eitaa logo
پدر فانتزی خاورمیانه🥰
161 دنبال‌کننده
19 عکس
3 ویدیو
0 فایل
『پدر فانتزۍ خاورمیانـھ🌱!』 ↜مومنم کردۍ به عشقُ و جا زدۍ تکلیف چیست ؛ بر مسلمانۍ که کافر مۍ‌شود پیغمبرش ... کۍ مۍرسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویۍ جانا♥️🌱↝ 📧 : @pedarfkhn پیام ناشناس داری بفرست اینجا👇 ✉ : https://abzarek.ir/service-p/msg/1053257
مشاهده در ایتا
دانلود
👇👇👇👇👇👇👇
تقدیم به پسران پاکِ سر زمینم🤗 : وقتی بزرگ می‌شی قدت کوتاه می‌شه👨‍🦽 آسمون بالا می‌ره و تو دیگه دستت به ابرها نمی‌رسه و برات مهم نیست😔 که توی کوچه پس کوچه‌های پشت ابرها ، ستاره‌ها چطور بازی می‌کنن😞 اونها اونقدر دورند که تو حتی لبخندشون رو هم نمی‌بینی😥 و ماه ،🌛 همبازی قدیم تو اِنقدر کمرنگ می‌شه🌚 که اگر تمام شب رو هم دنبالش بگردی پیداش نمی‌کنی🌑☁️ پسرای گل🌺 حالا شما مرد شدید ... حالا دیگه دامنی به نرمی گل رو احساس نمی‌کنید ، تا سرتونو روش بذارید ... دیگه آغوشی نیست که خودتونو غرق عاطفش کنید آغوشی که بوی بهشت رو ازش بشنوید و دست خدا رو روی سرتون احساس کنید و گوله‌ی برف غلتان چشماتون رو پاک کنه ...🥺😢 حالا دیگه مرد شدید حالا با گوشه‌ی پیرهنتون باید شبنم چشماتون رو پاک کنید توی تنهایی‌هاتون صندوقچه‌ی غم و بغضهاتون رو هِـــــق بزنید😭 بشکنید و بَند بزنید بُلور دلتون رو💔 ولی یادتون باشه بیرون اون تنهایی ممتد شما مرد شناخته میشید🧔 وقتی از اون اتاق بیرون میاید ، در رو روی پسر بچه‌ی قصه‌ی پر غصه ببندید اونو زندانیش کنید ، به زنجیر بکشید و در جَبر انفرادی جهان محبوسش کنید نگذارید ... نگذارید که پا به دنیای بی‌رحم بگذاره ... تنبیهش کنید دستشو داغ کنید که ... ولی اگر روزی ستاره‌ی دنباله‌دار💫 دستی آغوشی شونه‌ای رو ، از آسمون براتون هدیه آورد حواستون باشه ؛ خدا اون فرشته رو نازل کرده که لحظه به لحظه با دیدنش به یادش بیوفتید و از خدا تشکر کنید و خدا با این هدیه‌ی نازنین ، مسئولیت سنگینی رو به روی دوش شما گذاشته؛ و اون محافظت با جون و دلتون از گلبرگ و تُنگ وجود اون فرشته‌ست🧚‍♀️ حالا ... حالا دیگه دست لطیفی رو که میگیرید ، باید گرم و محکم فشار بدید حالا دیگه باید جلوی دریای بغضتون سد بزنید باید تو راه خونه یا تاریکی شب بارون بزنید باید درد و غمهاتون رو با یه فنجون قهوه‌ی تلخ قورت بدید ... باید دستتون رو دور قوس کمرش بند کنید باید شونتون رو تکیه‌گاه دختر بچه‌ی ستاره چین کنید باید هاااای نفسهاتون رو تو مُشت کوچیک و ظریف دختر رنگین کمون بِدَمید باید دستشو گرم و محکم فشار بدید باید پشتش مثل کوه وایسید باید ... و تو ای فرشته‌‌ی امید ای فرستاده‌ی خــــــــدا تو آمدی و شده‌ای ماه آسمان تاریک پسر قایقران اومدی مَرهم و مَحرم قلبی باشی❤ اومدی ماه شب چهارده باشی تو اومدی ماه شب چاره‌اش باشی اومدی رخت شادی برای قلب مغمومش باشی و ندای حق بر شما که پشت به پشت هم بدید و بسازید بهشتی رو که خدا بهتون وعده داده بهشت هم باشید👫 کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
فصل اول : ↬↬ حـــیــــــــراıllıllıنــــــی ↫↫ به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه 💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 📚
... ادامه : چند وقتی گذشت با هزار و یک فکر قطاروار🚃🚂 با حال داغون و زارم می‌رفتم سر کار ، دانشگاه ، هیئت ، مسجد... برای بی‌خیالی با رفقا چند تا مسافرت رفتم مشهد ، شمال و ... فکرمو با خوندن کتاب مشغول می‌کردم نمی‌تونستم با خودم خلوت کنم که تصویر و خاطرش، نمک فکرم شده بود فشار و ضربانم بالا میرفت و تنها تسکین حالِ بدم فرار از لحظه‌هایی بود که هِی تکرار میشد اگر تنهایی بِهم هجوم میاورد و راه چاره‌ای نداشتم ، میزدم به خیابون و دیوانه‌وار رانندگی می‌کردم فقط در این ایام که مسجد می‌رفتم ، صحبتهای حاج آقا طهرانی بود که مرهم قلبم بود ؛ که میگفتن : ... عالَم عشق است هر جا بنگرى از پَست و بالا سایه عشقم که خود پیدا و پنهانى ندارم هرچه گوید عشق گوید، هرچه سازد عشق سازد من چه گویم، من چه سازم، من که فرمانى ندادم ... عشق مَرکب راهوارى است که او را به محبوب مطلق می‌رساند و با گذر از فهم نیست‏هاى هست نما، خود را از قید و بند ما سِوى الله می‌رهاند و از هرگونه کثرت‏‌ طلبى و شرک رها می‌سازد و به حقیقت توحید رهنمون می‌شود. و هنر انسان شدن در فهم این حقیقت است. عین القضاة همدانى معتقد است که هرکس عاشق نیست، خود بین، پُرکین و خود رأى است و آرزو می‌کند که اى کاش همه جهانیان عاشق بودند تا همه زنده و با درد بودند ... . . . صبح روز جمعه لباس ورزشیمو پوشیدم پیاده رفتم پارک محل ورزش کنم کمی دوئیدم و با وسایل ورزشی پارک تمرین کردم ولی بی‌تمرکزیم انگیزه و انرژیمو گرفته بود تمرین رو رها کردم رفتم نونوایی دو تا بربری کنجدی گرفتم برگشتم خونه سر میز صبحونه خسته و بی‌حوصله و بی‌میل سرم پایین بود و نگاهم به استکان شکر ریختم تو استکان چایی، با قاشق چایی‌خوری بِهَمش میزدم و با گرداب شیرینش داشتم غرق چهرش میشدم🥺 غرق چهره‌ی ماهش😍 صورتمو بردم جلو صورت ماهش گونمو گذاشتم روی خرمن گندم گونش🥰🥺 چشمامو بستم😌 صدای کوکش تو سرم اکو می‌شد نت به نت🎶 اکتاو به اکتاو نمی‌دونید حالم چه حالی بود متوجه نمی‌شید ... نمی‌دونید نمی‌دونید ...😭🔥 با دست راست چایی رو هَم میزدم و نوک انگشتای دست چپم آروم و روان ، سطح میز رو موج سواری می‌کردن کلاویه به کلاویه احساس لعنتیم احساس بی‌وجدانم شمشیر رو از رو بسته بود⚔ ساعتی نبود که به قلبم یورش نبره💘 کاخ قلبم بی ملکه داشت سرنگون می‌شد بارش تیرهای احساسات بود که داشت دیوار دژ قلبم رو فرو می‌ریخت ، احساساتی که نیاز به جواب داشتن📜 زندانی قصری‌ بودم که بی‌حضور معشوق سیاه چالم بود و داشت رو سرم آوار می‌شد می‌کوبیدم خودمو به در و دیوار می‌کوبیدم خودمو به زمین و زمان ... پسرم (....) (....) جانم ، بسه حل شد عزیزم (....) جان ،پسرم حاج خانم وقتی فهمیدن من حواسم نیست دست گرمشون رو گذاشتن روی دستم که ناگهان دستم وایساد از رویا پریدم چشمامو باز کردم تو حال خودم نبودم سرمو با تعجب بالا آوردم، مثل اینکه از خواب بیدار شده باشم متوجه محیط نبودم همه با تعجب نگام می‌کردن مادر جان گفتن : خوبی (....) جانم؟ چاییتو ریختی عزیزم نگاه کردم دیدم انقدر تند هَم زدم که نصف چایی ریخته روی میز قلبم انقدر تند میزد که می‌خواست وایسه😟😨 هنوز گُنگ بودم معذرت خواهی کردم و گفتم الان تمیزش می‌کنم خواستم پاشم که حاج خانم ممانعت کردن گفتن : چیزی نشده، خودم تمیز می‌کنم، بشین صبحونتو بخور یه چایی دیگه برام ریختن و با دستمال میز رو تمیز کردن یه چند لقمه‌ای صبحونه خوردم تشکر کردم حاج خانم گفتن : چیزی نخوردی که عزیزم ، می‌خوای برات چیزی درست کنم؟ گفتم : نه ، سیر شدم ممنون ... خواستن که بهم بیشتر تعارف کنن و نون ، پنیر ، کره و مربا رو کشیدن جلوم که گفتم : نه واقعا سیر شدم میل ندارم ، خدا برکت بده به سفره حاج آقا ... منی که ورزشکار بودم اشتهام نصف شده بود... رفتم اتاق در رو بستم فکرش زمزمه‌ی ذره‌ ذره‌ی وجودم شده بود؛ نشستم پست میز مطالعه‌ام زمان ایستاده بود فضا زمان منو به خلسه‌ای عجیب می‌کشه بی اراده دست می‌برم کشو رو باز می‌کنم و یه برگ کاغذ بر میدارم📄 به یاد قدیم دست به قلم شدم...🖋 تو سرم جهانی دیگر جریان دارد می‌نویسم جریان سرخ رود خروشانم را به روشنی نور بر سفیدی برف ؛ ط واسه من عشقی نفس❤ اصلا جز ط به کسی ،حسی ندارم دلم به ط خوشه عزیزم😍❤ ط تا آخر عمر واسه منی خوشگلم💯 ط صاحب قلب و احساس منی💯 ط رو دوستت دارم عزیزِ جونم💯❤ با ط همه‌ی روزا عالی میشن بودنت باعث خوشحالیمِ جونم ط رو دوستت دارم جونِ دلم نمی‌تونم یه روز رو بی ط سر کنم دلم می‌خواد ط رو عاشق‌تر کنم می‌خوام ط فقط باشی باهام❤🌱 ط فقط باشی و باشی و باشی باهام...🥺💔😫 ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
قلمو با تمام ناراحتی و غم گذاشتم روی کاغذ بغضم ترکید مثل سدی شکستم زدم زیرِ گریه😭 دیگه واقعا باورم شده بود که همون زمانی که اومد تو آغوشم ، قلبمو از سینه‌ام کنده با خودش برده💞💘 نمیدونم من فقط اینجوری شدم یا اونم اینجوری شده...؟! یعنی اونم به من همین حس رو داره؟! یعنی اونم دلش مثل من لرزیده؟! یعنی اونم دنیا دور سرش میگرده؟! یعنی ... . . . به خودم اومدم و نهیب زدم ؛ تو سرم داد زدم گفتم : چِت شده مَرررد؟؟؟!!😠 داشتم مقاومت می‌کردم و همین باعث میشد تنها سرباز این جنگ پادشاه دلم باشه، کبود و زخمی و شکسته ... و تنها دشمنم ؛ دختری بود که حالا شده ملکه‌ی قلبم ... گوشیم زنگ زد ولی توجهی نکردم رفتم روی تخت دراز کشیدم در اتاقم زده شد گفتم : بله حاج خانم بود گفتن : (....)م گفتم : مادر جان بفرمایید در اتاق رو باز کردن اومدن داخل در رو بستن پاشدم گفتم : بفرمایید ؛ با دست اشاره کردم که روی صندلی بشینن گفتن : راحت باش عزیزم، بشین اومدن سمت کتابخونم و کتابامو ورنداز کردنو یه کتاب برداشتن گفتن : چخبرا؟خوبی؟ گفتم : سلامتی شما تاج سر، تا بوده و هست سایه شما و حاج آقا بالایِ سر ما باشه نازنین ... با تبسمی مادرانه گفتن : بمونی برام گل پسر ... 🥰 نشستن روی صندلی مطالعه‌ام و همین طور که داشتن کتاب نظام حقوق زن در اسلام رو ورق میزدن ، پرسیدن : از کارت چه خبر؟ رو به راهه ، داییت خوبه؟ گفتم : همه چی خوبه ، دایی جان هم سلام می‌رسونن... همینجور که سرشون تو کتاب بود گفتن : خب از دانشگاهت چه خبر؟ کلاسات؟ مشکلی پیش نیومده؟ همه چی خوبه؟ گفتم : نه چه مشکلی مثلا؟ کلاسای ترم جدید به منوال سابق برقراره ... وقتی فهمیدن گل پسرشون مثل همیشه توداره و حرفی ازش در نمیاد😅😊😇 ، لبهاشون کمی فشرده و کشیده شد ، گوشه‌های لبشون به سمت بالا زاویه گرفت ؛ تبسمی ریزی کردن و سرشون رو بالا آوردن با چشمای کمی جمع شده و متمرکز ، از پشت عینک نگاه نافذی کردن؛ از اون نگاه‌هایی که ته دل تاریکی رو هر مادری می‌بینه و می‌خونه ...😏 گفتن : هیچی ، پس به سلامتی ان شا الله ( اون لحظه نفهمیدم این جمله یعنی چی؛ ولی دستمو خونده بودن😅🥲😉🙃🤭🤣، منه خِنگ پیروزمندانه مثلا به روی خودم نمیاوردم چِمِه و کسی متوجه نشده😆😅😅) ... خیلی خب ... این کتاب پیش من باشه ... حاج خانم بلند شدن به سمت در اتاق بیرون برن، منم بلند شدم که برگشتن با حالت خاصی که مُرَدد بودن گفتن : کاری با من نداری پسرم؟ گفتم : نه مادر جان، عرضی نیست منت گذاشتی سلامت باشید در رو بستن نشستم روی تخت هوا رو از دهنم دادم بیرون دراز کشیدم دستمو گذاشتم رو پیشونی باز گوشیم زنگ زد، بی اهمیت بودم چشمامو بستم و خوابیدم ... ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
تقدیم به دخترای سر زمینم 🌹🤗👌🍃
تقدیم به پسرای سر زمینم 🥺🤌😍🤗🥲🍃
فصل اول : 💖💘 دلـ♡ـبــــاخـــتــــღ 💘💖 به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه 💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 📚
... ادامه : یک ساعتی حدودا گذشت شایدم دو ساعت🤷 زمان از دستم در رفته بود🕙🏃‍♀️ در اتاقم زده شد شیرینی خواب زیر زبونم بود که در اتاق باز شد خواهرم بود گفت : (....) جان دم در دوستت رضا منتظره همینجور که داشتم زیر چشمی نگاه می‌کردم گفت : میگه چند بار زنگ زده پیام داده بهت که جواب ندادی با صدای بم  و گرفته گفتم : نگفت چی‌ کار داره؟ گفت : نه ، گفتش کارت داره ... گفتم : باشه ، بگو الان میاد ... در رو نیمه باز گذاشتو رفت با کرختی پاشدم نشستم رو تخت گردن و دستامو به چپو راست کشیدم آرنجم رو پام بود سرم پایین ، با دست گردنمو ماساژ دادم بلند شم وایسادم دو تا حرکت کششی انجام دادم رفتم از جا لباسی پیرهنمو برداشتم تو راه پیرهنو پوشیدم در رو باز کردم رفتم دمِ درِ کوچه، در رو باز کردم دیدم بعلللله آقا رضا هست خندید گفت : سلام آقا (....) ساعت خواب؟! خسته نباشید لنگ ظهره، چرا گوشیو جواب نمیدی؟! ...🤨😶 حوصله جواب دادن نداشتم ولی رضا چون بچه‌ی پیگیر(سیریش😅🤣) و خوب و شوخیه، چاره‌ای جز خوش و بِش باهاشو نداشتم💁 وگرنه با یه خداحافظی خوشحالش می‌کردم😁 گفتم : جای شما داشتم کشیک می‌دادم تو خواب؛ روز جمعه‌ای اگه بذارید استراحت کنیم😑😒😬 گفت : اووووف حالا کسی ندونه فک میکنه کوه می‌کنی دلاور😉🤪 تشکر ویژه که جای بنده کشیک خواب میدید برادر ولی کمه ... با سرش به سمت راست که تو دیدم نبود اشاره کرد سرمو آوردم بیرون دیدم 😶😐 بعلللللللللهههه یه لشگر کشی اساسی کرده، سه تا ماشین پر ... بر و بچ رفقا از تو ماشین دست تکون دادن یکیشون سعید بود، با کله از پنجره اومد بیرون بلند گفت : سلام حاج (....)🤗 دست تکون دادم و زیر لب گفتم : سلام و زهره مار ...😆 برگشتم به رضا گفتم : اینا اینجا چی میگن؟ با خنده گفت: داداش منتظر بلبل گروه بودن که تو خواب زمستونی فرو رفته،اومدیم بیدارش کنیم ببریم چِرااا...😐🤣 بِهِش گفتم بلبلو میبرن باغ، من خرسم تو خواب زمستونی یا گوسفندم، میبرینم چِرااا🤨😬😒 لعنتی داشت میخندید😆 متوجه شدید؟ داشت میخندید😬😡 حرصم گرفته بود از این شوخیهای بی‌جاش، آخه الان موقعشه تو این وضع و حال، حالا چی بهش بگم🤔 تو فکر بودم که گفت: بپر بریم با جدیت و تعجب گفتم: حالا باغ میبرید یا چِرااا؟! گفت: جای شما رو تخم چشم ماست، حالا یا باغ یا چِرااا بعد این جمله زد زیر خنده🤣 لامصب نخند حرصمو در نیااارااا تا دید من عکس‌العملی نشون نمیدم گفت: نترس بابا، جای بدی نمیریم، فقط بجنب که دیر نشه... جدی‌تر گفتم: کجا؟ اونم جدی گفت: برو ادا حال بدارو در نیار، لباساتو بپوش، داریم میریم دربند، یهویی شد، گفتیم بدون تو مزه نداره، تلفنتم که جواب نمیدی؟! با اکراه و بی‌حالی گفتم: رضا جان ان شا الله دفعه‌ی بعد... امروزو نیستم... از من مخالفت و از اون اصرار ، دیدم هیچ جوره راه نداره و دست بردار نیست...😬 گفتم پس واسا آماده شم بیام با خنده گفت: داداش شما همینجوریشم خوشتیپی نیازی به آماده شدن نداری😆 خندیدم گفتم : باشه هر چی تو بگی ...😄 برگشتم خونه رفتم اتاق جوراب طوسیامو پام کردم شلوار پارچه‌ای خاکستری رنگمو پوشیدم پیراهن یشمی روشن یقه پهن رو تنم کردم دو پاف مارلی پگاسوس زدم کاپشنمو برداشتم ... از اتاق اومدم بیرون حاج خانم پرسیدن : کجا (....) جان روز جمعه‌ای؟ گفتم : بچه‌ها اومدن داریم میریم کوه ... تا اینو گفتم با دلسوزی مادرانه رفتن شال گردن و کلاهمو آوردن دادن بهم گفتن : هوا سرده سرما می‌خوری شال و کلاه بپوش منم بدون هیچ مقاومتی قبول کردم و گرفتم (چون رو تیپم حساسم ولی خب روی حرف پدر و مادر حرفی نمیزنم اگر مخالف حرف خدا نباشه) گفتم : چشم حاج خانم ، امری ندارید؟ گفتن خدا پشت و پناهت مراقب خودت باش عزیزم ، تو راهی چیزی نمی‌خوای؟... گفتم: نه عزیز جان، با بچه‌ها یه دست مادر جان رو بوسیدم و ایشون هم بوسه‌ای به سرم زدن نیم بوت مشکیامو پوشیدم خداحافظی کردم اومدم کوچه نزدیک رفقا شدم هر کی یه چی میگفت : _ بچه‌ها گلزار اومد ...😆😅 _ نه دادا خودِ آمیتاب باچانه ، فقط ریشوعه ...🤭😄 _ رضا از پشت فرمون گفت وایسید وایسید یه نگاه کرد گفت : خود ابراهیم هادیه ...😘🥰🥲 _ میذاشتید عروس خانم هم میومدن بعد تشریف فرما میشدید ،شادوماد...🤦😄 چندتا هم از ماشین اومده بودن بیرون ادای فیلمبردارارو در میاوردن و با گوشی فیلم می‌گرفتن...😆😅🤣😂 لعنتیا آبرومو بردن تو محل🤣 . . . با خنده و جدی و هیس و پیس کردن گفتم : آبرومو بردید تو محل، گمشید برید تو ماشین😬😅🤣 مثل اینکه دنبال جمع کردن مرغها باشم داشتم کیششون میکردم تو ماشین...🚘😆 🤣 خلاصه با همین مسخره بازیاشون منو سر کیف آوردن... سوار ماشین شدیم راه افتادیم ... نزدیک ظهر بود رسیدیم میدون کوهنورد ... ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
ماشینارو پارک کردیم و پیاده حرکت کردیم ... ناهارو بالا تو راه زدیم ... تو راه رفقا با هم گپ و گفت داشتیم و خوش می‌گذرونیدیم... یه جورایی از فکرم پاکش کرده بودم دختره‌ی آشوبگر رو ...😡😤 مسلط بودم به خودم... حالم میزون بود... . . . نزدیکای شب بود ‌که برگشتیم تو مسیر و نزدیکای میدون بودیم تو سکوت خودم بودم ...😔 از دور چشمم سرابی رو دید...!🧐😳 یعنی درست دیدم؟! چشمام دید و ای کاش نمی‌دید...😟😢 ای کاش اون لحظه اونجا نبودم ای کاش پام می‌شکستو امروز نمیومدم اونجا منی که تو این ایام ، تایم و مسیر رفت و آمدِ کار و دانشگاهمو جوری تنظیم کرده بودم که اونو نبینم، که دیگه روحم متشنج نشه که دیگه قلبم از طپش واینسته که دیگه بارون احساسات باریدن نگیره...❤ وایسادم خودمو کشیدم یه گوشه از دور نگاهش کردم😟😢 خودش بود ناز و نجیب🥺 مظلوم و بی‌همتا ...😢 مثل مروارید، تنهای تنها ؛⚪ افتاده تو صدفِ دلم، خدا خواسته و تو رو قِل داده تو قلبم چشمام سیاهی می‌رفت توان راه رفتن نداشتم قلبم تند میزد ، سنگ شده بود رگای گردنم از فشار داشت میترکید پاهام سنگین و شُل شدن توان وایسادن نداشتم نشستم... خودمو باخته بودم... خودش بود و نمی‌دونم همراهاش کیا بودن؟ خانوادش یا اقوامش...؟ ،داشتن می‌رفتن باغ بهشت... رفقا بعد چند لحظه که حدودا چند متری جلوتر رفته بودن متوجه عدم حضورم شدن برگشتن دیدن اوضامو... برگشتن اومدن، گفتن چی شده (....) زبونم بند اومده بود پیش خودم گفتم: خودتو جمع کن پسر، داری تابلو می‌کنی... به دلم گفتم کوتاه بیا بذار برای یه وقت دیگه کم طاقتی نکن دردت به جونم🥺😭 من دست تنهام به فکر تنهاییم باش ... درد دنیا رو به دوش می‌کشم اما غم عشق خونه خرابم می‌کنه نکن اینجوری با من عزیزم😭 نکن با من اینجوری دردت به جونم😣😭 تمام قدرتمو جمع کردم نفس عمیق کشیدم گفتم : هیچی ، یه لحظه احساس خستگی کردم ... ولی فکر نکنم همش همین بوده باشه تا بخوان حرفمو باور کنن ... چون ؛ چشمام برق غم خاصی گرفته بود ...🥺😔 رضا دستمو گرفت بلند کرد و با لحن شوخش گفت : اگر میدونستیم اینقدر سوسولی مجبورت نمی‌کردیم بیای، جواب حاج خانوم رو چی بدیم ... *میدونن حاج خانم روی من خیلی حساسه ... دختره و همراهاش رفته بودن داخل ... ما هم ادامه راه رو اومدیم پایین و رفتیم مسجد صاحب الزمان نماز مغرب رو اول وقت جماعت بخونیم . . . رسیدم خونه با رفقا خداحافظی کردم ... کلید انداختم اومدم داخل خونه سلام دادم حاج آقا تلویزیون خبر می‌دید : سلام پسرم ... حاج خانوم آشپزخونه بودن : علیک سلام، رسیدن بخیر عزیزم، خوبی؟ ... من : ممنونم مادر جان، عالی! ...😞💞 رفتم اتاق درو بستم، خسته و بی حال و داغون، افتادم روی تخت دو تا چشماش اومد جلوی چشمام🥺 خواستم بگم دوستت دارم💞 خواستم بگم دچارتم💘 خواستم ببوسمش ...😘 غرق شدم ... غرقِ گردابِ چشمایِ مشکیِ خمارش😍 . . . با خواب غم با جسم عریان این روح طوست شبها، همخوابمه حسی که بر می‌گرده هرشب، تنها عشقِ طوعه هیچ وقت نگفتم اشتباه شد، حتی یکبار می‌خوامت من ط رو، تو جشنِ بارون سلطانِ پاییز، بی سر زمین، تاجش طویی لبهایِ سرخِ طُ، هلالِ ماه، تو شبهای منه اسم طوعه مُهرِ سوگند کائنات این سوزِ سوختنِ سازم، می‌سازتم رفتی و رفتنت ، داغِ ، مذابِ این مرد نگاهش تا ابد به راهه کی فکرشو می‌کرد برگ زرد بُر بزنه حاکم از این به بعد پاییزه، بی‌حد و حصر آسمون بذار برات ببارم ببین چه فصلی دارم ببین چه بیقرارم ببین ... . . . (....) جان (....)م پسرم ... بیدار شو ... بلند شو نماز صبحه پاشو پسرم ، پاشو فدات شم خسته و کوفته ، چشمای کرختمو باز کردم صورت ماه مادرو دیدم که داشت با محبت نگام می‌کرد سلام کردم، گفتن پاشو نماز صبحتو بخون، ساعتت زنگ زده بیدار نشدی؟ اومدم ... دستم کاغذ مچاله شده بود ، روی زمین خودکار نشستم و کاغذ و خودکار رو گذاشتم کنار با همون لباسای بیرون خوابیده بودم با یه یاعلی بلند شدم لباسارو در آوردم رفتم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم بعد نماز رو سجاده نشسته بودم و کاغذ مچاله رو باز کردم عشقم بعد ط چقدر بد حالم به دیوانگی رسیده ساعاتم ولی باز هوای ط رو در سینه دارم دنیا اون یه جای دور و منم تنها خیلی قلبمو شکست اما هنوزم هواشو تو سرم دارم چند وقتی زدم تو فاز فراموشی ولی ... . . . ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
حضرات ، نظرات؟😍🌹🌱✌👆
سلام و درود تا لحظاتی دیگر متنی تامل برانگیز و تاثیر گذارقرار میدم حتما در آرامش و سکوت و تنهایی و حدالامکان رو به قبله و با وضو باشید هنذفری با صدای ۳۰ تا ۵۰ درصد گوش بدید ، گوش بدید و آرام بخوانید👌 حال دلتون خوب خوش🌱💝 از خدا براتون نور و آرامش طلب می‌کنم همراهان گرامی و بعد از اون حتما نظراتتون رو بگید فقط هنگام مطالعه و گوش دادن حال روحی مساعد و روان آسوده داشته باشید
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر شما💝 شبتون بخیر و اما بعد و اما عشق و اما جمعه‌ای دیگر که گذشت ...🥺😭💔 و اما بغضی خُفته و خفه کننده😣 و اما خیالی که درگیر شد ... و اما روحی که درگیر عشقی شد💘 و اما نفس‌هایی که به شمارش افتاد ... و اما تن و دستانی که از شرم حیا شبنمی شد و اما قلبم❤ و اما احساسم🌱 و اما چشمانم🥺 و اما روح زندانی من ...🕊 و اما او🌅 و اما تو و اما من و اما دلی که لرزید ...❤ و اما نهانی که آشکار شد و اما غزلی که سرودن گرفت و اما شانه‌ای که گرم تکیه شد و اما آغوشی که مملو از محبت شد و اما خنده‌ی ط و اما خلسه‌ی من و اما شب و اما لمس تو و اما آسمان و اما ستارگان و اما شباهنگ و اما شهابی که گذر کرد و اما کهکشان و اما آسمان آسمانی که تجلیگاه عشق است من ، به قرار شبانیمان ایمان دارم و حلقه‌ی اشکی که همینک چشمانم را به چشمان ط پیوند داده🥺 و اما غمی بلند ...🖤 و اما بغضی که شکست😭💔 و اما بارانی که از وجودم باریدن گرفت😭 و زبانی که ناتوان از بیان احساسات عمیقم است من از اعماق اقیانوس وجودم با جهان بیرون سخن می‌گویم من از جهان دیگر با شما سخن می‌گویم ... من ندای درون تو هستم من را با گوش جان بِشنو و از بطن خاک برخیز🌱 جلوه‌ی نورانی خدا را می‌بینی، در تک تک ذرات هستی برخیز و دستان کهکشانی آسمان را بگیر و همسفر راهی دور و مقصدی بی انتها باش خودت را آزاد کن از خاک بی ارزش خودت را به ساحل برسان مشتی از ستارگان برچین و سوار قایقم شو ... آنجا را میبینی ... آن افق روشن را در آن میان دیگر جامه‌ات را بُرون آر از قایق بیرون رو عریان و آزاد خویش را غرق کن در رویای پرواز در رویای آسمان نهان را بُرُون فِکَن ای مسافر بی‌بازگشت مسیر پر رهرو خودت را رها کن خودت را بِتِکان بالهایت را باز کن 🕊 پرشی کن بلند‌تر از ماه🌕 و آرام بگیر، در قلب من من به خیزی دیگر از تو، خزان میشوم بمان ... بمان و در قلبم ریشه کن بمان و صحنه‌ای بی‌بدیل را در افق رویداد، رقم بزن ای زیباترین مثنوی من و ای شاعرانه‌ترین غزل سروده‌ی من قلبم قلبم قلبم دریاب مرا و بِرَهان مرا به امید روزی که روحم به پروازی بی بازگشت به سوی معشوق و معبودی بی‌همتا و یکتا بشتابد و از این جسم پست و دون رهایی یابد در وحدت ارواح و در پیشگاه معبود روح‌هایمان همدیگر را به آغوش خواهد کشید و گرماگرم عشق ازلی و ابدی خواهیم شد به یاد او و به نام او یک جلد کلام الهی را بدست گرفته و به آغوشمان فشار می‌دهیم اشک و هق هق‌هایمان را می‌فشانیم دلتنگیهایمان را نجوا می‌کنیم دوری از او که نور است شاید کلامش مرا آرام کند و در پایان اشکهایمان را پاک و بی‌قراریهای بی‌امانمان را در سینه پنهان می‌کنیم و باقی بغضمان را می‌گذاریم برای وقتی دیگر که این درد ، که این بغض و این اشک تا زمان لقائش با ما همراه است. عَلَیکُم أنفُسَکُم؛ حواستان به خودتان باشد اَلَا اِنَّ اَوْلِیآءَ اللهِ لَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَا هُمْ یَخْزَنون آگاه باشید که دوستان خدا نه می‌ترسند و نه اندوهگین می‌شوند. پ ن : قلبم آکنده از درد رنج خستگی غم اندوه و عشق و عشق و عشق و ... هست گویی این سه حرف از جانب او مرا زنده نگه داشته است، گرمای این سه حرف را چه کسی چشیده؟؟؟؟ چه کسی خوانشی درست و فهمی عمیق از معنایی بلند دارد ...؟ من به طلوع نور و تابش عشق ایمان دارم من را دریاب ای تلالو هستی من را دریاب کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
سلام عرض ادب و احترام خدمت دوستان و همراهان همیشگی و دوستان و همراهان جدید متنی که پیش روی شماست، سرشار از احساساتی از اعماق وجودم هست برای نوشتن چنین‌ متنها و اشعاری انرژی روحی و روانی خیلی زیادی رو صرف می‌کنم. پیاله‌ایست از عمق دریای آسمانی من ، امیدوارم با قلب پاک و احساس و روح بلندتون درک کنید در ضمن نمیخواستم غمی در این متن باشه ولی اگر چنین احساسی بهتون دست داد و اشکتون جاری شد بدونید این غم و این اشک شیرین‌تر از هر لبخند و فرح و شادی هست شبتون بهشت🌱❤
سلام و درود مهم✋❣ شبتون بخیر همراهان عزیز🌺 از اینکه کمی فاصله پست‌های داستان چند روزی طول میکشه عذر خواه هستم ، به قلب بزرگ و رئوف و مهربونتون ببخشید😔 پستها و داستان (در وضعیتی که هر روز زیر سر و صدا و داد و فریاد و دشنام و شعارها و مرگ برهاااااا و .... داره شنیده میشه) از نوشته به متن دیجیتالی تبدیل میشه و چندین و چند بار ویراست و اصلاح روش صورت میگیره و تدوین میشه ، شخصیت اول داستان اسم مشخصی داره ولی جاش خالی گذاشته شده و شما میتونید اسم مورد نظر و مورد علاقتون رو قرار بدید، همینطور شخصیت مکمل خانم هم اسم انتخابی و مشخصی داره اما اگر دوست دارید اسم شخصیت مکمل خانم رو بنا بر سلیقه شما عزیزان تغییر بدم یا جای خالی بگذارم حتما پیام بدید بگید🙏 با دقت فراوانی ریزترین و جزئیترین مسائل از نگارش و انتخاب کلمات و رابطه جملات صورت میگیره ، ارتباطهای داستانی و احساسی به شدت روش کار میشه و سعی میشه بهترین روایت از شخصیت حقیقی داستان صورت بگیره ... از خدا می‌خوام حالتون خوب باشه🙏 آرزوی خوشبختی برای همه‌ی شما عزیزان💐 ارادتمند شما 🤗 نظراتتون رو به آیدی پایین بفرستید👇 ✼  ҉ َپیام بـہ اـבمین פּ نویسنـבه ҉  ✼ @pedarfkhn 👈 @pedarfkhn 👈
... ادامه : روز جمعه نعععع؟ آره درسته روز جمعه بود روز قبل الان صبح شنبس؟! ( حواسم نیس حواسم نیس منه عاشقِ دلباخته ...❤) حالم بد بود متوجه ایام نبودم ... سر میز صبحونه پدرجان و مادرجان نشسته بودن سلام علیک کردم صبح بخیر پدر جان: سلام آقا(....) صبح شما هم بخیر خوب خوابیدی؟ گفتم: خوب و سنگین ، خواب هفت پادشاه رو میدیدم...😄 پدرجان: ملکه‌ هم داشتی؟🤭 من: نه دیگگگگهههه من تماشاچی بودم و ملکه‌ها واسه از ما بهترون بودن...😃😁😅 پدرجان: تو خواب هم دستت تو حنا مونده، نتونستی محبوب رو پیدا کنی؟!😏 پسر جون سر به هوا نباش قرار نیست از آسمون برات ملکه بیارن دور و برتو ببینی دخترای خوبی هم پیدا میشن ...🤨 من:🤔😐 پدرجان فرمایشتون درست فقط بفرمایید کدوم دختر کدوم مورد؟ پدرجان: (....)جان دیگه من که نباید بگم، خودت میای و میری ، خدا دوتا چشم داده بهت پسرجان یعنی یه نظر هم ندیدی و خبر نداری؟؟!😒 من: نه والا من نمیدونم شما درباره‌ی کی صحبت می‌کنید؟!🙄 پدرجان: من که میدونم خودتم میدونی ولی خب باشه پدرجان بی معطلی گفتن: همین دختر حاج قاسم مدیر مجموعه فرهنگی ..... پدرش رفیق قدیمم هست از بچه‌های جنگ ، خانواده با اصالت و متدین ، دخترش هم فاطمه خانم ماشاالله خانمیه نجیب محجبه تحصیلکرده حقوق خونده ... حاج خانم مثل همیشه تو اینجور موضوعات که پای ثابت بودن گفتن: 😊😍 اتفاقا تو جلسات مادر و دختر رو همیشه می‌بینم ، عجب دختر نجیبو اصیل و ماهیه👌 با حجب و حیا🤩 ، چند باری هم با خود فاطمه جان صحبت کردمو مزه دهنشو چشیدم دختر خیلی خوب و خانمیه، ولی اگر آقازاده موافقت کنن همین امروز زنگ میزنم یه قراری میگذارم، جلسه‌ای همدیگر رو ببینیم ... من: 😶 بله متوجه هستم که ایشون دختر خانم نجیب و خوبی هستن ولی نظر و ملاک من چیز دیگه‌ای هست ...😑 حاج خانم: نظرت چیه عزیزدلم؟ تو که همیشه می‌گفتی دختر باید نجیب و با حیا و خانواده‌دار و خداشناس باشه ... غیر از اینه؟! من: نه غیر از این نگفتم ولی چیزی که من بیشتر رُوش تاکید دارم این هست که دختری که قراره یه عمر مونس و همراهم باشه؛ باید به دلم بشینه باید همدلم بشه ... باید عاشقش بشم و عشق و علاقم به دلش بیوفته...❤ ( با اینکه من همیشه رُک و بی رو دربایستی کلامم رو منعقد می‌کنم ولی اینجاهای حرفم بود که از حیا و خجالت در حضور حاج آقا و حاج خانم نگاهمو دزدیدم و حرفمو محکم زدم ...😊🤗😇😌 ) حرفم که تموم شد حاج آقا یه نگاهی به حاج خانم کردن، لبشون رو به حالت تبسم غنچه شده جمع کردن که در همین حالت زبونشون رو روی دندونشون حرکت میدادن و چشماشون هم میخندید، بعد گفتن: آره خانم فهمیدم ایشون کی رو می‌خوان؟ از همون اولم میدونستم ...، ولی به روی خودم نمی‌آوردم ...😏 من: یعنی چی رو میدونن😐😶😥؟! حاج خانم با حالت کنجکاوی و تعجب، سوال پرسیدن کیو می‌خواد حمید آقا ...؟😳 (....) جان آقات چی میگه...؟🤨🧐😳 من: نمیدونم والا ....🙄😒 حاج‌آقا: چرا خوبم میدونی چی میگم ، تو لیلا رو می‌خوای حاج خانم: کدوم لیلا؟! (....)م تو کسی رو میخوای و به مادرت نگفتی؟! من تو فکرم : یعنی من الان باید چی بگم خداااا😶🤕🤒🤯؟! حاج آقا: تو لیلای قصه‌ها رو می‌خوای و خودتم میخوای مجنون عشقت باشی ... شما جوونها ماجراجو هستید و دنبال ماجراجویی شیرین و فرهادی هستید .... ( من که دست حاج آقا رو خوندم فهمیدم باز مثل همیشه رو دستی زدن... ، رودستی زدنها و پیش دستی کردنهای پدرجان حرف نداره👌 حاج آقا منو غافلگیر کرده بود و از کوچیکی در خاطرم هست، با هوشی که دارن بلد بودن غافل گیر کردن رو ، از فرصتها خوب استفاده می‌کردن و کارشونم درست بود، با اینکه متوجه شدم این بحث رو با مادرجان هماهنگ کرده بودن ولی حاج‌خانم هم غافلگیر شدن😁😆😅 یعنی حاج آقا کارشون رو خوب بلدن ...👌🤭) منم با خنده گفتم😊 : درسته که پیدا کردن لیلای قصه‌ سخته شایدم هیچوقت نمایان نشه ولی منی ‌که مجنون هستم حق دارم لیلی رو پیدا کنم...🤗😅 زندگی بدون عشق چه معنایی داره؟ من که نمیتونم تصور کنم عشقی نباشه و ازدواجی صورت بگیره و زندگی‌ای تشکیل بشه....😤 حاج خانم گفتن: پسرم تو که لیلی رو پیدا نکردی که بخوای مجنون بشی ...، قرار نیست که از اول حُب و عشق و علاقه بوجود بیاد، عشق و علاقه به مرور تو زندگی بوجود میاد ، عشقی که تو میگی تو قصه‌هاست، گل پسرم اگر همه میخواستن مثل تو فکر کنن که الان کسی ازدواج نکرده بود ..... میون صحبتهای مادر جان بود که پدر زرنگ و وقت شناسم پرید میون صحبت حاج خانمو گفتن: البته که هیچکس مثل من خدادوستش نداره که لیلیشو بدست بیاره ... 😉🥰 ادامه داره ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
ای پدر ناقلا خوب هم میدونه چطور دل مادر جان رو سرِ بِزنگاه ببره👌😄 حاج خانم هم تو دلشون قند آب شدو با لبخندی گوشه چشمی به پدرجان کردن و گفتن: پسر کو ندارد نشان از پدر☺😏 آقازاده به شما رفتن پدرجان گفتن : حمید آقا شما لیلی رو هم زود بدست آوردی و هم به موقع ، نه به سن و سال (....)جانم، اگر خدا نمیخواست لیلیت رو بدست بیاری الان چیکار میکردید؟ تا الان مجرد بودی ... تا اینو مادر جان گفتن، حاج آقا هم با خوشمزگی همیشگی گفتن: الان طباخی حاج احمد داشتم صبحونه کلپچ میزدم...😋 بعدش زدن زیر خنده🤣 حاج خانم به حاج آقا چشم غره(غُله) رفتن و با چشم به سمت من اشاره کردن و گفتن : کللللپچ برای شما ضرر داره ....😒 بعد سریع پدرجان خودشون رو جمع و جور کردن و گفتن: دنیارو میگشتم تا تو رو پیدا کنم ملکه‌ی من😍... من : 🤣🤣🤣🤣😆😆😆😅👌 کلا اون چیزی که برنامه ریزی کرده بودن، تا من رو متقاعد کنن که پی عشق و عاشقی نَرَم و این فکر رو خیالات رو از سرم بیرون کنم ، همش نقشه بر آب شده بود و همینکه مقدمه‌ای باشه که زیر زبون منو بکشن ببینن این ایام چِمِه؟ و منی که دستشونو خونده بودم...😉 بعد که دیدن من هیچ جوره زیر بار نمیرم چند مورد دیگه اسم بردن و نشونی دادن و صحبتشون رو کردن .... ولی من بازم روی حرف خودم پافشاری میکردم ...✌ وقتی دیدن هیچ جوره دیگه من از نظرم منصرف نمیشم سکوت کردن و صبحونه رو میخوردیم یهو دیدم مادرجان با شوق به حرف اومدن گفتن: ببین (‌....)م اگر نه روی حرفم نیاری یک مورد خوب دسته‌ی گل پنجه‌ی آفتاب رو بهت پیشنهاد کنم؟ من با تعجب نگاه کردمو کنجکاوانه خیره شدم🧐🤨 حاج خانم: بگو خب تا بگم عزیزم؟ من که چاره‌ای جز تایید نداشتم گفتم : خب😶😊 یعنی دیگه کیو زیر سر دارن که از قلمشون افتاده و میخوان معرفی کنن؟! حاج خانم همینجوری که داشتن به پدر جان نگاه میکردن گفتن: برای آخر هفته میریم شب نشینی خونه دایی سعیدت و من یه صحبتهایی در رابطه با تو و دختر داییت با سعید جان داشته باشم ، تو و  ... همین حین پدرجان گفتن: کی ؟ (....) و بیتااااااااا ؟؟!!😳 حاج خانم با سگرمه‌های در هم کشیده شده و متعجبانه گفتن : حمید جان یجور میگید بیتاااآاا انگار دختر طفل معصوم چه مشکلی داره یا چیکار کرده؟؟؟!😒 بچه برادرم به این خوبی و خانمیتی که داره (....)جانم از کجا دیگه میتونه دختر و همسری به این خوبی پیدا کنه و داشته باشه؟ خارج رفته و تحصیلات عالیه تو بهترین دانشگاه فرانسه رو داره به سه تا زبان مسلطه و دنیا دیدس ، پاک و معصوم فقط یه خورده حجابش مشکل داره که اونم با (....)م ازدواج کنه درست میشه ... من که بعد از شنیدن این حرفااا و باز شدن دوباره‌ی این موضوع و آوردن اسمش ناراحت شدم ، سرمو انداختم پایین ، حرص میخوردم و چیزی به روی خودم نمی‌آوردم ...‌😔😣😬 حاج آقا بخاطر اینکه مادرم از لحن گفتن ایشون ناراحت نشن رو به من کردن و گفتن : دختر طفل معصوم چیزیش نیست ، اشکال کار اینجاست که (....)آقا نمی‌خوادش ... من که تو حالِ خودم بودم و فقط شنونده😐🙄 حاج خانم رو کردن سمت من و گفتن: (....) گفته بود، ولی نگفتش چرا؟ هر دفعه هم یه بهانه‌ای میاره ، آخر حرفش این هست که من به چشم خواهری به بیتا نگاه می‌کنم نه همسر آیندم! (....) جان ، جان من بگو چرا آخه؟ بیتا چه مشکلی داره؟چه ایرادی داره؟ چرا دل به دلش نمیدی؟ من که چند باری غیر مستقیم درباره‌ی تو باهاش صحبت کردم ، دختر گل و نجیب چیزی نگفت و لبخند زده ، اون دلش پیش توئه ولی تو دل به دلش نمیدی .... با حالت بی‌تفاوتی یه قُلُپ چایی خوردم، نگاهی به پدر جان کردم و متمایل شدم به سمت مادرجان گفتم: درباره‌ی این موضوع قبلا تمام صحبتها و بحثهارو با هم کردیم ، اگر فکر می‌کنید صحبتی مونده ، من صحبتی ندارم مگر اینکه شما علاقمند باشید به این موضوع و بحث که اگر اجازه بدید من مرخص بشم ....😒😑 سرمو انداختم پایین . ..😔 وقتی دیدن من ناراحت شدم و تو خودم رفتم دیگه بحث تموم شد پدرجان تا دیدن اینجوری شد و نتیجه بحث این شد گفتن : محبوبه جان سر به سر این گل پسر نذاریم بهتره بچه که نیست مردی شده واسه خودش ... صلاح خودش رو بهتر میدونه عاقل و بالغِ ، اهلِ علمِ ... برای آینده و زندگیش باید خودش تصمیم بگیره و انتخاب کنه .... حاج ‌خانم خواستند اِن قلت بیارن که پدر جان با اشاره دست و ادامه کلامشون مانع شدن و صحبتشون رو ادامه دادن: اجازه بده محبوبه جان ... ولی خب ... ایشون لیلا رو می‌خواد .... لابد یا پیداش کرده ..!🤭 یا لیلا ، آقازاده رو پیدا کرده😉😏 این سر به سر گذاشتنارو دوست داشتم؛ چون شیرین‌ترین و بجاترین‌ شوخیها از بهترین پدر دنیا بود🥺 ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
