eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.7هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐ ♥⭐ ⭐♥⭐ ♥⭐♥⭐ اگر •|طُ هوایم را داشته باشی... هوا هم خوب میشود... اصلا هوا همـ... به هوای •|طُ خوب میشود... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_11 چند روز از رفتن پدر به مشهد میگذرد و
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ الرب العشق با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی زینت داده شده نگاه میکنم چهل روز گذشت؟؟؟ چهل روز از نبودت چهل روز است که تکیه گاهم پرواز کرده و اشک هایم ته کشیده اما چرا هنوز تو را از یاد نمیبرم 😔فراموش کردنت پدر!!! هنر میخواهد و در عین حال من بی هنر ترین موجود بشرم... بیچاره صدیقه!!! با ذوق و شوق آمده بود تا خبر باردار بودنش را به تو بدهد اما تو برای او هم صبر نکردی... آخرین ملاقات تو و رضا یکماه میگذشت و تو برای دوباره دیدنش صبر نکردی .... این روز ها من در آغوش صدیقه و صدیقه در آغوش من اشک میریخت به خودش قول داده اگه بچه اش پسر بود اسمش رو مثل تو علی بگذاره مثل من که هم اسم مادرم هستم چه قانونی عجیبی در خانواده ما گذاشته شده هم زمان با گشوده شدن چشمان یک نفر به دنیا کسی باید قید این دنیارا بزند غرق حرف زدن با پدر بودم که سایه ی محسن از پشت سر من را در آغوش گرفت به سمت محسن بر میگردم کنار من مینشیند دستش را روی قبر پدر میگذارد و شروع میکند به فاتحه خواندن چند دقیقه ای که میگذره لب به سخن باز میکنم +از کجا فهمیدی من اینجام؟؟؟ _فهمیدنش کار سختی نبود محسن راست میگفت این روز ها پاتوق همیشگی من دالرحمه قطعه بیست و دو کنار آمگاه پدر هست _البته برای یه کار خیلی مهم اومدم اینجا +چیکار؟؟؟ _پدرت قبل از اینکه بره مشهد با من در باره ازدواج من و تو صحبت کرده بود خدا بیامرز انگار میدونست که وقت رفتنش هست از من خواست که یکروز از بعد از چهلمش من و تو به عقد ائم در بیایم باورم نمیشه چهل روز گذشت مثل برق و باد و از دوماه هم کمتر وقت داریم که کنار هم باشیم چه زیبا میگوید قیصر آی ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر میشود.... انگار از این همه درس و مشق و الف.ب در دبستان فقط و فقط خط فاصله حقیقت داشت ♡♡♡ خودم را توی آینه برانداز میکنم رخت مشکی را در آورده ام وروسری لبنانی سبز رنگ زیر چادر سفیدم خودنمایی میکند با کمک زهرا و صدیقه کمی به صورت بی حال و مرده ام کمی رنگ و لعاب بخشیدم امروز بهترین روز عمرم هست همونطور که شاید سی وپنج روز دیگه با غمناک ترین اتفاق زندگیم رو ب رو بشم محسن گفت که دقیقا سی و پنج روز دیگه از اینجا میره اما فعل رفتن در وصف محسن کم هست من برای محسن فعل آسمانی شدن رو انتخاب میکنم صدیقه در اتاق رو میزنه بعد از تقریبا یک ماه لبخند رو روی لبهای خواهرم میبینم !_عروس خانوم آماده هستن؟؟؟ لبخند میزنم و به سمتش میروم +بلهههه خاله جون خوشگل شدممم؟؟؟ صدیقه با تعجب به من خیره میشع برای اینکه منظورم رو بگیره سرم رو روی شکمش میذارم +چییی؟؟؟عالی شدم.... صدیقه من رو به شوخی هل میده _درد!!!!بی مزه با کمک صدیقه چادرم را روی سرم میندازم و باهم از پله ها پایین میرویم پیمودن پله ها که تمام میشود مامان و زهرا من را غرق بوسه میکنند و و بعد کنار محسن روی مبل دو نفره مینشینم قرآن را از روی میز برمیدارم مادر و صدیقه تور را روی سرم گرفته اند زهرا قند ها میساباند قرآن را که باز میکنم به صفحه اش خیره میشوم ان مع العسرا یسرا قطعا پس از هر سختی آسانیست لبخن روی لبهایم مینشیند بعد از این همه درد و غصه این آسانی چقدر دلنشین است _ بانوی مکرمه سرکار خانم فاطمه پرور آیا بنده وکیلم شما رو با مهریه ی یک جلد کلام الله ده شاخه نبات و چهارده سکه ی تمام بهار آزادی به نیت چهارده معصوم به عقد دائم آقای محسن محمودی در بیاورم؟؟وکیلم؟؟؟ چشمهایم را میبندم به پدر ومادر فکر میکنم احساس میکنم که آنها هم اینجا حاضر و ناظر هستند برای همین با اطمینان خاطر لب باز میکنم +با اجازه ی پدر و مادرم بله!! به احترام پدر صدای کل و جیغ هیچ کس بالا نمیرود لبه چادرم را بالا میگیرم و به محسن خیره میشوم محسن هم با لبخند به من نگاه میکند گرمای دستانش دستانم را در آغوش میگیرد تو یعنی خود خود خوشبختی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
صـــــُبـــْحـــ زیــــبـــایــیـــــســتـــــْ 🍃🌸☀️ گُــلْدانـــــ هـــا را آبْــــــ بدهـــــ🌻🌹 پــــَـردهـــ هــــا را کــــِنـــار بــــِزَنــــــ 💧🌅 میـــــز صـــــُـبـــــْحـــانـــــهــــ را بـــــِچــــیـــنـــــْ ☕️🍰 صـــــَبـــــْر کـــُــنـــــْ ....🤚 ســــــَلــــامــــَتْـــــ را خــــــوردیـــــ .... ســـــَلــــامَـــــتــــْ بـــــهـــــ مُـــــولــــایــــَتــــْ ....🌸💞 مـــــَهـــــ🌸ــــدیــــــ .... هــــَمـــــانـــــ کـــــهــــ دَلــــیــــلْــــ حــــالـــ خـــوشــــَتـــْ دُعــــــا هــــایـــ شــــَبــــانــــهـــــ اوســـــتـــــْ.....💕🍃💕🍃 اَلسَّلامُ عَلَیکْ یا نورَ الحَیات 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
شهید نوید صفری.attheme
53.4K
😍❤️ 💚💛💚💛💚 تم شهید نویـــــــ💞ـــــــــد صــــفــــــریـــــــ 😍🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. «انتشارات شهید ابراهیم هادی» می گفت: ما آدم هایی داشتیم در منطقه که آمده بودند جبهه و در تمام عمرشان نماز نخوانده بودند.... یک خاطره برایتان بگویم که از برادر شهیدم شنیده ام: من چند روز قبل از عملیات کربلای ۴ رسیدم منطقه و شب قبل از عملیات، توی خط خمپاره خورده بود و چند نفر شهید شده بودند. خون و تکه های گوشت و دست و پای قطع شده اطراف سنگر افتاده بود‌. اخویِ ما (شهید حمید رحیم پور اذغدی) که همان شب، چند ساعت بعد از آن قضیه خودش شهید شد، به من گفت: میدانی این پا مال کیه؟ گفتم: نه. گفت: یکبار آمدند توی لشکر و گفتند که ما نیرو های داوطلب می خواهیم که آماده باشند، برای یک ماموریت بی برگشت. ما بلند شدیم نمیدانستیم چه ماموریتی است اما گفتیم می آییم. شب قبل از حرکت، بچه ها مشغول دعای کمیل بودند و همه در حال تاثیر گریه می کردند. اما ایشان از همه بلند تر گریه می کرد. بعد رسید به قسمت استغفار، این شخص داد میزد من غلط کردم من .... خوردم و فلان و فلان ..... . کم کم رسید به فحش های ناموسی به خودش، ما از کار او هم گریه مان گرفته بود و هم خنده مان. بعد دیدیم کار دارد به جا های باریک می کشد و فحش های خیلی بدی به خودش می دهد، آمدیم دستش را گرفتیم و آوردیم بیرون و گفتیم تو حالت خوب نیست، این چرند و پرند ها چیه که میگی؟ گفت: شما ها نمیدانید من چه آدم کثیفی هستم، من مثل شما ها نیستم، من بین شما بُر خوردم، من اصلا نماز در عمرم نخواندم، من مشروب خوردم، من .... . باز دیدیدم دارد اعتراف می کند به کار هایی که کرده، جلوی دهنش را گرفتیم و گفتیم: هر کاری که کردی، دیگر الان تو راهت را عوض کردی، ما مسیحی نیستیم که برویم پیش کشیش و به گناهانمان اعتراف کنیم، اعتراف به گناه خودش گناه کبیره است، پیش خودت و خدا اعتراف کن و توبه کن. بعد بهش نماز یاد دادیم. در یکی دو ماه قبل از عملیات نماز را یاد گرفت و مشغول نماز های قضا بود. بعد به برادرم گفته بود: اگر در این عملیات شهید شوم تکلیف نماز ها و روزه هایم چه می شود؟ برادرم گفته بود: همه را خدا می بخشد. بعد گفت: به همین کشکی؟! برادرم گفته بود: از این هم کشکی تر، خدا خودش در قرآن وعده داده که (یَغفِر الذُنوب جمیعًا) من همه گناهانتان را می بخشم. یه قدم به سمت خدا برداری خدا چندین قدم به سمت تو بر میداره، دیگه بخشیدن گناه چیزی نیست. البته در صورتی که مثل این بنده خدا واقعا از گناه پشیمون شده باشی و لذت گناه در وجودت از بین رفته باشه. اونوقت برکات رو میتونی حس کنی. *** @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀اِیْـ کِهْـ مَرٰا خوٰانْدِهـ ای رٰاهْـ نِشٰانَمْـ بِدِهْـ 🍀آنچِهْـ طُ رٰا خُوشْتَرْ اَستْ رٰاهْـ بِهْـ آنَمْـ بِدِهْـ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔰مقاومت به اعتبار یا زهرا 🔸تعریف می کرد در دورهٔ دانشکده، یک بار یکی از مقامات مهم به جمع آنها آمده بود👤 می گفت: آمد سخنرانی کرد. وقتی صحبت از حزب الله لبنان در جنگ 33روزه✌️ شد گفت: 🔹ما هم سال ها در برابر مقاومت کرده ایم 💥اما ما این پیروزی ای را که حزب الله در جنگ 33 روزه به دست آورد، هیچ وقت نتوانستیم به دست بیاریم. اگردنبال حزب الله و علت موفق نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها (س) دارند و ما نداریم🚫 🔸محمودرضا از قول این شخص درآن جلسه حرف جالب دیگری هم نقل کرد. گفته بود اگر مقاومت، علیه صهیونیست ها عملیات استشهادی انجام می دهند، این روش را از👈عملیات شهادت طلبانهٔ در ایران🇮🇷 الگو برداری کرده اند. به روایت: احمد رضا بیضائی 🌹🍃🌹🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨ #بسم الرب العشق #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_12 با حسرت به عکس پدر که با نوار مشکی ز
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق خشک خواب هستم که با صدایی از داخل حیاط از خواب میپرم گیج و سر در گم موبایلم را از بالای سرم بر میدارم ساعت دو نصف شب هست. جای خالی محسن باعث میشود بهت زدگیم چندین برابر شود از جا بلند میشوم و سعی میکنم از پشت در پنجره صداهایی که توی حیاط می آید را کنترل کنم تنها صدایی که بگوشم میرسد صدای گریه ی مردانه ای هست که با یک زمزمه نامفهوم آمیخته شده محسن!!! این دومین بار است که باصدای گریه هایش در نماز شب از خواب میپرم شب های جمعه محسن در حال و هوایی دیگری سیر میکند این بار بر خلاف دفعه های قبل کنجکاو میشم که ببینم این ذکر نا مفهوم چیه که همیشه روی لبهای محسن جاریه چادر و جانمازم رو برمیدارم و به سمت در حیاط میرم در حیاط رو که روی هم گذاشته شده بازمیکنم زیر انداز کوچکی که رویش مهر و جانمازت پهن است و تو درست پشت به من رو به قبله ایستاده ای و دستانت را به حالت قنوت به طرف آسمان گرفته ای حال میتوانم آن صداهای مبهم را درست بشنوم آن ذکر ها که نغمه لبانت شده بود.پشت سرهم تکرار میکنی _اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک.... آنقدر غرق عاشقانه هایت با خدا هستی که حضورم را متوجه نمیشوی امروز برای صدمین بار به من اثبات شد که تو برای من ماندنی نیستی.... تصیمیم خودم را میگیرم تو میروی و این را باید باور کنم اینبار کمی صداقت خرج میکنم باید با دلم رو راست باشم چادر نمازم را سر میکنم و جانمازم را درست کنارت پهن میکنم انگار تازه متوجه حضور من شده ای تو به من و من به آسمان خیره میشوم گونه های هردومان را اشک خیس کرده است چشمانم را میبندم و خطاب به تو میگویم +محسن؟؟؟تو من رو بیشتر دوست داری یا شهادت رو دست هایت را محافظ دستان یخ زده ام میکنی و به آنها گرما میبخشی _فاطمه... اینو به پای این بزار که من از روی علاقه زیادم به تو دارم میرم.... توی این دنیا اگه هزارسال هم کنارهم باشیم بلاخره تموم میشه لبخند میزنی و ادامه میدهی _بهت قول میدم اگه خدا خواست و من شهید شدم اولین کسی رو که شفاعت میکنم توهستی... خنده ام میگیره از تفاوت افکارمان جسمت روی زمین است اما ذهن و قلب و روح و جانت در گیر آسمان است جوری حرف میزنی که انگار این دنیارا حساب نمیکنی سعی میکنم خودم را جای تو بگذارم و مثل تو فکرکنم فردای قیامت روبه روی حضرت زینب بایستم و چه بگویم همسرم خواست از تو دفاع کند اما من راضی نبودم؟؟؟؟ خدایا من رو ببخش که لحظه ای تردید کردم و خواستم مانع محسن بشم..... رو به محسن میگویم +اگه دلت رو لرزوندم ببخشید....😥 از خدا میخام که به آرزوت برسی... _دلم رو لرزوندی..... اما!!!!ایمانم رو نمیتونی بلرزونی🙃 لحظه شماری ها دارد به پایان میرسد امروز جمعه هست و هفته بعد همی؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ دئ؛ ؛ ؛ د»؛ ن روز تو دیگر کنارم نیستی فقط هفت روز مهلت است برای کنارهم بودن ؛اما این روزها احساس غم اندوه در دریای وجودم بر خلاف روزهای دیگر موج میزند انگار تو توانستی جهت وزش باد را برعکس و احساس ناراحتی را در خوشحالی نا پدید کنی وقتی به گناهانم فکر میکنم احساس میکنم تنها رفتن تو وصبر و استقامت من میتوند آنهارا کم رنگ کند شاید تحمل این غم و اندوه باعث شود من هم مثل تو در صحرای محشر سرم را بالا بگیرم و حرفی برای گفتن داشته باشم محسن به طرف من می آیدر درست روی مبل روبروی من مینشیند _فاطمه جان؟؟؟ +جانم.... _تو گواهینامه داری؟؟؟ +معلومه که دارم فقط میترسم رانندگی کنم _چرا؟؟؟ +چون چ چسبیده به را😒خب میترسم دیگه😬 محسن آرام میخندد و میگوید _بهتره که یاد بگیری بلاخره یه روزایی من نیستم میدونی که؟؟؟ نفسم را با حرص بیرون میدهم +آره میدونم.... محسن با انرژی از سرجایش بلند میشود _پس یا علی!!! +هان؟؟؟چیشد دقیقا سردر گم به محسن خیره میشوم و منتظر جواب میمانم _بریم تمرین رانندگی اینطوری هم ترست میریزه هم فردا میتونی یه مسیر رو خودت رانندگی کنی با تعجب بیشتر میپرسم +فردا؟؟؟ _تو ماشین برات توضیح میدم و بعد به سمت در کوچه به راه میافتد با تعجب شانه ای بالا میندازم به اتاقم میروم و لباسهایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم محسن زودتر از من روی صندلی شاگرد نشسته سوار ماشین که شدم سوییچ را توی ماشین میندازم ماشین رو روشن میکنم محسن قبل از اینکه حرکت کنم و بلند میگه _کمربند فراموش نشه!! اخم ساختگی روی صورتم نمایان میشه و با صدای مضحکی میگویم +این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟؟ هردومان میخندیم و من کمربند رو به دستور محسن میبندم ماشین که روشن میشود استرس تمام وجودم را دربر میگیرد +ببین محسن اگه ماشین خش افتاد به من مربوط نیستا _کاش فقط خط بیافته @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
خوٌد را کَبوتَر 🕊 حَرَمَت🕌🕌 فَرضْ می کُنَم....🌱🌼🌱🌼🌱 می گویند هَر چه د‍َر دِلْ ❤️ است نِگاه 👁 آشکارَش می کُنَد..... می خواهَم کَبوتَر 🕊 حَرَمَت 🕌 خودَم را فَرض کُنَم.... چون که کَبوتَر 🕊 هایَت همیشه در نِگاهِشان 👁 تَصویرِ صَحن 🌺 و سَرایِ ☀️ زیبایِ توٌست.... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 السَّلامُ عَلَیکَ یا عَلی بنِ موسَی الرِضَا الْمُرتَضی✋🌹🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙊😂 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند😂 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..! سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت...😱 همہ بیدار شدند نماز خواندند!!! بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟ گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟ گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح..!😂 🍃 •| 😂 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