#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پردهی سورمهای رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباسایی که براش آوردم رو روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشون نشست. گوشیش زنگ خورد.
چند دقیقهای با دوستش سعید صحبت کرد. پشت بهش جلوی آینه ایستاده بودم و موهام رو برس میکشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من رو یاد حرفای سوگند انداخت، برام تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش منه اصلا سرش تو گوشیش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیم رو چک میکنم ولی اون...
دو تا چشم براق توی آینه من رو از فکر بیرون آورد، کی انقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم،
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همون ژست دست توی جیب گفت:
_ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم میریزه.
_مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش انقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش رو داخل موهام کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
_کاش میشد از بوی موهات سفارش میدادم عطر میساختن.
دستاش رو از جیبش درآوردو موهام رو نوازش کرد.
_میخوای ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
_مگه بلدی؟
_نمیدونم یادم مونده یا نه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
_باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودو صداش از سالن میاومدکه با مادرشوهرم حرف میزد.
چند دقیقه بعد تقهای به در خوردو مژگان آرش رو صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
_نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی میکرد به بهترین شکل بافت موهام رو انجام بده گفت:
_اتفاقا میخوام بیاد تو...
_وای نه آرش، اینجوری زشته...
بیتفاوت به حرف من بلند گفت:
_مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در رو باز کرد و با دیدن صحنهی روبهروش یکه خوردو چند لحظه سکوت کرد.
منم که رنگ به رنگ میشدم.
توی دلم برای آرش خط و نشون میکشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همون خونسردی گفت:
_کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش اومدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
_پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
_آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد میگیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم رو دراز کردم و با خجالت گفتم:
_بده به من، خودم میبندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
_خوش به حال همسرتون...
بعد رو به من گفت:
_خیلی خوش شانسیها راحیل جون...
فقط با لبخند جوابش رو دادم و اونم رو به آرش ادامه داد:
_خواستم بگم اگه میخواید برید اتاقت من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همونجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
_ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همون اخم اشارهای به موهام کرد.
_خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهاش.
_فعلا که اونا رو خوب بافتی، بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخماش رو باز کردو لبخندی زد.
_آخه بعضی وقتا رو مخه، گرچه میدونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
_فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شد لباساش رو از روی تخت برداشت و گفت:
_بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهام رو بوسید.
_نگفتی چطور بافتم؟
_خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعهی بعد محکم تر بباف.
همونطور که میرفت گفت:
_حتما.
گیرهی سنگ کاری شدهی مو رو که امروز آرش همراه گیرههای روسری برام خریده بود رو به موهام زدم. مانتوم رو درآوردم و بلوز آستین کوتاهم رو مرتب کردم و وسایلم رو برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباسایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانهای به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشونیش رو به پیشانیم چسبوندو گفت:
"اگر دل میبری جانا، روا باشد که دلداری، میان دلبران الحق، به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
_میان دلبران؟
بلند خندیدو گفت:
_دل داری دیگه قربونت برم.
و بعد سرم رو برای لحظهای به سینش فشار داد. تا تونستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش رو استنشاق کردم دلم میخواست برای همیشه سرم روی سینش باشه. منو از خودش جدا کردو صورتم رو با دستاش قاب کرد.
خیره شد به چشمام، همون لحظه بود که قدر وقت رو بیشتر فهمیدم.
"چطور میتونم حرفای سوگند رو باور کنم، وقتی هیچ لحظهای از زندگیم شبیهه این لحظات نبوده."
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت146
دلم میخواست دوباره سرم رو روی سینش بگذارم.
انگار از چشمام فکرم رو خوند. چون دستاش رو از دو طرف دور کمرم حلقه کرد و منو تو آغوشش کشید.
صورتش رو روی سرم گذاشتم و با لباش موهام رو نوازش کرد.
با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خداروشکر که تو هستی... بعد منو از خودش جدا کرد نگاهی به بازوم انداخت و گفت:
_بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها.
لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرفا...
پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه...
از کیفم ساق دستم رو آوردم و گفتم:
_اینا آستینامه...
با تعجب نگاهی به ساق دستا انداخت و گفت:
_سر آستیناش رنگ روسریته...
_آره، مدلشه.
_چقدر جالب...
_من میرم وضو بگیرم.
_منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم..
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت:
_چه عجب...خوب شد من از اتاق اومدم بیرونا...
مژگان سارافون قهوهای پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش...
شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت:
_لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظهی آخر که میخواستم در رو ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت:
_بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره.
در رو بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمیخواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود.
با آب سرد وضو گرفتم تا آروم بشم. از سرویس بیرون اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
مادر آرش میخواست سالاد درست کنه.
جلو رفتم و گفتم:
_مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز میخونم و میام.
_دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست میکنم.
مژگان اشارهای به موهام کرد و رو به مادر آرش گفت:
_مامان آرش بافته ها...
مادر آرش لبخندی زدو گفت:
_بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدر هم شل بافته، اون موقعها هم موهای من رو همینطور میبافت.
مژگان معترضانه گفت:
_وا مامان! پس چرا کیارش از این کارا بلد نیست؟
_کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا تو خونه بند نمیشد که بخواد چیزیم یاد بگیره.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده رو برام پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکرِ.
تشکر کردم و سجادم رو جوری میزان کردم که پشت بهش نباشم. بعد از خوندن نماز، کنارش نشستم.
سرم رو به خودش چسبوند.
_راحیل.
_جانم.
_برام دعا میکنی.
_برای چی؟
_برای این که خوب باشم.
_تو خوبی آرش جان.
پوزخندی زدو گفت:
_اگه من خوبم پس تو چی هستی؟
نمیدونم این بغض، از کجا پیداش شد. قورتش دادم و گفتم:
_نمیدونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم.
آهی کشیدو گفت:
_باز تو رفتی رو منبر عشقم؟ خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟
لبخند زدم و گفتم:
_بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یادآوری مهمترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟
_نه
_توام گاهی بری رو منبر.
_ولی من از منبر رفتن و این حرفا خوشم نمیاد.
مکثی کردم و گفتم:
_به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف میکنن، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقهی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟
کوتاه خندید.
_شاید دارم نذرم رو ادا میکنم.
پرسیدم:
–چه نذری؟
کمی مِن و مِن کردو گفت:
_نمیخواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه.
_چه نذر عجیبی!
_فکر کردی فقط خودت مهریهی عجیب تعیین میکنی. حالا جواب سوالم رو بده.
_آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدا رو قبول نداره میتونه خوب باشه، مهربون باشه، مودب باشه، به فقرا کمک کنه، مثل خیلی از آدمای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته، چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران. حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه.
بعد با همون بغض ادامه دادم:
_من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون...
نگاهی به من انداخت و متوجهی بغضم شد.
دستم رو تو دستش گرفت و گفت:
_گاهی خودت رو خیلی اذیت میکنی.
_نه بابا، چه اذیتی... فعلا که دارم از زندگیم لذت میبرم.
بلند شد و دستم رو هم با خودش کشید.
_خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم.
از حرفش خندم گرفت و اون ادامه داد:
_حالا که فکر میکنم میبینم رو منبر رفتن بدم نیستا،
چشمکی زدم و گفتم:
_پس به زودی اون بالا میبینمت.
نوچ نوچی کردو گفت:
_میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه میگفت:
شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره...
_خوب شد گفتی، پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
This is how it ended..
و این چنین پایان یافت !
_یه عکس یه دنیا حرف..
•@patogh_targoll•ترگل
میگنسختنیستتواینگرماچادرمیپوشی؟!
_سختیاشرامیخرمبرآبوآتشمیزنم
سنگراوقتیتراشیدنگوهرمیشود.. :)
محبت به دیگران علامت کم شدن خودخواهی است ؛
هر چه از خودخواهی بیشتر فاصله پیدا کنی، خدا خواهتر میشوی..
باستاد پناهیان_
انقلاب چه بر سر زنان آورد؟!
هرچی آمارهای بین المللی رو هم بهشون نشون بدیم تو کتشون نمیره ولی دو تا عکس بیحجاب از چهار تا دختر تو مناطق بالاشهر تهران رو سند عالی بودن وضعیت زنان در دوره پهلوی میدونن!!
•@patogh_targoll•ترگل
هروقت دلت میخواد
آقاجونمون امام زمان (عج) رو صدا کنی
با اسم "یاقائم" صداشون کن :)
میگن آقا این اسمشون رو خیلی
دوست دارن چون یادآور روز قیامشونه!