حاج خانم هم از ادامه دادن به این موضوع بیرون اومدن... منم تبسمی کردم ، همین تبسم باعث شد حاج آقا صحبتهاشون رو ادامه بدن؛ پدرجان: حالا کوه رفتی خوش گذشت؟ گفتم: جای شما خالی، عالی ، هوا مناسب بود ولی خوب تا یه جایی مسیر رو رفتیم، بعد یه جای باصفا چایی آتیشی زدیم، باقیشم دلتون نخواد زدیم😋😅😉... پدر جان: ناقلا زودتر میگفتی منم میومدم ...🙂 من: نفرمایید پدر جان، اینجور جاها برای شما شوخیه، با شما باید بریم دماوند👌😅😉😄 اینو که گفتم حاج آقا بد جور زدن زیر خنده😆🤣😂 بنده خدا خرده غذا پرید تو گلوش سرفش گرفت قرمز شد😮 رفتم زدم پشتشون حاج خانم از ترس سریع یه لیوان آب آوردن ، منم این وسط هول شدم میخواستم چایی داغ بدم به حاج آقا بخوره که گلوشون باز بشه😅 و گفتم غلط کردم باشه دفعه بعدی باهم میریم کلکچال😁🥲😅 حاج خانم گفتن: عه (....) نمیتونی آقاتو وسط غذا خوردن نخندونی🤨 حاج آقا هم لحظاتی بعد که حالشون جا اومد گفتن: اِه اِه ، خانم به پسرت بگو کجاها که من نمیرفتم؟🙄 حاج خانم: خوبه حالا الان هوایی نشی با این حال و اوضاع بری تپه نوردی.... من : 🤣😅😆😁 حاج آقا: دِکی...😶😒🙄 ، من با همین پای ناقصم دماوند و سبلان و دنا و ... فتح کردم😤 منم که دیدم حاج آقا جدی هستن گفتم: احسنت پس که اینطور!؟😏 ( البته پدر جان جانباز جنگ هستن و پای چپشون رو از دست دادن و با پروتز پا حرکت میکنن، و با عصا و همین پا کوهنوردی کردن و مقام آوردن، الان هم با تیم رفقاشون میرن گردش ... ) حاج آقا: والا بخداااا😒 حاج خانم هم تا دیدن اینجوریه برای اینکه خاطر حاج آقا رو جمع کنن ، با زبان نرم و عاشقانه خودشون گفتن آره خب حاجی اون موقع که اومدن منو از آقام خواستگاری کنه بدن ورزیده‌ای داشت خوش تیپ خوش قد و بالا .... حاج آقا: یعنی الان نیستم؟🙄 دیگه داشت پدرجان لوس میشد واسه حاج خانم😁😅 مادر جان هم یه چیزی گفتن که اصلا نگم براتون؛ گفتن : شراب شیرازی جان من ، مستی‌ات دو چندان ...😍🥲 پدرجان که اینو شنیدن تو پوست خودشون نمی‌گنجیدن🥰 خیلی کیف کردن ...😍😊 همین جا بود که همشیره از خواب خوش بیدار شده بود اومد بیرون گفت چرا منو زود بیدار نکردید جلسه صبحونه گذاشتید😬 .... ما خندیدیم و مادرجان پاشدن چایی بریزن و به همشیره گفتن برو دست و صورتتو بشور بیا صبحونه دخترگلم دو سه ساعتی گذشت ... تلفن خونه زنگ زد☎️ دایی سعید بود با حاج‌خانم صحبت کردن و بعد از حال و احوال پرسیدن که چرا (....)جان نیومده سر کار؟ حاج خانم هم گفته بودن که ععه! نمیدونم والا خان داداش ، فکر کردم مرخصی گرفته! .... دایی سعید پرسیدن مشکلی پیش اومده؟ مادرجان گفتن: نه خدارو شکر ، نمیدونم پس چرا نرفته سرکارش؟؟!..... بذار بپرسم ببینم .... دایی سعید هم گفتن : عیبی نداره حالا، فشار کار و درس هست نیاز به استراحت داشته حتما ، نگرانش شدم اگه مشکلی پیش اومد، مرخصی بگیره یا اگر نمیاد لااقل به بچه‌های مجموعه خبر بده تا هماهنگیهای لازم رو انجام بدن ... من هم که متوجه شده بودم با اشاره گفتم باشه ... بعد از تلفن حاج‌خانم گفتن: (....)جان چرا نرفتی سر کارت؟ داییت میگفت خبر ندادی؟ سابقه نداشته بی‌خبر نری ... من: آره دیروز بعد از اینکه اومدم خسته بودم و یادم رفت خبر بدم ... . . . نمیدونم ، فک کنم یه بوهایی برده بودن نسبت به ارتباط دیروز با سر کار نرفتنم یا نه! این نوسانات روحیم خبر از چیزی میداد ولی هنوز به اصل قضیه پی نبرده بودن اما شاید یه چیزایی دستگیرشون شده بود ... رفتم تو اتاق کتاب برداشتم بخونم ... خطها‌ میرفتن جلو و چشمام غلت میخورد رو صفحه مطلب رو میفهمیدم ولی در کنارش ادراکات جدیدی رو دریافت میکردم که فراتر از مفاهیم کتاب بود شاید مرتبط با موضوع درس شایدم موضوع خود کتاب، داشتم به چیزایی که می‌خوندم شک می‌کردم ، اینکه ته این خوندنا و علم آموزی و این تفکرات و این عقلانیت کجاست و چه وقت و چطور به کارم میاد؟ معرفت حاصل میشه ... ، جایگاه عقل و عشق چه زمانی و چطور با هم تحکیم و جمع میشه؟ اصلا عقل و عشق با هم جمع میشن؟ مسئله‌ای که اختلاف نظرات زیادی بین صاحب نظرا هست .... تو ذهنم کلماتی با صدای سوم شخص اکو میشد و میپیچید ؛ فرد محبوب، موضوعیت و اهمیت ویژه‌ای داره و تنها یک فرد خاص، می‌تونه نیمه گمشده فرد باشه و به او کمال خاص را ببخشه ... اتحاد جسمانی، نمادی از اتحاد روحی و وجودی عاشق و معشوقه ... هدف عشق اینه که عاشق، یک شخص خاص رو بر مسندی فوق‌العاده رفیع بنشونه و خویشتن رو بر مبنای اون شخص، از نو مجسم بسازه ، مَفری از گمنامی جهان اخلاقی کانتی بیافرینه و در جهانی بباله که هر دو با هم ساختن ... ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
ظاهراً برای اینکه عشق رو احیا کنیم، به چیزی بیش از دوسویه بودن عشق نیاز داریم، مگر اینکه فکر کنیم برای احیای عشق کافیه نشون بدیم که مردا و زنها *وقتی که عاشق می‌شن* به مخمصه واحدی گرفتار می‌شن ... ولی بیشترین چیزی که منو داشت اذیت می‌کرد این بود که؛ عاشق عمیقاً به پاسخ متقابل محبوب خود محتاجه و از این حیث، کاملاً و دیوانه‌وار وابسته اونه♡ عاشق نمی‌تونه به اتکای قدرت و توان خود به تمنای عشقش یعنی پاسخ متقابل برسه ... دیگه تصمیمم رو گرفتم ... دیگه می‌خواستم برم بهش بگم ... بهش بگم دوستش دارم💘 بهش بگم نگات رو دلم زوم کرده❤ دلم با دیدنت بوم بوم می‌کنه ...😊💓 بهش بگم به خدا از ط گفتم😇❤ از خوبیهات و حال خوبم🥰 یه وقت نشی رفیق نیمه راه من دلی که بردی رو مدیونی پس بدی پیش خودم مقدم چینی می‌کردم، روی کاغذ یا جلوی آینه ، که چی بگم؟ چطور بگم؟ کجا بگم ..... یعنی تو ایستگاه اتوبوس بگم...؟ یا تو خیابان ... یا ... تمام افکارم رو متمرکز کردم و شیوه و محل گفتگو رو به ذهنم سپردم رفتم آرایشگاه موهای سر و صورتم رو اصلاح کردم ، آنکارد کرده و حموم رفته و تر و تمیز👌😊😉 به زبان بدن و پوشش اعتقاد داشتم و سعی کردم برای دیدار دوباره با وسواس بیشتری لباسام رو انتخاب کنم و بپوشم ... یه تیپ سنگین مردونه زدم🙂🥰 کاپشن پارچه‌ای کلاسیک طوسی با آستر خز مشکی با پیرهن سفید و شلوار طوسی تیره و نیم بوت مشکیااا شیشه عطر اَکلت رو برداشتم شب رفتم سر کار و حواسم به ساعت بود و ثانیه شماری می‌کردم برای دیدنش یه چشمم به کتاب بود یه چشمم به ساعت و استرس و فکرهایی که تو ذهنم میومد و میرفت ... خلاصه صبح شد و یکم زودتر تایم کاریمو تموم کردم زودتر رفتم ایستگاه اتوبوس منتظر نشستم🚍 مشغول مطالعه ... چند دقیقه‌ای گذشت ... میخواستم خودمو خونسرد نشون بدم ولی نمیشد کتابو گذاشتم کیفم رفتم یه نسکافه و کیک گرفتم اومدم تو ایستگاه قدم میزدم ولی خبری از دلبرجانم نبود چیزی از گلوم پایین نمیرفت ...😔 خیابانو نگاه می‌کردم ... ماشینا ... ساختمونا ... آدمهای رهگذر رو نگاه می‌کردم ولی هیچکدوم شبیه ماه من نبودن ... گه گاهی یه خانم چادری میدیدم ولی هیچکدوم اون نبودن ، حتی تو پوشش ... اصلا انگار به قول پدرجان من مجنونم و پی لیلا، ولی خب حوا (لیلا) تو زندگی آدم(مجنون) فقط یکی هست و فقط یکبار طلوع می‌کنه ... چند تا اتوبوس اومدن و رفتن ولی خبری از اونی که باید میشد نشد چند ساعتی گذشت ولی دلبرجان نیومد😑😥😢 تصمیم گرفتم برم جلو دانشکدش... سوار تاکسی شدم نزدیک دانشکده پیاده شدم حوالی دانشکدشون قدم رو میرفتم و شیش دونگ حواسم بود که از کدوم سمت میخواد بیاد؟ چند دقیقه‌ای گذشت ... دیدم نه خبری نیست ...😔 رفتم دانشگاه خودم، چون دیگه وقت کلاس داشت دیر میشد ... تو کلاسا هم فکرم پیشش بود😔 دختر خانم دلنازم چی شدی گلی جونم🌹🥀 فردای همون روز باز همون تیپ و باز همون ایستگاه ... انتظار و انتظار و انتظار ... و فکرهایی که پی در پی تو ذهنم ترافیک راه انداخته بودن دلواپسی و دلشوره داشتم😰 و بی قراری همیشگی که همراهم بود ...🥺 نه میتونستم یه جا بشینم، نه یه جا وایسم، نه حرکت کنم .. کلا قفل کرده بود مغزم نکنه اتفاقی براش افتاده..؟ نکنه عزیز دلم ... زبونمو گاز گرفتم ... حیرون داشتم اینور و اونورو نگاه میکردم میخواستم داد بزنم ، پرواز کنم کل شهر رو زیر و رو کنم تا خبری ازش بگیرم ...😢🥺😟 به اینو و اون بگم ... بگم از خاتون قلبم خبری ندارید ...؟🥺😭 اعصابم خرد و به هم ریخته بود🤕 نمیدونستم باید چیکار کنم ... به کی بگم...؟ هر چی درد و غم بود تو خودم میریختم ...😣 یاد گرفته بودم برای مهار احساساتم رو پای خودم وایسم💝 محکم ... ولی این محکمی، روحمو شکنجه میداد ‌... روانم رو مخدوش میکرد ... از درون نابودم میکرد😖🥺 تو دلم میگفتم : دیگه غیر قابل تحمل شده دوریت عزیزم🥺❤ همه دنیارو گشتم و اثری ازت نیست جون دلم💔😖 فقط یکبار دیگه خودتو نشون بده تا دورت بگردم فدات بشم💞 خدایااااااا فقط یکبار دیگه فرشتمو بذار جلوی راهم🧚‍♂️💖 خدااااییاایایاایاااااااااااا😭🥺💔💘 بغضم گرفته بود🥺 خودمو لعنت میکردم و به خودم میگفتم ای کاش تو این ایام اینقدر از احساسم فراری نبودم، اینقدر به خودم سخت نمیگرفتم ، احساسم رو باور می‌کردم و به قلبم اعتماد داشتم، اینقدر بدبین نبودم به حسم، ای کاش تایم و مسیرمو تغییر نمیدادم😔 ، ای کاش همون روز یا فرداش میرفتم جلوی دانشکدش و بهش میگفتم و اسم و شماره منزلشو میگرفتم ولی خب کاریه که شده بود و نمیشد به عقب برگشت دیگه حالم میزون نبود و نیاز به استراحت و آرامش داشتم دیگه امروز دانشکدش نرفتم و مستقیم رفتم دانشگاهم و بعدشم خونه ... ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡ ♡ از پشت کـہ بغلت می‌کنم صورتم رو توے آبشار موے تو می‌برم؛ عشق❤، زنـدگی🌱و آرامش رو احساس می‌کنم🥰 وقتے دارم قلقلکت میـدم ، قهقه‌ے ط تمام وجودمو شـیـــــدıllıllı می‌کنه و طعم خوشبختی رو میچشم فرشته‌ی من🧚‍♂️ وجودت مستـدام❤ حس من حس یـہ بچه‌‌‌‌ دبستانیِ کـہ ... کـہ عاشقِ خانم معلمِ کلاسش شـده ♡ ‌ ( این پست پر احساس با افتخار تقدیم به شما مخاطبان و همراهان محترم ، شب همگی بخیر و خوشی💫✋ ) پ ن : با هنذفری گوش بدید حال دلتون خوش💐💝 قلبتون پر نور ، تنتون سلامت💖🌿 ‌◉━━━━━━─────── ↻ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ ㅤ⇆ ♡ ㅤ ❍ ⎙ㅤ ⌲ ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
سلام و درود🤗 همراهای عزیز شبتون بخیر ممنون میشم نظراتتون رو ارسال کنید ◄°l||l° نـظـرات °l||l°► امیدوارم از خوندن رمان لذت ببرید💐🍀 من که لحظات غمگینش اشک ریختم🥺😢 با شادیش خندیدم🥲 با سرماش سردم شد با گرماش گُر گرفتم حستون پاییزی🍂روزتون مردادی🌞شبتون بهشت🌱 وجودتون نور🌞 آرزو می‌کنم چند هفته‌ی باقی مونده از فصل زیبا و عاشق پاییز رو در کنار یار عاشقانه سپری کنید🙏 اگر رمان و محتوای کانال به دلِ گنجیشکیتون نشسته ، به دوستای دل گنجیشکیتون هم معرفی کنید تا قدم تو دنیایِ احساسی من بگذارن🌱💖 روز و روزگارتون خوش ارادتمند🤗 یاعلی🙏 و ؏ـشق تجلی نام طـوســت❤ ______________________________ https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ᐠ⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ بـــــــرزخ ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝^⸜ˎ_ˏ⸝ᐟ به قلم : پـــدر فانتـــزی خاورمیـــانه 💌 : کپی با ذکر منبع و لینک https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7 📚
... ادامه : نزدیکای عصر از خواب بیدار شدم یه چیزی زدم، لباسایی رو که میخواستم برای دیدار باهاش بپوشم رو دوباره تن کردم ... زنگ زدم محل کار مرخصی گرفتم ... به حاج خانم هم گفتم میرم بیرون کار دارم ممکنه دیر بیام ، شامو بخورید منتظر من نمونید ... خداحافظی کردم ماشین رو برداشتم زدم بیرون رفتم شهرک یکی از پاتوقای همیشگی ... نشستم اوپن اسپیسِ رکورد یه لانگو سفارش دادم با کوکی و یه کاپ آب‌جوش لمس همزمان گرما و سرمایِ محیط، دقیقا قسمت کوچیکی از حال شدید درونی من رو در فضای‌ لانژ تداعی می‌کرد ... سر و صدای محیط و موسیقی، رفت و آمد آدما، چهره‌های غریبه ؛ چقدر دورن از اون کسی که عزیزِ دلمِ❤ فقط داشتم حسِ محیط رو جذب و خاطرات اونجارو رو مرور می‌کردم ... حسی‌ آشنا که ...🥀 جفتایی که روبرو و کنار هم نشسته بودن💞 چشماشون که دو به دو داشتن همدیگرو میخوردن😍 بغل می‌کردن😍🥺 دستاشون تو دستِ هم ...🤝 رویِ میز ... پشتِ دستِ معشوق، کفِ دستِ عاشق کفِ دستِ عاشق،تو کفِ دستِ معشوق کفِ دستِ معشوق، پشتِ دستِ عاشق نوازش پنبه‌یِ دستِ معشوقِ دلبرِ ناب آتیشِ بوسیدنِ عاشق، گلبرگایِ نازِ دلش چشمایی که غَنج می‌بُرد دلِ عاشقشو لبایِ سرخِ معشوق، هلالِ سرخِ خسوفِ جفتِ کبوترِ چشمایِ قشنگش در اوج و من🥺 و تنهایی😞 و چشمایی که تو شهر میدوئن😢 هایِ بخاری که از نفسم میزد بیرون هاااااآاآآآآآاااااا هااااااا هااآآآآآاا هاااااااا سفارشام اومدن دو سه قُلُپ لانگو گرم زدم فرهاد کوکیا شدم و شهد شیرینش رو بوسه میزدم😍 پشت تلخیِ تاریکیِ شب و قهوه‌یِ اَبروش🥲🥺 داشتم نگاه می‌کردم به فنجون بخارشو می‌دیدم و یکی یکی خاطراتم رو مرور می‌کردم ... حواسم با دقت به پِچ پِچ مرغِ عشقای اونجا بود گوشام محو صداشون بود ... خنده‌هااااااااا...🥺 نگاهاااااااشووون...😟 پاهایی که از زیر میز همدیگرو بغل کرده بودن...😔 سلفیایی که می‌گرفتن ...🤳💔 بوی عطرایی که به مشامم می‌رسیدن و از کنارم رد می‌شدن؛ جوزف، دیور هیپنوتیک،گودگرل،کوکو.... همه چیز خوب، عالی و دل‌انگیز ... ولی دلنشین نبود چون همنشینم نبود، چون نفسم جای دیگه بندِ نفسهای یکی دیگه بود، شنیدی میگن تعهد به یه قلب تا ابد ...