@pelak_shohadaa.mp3
6.95M
🕊⁐𝄞
انـسبـاقــــراڹوشـــــهدا🥀
حـاجحسیـڹڪاجـۍ🎙
#صوتروایـتگـࢪۍ|#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ #رمان_هدیه_اجباری #قسمت_پنجاه واي! اگه عمه كتايون بفهمه عروسش بهش گفته اقدس درجا س
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_یک
از روي مبل بلند شدم، ديگه نميتونستم تحمل كنم!
هستي متوجه شد و به سمتم اومد.
- خوبي؟
- عاليم! بهتر از اين نميشم!
- ميدوني احسان واقعاً...
- بهتره درموردش حرف نزنيم.
احسان به سمتمون اومد. لبخند كشدارش روي صورتش بود و نگاهش برق خاصي
داشت.
- به به دخترخاله ي عزيز! خوش ميگذره؟
هستي با نگاه به آراميس اشاره كرد و گفت:
- انگار به شما بيشتر خوش ميگذره!
احسان دستش رو توي جيب شلوارش برد و لبخند زد.
صداي خواننده اومد:
- و اما خانوما و آقايون! دعوت ميكنم از عروس و داماد عزيز كه بهسمت وسط سالن
بيان و با رقصشون ما رو خوشحال كنن.
چشمهام گرد شد. چي داشت ميگفت؟! عمراً اگه من بين اينهمه مرد ميرقصيدم!
نگاه خيره و منتظر همه روي من موند. به هستي نگاه كردم و عاجزانه گفتم:
- من نميرقصم.
احسان: ميشه بگي چرا؟
- انتظار داري من بين اينهمه آدم جلوي چشم اين مرداي غريبه برات برقصم؟
- مگه چيه؟!
دندون هام رو روي هم ساييدم. ظرفيتم براي امشب ديگه پر شده بود. خاله
به سمتمون اومد.
- منتظر چي هستين؟
-خاله جون! من نميتونم جلوي اين همه مرد برقصم.
- مبيناجان يه شب كه هزار شب نميشه. امشب ناسلامتي شب عروسيته. زشته همه
منتظرن. بريد وسط.
- اما...
نذاشت بقيه ي حرفم رو بزنم. دست من و احسان رو گرفت و وسط سالن كشوند.
صداي آهنگ آروم و ملايم توي فضا پيچيد.
همونطور بي حركت ايستاده بودم و به احسان خيره شده بودم.
- چرا منتظري؟
دوست داشتم گردنش رو بشكونم! فكر كرده من هم مثل اون دخترعموي احمقشم؟!
دستش رو دور كـ*ـمرم حـ*ـلقه كرد و من رو به خودش نزديك كرد.
- ميشه حداقل يه حركتي بزني؟
من بلد نيستم برقصم.
- خيله خب كاري نداره. دستت رو بذار روي شونه ام، اون يكي دستت رو هم بده به
من. حالا يه كم تكون بخور.
مطمئن بودم كه از فرط عصبانيت چشم هام قرمز شده. كمي با آهنگ خودم رو عقب
و جلو دادم و فوراً به احسان گفتم كه حالم خوب نيست و بايد بشينم!
بيخيال نگاهها و پچ پچ ها روي مبل نشستم و لجوجانه جلوي اشكهام رو گرفتم تا
كسي ضعفم رو نبينه.
*
با حرص خودم رو داخل اتاق انداختم و در رو پشت سرم قفل كردم. لباس عروس رو
از تنم بيرون آوردم و كنار تخت انداختم. تاپ و شلواري پوشيدم و با دستمال
مرطوب به جون آرايشم افتادم. دوست نداشتم كه به خودم نگاه كنم. حالم از خودم و
ضعف هام به هم ميخورد.
اشكم روي صورتم نشست. دستم رو تكيهگاه صورتم كردم و اشك ريختم. صداي
كوبيده شدن در اومد.
- مبينا؟! در رو باز كن! چرا در رو قفل كردي؟تنهام بذار.
- خوبي؟
- فقط تنهام بذار.
- توي اتاق كار دارم. در رو باز كن.
اين دفعه بلندتر داد زدم:
- گفتم تنهام بذار.
توي تخت فرو رفتم و با گريه خوابم برد.
*
•احسان•
با سرو صداي كوبيده شدن چيزي بيدار شدم. چشمهام رو باز كردم. خواستم بلند
بشم كه درد بدي توي گردنم احساس كردم. با يادآوري اينكه ديشب مجبور شدم
روي كاناپه با همون لباسهاي ديشب بخوابم به مبينا بدوبيراه گفتم. پتو رو از روم
كنار كشيدم. من كه ديشب پتو نداشتم! از جام بلند شدم و نشستم.
