eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_دوازدهم با كنجكاوي نگاهش كردم. - همدانشگاهيات! بچه هاي
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم! تابهحال خيلي بهش فكر نكردم. - الان فكر كن! - از مردايي كه واقعاً مردن، بشه بهشون اعتماد كرد، هميشه بتونن توي سختترين شرايط بهترين فكرا به سرشون برسه، با خيال راحت بتوني زندگي كني، خيالت راحت باشه يه نفر هست كه هميشه با عقل و درايت كارا رو پيش ببره، رفتاراش مردونه باشه، مغرور باشه، اطرافيانش براش اهميت داشته باشن و كلي چيزاي ديگه... به يكباره از جا بلند شد كه باعث شد سرم كه روي شونهش بود درد بگيره. - چيكار ميكني ؟ - چرا زودتر به فكرم نرسيد! - چي؟ داشتن يه شوهر عاقل و تكيهگاه؟ - نه ديوونه! احسان! - احسان؟! - آره ديگه! احسان همونيه كه تو ميخواي! ببين احسان هم آدم متشخصيه و سر كار ميره توي شركت بهعنوان وكيل بنده كه مورد قبول خونوادهته و هم اينكه تمامي ويژگيهايي رو كه تو از يه مرد انتظار داري داره! روي مبل جابهجا شدم و خودم رو بهسمت جلو خم كردم. منظورت از احسان، پسرخالهته؟ - آره ديگه! با اشتياق فراوون توي چشمهام خيره شده بود و توضيح ميداد: - ببين احسان همونيه كه تو ميخواي! يادته اونموقعهايي كه مهيار رفته بود و احساس تنهايي ميكردم و حال و حوصلهي كسي رو نداشتم، اين احسان بود كه هميشه مثل يه برادر كنارم بود. بعد هم كه باعث شد توي شركت كار كنم و بعد ازاون هم كه اين جريانات توي شركت پيش اومد اين احسان بود كه با آقاي رحيمي تماس گرفت و كارا رو پيش برد. از همه مهمتر، وقتي كه مهيار فكر ميكرد من با كس ديگهاي رابـ ـطه دارم اين احسان بود كه باهاش صحبت كرد و سوءتفاهمها برطرف شد و به هم ديگه رسيديم. همچنان با چشمهاي گردشده نگاهش ميكردم. - خيلهخب الان بهش زنگ ميزنم. دست بردم و بازوش رو سفت چسبيدم. - نه تو رو خدا صبركن! چيه؟ - من هنوز مطمئن نيستم كه داريم كار درستي رو انجام ميديم! - عزيز دل من! يه لحظه فكر كن. تو دوماه بيشتر فرصت نداري كه يه نفر رو پيداكني، خونوادهت رو راضي كني، ازدواج كني و حامله بشي! همينالان هم خيلي ديرشده، درسته؟! گيج بودم، قدرت تشخصيم رو از دست داده بودم، نميدونستم بايد توي اون لحظه چيكار كنم. فقط سرم رو بين دوتا دستهام گرفتم و كلافه به هستي نگاه كردم. - اكي ديگه؟ سرم رو به نشونهي نميدونم تكون دادم. - در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست! گوشي تلفن رو برداشت و شماره گرفت. چند ثانيه بعد شروع به صحبت كرد. - سلام، احوال شريف؟ ... - من هم خوبم، به لطف شما! ... - - خوبن، سلام دارن خدمتت. ... - - غرض از مزاحمت ميخواستم ببينم كه فردا وقت آزاد داري؟ ... - - يه كار كوچيك باهات داشتم. ... - - نه توي شركت نباشه، خصوصيه! ... - - آره عاليه. پس ميبينمت. ساعت ٤ خوبه! ... - - آره آره، خيلي لطف كردي. سلام به خاله برسون. ممنون خداحافظ. گوشي رو قطع كرد و چشمكي حوالهي قيافهي پريشون و وارفتهي من كرد. - اين هم از قرار فردا. من گفتم بهم اعتماد كن ديگه. شما دو نفر كنار هم فوقالعاده ميشيد! واي خداجون دارم ذوق مرگ ميشم. نفسم رو با پوف كلافهاي خارج كردم كه همزمان با صداي آيفون شد. - آخجون مهيار اومد. - مگه كليد نداره؟ - داره؛ ولي دوست داره هميشه خودم در رو براش باز كنم. - ديوونه هاي عاشق! سريع بهسمت در يورش برد. چادر هستي رو برداشتم و سر كردم. از پشت پنجره نظارگر رفتارهاشون شدم. هستي از عرض حياط با سرعت ميدويد. صداي ريگ و سنگريزههاي داخل حياط باهر قدمش توي حياط ساكت و سرد ميپيچيد. در حياط رو باز كرد و مهيار داخلحياط شد. كيفش رو روي زمين گذاشت و هستي رو توي آغـ*ـوش گرفت، از روي زمين بلندش كرد و دور خودش چرخوند. پرده ي پنجره رو پايين انداختم و به عشقشون فكر كردم، چقدر خوشحال بودم كه بعد از اينهمه سختي كنار همديگه روزگارشون رو پر از عشق و علاقه ميگذرونن. چقدر زيباست وقتي كه از تكتك ثانيههاشون به خاطر كنار هم بودن لـ*ـذت ميبرن! ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹 ♦️هـرشب‌جمعہ‌ راس‌ساعت ۲۱ در ڪانال هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
دۅدِایـن⇠‌شَـھـر مَـࢪا از‌نَـفَس‌‌اَنـداختـه‌اَسـت💔 بِـه‌هَـواۍِ ‌حَــرَمِ ڪَرْب‌ۅبَـلا مُحـتـاجَــمْ🥀 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـا⇠هـمـان هایۍ هستیـمـ... ڪھ ندیـده دݪــــماڹ ࢪا بردۍ و نیـامدۍ🥀 خیلۍ دݪــماڹ تنـگ اسـت بـࢪای تـو👉🏻 بێـ⇜ـا... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
مـا⇠هـمـان هایۍ هستیـمـ... ڪھ ندیـده دݪــــماڹ ࢪا بردۍ و نیـامدۍ🥀 خیلۍ دݪــماڹ تنـگ اسـت بـࢪای ت
‌‌•-🕊⃝⃡♡-• رفـقا..!🖐🏻 تـو جـنگ چیزۍ ڪھ بیـنِ شـهداجـا افتـاده بـود ؛ این بـود ڪھ میگفتـن↯ امـام‌زمـاڹ •|دࢪد و بـلاټ‌بھ‌ جــــ♡ــونِ‌مڹ|•🌱 ••حاج‌حسین‌یڪتا‌•• شهیدانھ...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•✨•| |خـودسـازۍدغدغھ اَصݪۍشمـاباشـد| °شهید‌مصطفۍ‌صدرزاده°🕊 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•بـایدعمـرۍبھ دنباݪ امـام‌زمانـٺ‌⇠بـدوۍ بسـوزۍوزمیڹ‌بخـوࢪۍ تـاعـاقـبـٺ↯ شهیدٺ‌ڪنند...| °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
༃🕊┆ شهیدمیداندچه‌دردِدلی‌داری💔 شهیدازتمام‌غم‌هایت‌خبردارد(: صدایش‌ڪه‌ڪنی‌جوابت‌میدهد... پس،بگو برایش‌تمام‌دردِدل‌هایت‌را🙃 منتظردلنوشتههایشهداییشماهستیم♥↯ https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•📝• ••اگࢪازآࢪماڹ‌هاۍخود دسٺ‌برداࢪیم... 🎥استاد‌رائفی‌پور °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°.•⏳•.° ࢪفـقا... 👋🏻 همگۍ آفلایڹ سجاده‌موڹ آنلاینツ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_سیزدهم ببينم اصلاً تو از چه مردايي خوشت مياد؟ - اوم!