هرکس حضرت رو با این نام صدا بزنه، نگاه پرمحبت امام زمان نصیبش میشه.. :)
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
روز خبرنگار مبارکِ #آسدمرتضیآوینی 🥲🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #زن_زندگی_آزادی دقیقا یعنی همین
💠 #حجاب رو از زن بگیریم تا ملیجک دست این و اون باشه به بهانه آزادی فعالیت زنان در جامعه
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت147
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش روبهروی من نشسته بود و غذا خوردن رو برام سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار رو قشنگ تو اون لحظهها متوجه شدم. نمیدونم کیارش چرا انقدر تلخ بود... با گرهای که به ابروهاش داده بود رو به آرش گفت:
_یه مهمونی میخوام بدم، بچهها رو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسای درست و حسابی بپوشیدا.
میدونستم منظورش منم، ولی منظورش رو درک نکردم.
مادر شوهرم با استرس پرسید:
_کجا میگیری پسرم؟
_همینجا، شامم از بیرون میارن.
دوباره مادر آرش پرسید:
_چند نفرن؟
_نگران نباش مادر من، سر جمع بیست سی نفرن. دو نفرم میان کارا رو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
مژگان گفت:
_کیارش اینجا کوچیکهها.
کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت:
_پس شاید خونهی خودمون گرفتیم.
آرش گفت:
_چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون میکنیم دیگه.
کیارش با خشمی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_اونا از این جور عروسی مسخرهها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه.
همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفر خارجه.
چقدر نظر دوستاش براش مهمه. از دروغ بزرگی که گفت لبام به لبخند کش اومد و به آرش نگاه کردم.
کیارش که متوجهی خندهی من شد، با تاکید رو به آرش گفت:
_توجیهش کن چطوری باید لباس بپوشهها. آرش حرفی نزد و خودش رو مشغول غذاش کرد.
منم زیر نگاههای خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم رو خوردم.
شام که چه عرض کنم بگو شوکران،
البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط رو تایید کردن.
چقدر طرز لباس پوشیدن من براش مهم شده بود. از حرفاش حس بدی پیدا کردم.
بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن اومدم و کنار مژگان نشستم. آقایون نبودن.
نگاه سوالیم رو به مژگان انداختم که گفت:
_رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد.
پرسیدم:
_درمورد چی حرف بزنن؟
شانهای بالا انداخت و گفت:
_چه میدونم. لابد درمورد مهمونی.
با تردید گفتم:
_یه سوال بپرسم؟
_چی؟
_آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟
مژگان اشارهای به چادرم کردو گفت:
_منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی.
پرسیدم:
_اون از من بدش میاد؟
_نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا اومد.
_یعنی تو خونتونم با تو انقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟
تلخندی زدو گفت:
_نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم انقدر مهربون و شوخ نیست.
زیادم اهل حرف نیست.
باور کن میاییم اینجا خیلی حرف میزنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه. کلا با آرش خیلی راحته و زیاد باهاش حرف میزنه و دردو دل میکنه.
خواستم بگم خودت هم کلا با آرش راحتی... ولی نگفتم،
زمزمه وار گفتم:
_همه با آرش راحتن.
با لبخند گفت:
_از بس مهربونه.
تو دلم گفتم:
_اونم از شانس منه که با همه مهربونه.
کمی با مژگان درمورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه اومدو کنارمون نشست و گفت:
_کیارش گفته هفتهی دیگه جشن رو میگیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی میپوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟
با چشمای از حدقه در اومده پرسیدم:
_مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟
مژگان گفت:
_چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه.
با دهان باز گفتم:
_اگه دوستاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟
مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختن و خندیدن.
_عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن.
گیج به مژگان نگاه کردم.
آرش و کیارش جلسشون تموم شد و تشریف آوردن. اخمای آرش تو هم بود. با تعجب نگاش کردم.
کنارم نشست و سیبی از جا میوهای برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت:
_چرا این جوری نگام میکنی؟
با ابروهام به اخمش اشاره کردم و گفتم:
_چی شده؟
آرام گفت:
_هیچی بابا کیارش واسه یه هفته میخواد بره ترکیه.
_همین؟
–نه، خیلی چیزا هست که باید درموردش حرف بزنیم.
_اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم.
با تعجب گفت:
_پارتی؟
زمزمه وار گفتم:
_یواشتر...
