‌پوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟ با چشمای از حدقه در اومده پرسیدم: _مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟ مژگان گفت: _چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه. با دهان باز گفتم: _اگه دوستاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟ مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختن و خندیدن. _عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن. گیج به مژگان نگاه کردم. آرش و کیارش جلسشون تموم شد و تشریف آوردن. اخمای آرش تو هم بود. با تعجب نگاش کردم. کنارم نشست و سیبی از جا میوه‌ای برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت: _چرا این جوری نگام می‌کنی؟ با ابروهام به اخمش اشاره کردم و گفتم: _چی شده؟ آرام گفت: _هیچی بابا کیارش واسه یه هفته میخواد بره ترکیه. _همین؟ –نه، خیلی چیزا هست که باید درموردش حرف بزنیم. _اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم. با تعجب گفت: _پارتی؟ زمزمه وار گفتم: _یواش‌تر... آروم گفت: اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمی‌کنم. _وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره. یه جوری نگام کرد که احساس کردم خبر خوبی نمیخواد بگه. تیکه‌ای از سیب رو سر چاقو جلوم گرفت و گفت: _دل خجسته‌ای داریا، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره. دستش رو پس زدم و گفتم: _اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
آرش خندید. همه ما رو نگاه کردن ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمی‌دونم با مادر شوهرم چی می‌گفتن که باب میل کیارش نبود. صدام رو صاف کردم و زیر لب گفتم: _تو می‌خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می‌کنه. آرش خنده‌اش رو جمع کرد و گفت: _آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای. عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم. بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم. _آرش برم آماده بشم؟ با سرش تایید کرد. لباسام رو پوشیدم و در حال تا کردن چادر رنگیم بودم که آرش وارد اتاق شدو با دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت: _وای راحیل خیلی باحالی. _من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟ _وقتی حرف سوغاتی رو زدی خندم گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی میخره؟ بدتر از اون قضیه‌ی مهمونی... حرفش رو بریدم. _بگو پارتی، نه مهمونی. جلو اومدو چادر تا شده، رو از دستم گرفت و گفت: _این رو بزار همین جا توی کمد من بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته‌ی آینده. چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده. با تعجب گفتم: _چرا نمیره خونه‌ی مادرش؟ آرش کلافه گفت: _خودش به کیارش گفته اینجا می‌خواد بمونه. می‌خوام تو این یک هفته‌ای که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت می‌کنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون می‌موندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد، چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم. بعد روی تخت نشست و ادامه داد: _درمورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم. حرفایی که از آرش شنیدم حالم رو بد کرد. کنارش نشستم و گفتم: _من که به همچین مهمونی نمیام. درمورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟ دستی به موهاش کشیدو گفت: _چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد. _به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟ _اوهوم، سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم رو دید گفت: _دلیلش رو نمی‌دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، انقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می‌کنه. _کی؟ _مژگان، البته هر دوشون، نمی‌دونم این زن و شوهر چشون شده... نفس عمیقی کشیدم. _ان‌شاءالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برام سخت بود ولی راه دیگه‌ای نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم. _راحیل. نگاهش کردم. _بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. _چه راهی؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟ اخم کردم. _نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟ _تو بگو چیکار کنیم. _باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کاراش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامه‌‌‌ی دیگه‌ای داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم. نچی کردو گفت: _نمی‌خوام دلخوری... همون لحظه صدای کیارش باعث شد آرش حرفش رو نصفه رها کنه. _برم ببینم چی میگه. چند دقیقه‌ای از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد. فوری چادر مشکیم رو که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم رو به سالن رسوندم. آخرین جمله‌ی کیارش رو شنیدم که گفت: _نخیر اینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو... با دیدن من سکوت کرد. از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم عذاب وجدان گرفتم. مادر شوهرم حراسان به طرفم اومدو گفت: _راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه. آب دهانم رو قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود. باید همینجا همه چیز رو تموم می‌کردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برام نداشته باشه. جلو رفتم و روبه‌روش ایستادم. تمام جراتم رو جمع کردم. سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: _آقا کیارش من همچین مهمونی‌هایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواسته‌ی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم. شما هم به عقاید من احترام بزارید. هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمی‌کنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که... حرفم نصفه موند وقتی دیدم، بی‌توجه به حرفم در رو کوبید و رفت. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل