𝅉📿°⃝⃡°⏳𝅏
پاشیدپاشیدخدامنتطرمونہ✨
بشتاببہسوےنماز📿
#نماز_اول_وقت
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_سی_ششم و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنی
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سی_هفتم
♦️ تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
♦️ ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
♦️ و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
♦️ دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
♦️ از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
♦️ مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
〖↬❥🌸
امام علێ (عليه السلام) :
﴿مَن أمَّلَ غَيرَ اللّهِ سُبحانَهُ أكذَبَ آمالَهُ﴾
هرڪه به غيرِ خداوند سبحاݩ اميد بندد، اميدهايش را دروغ مى يابد✨
《غرر الحكم 》
#حدیث
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥🌸 امام علێ (عليه السلام) : ﴿مَن أمَّلَ غَيرَ اللّهِ سُبحانَهُ أكذَبَ آمالَهُ﴾ هرڪه به غيرِ خدا
『∞🌸∞』
ستآیِشڪنخدایــےروکہ...؛
قدࢪتمطلقبھدستِاونھ^^!
#خدا
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
در این دنیا اگڔ غم هسٺ
صبورۍ ڪن؛ خدا هم هسٺ🌸
ࢪوز چهاردهم #چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
• ⃟🌸•⠀
چشـم هـایِ یکـ شهیـد؛
حَٺے از پُشـٺ قــاب شیشِـهای؛
خیـره خیـره دُنبـال ٺُوسـٺ؛
ڪـہ بـہ گُنـاه آلـوده نَشــوی..🥀
بہ چشـمهایـش قَسـمـ
اِبـراهـیم تو را مےبینــد..!
•شهیدابࢪاهیمهادێ•
#رفیق_شهیدم
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• ⃟🌸•⠀ چشـم هـایِ یکـ شهیـد؛ حَٺے از پُشـٺ قــاب شیشِـهای؛ خیـره خیـره دُنبـال ٺُوسـٺ؛ ڪـہ بـہ
〖↬❥✨
همونکہقَتلگاهِش
شدڪُمیلاما🥀
نہزیربارِسازشرفت
ونہتسـلیم
#شهیدانه
4_5976805209836357661.pdf
1.74M
〖↬❥🌸
📚بـہ مجـنوݩ گفٺـمـ زنـده بمـاݩ
زندگینامہ سردار شهید
حاج محمد ابراهیم همٺ✨
#معرفیکتاب
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
〖↬❥📿
و سوگند به شوق حضوࢪم
به سوۍ دࢪگاهت،
دوستت داࢪم..∞
#نمازاولوقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『•🌸•』
🌱.معجزهاشڪ!
+سفارشماروهممیڪنے؟...
#شهید_جهاد_مغنیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
『•🌸•』 🌱.معجزهاشڪ! +سفارشماروهممیڪنے؟... #شهید_جهاد_مغنیه #پاسـڊارانبۍپلاڪ °•°•°•°•°•°•°•°•°
↜دلٺڪہگرفٺ...
بارفیـقےدردودلڪن
ڪهآسمـانےباشــد...
--|اینزمینےهـآ
درڪارٍخـودماندهاند!⇝
#رفیـقشهیـدم
• ⃟🌸 ⃟○•
بہ مناسبت سالروز شهادت شهید نوید صفرۍ و شهید رسوݪخلیلے به یارێ خدا و شما عزیزان
اقلام زیر خریداری شد :🛒
﴿۵۰۰ کیلوبرنج﴾
﴿۲۰۰بستہماکارونی﴾
﴿۲۰۰ بستہدارویامامڪاظم﴾
﴿۱۰۰ بستہسویا﴾
﴿۱۰۰تارب﴾
براۍخرید|↯
﴿چای ۵۰ کیلو﴾
﴿شکر۱۰۰ کیلو﴾
﴿قند ۱۰۰ کیلو﴾
".نیاز بہبانی و همڪارۍشما عزیزانداریم
عزیزانےڪہ تمایل به همکاری دارید
مبلغمورد نظرتونرو بہ
شماره حسابزیر واریزڪنید👇🏻"•
💳6037-9972-9127-6690⇦
لطفا فیش واریزی خودتون رو به ایدی زیر ارسال کنید👇🏻
🆔@Ebrahim_navid
《بستہ های ارزاق ۱۰ اذر سالروز خاکسپاری شهید صفری بین نیازمندان بسته بندی و توزیع خواهد شد》
AUD-20200409-WA0033.
349.6K
•⊱🌸⊰•
⸙دیـدار بـاشهـیـد زنـده...
🎙حـــاجحســـینیـڪتا
#روایتگری
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
┆⊹ ༃🕊⊹┆
شهیدمیداندچهدردِدلیداری💔
شهیدازتمامغمهایتخبردارد(:
صدایشڪهڪنیجوابتمیدهد...
پس،بگو برایشتمامدردِدلهایترا🙃
منتظردلنوشتههایشهداییشماهستیم♥↯
https://harfeto.timefriend.net/793699172
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجبارۍ
🕗#قسمت_اول
باز هم همون درد شديدي كه هرشب سراغم مياومد، از خواب بيخوابم كرد.
از روي تخت پايين اومدم و دستم رو روي شكمم فشار دادم. از درد چشمهام رو به
هم فشار دادم و لبم رو به دندون گرفتم.
بدون حرف و سروصدا از اتاق خارج شدم و بهسمت آشپزخونه رفتم.