آروم گفت:
اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمیکنم.
_وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره.
یه جوری نگام کرد که احساس کردم خبر خوبی نمیخواد بگه.
تیکهای از سیب رو سر چاقو جلوم گرفت و گفت:
_دل خجستهای داریا، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره.
دستش رو پس زدم و گفتم:
_اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت148
آرش خندید. همه ما رو نگاه کردن ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمیدونم با مادر شوهرم چی میگفتن که باب میل کیارش نبود.
صدام رو صاف کردم و زیر لب گفتم:
_تو میخندی چرا من رو چپ چپ نگاه میکنه.
آرش خندهاش رو جمع کرد و گفت:
_آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای. عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم.
بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم.
_آرش برم آماده بشم؟
با سرش تایید کرد.
لباسام رو پوشیدم و در حال تا کردن چادر رنگیم بودم که آرش وارد اتاق شدو با دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت:
_وای راحیل خیلی باحالی.
_من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟
_وقتی حرف سوغاتی رو زدی خندم گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی میخره؟ بدتر از اون قضیهی مهمونی...
حرفش رو بریدم.
_بگو پارتی، نه مهمونی.
جلو اومدو چادر تا شده، رو از دستم گرفت و گفت:
_این رو بزار همین جا توی کمد من بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفتهی آینده.
چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده.
با تعجب گفتم:
_چرا نمیره خونهی مادرش؟
آرش کلافه گفت:
_خودش به کیارش گفته اینجا میخواد بمونه. میخوام تو این یک هفتهای که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت میکنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون میموندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد، چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم.
بعد روی تخت نشست و ادامه داد:
_درمورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم.
حرفایی که از آرش شنیدم حالم رو بد کرد.
کنارش نشستم و گفتم:
_من که به همچین مهمونی نمیام. درمورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟
دستی به موهاش کشیدو گفت:
_چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد.
_به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟
_اوهوم،
سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم رو دید گفت:
_دلیلش رو نمیدونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، انقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم میکنه.
_کی؟
_مژگان، البته هر دوشون، نمیدونم این زن و شوهر چشون شده...
نفس عمیقی کشیدم.
_انشاءالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برام سخت بود ولی راه دیگهای نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم.
_راحیل.
نگاهش کردم.
_بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
_چه راهی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟
اخم کردم.
_نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟
_تو بگو چیکار کنیم.
_باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کاراش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامهی دیگهای داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم.
نچی کردو گفت:
_نمیخوام دلخوری...
همون لحظه صدای کیارش باعث شد آرش حرفش رو نصفه رها کنه.
_برم ببینم چی میگه.
چند دقیقهای از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد.
فوری چادر مشکیم رو که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم رو به سالن رسوندم.
آخرین جملهی کیارش رو شنیدم که گفت:
_نخیر اینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو...
با دیدن من سکوت کرد.
از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم عذاب وجدان گرفتم.
مادر شوهرم حراسان به طرفم اومدو گفت:
_راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه.
آب دهانم رو قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود.
باید همینجا همه چیز رو تموم میکردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برام نداشته باشه.
جلو رفتم و روبهروش ایستادم. تمام جراتم رو جمع کردم.
سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم:
_آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواستهی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم.
شما هم به عقاید من احترام بزارید.
هیچ کس نمیتونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمیکنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که...
حرفم نصفه موند وقتی دیدم، بیتوجه به حرفم در رو کوبید و رفت.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت149
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود.
آرش مدام اصرار میکرد که به خونهشون برم و بمونم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگه سعیده اومده بود خونمون و موندگار شده بودو میگفت:
_حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا.
بالاخره آرش به مامان زنگ زد و نمیدونم چطور تونست راضیش کنه.
اون روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت میاد دنبالم و فردا از خونه خودشون به دانشگاه میریم.
از کمد اتاقم ساک کوچیکی برداشتم و وسایل شخصیم رو داخلش گذاشتم. همینطور جزوهها و کتابای دانشگاه رو.
سعیده که آماده میشد که بره، نگاهی به ساکم کردو گفت:
_مگه داری میری مسافرت؟
_خب وسایلام زیاده چیکار کنم.
به شوخی به اسراء گفت:
_فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دو شب میخواد بمونهها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار.
اسراء نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهاش کردو گفت:
_والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره...
