عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_پنجم 💠اینجا دیگه امنیت قبل رو نداره! من بعد از زیارت جلو در منت
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_ششم
💠از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد : «دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
💠نگاه نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بی کسیام در ایران گریه می کردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد : «من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو می گرفتم و از این کشور می بردم!»
💠در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!» بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است.
💠 ابوالفضل گمان کرد می خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه اش قد علم کرد و غیرتش را به صلابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟» از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مرده!»
💠 ابوالفضل نفهمید چه میگویم و مصطفی بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشب شون واسه تهران!» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد
💠چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«خداحافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد: «زینب»
💠 ذهنش پر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!»
💠 نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش می چرخید و انگار بهتر از من تکفیری ها را می شناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پر کرد :«اذیتت کردن؟»
💠شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!»
💠و نمی دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می کند که چشمانش از درد در هم رفت و به جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه های سردار همدانی برا مأموریت اومدیم.» می دانستم درجه دار سپاه پاسداران است و نمی دانستم حالا در سوریه چه می کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش کرده بود که سرم خراب شد
💠«میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود،
هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست به مرد غریبه تحویلت بگیرم؟»
💠از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می رود.
💠 دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم، هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت
💠 ابوالفضل نگران جانم فریاد می کشید تا به آن سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پر کرده بود.
💠اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم. دختر بچه ای دستش قطع شده و به گمانم در جا جان داده بود که صورتش زیر رگه هایی از خون به زردی می زد و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد.
💠قدمهایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می چرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب (س) کاری کند.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀
همانطور که روضه انگلیسی داریم
مهدویت انگلیسی هم داریم
استاد رائفی پور🎙
#صبحتون_مهدوے🌸
#محــرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Panahian-Clip-BarnameBarayeShokoofaiee-64k.mp3
1.22M
•|🌺|•
دین میگھ خودتــ باش !✨
هرچے دلتــ میخواد ❣️
منتها ...☘️
اعماق دلت ❤️🌱
استاد پناهیان 🎤
#محرمــ🥀
#پندانھ🌿
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
💐☘💐☘
🔰از #کرونا 🤕 آموختیم...
↩️ جواب امر به معروف و نهی از منکر #به_تو_چه نیست❌
⚠️آلودگی یک نفر به همه ربط دارد.
#کرونا😷
#محـرم🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️مژده ♨️مژده
💥چالش داریم اونم چه چالشی💥
🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم
💢شیوه چالش:
بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود
🆔 @khademe_zahraa
🎁جوائز معنوے ما شامل👇
کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول
کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم
کتاب رفیق مثل رسول
کتاب عارف 12ساله
کتاب پسرک فلافل فروش
و سربند
🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم
کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران
. نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند
📌هزینه پست با شماست
.
⏳مهلت ارسال عکس:
از 25شهریور تا4مهر ساعت24
⏳مهلت سین زنی:
از5مهر تا 11مهرساعت24
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~|🌿|~
#story
پرسشی
بد نگران کرده
من #مجـنون را...
اربعین؟...
#کرببلا؟ ...
حک شده در تقدیرم؟
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم✌️
#دلتنگ_کربلا 💔🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_ششم 💠از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با ه
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_هفتم
💠 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، می خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می کشید، با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمی اش نمانده بود که دوباره زمین می خورد.
💠با اشکهایم به حضرت زینب و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا میزد.تا بیمارستان به جای او هزار بار مردم و زنده شدم تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران شان دل سنگ را آب می کرد.
💠 چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد : «بالروح، بالدم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم پیالههایش بودند.
💠کنار راهروی بیمارستان روی زمین کز کرده بودم و می ترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی صدا گریه می کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم : «زنده میمونه؟»
💠از تب بی تابی ام حس می کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید : «چی کاره اس؟» تمام استخوان هایم از ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم : «تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه به دفاع می کردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم : «تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد : «برا همون کاری که سعد ادعاش رو می کرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندان هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد : «عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که می بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضين صلح جو هستن!»
💠 و دیگر این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد : «سعد ادعا می کرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعأ کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها مقاومت کنیم!»
💠و نمی دانست دل تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش در آورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از حسرت صدایش دلم لرزید، حس می کردم در این مدت بی خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه براق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :این با تکفیری هاس!»
💠 از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی دانستم می خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می کشید
💠 ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم، مردم به هر سمتی فرار می کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود
💠 یکی رو پوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پرپر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
🔹️@ebrahim_navid_delha
💠با موضوع:#سفری با شهیدان
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
🥀☘🥀☘
#صباحڪم_بالخیر!👋
ما را هم از رزق آسمانیتاݧ
نمڪ گیر ڪنید..
ڪہ #عاقبتماݧ بالخیر شود
و #شهادتــــ هم، عاقبت بہ خیر شدݧ است ..