در اولين
كابينت رو باز كردم و با درد زيادي كه توي شكمم احساس ميكردم، جعبهي
قرصها رو بيرون آوردم. يكدفعه زير شكمم تير كشيد. روي شكمم خم شدم.
جعبه قرصها از دستم روي سراميكهاي كف آشپزخونه افتاد و صداي بدي پيچيد.
مامان هراسون و با چشمهاي خوابآلود بهسمتم اومد.
- چي شده مبينا؟
- هيچي. ببخشيد بيدارت كردم! جعبهي قرصا از دستم افتاد.
- چي شده؟ چرا دنبال قرص ميگردي؟
- چيزي نيست، يهكم دلم درد ميكنه دنبال مسكن ميگردم.
- چرا قرص الكي ميخوري؟ بيا بريم بيمارستان.
- اوه مامان چرا بزرگش ميكني؟ چيز مهمي نيست، الان خوب ميشم. قبلاً هم
اينطوري شدم؛ با يه قرص خوب ميشه.
مامان دستم رو گرفت و من رو روي صندلي داخل آشپزخونه نشوند، بعد هم خودش
زير كتري رو روشن كرد. فكر كنم ميخواد از اون آبجوشنباتهاي مخصوص
خودش به خوردم بده.
- ميخواي بگي تا حالا چندبار اينطوري شدي و چيزي به من نگفتي؟
مامان نميخواستم الكي ناراحتت كنم. خودم كه ميدونم چيز مهمي نيست.
- خودت از كجا ميدوني دختر؟ دوبار رفتي بيمارستان فكر ميكني ميتوني تشخيص
بدي چي خوبه چي بد؟
- مامان جون پاشو برو بخواب، من هم الان خوابم مياد.
- نميشه، بايد بريم دكتر!
- الان نصفهشبي دكتر از كجا پيدا كنيم؟ مطمئن باش اگه الان هم بريم بيمارستان يه
سِرم بهم ميزنن، دست آخر هم تشخيص درستي نميتونن بدن. فردا پيش يه
متخصص ميرم.
نميخواست از موضعش كوتاه بياد؛ اما به اجبار گفت:
- از دست تو، باشه فردا باهم ميريم دكتر.
حالت لوسي به خودم گرفتم، لبهام رو جمع كردم و رو بهسمتش گفتم:
- بوچ بوچ.
يكي از نباتهاي شاخهاي زعفروني رو داخل فنجون گذاشت و آب جوش رو هم
روانهي فنجون كرد. نبات رو داخل فنجون چرخوند و فنجون رو روبهروم گذاشت.
- اين رو تا ته بخور!
- چشم. من ديگه خوب شدم، برو بخواب.
- اگه حالت بد شد بيدارم كن.
- باشه، شبت خوش.
- شب بهخير.
رفتن مامان رو با چشم دنبال كردم. فنجون داغ آبجوش و نبات رو توي دستم
گرفتم و به لبهام نزديك كردم.
بهسمت اتاقم رفتم و چراغ رو روشن كردم. به گوشيم نگاهي انداختم؛ ساعت نزديك
پنج صبح بود. صداي اذان از منارههاي مسجد كه گلدستههاش از پنجرهي اتاقم
مشخص بود به گوش ميرسيد. بعد از گرفتن وضو، چادر نماز گلدارم رو با مقنعهي
سفيد سر كردم. جانماز ترمهم رو پهن كردم و نماز صبحم رو خوندم. هميشه عادت
داشتم بعد از نماز صبح دو ركعت هم نماز حاجت براي امام زمانم بخونم.
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♥Γ∞
سلامهمراهانگرامی🖐🏻-
خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر
رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻
میدونستید شما هم میتونید توۍ
ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩
اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید...
اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻
🆔@hadiDelhaa3
منتظڔهمراهۍ و همکارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
〖↬❥🌸
مردمآزارمیدونۍکیہ⁉️
اونۍکہ↓
با گناهاش نمیزاره🚫
بقیہزودتر
امامزمانشون رو ببینن💔
#تلنگر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥🌸 مردمآزارمیدونۍکیہ⁉️ اونۍکہ↓ با گناهاش نمیزاره🚫 بقیہزودتر امامزمانشون رو ببینن💔 #تلنگر #
•°🥀°•
حواستوݩ باشہ
جوونیتونو حروم نڪنین☝️🏻
وگرنہ آقامون باید بشینہ
منتظر نسل بعدۍ:)💔
#امام_زماݩ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
✿⁐🦋
اگـہآࢪزوۍبزرگےتودلتـہ
حتماخدالیاقٺࢪسیدنش
بهت دادهڪہالان ࢪویاٺہ!!🌼🍃
✾روز پانزدهم #چلہحاجتروایی فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
〖↬❥🌸
واینان
نیڪورفیقانۍهستند.'•.
#شهیدانہ
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
〖↬❥🌸 واینان نیڪورفیقانۍهستند.'•. #شهیدانہ #پاسـڊرانبۍپلاڪ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»h
♥Γ∞
•چقدردویدندتاڪھ
بھ اینجارسـیدند؟
چقدرباید بدویـم،
بھاینجابرسیم؟!🥀
#شهیدانہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥀•
غربٺبسیجۍهاۍخامنہاۍرا
تنهااغۆشمهدێ(عج)تسکیݩ
خۆاهدبۆد
#هفته_بسیج
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🍋 ⃟ ⃟⏳⠀⠀
نماز مثل لیمو شیرینہ
نمازتتلخنشہبچہمؤمن😉
#نمازاولوقت