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 دوباره به خودم فكر كردم، من كجاي اين دنيا ايستاده بودم؟ كنار چه آدمهايي؟ با كدوم ويژگي؟ از زندگيم چي ميخواستم؟ واقعاً ازدواج كردن يكي از اهداف زندگيم بوده؟ اصلاً تا حالا بهش فكر كرده بودم؟! من بعد از كاري كه كيارش باهام كرده بود، از همهي مردها متنفر شده بودم. هربار كه از كنار مرد و زني رد ميشم با خودم ميگم اين يكي چطور از اين خانم استفاده ميكنه؟ اون رو به چه چشمي ميبينه؟ به چشم يه وسيله براي خوشگذروني؟ براي پركردن وقت آزادش؟ براي كدوم تفريحش سراغ يه دختر رفته؟! و حالا من مجبورم كه با يكي از اين آدما زندگي كنم. حالا بايد از خودم بپرسم كه اين مرد من رو براي چي ميخواد؟! اصلاً من رو ميخواديا نه؟ اصلاً هدفش از ازدواج با من چيه؟ چقدر سخته انتخاب و چقدر سختتره پاسخ به همهي اين سؤالاتي كه تا با كسي زير يهسقف زندگي نكني به جوابش نميرسي! صداي هستي من رو به خودم آورد. آقامهيار مهمون داريما. - قدمشون سر چشم. مهيار و هستي هردو باهم وارد خونه شدن. صداي «يااالله» گفتن مهيار توي خونه پيچيد و صداي «بفرماييد» من كسب اجازهاي بود تا پا داخل خونه بذاره. - سلام! - بهبه سلام مبيناخانم! راه گم كرديد، سري بهمون نميزنين! - اختيار داريد. من كه هميشه مزاحمم. - اي بابا اين چه حرفيه. اينجا خونه خودتونه. - صاحبش زنده باشن. - تشكر، بفرماييد خواهش ميكنم. ممنوني زير لب گفتم و روي مبل نشستم. - مهيارجان تا شما لباست رو عوض ميكني من هم چايي رو ميارم. - دست شما درد نكنه خانمجان. مهيار سمت اتاق خواب رفت، من هم بهسمت آشپزخونه رفتم تا به كمك هستي شام درست كنيم. *** احسان از ديشب كه هستي بهم زنگ زده بود تمام وجودم گُر گرفته بود. چه فكرايي كه توي ذهنم بالاوپايين نميشد! با خودم ميگفتم اگه بفهمم اون مرتيكه دستش به هستي خورده باشه، بلايي به سرش ميارم كه مرغاي آسمون به حالش گريه كنن! نكنه واقعاً كاري كرده؟ نكنه دوباره فيلش ياد هندستون كرده باشه و رفته خارج؟ خب بره، چه بهتر! خودم طلاقش رو ميگيرم و تا آخر عمر هم نوكريش رو ميكنم. آه خدايا به طلاقش راضي نبودم؛ ولي براي به دست آوردنش هم هرروز فكرها توي سرم روي نمودار سينوسي بالاوپايين ميشد. هنوز هم نتونسته بودم با ازدواجش كنار بيام. هرچند كه خودم باعث به هم رسوندنشون شدم؛ اما توي اون لحظه فقط بهخاطر خوشحال كردن هستي اون كار رو كردم؛ چون ديگه تحمل نداشتم كه زجركشيدنش رو ببينم. اما الان چي؟! واقعاً الان حالش خوبه؟ الان خوشحاله از زندگيش؟ اگه نباشه چي؟ اگه اذيتش كنه اونوقت من خودم رو هرگز نميبخشم. با صداي آويز بالاي در كافيشاپ كوچيك و دنجي كه فضاي قرمز و مشكي داشت؛ ذهنم رو سرو سامون دادم و به چهرهي زيباش خيره شدم. چقدر زيبا شده بود. مانتو ليموييرنگي با روسري مدلدار و شلوار مشكي پوشيده بود، كيفدستي مشكيرنگي رو هم توي دستش گرفته بود. بهقدري محو زيباييش شده بودم كه خانومي رو كه همراهش بود اصلاً نديدم! در نگاه اول خانمي چادري رو ديدم كه سرش كاملاً پايين بود. هستي با چشم به دنبالم ميگشت، دستم رو بلند كردم تا من رو ببينه. تا چشمش بهم خورد لبخند دلنشيني زد و چال روي لپش من رو توي خودش غرق كرد. من هم در جوابش همون لبخند رو تحويلش دادم. دنجترين ميز كافيشاپ رو رزرو كرده بودم. هستي همراه با همون خانم بهسمت ميز قدم برداشتن. نزديك كه شدن از روي صندلي بلند شدم و همراه با اشاره سر سلام دادم. هستي با همان لبخند گفت: - سلام خوبي؟ چه خبر؟ - خوبم ممنون. تو خوبي؟ خانم همراه هستي كه الان ميتونستم بهتر ببينمش نزديك اومد و همونطور كه سرش پايين بود سلام داد. من هم در جواب سلام سردي دادم و صندلي رو برايهستي عقب كشيدم و خواستم بشينم كه هستي با سر اشاره داد كه اون صندلي رو هم عقب بكش. بالاجبار اون صندلي رو هم براي همراهش عقب كشيدم كه با تشكر آرومي كه انگار صداش از ته چاه بيرون مياومد نشست. همينطور كه روي صندلي مينشستم گفتم: - اتفاقي افتاده؟ - نميخواي بدوني ايشون كي هستن؟ نيمنگاهي به دختر روبهروم انداختم. با اشاره سر به هستي گفتم كه كيه؟ دستش رو پشت سر دختر گذاشت و با صدايي كه هميشه مواقع خوشحالي نمايان ميشد گفت: - ايشون بهترين دوست من و بهتره كه بگم خواهر عزيز منه! ويژگي بدي نميتونم توي وجودش پيدا كنم؛ مگر اينكه خودت بگردي و پيدا كني. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
📜امـام‌علۍ(؏) میفرمـایند: بھ عمـرۍڪھ گذࢪ زماڹ‌از آڹ↯ مۍڪاهد، چگـونھ مۍتواڹ‌دل‏شـاد بـود؟ ( غررالحكم حدیث ۶۹۸) °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
📜امـام‌علۍ(؏) میفرمـایند: بھ عمـرۍڪھ گذࢪ زماڹ‌از آڹ↯ مۍڪاهد، چگـونھ مۍتواڹ‌دل‏شـاد بـود؟ ( غررال
°.• ❥ ⃟✨⠀ افسـۅس‌ڪه"‌عمـࢪ"خۅدتبـاهـۍڪࢪدیـم صـدقـافلـهٔ‌"گنـاه"،راهـۍڪࢪدیـم💔 دࢪدفتـرمـانمـانـدیـڪ‌نڪته‌سفـیـد ازبـس‌بـه‌شـب‌ۆࢪۅزسیـاهـۍڪردیـم🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـراۍ خُـدا باشیم تـا↶ نـازمـان را فقـط⇇او بڪشد نـاز ڪشیدنِ خُـدا... معنیـش‌ شَـهادت است...♥ | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
⚘•͜͡ اگھ همیشه دلٺ میخواستھ به شهدا خدمت ڪنے به آیدے زیࢪ پیام بدھ😉 ⇨ @shahidhadi_delha 😌
حاج حسین یکتا.mp3
1.48M
🕊⁐𝄞 🖇حضـرت اقا میـگن: •وصـیت نامھ شهـداࢪوبخـونید📜 ازپنجـاه‌سـاݪ‌عبـادٺ بهتـره↻… حـاج‌حسیـڹ‌یڪتـا🎙 | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f