اخمی به اسراء کردم و کشیده گفتم:
_اسراء...
جلوی آینه ایستادم.
موهام رو سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود رو مرتب کردم.
بابلیس رو برداشتم و دو حلقهی جلوی موهام رو که کمی کوتاهتر از پشت بود رو فر کردم.
سعیده نگاهی به فر موهام انداخت و گفت:
_راحیل از وقتی داستان پانتهآ و کوروش کبیرو خوندم. همش فکر میکنم حتما اونم مثل تو انقدر قشنگ بوده.
از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم:
_بس کن سعیده.
اسراء نگاه عاقل اندر سفیهای به سعیده انداخت و گفت:
_این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانتهآ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه.
سعیده خندیدو گفت:
_عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه میخواستن از شوهرش دورش کنن که موفقم شدن.
_ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه.
اسراء گفت:
_حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟
_آخه آخرش خودکشی میکنه.
اسراء هینی کشیدو گفت:
_عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی میکنن رو نتونستم درک کنم.
سعیده آهی کشیدو گفت:
_دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابهاش رو برعکس عقربههای ساعت کنار گوشش چرخوند.
اسراء موهاش رو با کلیپس بالا بست و با خنده گفت:
_البته خواهر خوشگل من عاقلتر از این حرفاست.
_عاقل بود... الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کلهاش بمونه.
با صدای زنگ آیفون حراسان به طرف در اتاق رفتم.
سعیده خندهای کردو رو به اسراء گفت:
_میبینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمیداد کی در زد، کی پشت درموند، کی اومد، کی رفت...
بیتوجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمهی آیفون رو زدم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_بچهها آرش داره میاد بالا.
سعیده گفت:
_میاد بالا چیکار؟ برو دیگه.
_کوفت، میخواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه.
سعیده وارد سالن شد. همونطور که شالش رو مرتب میکرد گفت:
_چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس میکنه؟
مامان خندید و گفت:
_قربون او زبون بامزت برم، خاله جان.
سعیده خوشحال از حرف مامان، خودش رو بهش چسبوند.
صورتم رو برای سعیده مچاله کردم و در رو باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلند قرمز رنگ بسته شده بود روبهرو شدم. ذوق زده به گلا نگاه میکردم که آرش سرش رو از پشت گلا بیرون آوردو پرسید:
_نمیخوای بگیریش؟
گلا رو گرفتم و با همون هیجان گفتم:
_وای آرش ممنون. چقدر قشنگن.
بعد گلا رو جلوی بینیم گرفتم و ریههام رو از بوی مست کنندهشون پر کردم.
وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاش کردم.
_شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم.
_چی؟
_حالا بعدا.
آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست.
من به آشپزخونه رفتم تا گلدونی برای گلا پیدا کنم. دخترا با دیدن گلا در گوش همدیگه پچ پچ میکردن و لبخند ملیح میزدن.
جعبهی شیرینی رو باز کردم و از همه پذیرایی کردم.
کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی رو پرسیدم.
با خوشحالی نگام کردو گفت:
_اگه بگم باورت نمیشه.
_بگو دیگه، جون به لبم کردی.
_کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستای خودم توی رستوران یه شام میدم.
ذوق زده پرسیدم:
_راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتاه اومد؟
آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت:
_این هنر منه دیگه.
_ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی.
دستم رو گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترا تو اتاق بودن. مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود.
فوری دستم رو بوسید و گفت:
_راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو میکنم.
دوباره از حرفاش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خونهی دلش نشستم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
خیلی جالبه
فوتبالیست کشورت بوده باشی و الگوی یه سری جوون و نوجوون ایرانی ،ولی در واقعیت اینقدر پست باشی که برای خودنمایی و دم تکون دادن واسه رسانه های اونور آب زنت رو نیمه عریان عرضه کنی :))
واقعا باید به حال #جمهوری_اسلامی گریست که چنین افراد ضد اسلامی رو داره تو کشورش معروف می کنه !!
حالا همه اینا به کنار،موضع گیری زن حسین ماهینی این وسط دلیلش چیه؟؟
چون زنه یه فوتبالیسته باید هر غلطی که دلش میخواد بکنه؟!
