eitaa logo
پالونیا
139 دنبال‌کننده
280 عکس
39 ویدیو
6 فایل
پالونیا جایی ست که من در آن بلندبلند فکر می‌کنم اگر کاری حرفی سخنی @mariara
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرها معمولا به هم خوراکی تعارف می کردند اما من فقط زمانی اجازه داشتم که مادربزرگ حرکت چشمش تایید می داد. برمی داشتم و تشکر می کردم. شاگرد شوفر هر وقت از کلمن قرمز رنگش آب می ریخت از مادربزرگ لیوانش را می گرفت و پر می کردـ طوری آب میخوردم که وقتی راننده برای دستشویی و نماز می ایستاد دیگر نمی توانستم خودم را نگه دارم. وقت نماز بود مدام چادر مادربزرگ را می کشیدم که عجله کند. مادربزرگ عادت داشت آرام نماز بخواند و تا نمازش تمام شود نگاهم به در نمازخانه بود . بعد از نماز از بین اتوبوسها آرام آرام می امدیم تا نشانه ای از اتوبوس خودمان را ببینیم و دوباره سوار شویم. بعد از سوار شدن دوباره دیگر نمیفهمیدم که خوابم میبرد. وقتی چشم باز می کردم. مادر بزرگ پرده را کشیده بود و من روی شکم قلمبه اش بالا و پایین میرفتم. برای اینکه بیدارش کنم انگشتم را روی شکمش فشار میدادم. مامانی چادرش را مرتب می کرد و از شاگرد شوفر می پرسید چقدر راه مانده؟ خانه ی پدری مادربزرگ وسط بازار زنجان بود. وقتی اتوبوس به شهر می رسید ابتدای بازار نگه می داشت و ما پیاده می شدیم. شاگرد شوفر من را بغل می کردو پایین می آمدیم. ساکمان را از زیر اتوبوس در می آورد و تحویل مامانی می داد. اتوبوس بوق ریزی می‌زد و من روی پله ی دوم به سمت بازار، رفتنش را تماشا می کردم. در همان حال بچگی برای مسافران دست تکان می‌دادم تا مادربزرگ دستم را بگیرد و از پله ها بالا برویم. درگذر از بازار هنوز به خانه نرسیده، من غرق رویای برگشتن با اتوبوس می شدم. همیشه آقاجون خدابیامرز نقشه هایم را نقش برآب می کرد. پدر بزرگ دلش طاقت نمی آورد و راهی می شد تا ناز مادربزرگ را بکشد. معمولا سه روز بعدش با جغور بغور وارد خانه می شد و من ناراحت از اینکه با سواری بر میگردیم. در دلم آرزو میکردم کاش مامانی و آقاجون همیشه قهر بمونند. آرایش پ ن: عکس فوق فرستاده ی یکی از دوستان است که خاطره ای را در ذهنم از کودکی آورد #@paulowni
حج از وقتی یادم می آید حج رفتن را دوست داشتم. مدام دنبالش بودم تا قسمتم شود. تصور اینکه کنار خانه ی خدا باشم مالش عجیبی در دلم ایجاد میکرد. ازدواج که کردیم در شرایط ضمن عقدم نبود اما همسرم متعهد به بردنم به مکه شد. اما شرطی گذاشت و انهم رفتن به حج بعد از کربلا بودـ سال ۹۲ سال مالی بدی برایمان بود اما او دل در گرو کربلا داشت و تمام تلاشش را میکرد. من نه اینکه زیارت خوبان را دوست نداشتم اما زیارت خانه ی خدا را راغبتر بودم. چندباری پیشنهاد کردم که تنها برود اما قبول نکرد. از اداره برایش پیشنهاد کاری شد که دقیقا معادل دو بلیط به کربلا بود.خیلی اصرار کردم که نرویم اما گفت اینکار نذر حسین است. ما سفر کردیم آبانماه ۹۲. در نجف حج را خواستم و در کربلا هیچ نخواستم. رویم نشد اما کیست که کرم این خاندان را ندیده باشد. حسین تذکره ی حج را امضا کرده بود. خانه ام را هم خریده بود و تا اسفند ۹۲تحویلمان داد. اردیبهشت ۹۳راهی حج شدم. دوستمان در بعثه، کل مسیر را همراهمان شد. سفر نبود برایم قند مکرر بود.آقایم حسین مارا بی نیاز و من را تا ابد شرمنده ی خودش کرده بود. آرایش کتاب
گوشی را که برداشتم صدای گریه اش باعث شد دلم هری بریزد. مردها سخت گریه می کنند. _چیشده آقا _خانم مادرم خودکشی کرده و صدای گریه اش اوج گرفت نفس عمیقی کشیدم گفتم: متاسفم.میدونم تو شرایط خوبی نیستید،چطوری خودکشی کردن؟ احساس کردم هنوز گیج تصویریست که دیده است گفت: دیشب زنگ زدم تلفن رو جواب نداد گفتم شاید خواب باشه. اما وقتی صبح جواب نداد پاشدم اومدم. درو که باز کردم دیدم از نرده ی بالا خودشو آویزون کرده. خانمممممم من حالم خیلی بده 😭 گفتم غیر از اعزام مامور کاری ازم بر میاد؟ با گریه گفت نه ممنونم ازتون. خط را بستم و یک دل سیر برایش گریه کردم. ارایش پلیس مستعفی @paulowni