دختره ي رواني! انگار ديشب جن زده شده بود! خدايا اين يكي ديگه تقاص كدوم
گناهام بوده؟!
به ساعت مچيم كه روي ميز افتاده بود نگاه كردم. واي! باورم نميشه. دارم درست
ميبينم؟! نكنه ساعتم خواب مونده؟ يعني الان ساعت يكه؟
با يادآوري شركت و قراري كه با آريا داشتم هين بلندي كشيدم و گفتم:
- خدايا ديرم شد!
- نگران نباش.
صداش از توي آشپزخونه مياومد. لابد غرغرهام رو هم شنيده. شونه اي بالا انداختم.
به سمت اپن اومد.
- صبح هستي زنگ زد گفت كه آقاي صالحي گفته «قرار امروز كنسله. فقط ساعت
چهار بيا شركت يه سري فرم بهت بدم!»
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
30.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بےتۅفاطمہپَژمُردهام...!'
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
بےتۅفاطمہپَژمُردهام...!'
•-🕊⃝⃡♡-•
【پَرَستۅے
مُہاجِرَمچِرا زِ لانہمیرۅے
مُسافِرخَستہمَن
چِراشَبانہمیـ💔ــرۅے...】
#فاطمیه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⤎انقلاباسلامے⤏چیہ...؟!!
#انقلاب
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
@Pelak_SHohada .mp3
3.69M
°𖦹 ⃟🖤°
⸾خـزونبـھ زندگـیتزدهعـزیـزم🥀⸾
🎙سیـدمجیـدبنـێفاطـمھ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
°𖦹 ⃟🖤° ⸾خـزونبـھ زندگـیتزدهعـزیـزم🥀⸾ 🎙سیـدمجیـدبنـێفاطـمھ
•-🕊⃝⃡♡-•
【بِـھ "چـادرت" قَـسَـمـ✋🏻
اگـھ بِمـونےتَـمـوم دنـیـارو
بِـھ پـاتمـیریـــ💔ـــزم...】
#روضـھ|#فــاطمیـھ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_یک از روي مبل بلند شدم، ديگه نميتونستم تحمل كنم! هستي متوجه شد و به سمتم
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_دو
خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. فكركنم حسابي خشك شده!
- گردنت درد ميكنه؟
پررو! ديشب مثل ديوونهها شده بود، حالا واسه من دايه ي عزيزتر از مادر شده!
- ميخواي كيسه آبگرم بيارم برات؟
- لازم نكرده!
از روي كاناپه بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. لباس عروس آويزون كنار كمد بهم
دهن كجي ميكرد. چقدر دوست داشتم كه هستي رو به عنوان همسر خودم توي اون
لباس ببينم.
ديشب با اون كت بلند و شلوار زرشكي و سفيد و روسري براق
زرشكيرنگ چقدر خوشگل شده بود! بهسمت كمد رفتم و پيراهن و شلوارم رو عوض
كردم. حولهم رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. دلم يه دوش آبسرد ميخواست.
با ريختن قطرات آب روي صورتم حس تازگي داشتم. حولهم رو پوشيدم و از حموم
بيرون اومدم.
شكمم بدجور قاروقور ميكرد، حسابي گرسنه بودم. با خوردن بوي غذا
به مشامم تموم عطرش رو بوييدم و تازه متوجه شدم كه چقدر دلم هـ*ـوس
زرشكپلو با مرغ كرده بود. لباس هام رو عوض كردم و به ميز چيده شده نگاه كردم.
بدون حرف پشت ميز نشستم و ديس برنج رو توي بشقابم خالي كردم. مبينا پارچ
آب به دست روبه روم نشست. ظرف خورشت رو برداشتم و روي برنج ريختم.
هميشه زرشك پلو با مرغ رو در كنار ماست دوست داشتم. چند قاشق ماست هم توي
بشقابم ريختم. نگاه سنگين مبينا رو حس كردم، سرم رو بالا آوردم و رد نگاهش رو
دنبال كردم كه روي بشقابم مونده بود. يه دفعه به سمت روشويي رفت. صداي
عق زدنش رو كه شنيدم پشت در ايستادم و چند ضربه به در زدم.
- مبينا خوبي؟
هنوز هم صداي عق زدن ميومد.
- يعني اينقدر زود تاثير گذاشت؟
صداي از ته چاهش اومد.
- ساكت شو فقط.
- نكنه حامله اي؟!
در باز شد و صورت مثل گچش توي چارچوب در ظاهر شد. يه لحظه با ديدنش
خوف كردم.
- حالت خوبه؟!
ميشه ازت يه خواهشي بكنم؟
- بگو.
- لطفاً ديگه جلوي من اينجوري غذا نخور.
