eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.8هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 دیگران چون بروند از نظر از دل بروند..... توچنان در دل من رفته که جان در بدنی.... ⃣3⃣ 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
نکته‼️‼️ نکته ‼️‼️ لطفا برای بالا رفتن بازدید پست خود، پست مربوطه را از کانال فوروارد و برای سایرین ارسال کنید ❣سپاس از همراهی و توجه شما🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بن بست.mp3
11.55M
🔊صوت‌مهدوی 👤 استادرائفی‌پور ،علی‌فانی 🔶از نشانه های آخر الزمان اینه که مرگ سفید زیاد میشه مردم به بیماری زیاد می‌میرند... مرگ سرخ زیاد میشه مردم در جنگ ها زیاد می‌میرند... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌹☘🌹☘ ❤️ مادرِ شهید بود؛ شهیدِ مفقودالاثر. از بنیاد شهید واسش دعوت نامه سفر به مکه فرستادن، قبول نکرد. دعوت نامه سفر به کربلا فرستادن، قبول نکرد. حتی دعوت نامه سفر به مشهد رو هم قبول نکرد. ❓ بهش گفتن: چیزی شده مادر؟ نکنه از ما ناراحتی؟ 🔰 گفت: شماها نمی‌دونید چشم انتظاری یعنی چی. من با نگرانی تا سرِ کوچه میرم که نکنه یه وقت پسرم برگرده و من نباشم! 💢 با خودمون صادق باشیم! چشم انتظاری ما هم این شکلی هست؟! 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
~•°🌸🍃°•~ ❤️درخـانواده ادب مهم تـر است از محبـت... وقـتی شما محـبت رو بـہ جـاے ادب بـزارے مـے دونی چـہ اتـفاقـی میوفتـہ؟؟ 🎙استــاد پنـاهیـان 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🍀🥀🍀 🌸 چادری هستی کمی می‌گذرد... ⚠️ احساس میکنی کمی باید به خودت برسی کلیپس های گنده می‌زنی ، روسری های جیغ می پوشی... کمی پیش می‌روی ⚠️ چادرت را شل تر می‌گیری... بعد از آن دیگر چادری نداری از مانتو های گشاد شروع می‌کنی و به ⚠️ مانتوهای تنگ می‌رسی... کمی باخودت فکر می‌کنی حالا که به این جا رسیدم، ⚠️ بگذار کمی موهایم را بیرون بذارم فقط کمی... ♨️ و بالاخره تو هم یکی مثل آنها می‌شوی... ↙️به سلامتی اون چادری هایی که وقتی تو جمع بی حجاب ها هستن چادر رو شل تر نمی‌گیرند بلکه سفت تر می‌گیرند ↘️ 🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_پنجم 💠 بی صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته که
رمان دمشق‌ شهر عشق❤️🌿 💠سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، حاج قاسم و ما سربازای سیدعلی مثل کوه پشتتون وایسادیم! 💠اینجا فرماندهی با حضرت زینب ! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت 💠«ظاهرأ ارتش تو داريا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بی ملاحظه حکم کرد : «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش مانده و او می دانست چه آتشی زیر خاکستر دار یا مخفی شده که محکم ادامه داد 💠 «ان شاء الله تا چند روز دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون به جایی می گیرم که بیاید اونجا.» به قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخر این قصه را دیده بود که با لحنی نرم تر توضیح داد 💠«می دونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد 💠با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می پوشید، با بی قراری پرسیدم : «چرا باید بریم؟» 💠 قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا» 💠 که صدای مصطفی خلوت مان را به هم زد : «شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. 💠 ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید : «یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست 💠 «وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» و انگار دست ابوالفضل را رد می کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان به لحظه برو تو اتاق!» 💠 الحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی اش نمی شد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!» 💠و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم می کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» 💠کلماتش مبهم بود و خودش می دانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت دار یا یک شبه منفجر شد. ✍نویسنده:فاطمه‌ولی‌نژاد @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~°•●❤️🌹●•°~یاحسین‌شهید(؏)🕊○ فرمانده عشـ❤️ـاق دڵ آگاه حسیـن اسټ بیراهه مرو ساده تریݩ ࢪاه حسیـن اسټ از مࢪدم گمراه جهاݩ راه مجویید❌ نزدیک تریݩ ࢪاه به الله حسیـن اسټ💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