#سلبریتی_دوزاری
•@patogh_targoll•ترگل
⭕به گزارش اعتمادآنلاین، #انیس_مهمدی همسر #حسین_ماهینی به اتهام تولید، ارسال، توزیع و انتشار آثار مستهجن و مبتذل به وسیله سیستمهای رایانهای و مخابراتی به دادسرا احضار شده است. در ابلاغیه که تصویرش در اختیار خبرنگار اعتمادآنلاین قرار گرفته است آمده که در صورت عدم حضور در زمان مقرر حکم جلب صادر خواهد شد.
•@patogh_targoll•ترگل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 همسر فوتبالیست مشهور حسین ماهینی هستند!
اولا زنی که شوهر داره و دو تا بچه داره، بیخود میکنه خودش رو اینطوری به مردهای دیگه عرضه کنه!
ثانیا زنی که محبوب دل همسرش باشه، نیازی نداره ماهانه میلیونها تومن خرج خودش کنه تا به چشم بیاد!
بجز غیرت همسرت، به محبتش هم حسابی شک کن👌
•@patogh_targoll•ترگل
امروز یک قانون کلی وجود دارد ؛
هرچه خواهان احترام بیشتری هستید
باید لباسهای عفیفانهتری بپوشید
_وندیشلیتنویسندهآمریکایی_
شهدای دفاع از حرم اگر نبودند ،
ما باید حالا با عناصر فتنهگرِ خبیثِ
دشمنِ اهلبیت و دشمن مردم
شیعه ، در شهرهای ایران میجنگیدیم
_مقاممعظمرهبریمدظلهالعالی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضرورت ورود بانوان به میدان #جهاد_تبیین
💢 خانمهایی که تریبون دارند، مهمترین نقش را در جریانات اخیر دارند
🎙حجت الاسلام راجی
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت150
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلا رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
_چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
_چون قشنگن، چون تو برام خریدی... میترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. میخوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
_اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
_پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
میدونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده و دلم نمیخواست به اتاق مادر آرش برم.
پرسیدم:
_پس این چند شب کجا خوابیدی؟
_توی سالن.
اصلا دلم نمیخواست مژگان تو اتاق آرش بمونه. باید کاری میکردم... "باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من تو افکار خودم غرق بودم. تو ذهنم چند راه رو حلاجی میکردم تا ببینم کدوم بهتر به نتیجه میرسه.
آرش سکوت رو شکست و گفت:
_ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها رو انتخاب کردم و گفتم:
_آرش.
_جانم.
_میشه یه خواهشی ازت کنم؟
_تو جون بخواه، قربونت برم.
_من رو برگردون خونمون.
ناگهان پاش رو روی ترمز گذاشت. ماشینا با صدای ممتد و گوش خراش بوقهاشون از کنارمون گذشتن. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین رو کنار زدو با چشمای گرد شده و دهان باز گفت:
_چرا؟
_من نمیتونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
_چرا؟ اونجا هم قشنگتره هم بزرگتره.
_میدونم.
موشکافانه نگام کردو گفت:
_پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی میزدم که نه سیخ بسوزه، نه کباب...
بنابراین گفتم:
_معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی میکنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش رو به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
_پس باید خودت بهش بگی، یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
_فکر نمیکنی زیادی داری ملاحظهاش رو میکنی؟
_آخه اون حاملس، خونهی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
_باشه خودم بهش میگم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
_فکر میکردم بیشتر از اینا گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
_موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آروم گفت:
_راحیل جان، من میدونم اون کاراش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم میدونه، ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش رو قورت داد.
_یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
_اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده و تو رو مقصر رفتارای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچهی من باشی و اونوقت با تو هم دشمنتر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی میخواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کرد ازدواجم بود، که اونم کوتاه اومد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمیخوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه...
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرفاش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم براش مهم تره، ولی وقتی حرفاش رو سبک سنگین کردم و خوب بهشون فکر کردم، دیدم اگه حسادت و احساساتم رو کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگه. بخصوص که خودش هم کارای مژگان رو تایید نمیکرد. درسته که من نامزدشم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستن و آرش میخواد با سیاست خودش بین این دوتا رو مدیریت کنه و مثل آدمای ناپخته عشقش رو نمیگیرد بقیه رو رها کنه، اون هنوز هم میترسه که اتفاقی بیفته و ما نتونیم با هم عقد کنیم.
_پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی انقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
_با همهی حرفایی که زدم، اگه تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که میدونم عواقب خوبی نداره.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابهی خم شدهاش چونهام رو بالا داد.