💕💔 . . . آقا ... آقاااااا .... ببخشید🤗 آقا ببخشید گوشام سنگین بود حواسم پرررت ... جلوم داشتم حرکتی می‌دیدم؛ حرکت یه دست🖐 دو تا صدا داشتن هجوم میاوردن که نقش رویامو به هم بزنن موج صدا منو به خودم آورد متوجه صدای یه دختر ... و یه پسر شدم که یه لحظه نگاهشون کردم دیدمشون... وقتی دیدن متوجهشون شدم دختره با حالت خجالت و رودربایستی گفت : سلاااام ، ببخشید که مزاحمتون شدیم ... گارسون گفتش همه‌ی جاها پره چه داخل و چه بیرون ، ولی چون اینجا میزش چهار صندلی داره و شما تنها نشستید اگر امکانش هست و کسی غیر شما دیگه اینجا نمیاد اجازه میدید منو و نامزدم اینجا بشینیم؟🤗😊 منم یه نگاه به پسره کردم و فهمیدم غرورش اجازه نداده بود که بیاد درخواست کنه و پیش قدم شه ، عقب‌تر از دختره بود ، لبخند زدم سلام کردم و با تبسم و خوش آمدگویی تعارف کردم و گفتم : البته بفرمایید ، نیم خیز بلند شدم دستمو جلو بردم به پسره دست دادم و حال و احوال کردم، گرم گرفتم که معذب نباشن، گفتم : منم اتفاقا میخواستم برم چه‌ خوب که اومدین و اطلاع دادین ... تشکر کردن و از رفتار و برخوردم خوششون اومد خواستن چیزی سفارش بدن و منو مهمون کنن ولی من تشکر کردم ... ، بهشون گفتم چند وقته نامزدین گفتن شیش ماه، و یک ماه آینده عروسیمونه ... بلند شدم برم سفارشمو حساب کنم که گفتم عشقتون پایدار به پای هم پیر بشید🤗 ... با خوشحالی تشکر کردن، ازشون خداحافظی کردم و رفتم پای صندوق صورت حساب خودم رو بعلاوه حساب اون دختر و پسر رو قبل از سفارش دادنشون که چهار برابر حساب خودم شد رو هم حساب کردم و برگشتنی از جلو میزشون رد شدم گفتم امشب رو مهمون من هستید، شیرینی عروسیتونه شام و کافی ... حد ذوق مرگی و شرمندگی و خجالت تو چشم و صورتشون بد جور موج میزد ، جفتشون بلند شدن تشکر کردن و با پسره دیده بوسی کردم ، اصرار که شام کنار ما باشید ولی من تشکر و آرزوی خوشبختی کردم ، خداحافظی کردم و اومدم بیرون ..... یکم قدم زدم رفتم سمت ماشین سوار شدم بخاری رو زدم تا ماشین گرم شه چشم من بود و نور ماشینا ... حالی نه چندان خوب، شاید بد، هر چی بود، سر حالیِ من فقط کسی بود که الان جاش کنارم خالیه ...😔 آروم حرکت کردم و خیابونای بلند شهرک رو بالا و پایین کردم نزدیک میدون زدم بغل ، پارک کردم ، پیاده شدم ماشینو قفل کردم ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7
هم پایِ پیاده رو شدم ... هم پایِ زوج‌ها زیر تیر چراغ ... هم پایِ درختایِ چنار و سرو و صنوبر و بوته‌های یاس زرد، که اونا هم مثل من در انتظار یار بهاریشون بودن، خستگی روحمو سپردم به خیابونای عاشق و دلبر ... حالم خیلی بهتر شده بود نفسم باز، احساس سبکی بهم دست داده بود... البته همیشه من تو این خیابونا و حال و هوای خوبشون انرژی میگرفتم و حالم خوب میشد ولی ... یه حس مهربون یه عشق بی نظیر یه نور روشن از آسمون ، سهم من بود که روز و شبم رو تاریک‌تر از هر سیاهی کرده ، که باید باشه روح رنگ سرخ رخسارم ... میخواستم بال دربیارم پرواز کنم ... اما الان شاید ... دلیل حالِ خوبم، حالِ خوبه اون دو تا مرغ عشق بود شاید دعای خیرشونه؟ شاید نگاه مهربون و رحیم خداست شاید این دلِ مظلوم و مغمومم سربلند از امتحان الهی دراومده و لایق شادی شده ولی خب این شادی برای من وجود اون دختر ناز و گل هست که نمیدونم کی و کجا پرنده‌ی وجودش میشینه روی بوم دلم ...❤ چشمم به شلوغی خورد و نور پاساژی که چشم رو میزد رفتم پاساژِ ...... بوتیکارو نگاه کنم ... اما چیزی که می‌دیدم فراتر از بوتیکا و مغازه‌ها بود... خانواده‌ها و زوج‌هایی که دست تو دست هم داشتن شونه به شونه‌ قدم میزدن، خرید می‌کردن و ...😍 غرق رابطه‌ها شدم ...🤩 دستایی که گرمِ رابطه بودن، گرمِ عاشقانه‌ای دلپذیر ... دستایی که لباسو، رو تنِ معشوقه مرتب می‌کردن آینه‌هایی که نظاره‌گر عاشق و معشوقا کنار هم بودن... دستایی که رو تن معشوقه سُر میخوردن ... این همه عاشقانه تویِ پرده‌یِ چشمام به نمایش در میومدن و دستایِ خالیِ من سرد و خالی از گرماگرمیِ لیلام بودن ... دیوارِ جنونِ عاشقیم بالا میرفت و پنجره‌ای که بشه باهاش لیلیمو ببینم هنوز وجود نداشت ... هنوز دری باز نشده بود که بشه رفت بیرونو با دستِ راست شاخه‌یِ انگشتایِ راستِ ظریفشو بگیرم بیارم بالا و گلبرگِ دستشو ببوسم 🌹😘، دست به قوسِ کمرش بِندازم، بیارمش تو دنیای رنگین کمونیم ... آخه این رنگین کمون بدون تابش لیلی دوام نمیاره ... بیا فرصت عاشقی رو از همدیگه نگیریم بیا جون و دل و نفسِ همدیگه باشیم❤ بیا از هر چی غیر ما دوتاست دست بکشیم بیا جمع و خلوت و غم و شادیِ هم باشیم بیا رقم بزنیم نقشِ بهار رو در همه‌ی فصلها بیا دستامو بگیر ... دیگه نمیکشم از این جدایی عزیزم لیلای شیرینم بگو کجایی عزیزم تو آسمونِ من فقط ط ماهی عزیزم گم کردم خودمو تو چشمایه ط عزیزم فرق داره حسِ ط با بقیه عزیزم، عزیزم عزیزم... بوتیکای لباس زنونه رو نگاه می‌کردم و تو خیالم سِیر می‌کردم مدل به مدل و تن به تن لباسا رو به تن لیلام اون تونیک سرخ آبی گلدارِ یا اون یکی تونیک شیری رنگ با گلهای صورتی و شلوار صورتی ، عجب آبنباتی شدی ...😍 یا اون تونیک کِش سفید چه به تنت میشینه با آبشارِ مشکیِ مویِ ط و قوسِ دسته‌یِ فنجون کمرت ؛ یه فنجون شیر عسلی شدی😍😋 ، با گردنبند مروارید و زنجیرِ طلا عجب ستی کردی، دلمو چنجه کبابی کردی با اون قوس و قزحی که به پا کردی ...🥰🥲 چند تا مغازه جلوتر ، دیدم بومِ جلوه‌یِ تن آسایِ یار رو؛ یه ستِ سفید چیندار میکرو و بلوز دکلته حریرِ آستین توری به چشمم خورد، ط بپوش و بگرد و برقص و بچرخ و بچرخ و بچرخ دور شمع وجودم ، پروانه‌ی بلوری دل نازک من ...🥰❤🥺 نمیخواستم از این حس و حال و هوا در بیام میخواستم ادامه دار باشه این رویایِ باقلوااااا...🥺😢 هااآآآاااععععععع هاععااآآآآآآآآآآااا هاااعااآآاآآآاااعع ....🥺 . . . سوار ماشین شدم رفتم خونه کلید انداختم رفتم تو سلام علیکم حاج خانم و حاج آقا رو مبل نشسته بودن و داشتن با هم صحبت می‌کردن و همشیره هم بود و با گوشیش مشغول بود حاج آقا : علیکم السلام آقازاده، رسیدن بخیر ... حاج خانم : سلام پسرم، خوبی ... شام خوردی؟ همشیره : سلام داداش چخبر ....؟؟😉🙂 من: ممنون یه چیزی خوردم میل ندارم ...😶😐😌 حاج‌خانم: برو لباساتو دربیار یه چایی بریزم بخوری خستگیت در بِرِه ... رفتم اتاق لباسامو در بیارم دست و صورتمو شستم اومدم تو حال دیدم بَه‌بَه کنار چای، شامی‌کباب و متخلفات هم هست...🥲 بوش که آدمو میکشت ولی خب اشتها نداشتم چون حال نداشتم ... ولی رفتم نشستم برای اینکه به دلشون نیاد چایی رو خوردم ، یه لقمه هم غذا خوردم ... مادر جان و پدر جان و همشیره داشتن با هم حرف میزدن و مشخص بود یه چیزی پشت حرفاشون هست ولی به روشون هم نمیآوردن ، منم به روی خودم نمی‌آوردم ... ادامه دارد ... کپی با ذکر منبع و لینک👇 💌 : https://eitaa.com/joinchat/844169446Ce40beeaff7