شاید رزق امروزمان رانوشتند: #شهادت
#صبحتون_شهدایـــــے💔🍃
#محــرم 🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
چی بگم آخه؟.pdf
2.32M
میخوای امر به معروف کنی اما نمیدونی چی بگی🤔؟! عذاب وجدان میگیری که نمیتونی حرفی بزنی😔؟!
دیگه نگران نباش 🌸
یه خبر خوب 😊
📔 کتاب جالب «چی بگم آخه؟!»🌷
💠 مختصر | مفید | کاربردی 💠
✓ جملات کوتاه
✓ به قلم روان و گفتاری
✓ فهرست لمسی
✓ کم حجم
#کتاب_همراه
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~:
•|♥|•
#Story
ای امید نا امیدان #حسین❣️
آخرین ذکر شهیدان #حسین 💔
#اربعین 🥀
#ما_ملت_امام_حسینیم✌️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
alimi_18.mp3
1.26M
~°•°•💔•°•~
این جمعه هم نیومدی 😞
حکمتشو کی مدونی 🍃
تا جمعه دیگه بیا 💔
کی میره و کی میمونه😓
#یابقیةاللهفیارضه❣️
#مناجات🌱
#اربعین✨
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️مژده ♨️مژده
💥چالش داریم اونم چه چالشی💥
🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم
💢شیوه چالش:
بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود
🆔 @khademe_zahraa
🎁جوائز معنوے ما شامل👇
کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول
کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم
کتاب رفیق مثل رسول
کتاب عارف 12ساله
کتاب پسرک فلافل فروش
و سربند
🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم
کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران
. نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند
📌هزینه پست با شماست
.
⏳مهلت ارسال عکس:
از 25شهریور تا4مهر ساعت24
⏳مهلت سین زنی:
از5مهر تا 11مهرساعت24
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_بیست_هفتم 💠 ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می کشید، می خواست از صح
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_بیست_هشتم
💠با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید : «برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت می کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم میخندید
💠 میدید صورتم از ترس می لرزد و می خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت : «ببینم گل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟» با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می برند.
💠 همچنان صورتم را نوازش می کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم : «چرا دنبالم می گشتی؟» نگاهش روی صورتم می گشت و باید تکلیف این زن تکفیری روشن می شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت : «تو اینو از کجا می شناختی؟»
💠 دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست : «شبی که سعد می خواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کند، می ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا در آمد و من می خواستم خیالش را تخت کنم که حضرت سکینه ها را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد حرم، فکر می کرد وهابی ام. می خواستن با بهم زدن مجلس تحریک شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجيب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید
💠 «ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای شیعه و سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می کنم و هنوز خیالش پی خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد : «می خواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
💠به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد : «همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن باید برگردی ایران!» از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد
💠 «خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی گردی تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم : «چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید : «بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه چینی می کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محكم پرسیدم : «چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد
💠«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.» مقابل چشمانم نفس نفس میزد، کلماتش را می شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت : «مامان بابا تو اون اتوبوس بودن»
💠دیگر نشنیدم چه می گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم از کمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلويم التماس می کردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا می آمد، ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم
💠 صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی دانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال بال می زدم که فرصت جبران بی وفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
💠اینبار نه حرم حضرت سکینه ها ، نه چهارراه زینبیه، نه بیمارستان دمشق که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سرم رفتم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Gh1456
✨🌱✨🌱
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ❣️
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ❣️
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ❣️
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ❣️
.
•مشکلات من ڪنج "حرم" حل می شود
دعوتم کن.. "کـــربلا" ..
خیلی گرفتارم "حسین" 🕊
#اربعین 🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_1596105002.mp3
6.66M
•﷽•
⏰ 6 دقیقـہ وقٺ بزارید براے امام زمانتوݩ...مطمئݩ باشید اگہ براے ایشوݩ وقٺ بزارید زمانتوݩ برڪٺ میگیره.....💐
#امام_زمان
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📣📣اطلاعیه مهم📣 📣
#ثبت نام خادم افتخارے شہدادر فضاے مجازے
🌸#ویژه_خواهران🌸
اگر دوست دارین به جمع #خادمین شہدا ملحق شوید با ما همراه باشید
خادمے شہدا فقط یک مدال روے سینه نیست یک هدف و راه است
جهت هماهنگے به ادمین ڪانال و گروه ختم مراجعه فرمایید👇
🧕خادم قرآنی 👇
🆔 @khademalali
🧕خادم گروه ذکر👇
🆔 @Kanall_Komeill
#جذب__خادم__الشهدا__مجازی
•|🌿🌹|•
#پروفایل🌱
#رهبری❣️
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•°•<🌿>•°•°
🎞برشی از عملیات نبل و الزهرا
🌷پیکر شهید سعید علیزاده(کمیل) ❣️در حال انتقال به عقب است...
🌷کسی که دست شهید را گرفته، شهید نوید صفری❣️ است...
🌷کسی که صورتش را میبوسد، شهید رضا عادلی❣️ است...
🌷فیلم را شهید عارف کایدخورده❣️ گرفته...
🌷شهید حبیب رحیمی منش❣️ هم در فیلم هست!
#شهیدانه🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