_نگام کن...
عاشق این تیکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که تو چشماش بود باعث شد تمام ناراحتیام فراموش بشه. لبخندی زدم و گفتم:
_میریم اتاق مامانت...
چشماش خندیدن. سرش رو به طرفم خم کردو لباش رو نزدیک صورتم آورد، همون لحظه در آسانسور باز شد. سرش رو عقب کشید و گفت:
_ممنونم راحیل...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت151
مادرش در رو برامون باز کرد. سلام کردیم.
آرش دست مادرش رو بوسید و به شوخی گفت:
_مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغالگرا اومدن.
مادرش بیتوجه به حرف آرش گفت:
_چقدر دیر اومدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده.
آرش دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
_رو چششمم ننه...
مادرش چهرهاش رو مشمئز کردو گفت:
_ننه خودتی...
آرش همونجور که میخندید و ساکم رو به طرف اتاق مادرش میبرد گفت:
_الان میرم هر چی خواستی میگیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش برم. مژگان از اتاق آرش بیرون اومد و با دیدن آرش لبخندی رو لبش نشست و گفت:
_چطوری آرش؟
من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود.
آرش آروم جواب سلامش رو داد و داخل اتاق شد.
سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیارم.
وارد اتاق شدم و به آرش گفتم:
_میخوای بری خرید منم باهات میام.
همونجور که مات زده گوشیش رو نگاه میکرد گفت:
_میشه تنها برم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چرا؟
_آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای...
با این که حرفاش برام گنگ بود ولی چیزی نگفتم.
بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان میاومد که به آرش میگفت:
_یه کم از این کارا به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل... حالا چرا پرتش کرده اینجا؟
سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی اومد، فهمیدم که آرش رفت.
یادم افتاد که گلا رو داخل گلدان نگذاشتم.
تا خواستم از اتاق بیرون برم صدای پیامک گوشیم بلند شد. برگشتم.
پیام رو باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برام فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پیام داد.
_عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی.
با خوندن پیام انگار استرس رو تو تمام وجودم تزریق کردن. با دستای لرزان عکس رو دانلود کردم.
خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار تو یک رستوران بودن. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. اون دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش رو کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود.
آرش لبخند کم جونی به لب داشت، ولی دخترک میخندید. موهای لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بود خندهاش هم خاص باشه.
پروفایلش رو چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود.
با دستای لرزونم صفحهی گوشیم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
فکرای جور واجور با بیرحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودن. ولی باید باهاشون مبارزه میکردم. چشمام رو بستم و شروع کردم به نفسای آروم و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار رو تکرار کردم تا این که آروم شدم. دیگه دستام نمیلرزید. با صدای در چشمام رو باز کردم.
مژگان بود، با لبخند پهنی گفت:
_اجازه هست من چندتا از این گلا رو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم.
نمیدونم تو صورتم چی دید که جلو اومد و دستمو گرفت و گفت:
_حالت خوبه؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
_خوبم، ممنون.
_دستات چرا انقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟
بدون این که منتظر جواب من باشه، ادامه داد:
_از بس که هیچی نمیخوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه.
فقط سرد نگاهش کردم. واقعا نمیفهمیدم چی میگه. اصلا حوصلهی حرف زدن نداشتم.
بلند شدو گفت:
_میخوای چیزی برات بیارم؟
_نه یکم بخوابم خوب میشم.
اون رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش برم؟ چی کار داشت که گفت باید تنها باشم؟
"باید فکر کنم" کسی که این عکس رو فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزنه یا بین ما اختلاف بیندازه. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار اینه که فعلا به روی آرش نیارم.
گوشی رو برداشتم و فرد ناشناس رو مسدودش کردم.
اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟
باید خودم رو مشغول کنم. به آشپزخونه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم.
گلا درون گلدان روی کانتر بودن. با دیدنشون یاد اون عکس افتادم. یعنی برای اونم گل میخرید؟ ولی زود فکرم رو پس زدم و رو به مادرشوهرم گفتم:
_دستتون درد نکنه گلا رو گذاشتید توی گلدون.
همونجور که برنج پاک میکرد گفت:
_من نذاشتم، مژگان گذاشته.
مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود.
_دیدم تو اونقدر بیذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم.
به گفتن یک ممنون بیحال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل