💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیتالمقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت چهارم
🖌... در گرماگرم نبرد با تانک ها بودیم که یک لحظه چشام به سیمای نورانی حسن آندی افتاد که در آن ظلمات شب همچون خورشید می درخشید ، چهره اش به قدری زیبا و نورانی شده بود که در آن تاریکی قیافه اش را به وضوح می دیدم. با شور و هیجان عجیبی تکبیر می گفت و بی ترس و واهمه به سمت تانک ها حمله ور می شد. رفتار و حرکاتش واقعاً عجیب و غریب شده بود و برای همین هم جلو رفته و از دستش گرفته و گفتم: حسن آقا ! چی شده ؟ چرا چنین می کنی ؟ کجا می روی؟
گفت: نباید بگزاریم این تانک ها فرار کنند.
حرفش تمام نشده هم دستش را از دستم بیرون کشیده و شتابان به راهش ادامه داد. در حالی که بلند بلند تکبیر می گفت، رفت بالای یکی از تانک ها، سریع نارنجکی داخلش انداخت و برگشت.نارنجک منفجر شد و تانک از حرکت باز ایستاد. با این حرکت روحیه بخش برادر آندی رزمندگان بقدری به وجد آمدند که یکی پس از دیگری حمله بردیم طرف تانک ها و در فاصله زمان بسیار کوتاهی موفق به از کار انداختن چندین دستگاه تانک دشمن شدیم. در گرماگرم جنگ و گریز چند نفری از همرزمان توانمند مثل حسن آندی ، علی یوسفی ، مسعود منتجب نیا و…را گم کرده و دیگر ندیده و نفهمیدم کجا رفتند.
نبرد به شدت ادامه داشت تا اینکه یک لحظه همه جا ظلمات شد و آنچنان تاریکی میدان نبرد را فراگرفت که دیگر هیچ جا دیده نشد، عجیب بود که حتی یک منور هم در آسمان روشن نمی شد. ناگهان در آن تاریکی متوجه تانکی شدیم که چراغ خاموش به ما نزدیک می شد. دور و برم را نگاه کردم و رزمنده دلاور مصطفی حمیدی را دیدم که آرپی جی به دست دارد به سمتم می آید. گفتم: مصطفی تانک را بزن.
مصطفی بی درنگ تانک مهاجم را نشانه گرفت. چشم دوخته بودم به او، قلبم به شدت می زد. آیا مصطفی موفق به زدن تانک می شود یا نه؟ تانک عراقی خیلی نزدیک شده بود. صدای مصطفی را می شنیدم که زیر لب زمزمه می کرد: و ما رمیت اذا رمیت ولکن الله رمی...
موشک آرپی جی را شلیک کرد و در آن تاریکی محض موشک مثل تیری که از چله رها شده باشد، مستقیم رفت و درست خورد بین برجک و بدنه تانک . برجک از تانک جدا شد و از شدت انفجار زمین زیر پایمان به شدت لرزید.
به قدری این صحنه زیبا و تماشایی بود که محو تماشاش شده و از دور و برم بی خبر بودم. یک لحظه دیدم چیزی نمانده که برجک تانک بیفتد روی سرمان. سریع از صحنه دور شدیم.
مهارت مصطفی حمیدی در شلیک آرپی جی همه مان را در حیرت فرو برد. شکار تانک با آن کیفیت ، آن هم در دل تاریک شب ، اتفاق بسیار نادری بود. جایی را که گلوله آرپی جی مصطفی خورد را در اصلاح نقطه ثقل تانک می گویند که حتی تانک تی-۷۲ هم از از آن نقطه آسیب پذیر است. تانک در آتش می سوخت و اطرافش را روشن کرده بود. کریم بیات سعی می کرد نیروها خیلی پخش نشوند.
ما در یک ساعت اول درگیری حدود بیست یا سی تانک دشمن را از رده خارج کردیم و طولی هم نکشید که کم کم از فشار تانک ها کاسته شد. تانک ها شروع به عقب نشینی کرده و در کمال ناباروری از کمند تانک ها رها شدیم. ولی با این وجود از همه سو گلوله و ترکش می بارید و ده ها و شاید صدها تیربار و مسلسل ضدهوایی بر سرمان آتش می ریختند؛ آن هم چه آتشی!
هنوز تا رسیدن به محل الحاق یگان ها فاصله زیادی داشتیم ، دوباره به راهمان ادامه دادیم. مقداری رفته بودیم که این بار توپ ۵۷.م.م ضد هوایی دشمن و چند تیربار و پدافند ۲۳.م.م سد راه مان شدند. لوله هاشون را پایین آورده بودند و تیر مستقیم می زدند. ما هم به سویشان آتش گشودیم ، اما کاری از پیش نبردیم. مصطفی را پیدا کردم و گفتم: چاره ای بیندیش.
شعار مصطفی در هدف گیری با آرپی جی همان آیه شریفه «وما رمیت اذا رمیت ولکن الله رمی» بود، شاید هیچ کدام مان تاثیر این آیه را به اندازه مصطفی درک نکرده بودیم. اینجا صحنه ای زیباتر از صحنه شکار تانک خلق کرد. چشم دوخته بودم ببینم این بار با آرپی جی چه میکند. موشک آرپی جی را شلیک کرد و در آن تاریکی گلوله رفت و درست داخل لوله توپ ۵۷ منفجر شد.
با دیدن این صحنه تکبیر بود که از حنجره هامان بیرون زد و دشت را پر کرد. همه این ها را لطف و عنایت خداوند نسبت به رزمندگان اسلام می دانستیم. در آن لحظات احساس و پرخطر، حس می کردم که دست غیبی ما را هدایت میکند. امکان نداشت کسی بتواند در روز روشن کاری را که مصطفی انجام داد را انجام دهد و چنین صحنه زیبایی را بیافریند. این فقط لطف و عنایت خاص خداوند متعال بود.
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت پنجم
🖌... در امتداد دژ مرزی به سمت جنوب به راه خود ادامه دادیم. حدود ۵ کیلومتر با دژ مرزی فاصله داشتیم ولی هر چه پیش می رفتیم از رزمندگان سایر یگان های عمل کننده هیچ خبری نبود. مجبور بودیم به راه مان ادامه دهیم و ادامه دادیم.
موانع دشمن یکی دو تا نبود. از یکی رد می شدیم به آن یکی می رسیدیم. در یکی از این موانع ، با یک قبضه ضد هوایی ۲۳م.م دشمن مواجه شدیم که با تیراندازی مدام و بی امان خود همه رزمندگان را زمین گیر کرد. انگاری ضدهوایی قفل شده بود روی مسیرمان و با رگبار متوالی نمی گذاشت از جایمان جنب بخوریم. در این مواقع حساس همه چشم ها برمی گشت به سمت مصطفی حمیدی . اوضاع بقدری خراب بود که فرصت سربلند کردن هم نداشتیم . این بار خود مصطفی گفت : من می روم جلو تا ببینم چه کاری می توانم بکنم.
تند و تیز رفت و حدود چهارصد متری ضدهوایی نشست و نشانه گیری کرد. اما تقریباً غیرممکن بود که موشک آرپی جی از آن فاصله به هدف بخورد. مصطفی هم این را می دانست اما مهارت و توانش اجازه نداد که بگوید از این فاصله نمی شود به هدف زد ؛ آن هم در تاریکی شب ! یک لحظه موشک از آرپی جی رها شد و پس از طی یک مسیر منحنی درست افتاد روی قبضه ضدهوایی و منهدمش کرد. صدای تیرانداری ضدهوایی قطع شد و توانستیم سرمان را بلند کنیم. تا آن شب و حتی بعد از آن ، من شلیک آرپی جی به آن شکل ندیدم. تقریبا امکان پذیر نیست و با منطق نظامی هم سازگاری ندارد. اما مصطفی حمیدی این کار را در تاریکی شب انجام داد.
حالا دیگر فکر و ذکرمان رسیدن به بالای دژ مرزی بود. با عراقی ها درگیر بودیم و باران خمپاره بود که بر سرمان می بارید. جا به جا خمپاره های ۶۰ ، ۸۲ ، ۱۲۰ می افتاد و منفجر می شد. زوزه ترکش ها فضا را پرکرده بود. چند نفر دور هم جمع شدیم که برویم سمت دژ. تعدادمان زیاد نبود. از سرشب تا ۵ صبح مدام جنگیده بودیم و تلفات مان زیاد بود. نیروهایمان اکثریت شهید و زخمی شده بودند. شب سختی بود و نمی دانستم چقدر از همرزمانم شهید شده اند. تعدای هم به خاطر شدت درگیری ها در تاریکی شب پراکنده شده بودند. حتی فرصت نکرده بودیم زخمی ها و شهدا را جمع کنیم. چیزی به روشن شدن هوا نمانده بود که گفتم باید برویم بالای دژ. در حالی که دورهم بودیم خمپاره ای افتاد درست وسط جمع مان. خمپاره که افتاد من بی اختیار و ناخودآگاه پرت شدم روی محمود تاران. محمود فرمانده دسته بود. با خودم این جور فکر کردم که آسیبی هم به محمود نمی رسد. تا خودم را جمع و جور کنم و از روی محمود بلند شوم ، محمود گفت : آخ !
خیال کردم که با پرت شدن من آسیبی یا ضربه ای به جایی از بدنش وارد شده که این طور آه و ناله کرد. پرسیدم : چی شد؟در تاریکی دستم را گرفت و کشید به طرف خودش ، یک لحظه دیدم دستم رفت داخل شکم محمود. تمام روده هایش را با دستم لمس کردم. خونش گرم بود. فهمیدم ترکش خمپاره شکمش را دریده است. با چفیه زخمش را بستم و کشیدمش پشت دژ.
عراقی ها از بالای دژ متوجه ما شده بودند و می زدند. به چند قدمی دژ مرزی ایران رسیده بودیم . درست نقطه صفر مرزی. دستور بود ما بعد از اینکه از کوشک تا شلمچه ادامه دادیم و دشت را دور زدیم ، برگردیم بر روی دژ. حالا هم می خواستیم چنین کاری بکنیم.
وقتی خواستیم بالای دژ برویم نیروهای دشمن که به طرف ایران پدافند کرده بودند برگشتند به سمت ما و شروع به شلیک کردند. تیراندازی ها شدت گرفت. با اینکه تعداد ما کم بود ولی برای تسخیر دژ سر از پا نمی شناختیم. جنگ که شدت گرفت عراقی ها دیدند این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست ؛ عده ای تسلیم شدند ، تعدادی پا به فرار گذاشتند و بقیه هم کشته شدند. با یک یورش دژ به دست ما افتاد. رفتیم روی دژ و موقعیت مان را تثبیت کردیم.
تا طلوع خورشید چند دقیقه بیشتر فرصت نمانده بود و هنوز نمازمان را نخوانده بودیم. لباس هایم سر تا پا خونی بود. برگشتم داخل دژ پیش محمود که زخمی بود و به سختی نفس میکشید. پشت محمود را چسباندم به سینه ام و زیر گوش اش گفتم : می خوام نماز بخوانم.
محمود با ایما و اشاره فهماند که کمک کن من هم نماز بخوانم. رمقی برایش نمانده بود و نمی توانست حتی تیمم کند. دست هایم را به عوض او به خاک زده و کشیدم به صورت و دست هایش. لحظات سختی بود. کمک کردم با آن حال نمازش را بخواند. کلمات را نمی توانست به درستی ادا کند. فقط اشاره می کرد...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت ششم
🖌... آن شب وضوی من وضوی خون بود. خون گرم رزمنده دلاور محمود تاران. بعد از اتمام نماز برادر تاران ، من هم سریع نمازم را با سر و روی خونین خواندم.
دم دمای صبح از بالای دژ تانکی را دیدم که از سمت ایران به خط نزدیک می شود. گفتم : مصطفی جان! آماده باش که تانک عراقی دارد می آید. هنوز عراقی ها تو منطقه بودند و به طور کامل منطقه پاکسازی نشده بود. به بچه ها گفتم : آماده باشید اما نزنید. یکدفعه دیدید عراقی است ، هوشیار می شود و فرار می کند. نباید بگذاریم از چنگ مان در برود.
تانک نزدیک تر آمد و دیدم که یک نفر با سری زخمی و باندپیچی شده داخل تانک نشسته و ما را نگاه می کند. به دقت نگاه کردم و کم کم حس کردم آنکه سرش باندپیچی شده آشنا به نظر می رسد. قیافه اش را دقیق نمی دیدم ، اما حسی به من می گفت که شلیک نکنید. آشناست !
به بچه ها گفتم : هیچ کس شلیک نکند. تانک نزدیک و نزدیک تر آمد. حاج احمد کاظمی فرمانده تیپ خودمان بود. خودش را با تانکی غنیمت گرفته شده به خط مقدم رسانیده بود. ما را که دید به دژ رسیده ایم خیلی خوشحال شد ، ما هم از دیدن ایشان واقعاً خوشحال شدیم. دست داده و خوش و بش کردیم. از ناحیه سر زخمی شده بود. پرسید : پس شما تا اینجا رسیدید؟
گفتم: بله.
با دیدن حاج احمد آقا شور و شعفی در بین رزمنده ها موج برداشت. به آخرین نقطه ای که قرار بود در این مرحله ، نیروهای عمل کننده برسند ما رسیده بودیم. هنوز از بقیه یگان ها که باید می آمدند ، خبری نبود. از نقطه الحاق تیپ نجف با تیپ حضرت رسول (ص) چند کیلومتری بیشتر جلو رفته بودیم.
به بچه ها گفتم : محمود را به اورژانس یا آمبولانسی می رسانم و برمی گردم. درست و حسابی جایی را نمی شناختم. در تاریکی شب و زیر باران آتش و گلوله آمده بودیم و حالا که آفتاب آرام آرام از مشرق بالا می آمد، جاهایی را می دیدیم که پیش از این ندیده بودیم. آمدیم حرکت کنیم که حاج احمد کاظمی پرسید : کجا می روید؟
گفتم : این دوستم زخمی است و دارد از دست می رود. او را به جایی می رسانم و زود بر می گردم.
گفت: خیلی خب برو و موقع برگشتن هم هر که را دیدی با خودت بردار بیار اینجا.
اما بردن محمود کار یک نفر نبود. با چند نفر از بچه ها محمود را برداشتیم و به سختی آوردیم به اولین پست امدادی مستقر در منطقه و سپردیم دست آنها. دیگر کاری در آنجا نداشتیم. تعدادی از نیروها آنجا بودند که زخم شان سطحی بود ، اعم از نیروهای زنجان و دیگر شهرها همه را جمع کردم و گفتم: باید برویم جلو ، حاج احمد گفته بیایید.
تند و تیز برگشتیم به خط. حاج احمد هنوز تو خط بود. وضعیت گردان ما آشفته و سازمانش به هم خورده بود. تعدادی از نیروها شهید و زخمی شده بودند. آمار گرفتیم و حساب دستمان آمد که چی به چی هست. بایستی قبل از اینکه عراقی ها پاتک کنند به وضعیتمان سر و سامان می دادیم. شروع کردیم به کندن سنگرهای دفاعی. البته عراقی ها از زحمت ما در کندن سنگرهای اجتماعی کم کرده بودند. از لحاظ سنگرهای اجتماعی مشکلی نداشتیم. کم کم نیروهای تیپ محمد رسول الله (ص) هم به ما رسیدند و الحاق صورت گرفت.
هفدهم اردیبهشت ماه مرحله دوم عملیات را به پایان رساندیم و منتظر پاتک عراقی ها ماندیم. همه مصمم بودیم اگر پاتکی کردند جلویشان جانانه بایستیم. با سردار حمید باکری تماس بی سیمی داشتیم و موقعیت و وضعیت مان را به یکدیگر می گفتیم. حمید از جمله فرماندهانی بود که نیروهایش را از اول تا آخر عملیات گم نکرد. از اول تا آخر در صحنه جنگ بود ، هم زنده ماند و هم خوب فرماندهی کرد. نقش بسیار موثری در پیشروی رزمندگان اسلام داشت. در مرحله سوم چندتا از فرماندهان را دیدیم که نیروهایشان را گم کرده بودند ، می گفتند نیروهایشان راه را اشتباهی رفته اند ولی حمید باکری این گونه نبود همیشه کنار نیروهایش بود.
از اول صبح دنبال برادر حسن آندی می گشتم. نگرانش شده بودم. مرتب از خودم می پرسیدم : پس حسن آقا کجا رفته؟ بعد آن همه هیجان و شادابی اش در اول درگیری ها به خاطرم آمد که چهره اش در تاریکی شب می درخشید. دلم برای دیدنش بی تاب شده بود. نزدیکی های ظهر دیدیم ، دو نفر از سمت عراق به سمت دژ می آیند. نزدیکتر شدند. از نیروهای خودمان بودند. گفتند: ما با حسن آندی رفته بودیم سمت نخلستان های تنومه . تا آنجا با هم بودیم ولی بعد حسن آقا را دیگر ندیدیم. حالا می خواهیم برگردیم نخلستان بچه ها آنجا هستند...
🌀#ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت هفتم
🖌... قبل از نخلستان تنومه دژ مرزی عراق بود. یکی از آنانی که از نخلستان برگشته بود پدر مصطفی حمیدی بود. گفت: بچه های ما آنجا هستند ، باید برگردیم. تازه انگشترم موقع وضو گرفتن مانده کنار نهر ، باید بگردم و آن را بیاورم.
به حاج احمد کاظمی گفتم : تعدادی از نیروهای ما رفته و داخل نخلستان مستقر شدند.
گفت : باید سریعاً برگردند ، هنوز اجازه ورود به خاک عراق داده نشده ، برای این کار باید امام اجازه بدهند.
امام به قدری از لحاظ روحی به رزمنده ها نزدیک بودند که حس کردم این حرف ها را از خود امام می شنوم و خود امام عملیات را فرماندهی می کنند.
آن روز تماس های بی سیمی برای برگرداندن بچه ها از نخلستان ثمری نبخشید. روز بعد هنگام عصر هوا به شدت طوفانی شد. بهترین فرصت برای رفتن بود. دشمن در آن هوا دید کافی نداشت. در آن هوای طوفانی یک تیم از بچه ها به همراه دو نفری که از نخلستان برگشته بودند را فرستادیم بروند و رزمندگان مستقر در نخلستان را به عقب بیاورند. از بچه هایی که رفتند پدر مصطفی حمیدی و سردار جانباز بهمن نوری یادم هستند.
تا بروند و بیایند خیلی طول کشید. بیشتر از همه نگران برادر حسن آندی بودم. چند ساعت بعد برگشتند. فهمیدم دلشوره ای که به جانم افتاده بود بی دلیل نبود. آنها پیکر مطهر و غرقه در خون حسن آندی را با خود آورده بودند. چهره نورانی سردار شهید حسن آندی در شب اول عملیات لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. او با آمدنش به سپاه زنجان توانست انسجامی قوی بین نیروهای حزب اللهی به وجود بیاورد. با اینکه مسئولیتی در سپاه زنجان داشت اما هیچ وقت پای بست ، پشت جبهه نشد و پا به پای رزمندگان در جبهه ها حضور پیدا کرد. شهید حسن آندی در وصیتنامه اش نوشته بود : پاسداری شغل نیست ، مقام نیست ، شهرت نیست ، نون دانی نیست ، پاسداری ، قبول فرهنگ شهادت است ، تحت لوای حسین بن علی(ع).
هنوز هم که هنوز است شهید آندی را با همان چهره نورانی در یاد دارم ؛ پرهیجان و در حالی که تکبیر می گوید به تانک های دشمن حمله می کند.
گردان ما سخت جنگیده و خسته شده بود. فردای آن روز به دستور حاج احمد کاظمی به دانشگاه جندی شاپور اهواز برگشتیم. آنجا مطلع شدیم که آقا مهدی باکری زخمی شده و برگشته عقب.
در اهواز به استراحت پرداختیم. به خورد و خوراکمان هم می رسیدند. با وجود تمامی خستگی ها و تلفاتی که داده بودیم ادامه عملیات اجتناب ناپذیر می نمود. دو یا سه روز در عقبه ماندیم و برای شروع مرحله بعدی عملیات بیت المقدس با هفت گردان به منطقه عملیاتی برگشتیم.
در برخی اسناد و نوشته ها مرحله سوم عملیات بیت المقدس را مرحله آزادسازی خرمشهر می نویسند در حالی که اینگونه نیست. ما در مرحله سوم خرمشهر را محاصره کرده و تا دروازه ورودی خرمشهر پیشروی کردیم . انجام دو مرحله عملیات و کسب موفقیت های لازم در این مراحل هم بچه ها را از لحاظ روحی تقویت کرده و هم تجربه رزمندگان را بالا برده بود.
سردار احمد کاظمی در توجیه مرحله سوم عملیات گفتند : ما شلمچه را دور می زنیم و از نخلستان های شلمچه می آییم و می رسیم به پلیس راه خرمشهر یا همان دو طبقه هایی که در سمت راست ورودی خرمشهر هستند. در واقع از طرف مرز به جاده خرمشهر_اهواز می رسیم.
در مرحله سوم عملیات باید به نخلستان های خرمشهر می رسیدیم. یعنی ما یک مرحله از جاده رفته بودیم به سمت مرز و حالا هم می خواستیم با حرکت به سمت جنوب دوباره از مرز بیاییم به سمت جاده خرمشهر- اهواز.
بعد از نخلستان ها ، عراق دو خاکریز مستحکم ایجاد کرده بود ؛ یکی از جلوی نخلستان شروع و تا عمق نخلستان ادامه می یافت و یکی هم قبل از اینکه به نخلستان برسیم ایجاده شده بود. جلوی خاکریز اول میدان مین بود. چند روز وقفه در ادامه عملیات این اجازه را به دشمن داده بود که سر و سامانی به وضعیت نیروهایش بدهد و برای همین هم جنگ سختی در پیش روی داشتیم.
شامگاه اول خرداد ۱۳۶۱ برای شروع مرحله سوم عملیات به سمت خطوط دفاعی دشمن حرکت کردیم. بعد از مدتی پیادهروی به اولین خاکریز عراقی ها رسیده و پشت موانع نشسته و نیروهای تخریب مشغول خنثیسازی مین ها و بازکردن معبر شدند . خیلی مواظب بودیم نیروهای دشمن متوجه حضورمان نشوند و تا رسیدن به خاکریز از آسیب تیرهای آنان در امان بمانیم. اما اینگونه نشد و نیروهای عراقی متوجه حضور ما شده و شروع به تیراندازی کردند....
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت هشتم
🖌... عراقی ها از حمله رزمندگان اسلام آگاه و از هر سمت و سوی خاکریز به طرف مان شلیک می کردند. تخریبچی ها دیگر قادر به ادامه کار نشده و تعدادی از رزمندگان با پریدن روی مین ها کار نیمه کاره آنها را تکمیل و معبری برای عبور سایر همرزمان باز نمودند. تند و تیز از میدان مین عبور کرده و به سمت خاکریز حمله ور شدیم اما چندتا تیربار دشمن با تیراندازی مداوم سد راهمان شدند. به بچه ها گفتم: مواظب باشید ، خودتان را حفظ کنید ، باید تیربارها را خاموش کنیم.
تیربارها بدجوری شلیک می کردند و رگبار گلوله اجازه تکون خوردن نمی داد. دیدم اگر دست روی دست بگذاریم تا صبح یک نفر از ما را زنده نمی گذارند. با چند نفر از بچه ها در امتداد خاکریز حدود صد متری جلو رفته و از یک بریدگی خاکریز را دور زده و از پشت سر تیربارها در آمدیم. درست پشت سرشان بودیم اما هنوز متوجه ما نشده و یکسره تیراندازی می کردند. (سردار شهید) عبدالله بسطامیان هم خودش را به ما رسانده و بی سوال و جواب رگباری روی خدمه یکی از تیربارها خالی کرد و یک لحظه سر و صدای تیربار خوابیده و جنازه عراقی ها روی خاکریز افتادند. ما هم دیگر درنگ نکرده و شتابان سراغ بقیه تیربارها رفته و یک به یک شأن را خاموش کردیم .با خاموش شدن آتش تیربارها ، رزمندگان خودشان را به خاکریز رسانیده و شروع به پاکسازی خط کردیم. دشمن بدجوری آتش می ریخت و بچه ها یکی پس از دیگری می افتادند. شدت تیراندازی ها بقدری زیاد بود که نیروهای ما کاملاً پراکنده شده و تعدادی هم از سایر گردان های عمل کننده با آنان قاطی شده بودند .
با هر زحمتی بود همه رزمندگان را یکجا جمع کرده و برای ادامه عملیات حرکت کردیم. تاکید هم شد که دیگر پراکنده نشوند. در دو ستون به سمت نخلستان پیشروی می کردیم . سر ستون یکی من بودم و سر ستون دیگر (سردار شهید) طاهر اجاقلو .
بعد از خاکریز اول دیگر میدان مین نبود. تا ما برسیم اول نخلستان سلاح های سنگین و نیمه سنگین دشمن شروع به آتشباری کردند. همزمان ده ها مسلسل ضدهوایی و تیربار سنگین و سبک به سمت مان شلیک می کردند و گلوله های توپ و خمپاره و کاتوشا مثال باران به سرمان ریخته می شد . همهجا دود و آتش و انفجار بود و ترکش های ریز و درشت ، سرخ و زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند . با توپ های ضدهوایی ۲۳م.م به سوی مان شلیک می کردند و آسمان مملو از گلوله های قرمز و سبز رسام شده بود. یک لحظه آسمان پر از منور شد و همه جا مثل روز روشن شد . جلوی نخلستان محوطه بازی بود که حس کردم عراقی ها آنجا را برای ما قتلگاه ساخته اند. دیدم وضعیت پیچیده تر از آن است که فکر می کردیم. اگر بی گدار به آب میزدیم ، یک نفرمان جان سالم به در نمی برد. با خاکریز جلوی نخلستان ، حدود یک کیلومتری فاصله داشتیم. خاکریز بسیار بلند بود و از روی آن به راحتی تک به تک مان را می زدند. در این فاصله سنگرهای کمین دشمن هم موی دماغ مان شده و از هر طرف به سمت مان شلیک می کردند. چارهای نبود هم باید کمین ها را از سر راهمان بر می داشتیم و هم با نیروهای مستقر در پشت خاکریز می جنگیدیم.
منورها در آسمان می سوختند و یکی نیفتاده ، ده تا دیگر شلیک می شد. به سختی پیشروی می کردیم. نرسیده به خاکریز اصلی دیدم کار برای ما بسیار سخت شده ، دشمن نمیگذارد به این راحتی به خاکریز برسیم. با شلیک های بی امان خود راه ما را بسته بودند.
با برادر کریم بیات و (سردار شهید) عبدالله بسطامیان همفکری کردیم که باید کاری کنیم تا درگیری ها زیاد طول نکشد و سریع به خاکریز دشمن برسیم. تصمیم گرفتیم که چند نفری با سرعت خود را به خاکریز رسانیده و به هر طریق ممکن سنگرهای فعال را خاموش کنیم تا بقیه نیروها بیایند. با برادران عبدالله بسطامیان و مصطفی حمیدی حرکت کرده و زیر باران گلوله و ترکش با سرعت تمام به طرف خاکریز عراقی ها شروع به دویدن کردیم.
در چند قدمی خاکریز بودیم که یکدفعه صدای تیراندازی عراقی ها کاملاً قطع شد. باورکردنی نبود! کمی نگران شدیم. یعنی چه خبر شده؟ تیراندازی ها فرصت سر بلند کردن نمی دادند پس چطور شد که یکدفعه صدایشان قطع شد!؟ با خود گفتیم حتماً ترسیده و فرار کردند و با همین فکر هم شتابان به سمت بالای خاکریز رفتیم ....
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت نهم
🖌... خاکریز دشمن بلند و شیب بسیار تندی داشت. وقتی دویدم بالای خاکریز در گام اول نتوانستم خودم را به بالای خاکریز برسانم و برگشتم پایین. بار دوم با قدرت و سرعت عمل بیشتری دویدم و این بار خودم را به بالای خاکریز رساندم. طوری نشستم که انگار سوار اسب شده ام ؛ یک پایم سمت دشمن بود و یک پایم سمت ایران. مصطفی حمیدی و عبدالله بسطامیان هم آمدند. سه نفری روی خاکریز بودیم و هیچ کس به طرف مان شلیک نمی کرد. تا یکی دو دقیقه پیش از شدت تیراندازی ها پرنده نمی توانست در هوا پر بزند اما حالا انگاری اصلأ جنگی در کار نبود.
از خاکریز سر خوردیم پایین . بقیه نیروها هم پشت سر ما آمدند. تعجب مان صد برابر شد. تا چشم کار می کرد جنازه بود. نمی دانستم چه بگویم ؛ یعنی این همه عراقی را ما کشته ایم؟ ولی ما که تیراندازی درست و حسابی روی اینها نداشتیم. آتش توپخانه هم نبود چون خیلی نزدیک هم بودیم و همه چیز را خوب می دیدیم. از تعجب دهانمان باز مانده بود. خدایا چه اتفاقی افتاده؟ غیر از ما کسان دیگری هم پایشان به اینجا رسیده؟ شاید هم توپخانه خود عراقی ها به این حال و روز شأن انداخته بود! در طول خاکریز همه شان مرده بودند. به تک تک سنگرها سرک کشیدیم ، تک و توک در بین شان یک نفر زنده بود.
وقتی دقت کردم دیدم همه از یک طرف ، سمت راست یا چپ بودنش را حالا فراموش کرده ام ، زخم برداشته اند. زخم هایشان اصلا شبیه زخم گلوله یا ترکش نبود. نتوانستم هیچ تعبیری برای این اتفاق بیابم. برادران تقی لو ، کریم بیات ، مصطفی حمیدی ، حافظ سودی ، محمد نجفلو و عبدالله بسطامیان را صدا کرده و جنازه های عراقی را نشان دادم. آنها هم حیرت کردند. هر چه هم جلوتر رفتیم فقط جنازه بود که کف زمین افتاده بود. در جایی بیش از صد جنازه از نیروهای دشمن یکجا روی هم تلنبار شده بود. از دور مثل یک تپه به نظر می رسید. لحظه به لحظه بر حیرت مان افزوده می شد.
در ادامه راه از حدود ۳۰۰ متر جلوتر از داخل نخلستان به طرف مان تیراندازی شد. داخل نخلستان یک جایی بود مثل خانه باغ ، از پنجره همان خانه باغ و چند جای دیگر تیراندازی می کردند. مصطفی حمیدی را صدا کرده و محل تیراندازی را نشانش داده و گفتم: می توانی بزنی؟
مصطفی هدف گرفت . با همان شعار همیشگی خود « وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی» شلیک کرد ، موشک آرپی جی از پنجره رفت داخل خانه باغ و با انفجار موشک تیراندازی ها هم قطع شد. به راه مان ادامه داده و رفتیم به محل انفجار رسیدیم. همه شأن کشته شده بودند.
ستونی که ( سردار شهید ) طاهر اوجاقلو می آورد بی هیچ درگیری از خاکریز اول دشمن گذشته و به جمع ما پیوستند. ساعت دو نیمه شب بود. بیشتر نیروهایی که آنجا رسیده بودند بچه های زنجان بودند. از بچه های نجف آباد اصفهان هم حضور داشتند.
برای پاکسازی نخلستان ، خاکریزها و کانال ها به چند گروه تقسیم شدیم. از نیروهای دشمن هرکس مقاومت می کرد کشته می شد. تعداد اندکی اسیر شدند و بقیه را تار و مار کردیم. راه مان را ادامه دادیم و به دو طبقه ها در نزدیکی جاده و بیرون خرمشهر رسیدیم. عراقی ها در دو طبقه ها مستقر بودند. آنجا محل تجمع شان بود. آسایشگاه داشتند. اینجا درگیری ها طول کشید. از داخل ساختمان ها تیرانداری می کردند. پاکسازی دو طبقه ها تا ساعت پنج صبح طول کشید و پایمان به جاده اهواز_خرمشهر رسید. روی جاده زیاد درگیر نشدیم. عراقی ها خیلی زود پا به فرار گذاشتند و مقاومت جدی نکردند. خاکریزی که عراق در طول جاده زده بود خاکریز دو جداره بود.
جلوتر از ما هیچ نیرویی نبود. در خط مقدم درگیری ها بودیم. خودمان را کشیدیم پشت خاکریز و بچه ها را آرایش دادیم و هوا روشن نشده ، خودمان را جمع و جور کردیم و نمازمان را روی جاده خواندیم. از اهواز که به طرف خرمشهر می رفتیم. بعد از دو طبقه ها یک پل بود؛ حالا هم هست. این طرف پل ما مستقر بودیم و آن سوی پل هم عراقی ها..
علاوه بر این عراقی ها در خاکریز روبه رویی هم مستقر بودند. تعداد زیادی از جنازه های دشمن در منطقه مانده بود. نزدیک موانع ایجاد شده در اطراف خرمشهر بودیم. میله های بسیار بلند و تیرآهن ها را در زمین کاشته بودند تا ایران نتواند چترباز پیاده کند. انواع خودروها را هم به شکل عمودی کاشته و شکل طبیعی منطقه را کاملاً به هم ریخته بودند....
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت دهم
🖌... آفتاب که بالا آمد شروع به پیشروی در طول خط کردیم و حدود یک کیلومتری رفتیم و به یک سه راهی رسیدیم که به طرف «مارد» می رفت. ( سردار شهید) حمید آقا باکری با تعدادی از نیروها در پشت خاکریزی که به مارد می رفت و در مسیر جاده بود مستقر بودند. ما از یک سمت به جاده اهواز _خرمشر رسیده بودیم و آنها هم از سمت دیگر ، خوش و بش کرده و خسته نباشیدی به هم گفتیم و حمید آقا پرسید: کجا مستقر هستید؟
گفتم : ما یک کیلومتری جلوتر روی جاده کنار پل هستیم و کسی جلوتر از ما نیست.
مقداری با حمید آقا راجع به عملیات و وضعیت نیروهای عمل کننده صحبت کرده و معلوم شد که خرمشهر را محاصره کرده ایم.
با اطمینان خاطر از محاصره خرمشهر با شور و هیجان برگشتم به موقعیت مان ، هنوز اول صبح بود و منطقه هم کاملاً ساکت و آرام بود ، همگی حسابی خسته و بیخواب بودیم و واقعاً از تک و پا افتاده بودیم. از سر شب یکسره در حال جنگ و گریز بودیم و لحظه ای هم استراحت نکرده بودیم. با این وجود تنبلی نکرده و شروع به گشتن سنگرهای عراقی کرده و هرچه گلوله و موشک و نارنجک که نیاز داشتیم از داخل سنگرها جمع کردیم و بعد هم پشت خاکریز جان پناهی برای خود درست کرده و آماده مقابله با پاتک عراقی ها شدیم.
در همین ایام یک گردان زرهی از ارتش برای کمک به محاصره خرمشهر به جمع ما پیوستند. با آمدن آنها تا حدودی خیالم راحت شد که اگر عراقی ها پاتک کردند، این ها هم کمک مان می کنند. در خط مستقر شدند. هنوز از عراقی ها خبری نبود. به بچه ها گفتم تا خبری از دشمن نشده استراحت کنیم. خط در آرامش بود. اما این آرامش زیاد دوام نیاورد. حوالی ساعت ۸ صبح بود که دیدیم عراقی ها کم کم به جنب وجوش در آمده و میخواهند پاتک کنند. حدود ساعت ۹ پاتک شروع شد؛ با شدت و حدت هر چه تمامتر .
گرماگرم درگیری ها دیدیم یک وانتی به طرف ما می آید. نزدیکتر که شد شناختیم؛ ( بسیجی شهید ) محسن چهل امیرانی پشت فرمان بود.
به خط رسیده و پرسید : شما هنوز اینجا هستید؟ وقتی از شما جدا افتادم ، حس کردم همه عقب نشینی کردند. بعد دیدم از شما خبری نیست ، اما درگیری ها به شدت ادامه دارد. فهمیدم که چه خبر است. وانت پر از موشک آرپی جی را برداشتم و خودم را به شما رساندم.
با آمدن یک وانت گلوله آرپی جی دست و بالمان از لحاظ مهمات بسیار باز شد.
(سردار شهید) محمود وطن زاده ، مصطفی حمیدی و (سردار شهید) عبدالله بسطامیان یک لحظه بی کار نبودند و مرتب آرپی جی شلیک می کردند. به خاطر فشار وارده به پرده گوش وطن زاده بعد از چندین شلیک از هر دو گوشش خون جاری شد و بعد هم از گوش های مصطفی و عبدالله..
(بسیجی شهید) اصغر داودی از پشت خاکریز بلند می شد، شلیک می کرد و دوباره می نشست. یک لحظه که می خواست بلند شود به دلم افتاد که این آخرین شلیک اصغر است. از پیراهنش گرفتم و به طرف خودم کشیدم. وقتی کنارم افتاد، دیدم تیر دشمن کلاه آهنی را سوراخ کرده و پیشانی اش را شکافته است ، در آغوشم گرفتمش ، شهادتین را گفت و زیر لب زمزمه کرد یا حسین (ع)…یا حسین (ع)…
دیدم اصغر رفتنی است و رمق چندانی ندارد ، با عبدالله بسطامیان جسم خونین اصغر را داخل آمبولانس گذاشتیم ؛ ولی او در همان حال شهید شده بود.
عراقی ها جلوتر آمده و شدید درگیر بودیم. فشار زیادی روی ما بود. به قدری به هم نزدیک شده بودیم که این طرف خاکریز ما بودیم و آن طرف خاکریز عراقی ها . به هم دیگه نارنجک پرتاب می کردیم. عراقی ها که سمت ما نارنجک می انداختند ، سریع نارنجک ها را می قاپیدیم و به خودشان بر می گرداندیم.
نبرد طول کشید و نارنجک هایمان کاملاً ته کشید ، شروع کردیم به پرتاپ سنگ و کلوخ. معطل هیچ چیز نمی شدیم. دست دراز می کردیم هرچه در زمین به دست مان می آمد پرت می کردیم طرف شأن. بچه ها به شدت درگیر شده بودند. یک قبضه خمپاره شصت عراقی ها افتاده بود کنارمان ، پنج نفری قبضه خمپاره را برداشتیم و رفتیم آن طرف پل ؛ کریم بیات ، عبدالله بسطامیان ، مصطفی حمیدی ، نجفلو و من. عراقی ها متوجه تغییر موقعیت ما نشدند.
با خودمان دو گونی پر از گلوله خمپاره هم بردیم.در آن طرف پل قبضه خمپاره را مسقر کردیم و شروع کردیم به شلیک خمپاره ۶۰ و به سر عراقی ها خمپاره ریختیم. مصطفی حمیدی داشت با تیربار نیروهای جلویی دشمن را می زد و کریم بیات هم با خمپاره پشت سرشان را.
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت یازدهم
🖌... در گرماگرم نبرد عراقی ها به خیال اینکه در این سوی پل کسی نیست از روی جاده با یک جیپ جنگی به سوی ما آمدند و من یک لحظه دیدم که جیپ از جلوی من رد شد و رفت. بچه ها که سخت مشغول جنگیدن با نیروهای مقابل بودند و تمام حواس شان به میدان نبرد بود ، اصلأ متوجه عبور جیپ نشدند اما من هم جیپ را دیدم و با عراقی هایی داخل جیپ چشم تو چشم شدم . اصلأ وقت درنگ نبود سریع بلند شده و از پشت سر به جیپ فرمان ایست دادم و چندبار هم بلند داد زدم : « قف…قف ( ایست عربی ) »
جیپ کمی جلوتر ایستاد. چهار تا کلاه سبز عراقی از داخلش پیاده و دستان خود را به علامت تسلیم بلند کردند. از همدیگر حدود ۴ یا پنج متری فاصله داشتیم. اسلحه را گرفتم طرف شان ، انگشتم روی ماشه بود که اگر دست از پا خطا کنند امان شأن ندهم. به نظرم آمد که قصد تسلیم شدن دارند. اما با این وجود هنوز سلاح هایشان دست شأن بود و زمین نگذاشته بودند و همان طور هم روی جاده نشستند. چند لحظه گذشت. اشاره کردم که اسلحه را زمین بگذارید ، دو نفرشان سریع سلاح را کف جاده انداختند ، اما دو نفر دیگر هیچ اعتنایی به اشاره هایم نکردند و بی حرکت فقط نگام کردند. با خودم گفتم اگر می خواهند تسلیم شوند چرا پس به حرف هام گوش نمی دهند و سلاح زمین نمی گذارند و با همین فکر هم تصمیم به زدن شأن گرفتم. اسلحه را در دستم فشرده و به سمت شأن گرفته و خود را آماده شلیک نشان دادم ؛ عراقی های مسلح بازم هیچ توجه ای به کارم نکرده و سلاح در دست فقط نگام کردند.
توکل بر خدا کرده و ماشه را کشیدم . اسلحه صدای چکی داد و گلوله ای شلیک نشد! دلم هری ریخت پایین. عرق سرد سر و صورتم را پوشاند. یک لحظه همه چیز را تمام شده دیدم. خداحافظ زندگی ! خداحافظ جنگ ! من هم این گونه شهید شدم!…
خشابم خالی بود و چهار عراقی نگاهم می کردند. هر لحظه خودم را آماج گلوله های عراقی ها می دیدم. یکی از عراقی ها اسلحه را گرفت طرف من ، اصلأ خودم را نباختم. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که سریع بدوم سمت عراقی ها و قبل از شلیک گلوله با آنها دست به یقه شوم و بگیرمشان زیر مشت و لگد.
به حول و قوه الهی در خودم این شجاعت و آمادگی را می دیدم. بی آنکه لحظه ای تعلل کنم شتابان به طرف شأن دویدم و یکی دو متری بیشتر نرفته بودم که یکدفعه سر یکی از عراقی ها متلاشی و مغزش به اطراف پراکنده شد. دومین عراقی هم بلافاصله نقش بر زمین شد. او هم از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفته و مغزش متلاشی شد. در جا میخکوب شده و وسط جاده نشسته و به دنبال تیرانداز گشتم. بچه ها که همگی درگیر نبرد بودند و اصلا متوجه جریان ما نبودند. اطراف را بررسی کرده و کسی را ندیدم به سمت نیروهای خودمان نگاه کرده و یک نفر را دیدم که از زیر پل بیرون آمد. نشناختمش ام به نظرم آمد که او عراقی ها را زده . مصطفی حمیدی که با تیربار شلیک می کرد تازه متوجه ما شده و لوله تیربارش را برگرداند سمت جیپ و دو عراقی باقی مانده را هم به رگبار بست. خیالم راحت شد و برگشتم کنار پل که ببینم آن دوتا عراقی اولی را چه کسی زده؟ کنار پل فقط بچه های خودمان بودند و هیچ کس گردن نگرفت . هر چه هم دور و بر پل گشتم کسی دیگر را ندیدم.
در سوم خرداد ۱۳۶۱ نماز صبح را خوانده و به سمت شهر خرمشهر شروع به پیشروی کردیم. زودتر از همه یگان ها ما حرکت کردیم و فرماندهی را هم ( سردار شهید ) حمید باکری بر عهده گرفته بود . به شوق فتح خرمشهر و آزادی آن از دست متجاوزین بعثی ، پاهایمان توان و قدرت بیشتری گرفته بود. محکم و استوار قدم بر می داشتیم. اولین رزمندگانی که به ورودی خرمشهر رسیده و وارد آن شدند بچههای دلاور زنجان و تعدادی از رزمندگان شهر نجف آباد اصفهان بودند. جلوتر از ما کسی نبود و با اولین نیروهای دشمن در میدان مقاومت خرمشهر درگیر شدیم.
عراقی ها در این میدان مقاومت خرمشهر دو بار جنگ سختی داشتند؛ بار اول در ۲۹ مهرماه ۱۳۵۹ زمانی که برای اشغال خرمشهر آمده بودند و بچه های خرمشهر مظلومانه در این میدان جلوی دشمن مردانه ایستاده و جانانه جنگیدند و به پاسداشت شجاعت و فداکاری آنان این میدان نام مقاومت بر خود گرفت. دومین بار هم سوم خرداد ۱۳۶۱ بود که رزمندگان اسلام به تلافی جنایات بعثی های متجاوز در خرمشهر پای به این میدان مقاومت گذاشته بودند تا تجاوزگران بعثی را برای همیشه از خرمشهر بیرون کنند...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت دوازدهم
🖌... عراقی ها به سختی می جنگیدند و حاضر نبودند یک قدم از مواضع دفاعی خود عقب نشینی کنند. در میدان مقاومت خرمشهر و در اول خیابان ۴۰ متری بودیم . عراقی ها از تمام سوراخ سنبه ها به طرف مان تیراندازی می کردند. یک تانک عراقی در ابتدای خیابانی که به طرف گمرک می رفت ، لنگر انداخته و مدام با توپ و مسلسل شلیک می کرد و اجازه تکون خوردن را به کسی نمی داد. چند نفری از آرپی جی زنها درصدد شکار تانک بودند و یکسره به طرفش موشک شلیک می کردند. در نهایت هم موشک یکی از بچه ها به تانک خورده و صدای تیراندازی تانک قطع شد.
نیروهای دشمن به شدت مقاومت میکردند و حاضر به عقب کشیدن نبودند ، عمده درگیریها در دو محور بود که یکی خیابان ۴۰ متری بود که به طرف مسجد جامع خرمشهر می رفت و یکی هم خیابانی بود که آخرش منتهی به گمرک می شد. نیروی عمده دشمن در سمت گمرک موضع گرفته و در حال نبرد بودند. گمرک سالن های بزرگی داشت که نیروها به راحتی از داخل شأن جابجا می شدند و هم اینکه لب رودخانه اروندرود بود و در موقع خطر می توانستند با استفاده از قایق ، از آب بگذرند و اگر قایق هم نشد به آب اروند زده و شناکنان جان شأن را نجات بدهند.
صدای شلیک تانک که قطع شد کم کم کشیده شدیم به طرف گمرک . درگیری ها خود به خود ما را به آن سمت و سو می کشاند. یعنی یقین داشتیم که کانون درگیری ها در گمرک است و نباید خودمان را در خیابان ها سرگردان کنیم. نیمه راه به دو گروه تقسیم شدیم. (سردار شهید) حمید باکری با تعدادی از نیروها رفتند و ما هم به طرف گمرک حرکت کردیم.
بعد از میدان مقاومت درگیری ها پراکنده بود. چند متری نرفته بودیم که یکی از پشت بام به طرف ما تیراندازی کرد که سریع زدیمش. درگیری ها چندان چشمگیر نبود. چشمان مان همه جا به دنبال سربازان دشمن بود. با احتیاط جلو می رفتیم که دوباره از پشت بام یکی از ساختمان ها به طرف مان تیراندازی شد. درب ساختمان بسته بود و تا حدودی هم ساختمان تمیز و مرتبی به نظر می رسید، در حالی که بیشتر خانه های شهر خراب و ویران شده بودند این یکی سالم و سرپا بود. نتوانستم بیخیالش شوم و به بچه ها گفتم : صبر کنید تا نگاهی به اینجا بکنیم. انگاری خبرهایی داخل خانه هست.
درب بسته بود و باید از روی دیوار وارد خانه می شدیم . بچه ها کمک کردند تا خودم را از دیوار خانه بالا بکشم. رفتم روی دیوار و یک نگاهی به دور و بر انداختم و پریدم داخل حیاط و سریع در را باز کردم . قبل از اینکه بچه های وارد حیاط بشوند یک نفر عراقی از داخل خونه بیرون آمد و خواست با کلت کمری به طرفم شلیک کند که فرصت نداده و به گلوله بستمش ، افتاد . فهمیدم که تشخیص ام اشتباه نبود. دومی بیرون آمد ، او را هم زدم و افتاد. بچه ها هم یکی پس دیگری وارد حیاط خانه شده و درگیری سخت و نزدیکی با عراقی ها آغاز شد ، هر که از داخل ساختمان بیرون آمد زده و فرصت شلیک به آنها ندادیم. شاید بیست نفر عراقی را داخل حیاط زده و کشتیم. به دنبال آنها هر که بیرون آمد دیگر دست به اسلحه نبرد و تسلیم شد. سی نفری تسلیم شدند؛ همگی از فرماندهان عراقی در شهر خرمشهر بودند.
رفتیم داخل ساختمان و دیدیم آنجا مقر فرماندهی عراقی ها در خرمشهر است و حالا هم جلسه داشتند که ما کاسه کوزه شأن را به هم ریختیم. به ساعت نگاه کردم هفت و نیم صبح بود. در و دیوار ساختمان پر از نقشه های نظامی بود. به قدری اسناد و مدارک بود که آدم واقعاً توش گم می شد. چندتایی را با خودم برداشتم. کریم بیات با حمید آقا باکری تماس گرفته و گفت : مقر فرماندهی دشمن در خرمشهر را تصرف کردیم؛ جلسه داشتند که در همان حال ریختیم رو سرشان…
حمید آقا هم خوشحال شد و گفت : بیایید به طرف در سنتو گمرک
وقتی از مقر فرماندهی عراقی ها بیرون زدیم ، صدای تیراندازی ها از نقاط مختلف شهر به گوش می رسید و معلوم بود بقیه نیروها هم به شدت درگیر هستند. عراقی ها دیگر در داخل خرمشهر مقر فرماندهی نداشتند و اکثر فرماندهان شأن هم توسط ما کشته و اسیر شده بودند . خیال مان که از بابت مقر فرماندهی دشمن راحت شد به طرف در سنتو گمرک راه افتادیم. در آن لحظات دیگر شهر خرمشهر را آزاد شده می دیدم ؛ هرچند هنوز حضور دشمن متجاوز را حس می کردم و گلوله هایشان از کنار سر و صورتم زوزه کشان می گذشتند...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت سیزدهم
🖌... از دور در سنتاپ گمرک خرمشهر قشنگ دیده می شد ؛ بزرگ بود و باز. عراقی ها جلوی درب دژبانی زده و یک مسلسل ضدهوایی هم کنارش مستقر کرده بودند. جلو رفته و از شر رگبار گلوله ها به بالای ساختمانی رفته و خیلی یواش و با احتیاط از روی پشت بام ها شروع به پیشروی کردیم . ۱۰۰ متری با درب گمرک فاصله داشتیم که ناگهان یک عراقی التماس کنان خودش را به ما رساند و تسلیم شد و درست کنار من ایستاد. سلاح و مهماتی همراه نداشت و چون خودش تسلیم شده بود خیلی با محبت و مهربانی باهاش برخورد کرده و از صورتش بوسیده و گفتم : برو به بقیه هم بگو بیایند تسلیم شوند.
حرفهایم را اصلأ نفهمید. از لحظه ورود به شهر یک روحانی جوان به جمع ما اضافه شده بود؛ عمامه به سر داشت و لباس رزم پوشیده بود. فارسی حرف می زد. یک بلندگوی دستی هم دستش بود که هر کجا میرفتیم با خودش می آورد. نه اسمش را پرسیده بودم و نه اینکه مال کدام یگان و لشگر است. دیدم اسیر عراقی از حرف هایم چیزی نمی فهمد. آن رزمنده روحانی را صدا کرده و گفتم : می تونی به این حالی کنی که برود به بقیه نیروهای عراقی بگوید که از داخل گمرک خارج و تسلیم شوند.
رزمنده روحانی شروع کرد با عراقی عربی حرف زدن. دیدم خیلی خوب عربی حرف می زند. حرفهایم را به اسیر عراقی گفت. او هم سریع برگشت و به سمت گمرک رفت . همانجا ایستاده و منتظر عراقی ماندیم . پنج دقیقه نکشید که دیدیم حدود سیصد نفر عراقی هر کدام یک گونی خالی سفید در دست به سوی ما می آیند . گونی های سفید را به نشانه تسلیم شدن تکان می دادند و فریاد می زدند: الله اکبر…الدخیل…
بعضی هایشان کلت کمری داشتند. همه را خلع سلاح کردیم. فرصت دست دست کردن نبود. همه را به ستون کرده و به طرف عقبه حرکت شأن دادیم و یکی از بچه ها را هم بالا سرشان گذاشتم تا ببرد تحویل شان بدهد. (سردار شهید) حمید باکری هم از خیابان دیگری خودش را به درب سنتاپ گمرک رسانیده بود. حرکت کرده و خواستیم از دژبانی گمرک رد شویم که از داخل گمرک به طرف مان تیراندازی شد. تیراندازی ها در حدی نبود که زمین گیرمان کند و همانطور تیراندازی کنان وارد محوطه گمرک شدیم. ساعت حدود ده صبح بود. اول تعدادمان کم بود اما بعد چند نفر از نیروهای زنجان را آن اطراف پیدا کردیم؛ از جمله آقای محمد اسماعیلی که بعدها جانشین سپاه منطقه زنجان شد. آنجا معاون یکی از گردان های عمل کننده بود. ایشان هم از خیابانی دیگر خود را به گمرک رسانیده بود. کمی با هم خوش و بش کرده و جریان اسرای عراقی را گفتم که خودشان تسلیم شدند. ایشان هم گفتند که ما هم تعداد زیادی اسیر گرفته و به عقب فرستادیم.
در امتداد اروند به طرف سالن های اصلی و بزرگ گمرک رفتیم. حمید آقا باکری اول ستون بودند و من هم پشت سرش راه می رفتم. حدود سیزده نفری می شدیم . درگیر که می شدیم بچه ها پراکنده می شدند و بعد از پایان نبرد دوباره همدیگر را پیدا می کردیم و به راه خود ادامه می دادیم.
همانطور که راه می رفتیم به خاکریز عراقیها که در امتداد اروند زده شده بود نگاه می کردم که یکدفعه ستونی از نیروهای دشمن را از دور دیدم که از خاکریز رد شدند. سریع به حمید آقا گفتم ، گفت : برو ببین چه خبر است؟ بدو رفتم و نگاه کردم؛ حدود بیست یا بیست و پنج نفر از نیروهای عراقی در یک ستون تند و تیز می رفتند که به خیال خودشان ما را دور زده و از پشت سر حمله کنند . تعداد نفرات دشمن زیاد بود و من هم تنها بودم . شتابان برگشته و بقیه بچه ها را باخبر کردم . رفتیم به سراغ شأن و در یک درگیری کوتاه چند نفرشان کشته و چند نفری را هم اسیر گرفتیم.
آنروز در خرمشهر چنان عرصه را به نیروهای عراقی تنگ کرده بودیم که راه دیگری نداشتند؛ یا باید کشته می شدند یا اسیر. تعدادی هم از اروندرود می گذشتند. آنهایی که شنا بلد بودند فرار می کردند و کسانی هم که بلد نبودند در آب غرق می شدند. با خنثی شدن نقشه دشمن دوباره حرکت کرده و به پیشروی خود ادامه دادیم. در بین راه دوتا عراقی را دیدیم که سرگردان هستند ، آرام صدایشان کردیم و آنها هم خیلی آرام آمدند و کنار ما نشستند روی زمین. هر دو پیرمرد بودند و قیافه و هیکل شأن به آدمهای جنگنده و درنده نمی خورد. رزمنده روحانی آنها را به حرف کشید و پرسید که از کجا آمده اند و به کجا می روند. گفتند: ما جیش الشعبی هستیم....
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت چهاردهم
🖌... هوا گرم بود و ما هم شدیداً تشنه و گرسنه بودیم. از شدت تشنگی زبان در دهانم نمی چرخید و واقعاً از تک و تا افتاده بودم. در عملیات ها وقتی به سنگرهای عراقی می رسیدیم معمولا خورد و خوراک پیدا می کردیم؛ نانهای فانتزی تو سنگرهاشان پیدا می شد که زیاد قابل خوردن نبود ولی از شیر خشک ها و کنسرو ماهی و گوشت که بسته بندی شده بودند و امکان مسموم کردنشان نبود می خوردیم. در خرمشهر هنوز چنین فرصتی برایمان مهیا نشده بود. عطش بدجوری اذیت مان میکرد. البته فقط من تنها نبودم ، همه بچه ها چنین وضعی داشتند. پرس و جو کردیم یکی از رزمنده ها نصف قمقمه آب داشت. در حدی بود که فقط گلویی تر کنیم. قرار شد روحانی آب را بین همه تقسیم کند. به هر نفر به انداره در قمقمه می رسید. اولین نفر هم من بودم. وقتی آب را به دهانم بردم یکی از عراقی ها دهانش را باز کرد و گفت : «ماء…ماء…»
او هم تشنه بود و از شدت تشنگی له له می زد. آب را نخورده و درب قمقمه را دادم به حمید آقا باکری و گفتم : من نمی خورم.
حمید آقا هم بلافاصله قمقمه را از دست برادر روحانی گرفت و به عراقی داد. او هم گرفت چند جرعه خودش خورد و چند جرعه هم دوستش. آب قمقمه تمام شد. آب را که خوردند تازه فهمیدند ما چه ایثاری کرده ایم. برادر روحانی هم تفهیم کرد که ما خودمان تشنه بودیم ولی آب را نخوردیم و به شما دادیم. انگار فهمیدند که طرف حسابشان چه کسانی هستند. آنها شهرهای ما را اشغال کرده بودند و حالا به عنوان متجاوز از شهرمان بیرونشان می کردیم. اما با این وجود آبی را که در نهایت تشنگی ، خودمان می توانستیم بخوریم و رفع تشنگی کنیم ، نخورده و به آنها دادیم . اینها همگی ناشی از آموزه های مکتب ما بود. این رفتار ما به قدری در این دو نفر تاثیر گذاشت که به حال گریه گفتند : ما می خواهیم همینجا شیعه بشویم.
به همدیگر نگاه کرده و لبخند زدیم. برادر روحانی هم با خوشرویی تمام از پیشنهاد عراقی ها استقبال کرد و گفت: من هر چه می گویم تکرار کنید.
کلمه شهادتین را به شیوه شیعیان گفت و آنها هم تکرار کردند. حدود ده دقیقه در دل صحنه جنگ در خرمشهر یک صحنه بسیار زیبای معنوی شکل گرفت و کل فضا را برای ما عوض کرد. هیچ کدام فکر نمی کردیم با ایثار نصف قمقمه آب چنین چیزی صورت بگیرد اما حالا که پیش آمده بود همه راضی بودیم.
برادر روحانی از این دو اسیری که شیعه شده بودند پرسید : بقیه نیروهایتان کجا قایم شده اند؟
گفتند : داخل سالن ها پر از عراقی است.
به طرف سالن ها نگاه کردم. جلوی سالن ها دو ردیف خاکریز زده بودند. از پشت خاکریزی که جلوی سالن ها بود پارچه های سفیدی به نشانه تسلیم شدن تکون می دادند. با دست اشاره کردم که بیاید ، کسی نیامد. با خودم گفتم اینها که می خواهند خودشان را تسلیم کنند پس چرا نمی آیند؟
احتمال دادم که می ترسند. از پشت خاکریز بیرون آمده و به طرف عراقی هایی که می خواستند تسلیم شوند حرکت کردم. کف گمرک آسفالت بود و جلوی خاکریز سیم خاردارهای حلقوی کشیده بودند. از وسط دو خاکریز و سیم خاردارها می رفتم که عراقی ها را وادار به تسلیم کنم. در بین راه یکدفعه به طرفم تیراندازی شد. تیراندازی از سمت آنهایی بود که پارچه های سفید تکان می دادند و می خواستند خودشان را تسلیم بکنند. حالا دیگر از پارچه های سفید خبری نبود. همگی اسلحه به دست گرفته و به سمت مان شلیک می کردند. فهمیدم که اینها می خواهند کلک بزنند.
شتابان برگشته و با خیزی بلند افتادم کنار خاکریز و شروع به عقب نشینی کردم. از میان سیم خاردارها رد می شدم که پایم گیر کرد به سیم خارداری و هر چه هم تقلا کردم نتوانستم پایم را از سیم خاردار رها کنم. بچه های خودمان متوجه شدند که گیر افتاده ام. برادر رزمنده جعفر کرمی تند و تیز به کمکم آمد و پایم را از سیم خاردار جدا کرد و برگشتیم پشت خاکریز خودمان و نرسیده حمید آقا باکری پرسید: پس تو چرا اینجوری میکنی؟
گفتم: خُب نیامدند.! آنها می خواستند تسلیم بشوند ، من هم رفتم بیاورمشان که نیامده و شروع به تیراندازی کردند.!
حمید آقا رو به روحانی رزمنده کرد و گفت: با بلندگو به عراقی های داخل سالن ها بگویید ، فقط یک ربع فرصت دارند که خودشان را تسلیم کنند . بعد آن همه سالن ها را منفجر خواهیم کرد....
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab
💢 #فاتحان_خرمشهر
✍ خاطراتی بسیار زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_المقدس ( آزادی خرمشهر )
💠 قسمت پانزدهم
🖌... روحانی رزمنده سخنان (سردار شهید) حمید باکری را با بلندگو و به زبان عربی گفته و منتظر عکس العمل عراقی ها ماندیم .
با خودم گفتم : با چی منفجر می کنیم؟ ما که هیچ چیزی برای انفجار سالن ها نداشتیم !؟ بلافاصله به ذهنم رسید که حتماً حربه ای زیرکانه برای فریب نیروهای وحشت زده دشمن زده . در آن شرایط دشوار برخورد حمید آقا از موضع قدرت، ترس را ریخت تو دل عراقی ها.
خدا خدا می کردیم که بیایند تسلیم شوند . پنج دقیقهای گذشت هیچ خبری از عراقی ها نشد. ته دلم شور می زد. روحانی هم دقیقه به دقیقه اعلام می کرد ۱۰ دقیقه ماند…۸ دقیقه…
دقیقه هفتم بود که ناگهان در سالن ها باز شد و جمعیت بسیار زیادی یکدفعه بیرون ریختند؛ شاید چیزی حدود سه هزار نفری می شدند. از دیدن آن همه جمعیت واقعاً دهانم باز مانده بود. با خود گفتم: خدایا ! این به غیر از لطف و عنایت شما نمی تواند چیز دیگری باشد!
این یکی از زیباترین صحنه های عملیات بیت المقدس بود. ما حدود ده یا دوازده نفر بودیم. بقیه نیروها هم پراکنده بودند. هر چند نفر در یک خانه و یا خیابانی درگیر بودند و عمده نیروها هم رفته بودند به سمت مسجد جامع شهر. حدود سه هزار نفر یک جا بیرون آمدند. همگی شعار می دادند : «الله اکبر!»
زیرپوش سفید به تن داشتند و گونی سفیدی به نشانه تسلیم در دست گرفته بودند. نظامی بودند و با نظم و ترتیب گروهان به گروهان و به ردیف نشستند روی زمین.
حالا مانده بودیم این همه اسیر را کی به عقب ببرد. اما آنها دیگر اسیر شده بودند و کاری از دست شان برنمی آمد. راه را نشان دادیم و گفتیم که بروید تا برسید به جاده اهواز- خرمشهر . پیاده راه افتادند. ستون بسیار عظیمی بود. شعار میدادند و فقط می خواستند زنده بمانند. دو نفر از بچهها را همراهشان فرستادیم تا ببرند و تحویل شأن دهند. حوالی ساعت یک ظهر بود که آنها را فرستادیم عقب. ده نفری مانده بودیم و دیگر فاصله ای هم با نهر عرایض نداشتیم.
گمرک را تصرف کردیم. تصرف گمرک پایان عملیات فتح خرمشهر بود. دیگر خرمشهر در دست ما بود. سقوط گمرک و به اسارت درآمدن حدود سه هزار نفر از دشمن به صورت یکجا شور و شعف را به اردوگاه نیروهای اسلام آورد. هرچند شهر به طور کامل پاکسازی نشده بود و پاکسازی خانه ها و بعضی مراکز تا دو سه روز بعد هم ادامه داشت. عراقی ها می آمدند و تسلیم می شدند ولی اینها اهمیتی نداشت عمده کارها تمام شده بود.
کنار شط زیر یک واگن قطار عراقی ها سنگری ساخته بودند که همین سنگر شد مقر موقت ما. هوا بسیار گرم بود و ما هم تشنه. از صبح یک قطره آب هم نخورده بودیم. همه جا چشمم به دنبال آب بود. در سایه واگن نشستم.
وقتی نشستم تازه فهمیدم چقدر خسته ام. درگیری ها تا حدودی فروکش کرده بود. کنارم پتویی روی زمین افتاده بود وسوسه ام کرد کمی دراز بکشم. دست به پتو زدم نرم بود مثل بالش. ساعت یک و پانزده دقیقه ظهر بود. سرم را گذاشتم روی پتو و زیر تیغ آفتاب سوم خرداد خرمشهر دراز کشیدم. بی خیال دشمن و تیر و ترکش. از شدت خستگی و تشنگی بیحال شده بودم. (سردار شهید) عبدالله بسطامیان هم آمد و کنارم دراز کشید.
حدود ۵ دقیقهای خوابیدیم. یک لحظه حس کردم که پتوی زیر سرم آرام آرام بالا و پایین می رود؛ مثل اینکه کسی نفس می کشد. شک برم داشت از جام بلند شده و نشستم . پتو را کنار زده و دیدم که یک سرباز عراقی زیر پتو پنهان شده است. یک چشمش باز بود و یک چشمش بسته. سرم را گذاشته بودم روی شکم عراقی. مواظب نفس کشیدنش بود اما لو رفت. شاید هیچ وقت فکر نمیکرد که یک ایرانی بیاید و سرش را درست بگذارد روی شکم او و این گونه لو برود. به تته پته افتاد . اسیرش کرده و فرستادیم رفت عقب. از سوراخ سنبه ها عراقی ها را همینطور بیرون می کشیدیم.
هنوز از فکر و خیال اسیر عراقی بیرون نیامده بودیم که سر و کله بالگرد دشمن بالای سرمان پیدا شد . دو سه تا موشک به نزدیکیهای ما زد و چند نفر هم تلفات گرفت. دوباره چرخی در آسمان زد و برگشت پشت به ما ایستاد. چون همیشه از عقب موشک هایش را رها می کرد ، فهمیدم می خواهد موشک بزند.
گفتم: مصطفی الان می زند.
مصطفی آرپی جی را برداشت و دوید بالای خاکریز و بلافاصله هم شلیک کرد. موشک درست رفت و به جایی خورد که موشک ها از آنجا بیرون می زد. با انفجار موشک بالگرد شروع به چرخ زدن کرد و با کله به داخل رودخانه اروند سقوط کرد...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو از فرماندهان سلحشور و حماسه ساز #استان_زنجان در دوران دفاع مقدس
#دفاع_مقدس
#عملیات_بیتالمقدس
#فتح_خرمشهر
#رزمندگان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
#ما_تا_آخر_ایستاده_ایم
✅ کانال #دل_باخته
🇮🇷 @pcdrab