- واه! مگه چطوري غذا ميخورم؟
- همهچيز رو باهم قاطي ميكني و...
دوباره عق زد و دستش رو جلوي دهنش گذاشت.
- ببينم تو وسواسي؟
- وسواس نيست! فقط يه كم حساسم!
ابرويي بالا انداختم.
- نمرديم و معني حساس رو هم فهميديم.
نگاهش رو ازم برگردوند و به سمت آشپزخونه رفت.
ولي خودمونيم! فكر كردم دارم بابا ميشم.
ليوان آبش رو روي ميز گذاشت.
- خيلي مشتاقي بابا بشي؟
- نه!
- آره ديدم چقدر ناراحت بودي!
- تيكه ميندازي؟
- آره.
دلم ميخواست بكشمش! نه به روز اول كه سرش رو بالا نياورد ببينه به ديواري كه
ميخوره بتنيه يا آجري، نه به حالا كه واسه من زبون درآورده.
ناهار رو خوردم.
***
آخرين دكمه ي پيراهنم رو بستم و عطر خوشبوي تلخم رو زدم. كتم رو برداشتم.
مدارك و لپتاپم رو دست گرفتم و وارد سالن شدم.
- داري ميري شركت؟
- آره.
- ميشه من رو هم برسوني بيمارستان؟
- من عجله دارم. لابد سه ساعت بايد منتظر سركارعليه باشم تا آماده بشه.
- ده دقيقه اي آماده ميشم.
ناچار روي مبل نشستم و به ساعت مچي نگاه كردم.
- از همين الان ده دقيقه ات شروع شد. سر ده دقيقه من ميرما!
فوري به سمت اتاق رفت. پوزخندي زدم. آخه مگه يه زن ميتونه توي ده دقيقه آماده
بشه؟!
به ساعت مچيم نگاه كردم. ده دقيقه شده بود. از روي مبل بلند شدم. لپتاپم رو
برداشتم و به سمت در ميرفتم كه صداش اومد.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
❥○ ⃟💌
ما⤎یار⤏ندیدھتَبمَعشوقڪِشیدیم
اَنگُشٺبہلَبماندهاماَز
قاعدھعـِــشق...!
#شهدا
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
4_5917803246931412622.mp3
2.36M
🕊⁐𝄞
امامࢪضا
قربۅنڪَــ🕊ـــبوٺرات...
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
🕊⁐𝄞 امامࢪضا قربۅنڪَــ🕊ـــبوٺرات...
୫♥୫
خادَمسُلطان!
ڪمےآرامتَرجارۅبِزن⇩
خُردههاےقَلبمَنباخاڪاینجا دَرهماست...♡
#چهارشنبههایامامرضایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°𖦹 ⃟💔°
【چگـونھ مـرگیـڪمـادر⇩
چـهل تـن مـتهـم دارد...🥀】
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
چقـدرحاضرۍبراۍشُـھَـداوقتبزاری؟!!!
حاضرۍ#خـادم_شُـھـدا بشۍ؟!!!
فڪرڪردننداره・ᴗ・
اگـهدلـتمیـخواد#خـادم_شُـھـدا بشی
بـهآیدۍزیـرپیـامبـده👇🏿
⇨@shahidhadi_delha
#ویـژه_بـانـوان🧕🏻
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_دو خيالم راحت شد. نفسم رو با فوت بيرون دادم! گردنم رو با دست ماساژ دادم. ف
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_سه
نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟
برگشتم و بهش زل زدم! طبق معمول چادرش رو سر كرده بود. مقنعه ي مشكي رنگي
سرش بود و ساق دست فيروزه اي رنگي پوشيده بود. كيف مشكي رنگش رو روي
دستش انداخته بود و به جز رژ كمرنگي كه روي لبهاش كشيده بود آرايشي روي
صورتش نداشت. خداروشكر كه حداقل شبيه دخترهاي ديگه نيست كه خودشون رو
توي آرايش غرق ميكنن.
- چرا اينجوري نگام ميكني؟
- يه چادر سر كردن كه اينهمه معطلي نداشت!
گوشيش رو داخل كيفش گذاشت و كنارم ايستاد.
- اگه سخنراني تون تموم شد بريم! من ديرم شده.
سري تكون دادم و به سمت پاركينگ رفتم.
هردو سوار ماشين شديم. استارتي به ماشين زدم و صداي ضبط ماشين رو تا آخر بالا
دادم.
صداي آهنگ توي ماشين پيچيد و من دوباره به يادش افتادم؛ به ياد چشمهاي قهوه ايش، به ياد صورت زيباش، به ياد احسان گفتن هاش! آه خدايا! اي كاش يه
درصد از حسي رو كه بهش داشتم درك ميكرد! ايكاش ميفهميد كه چقدر دوستش
دارم! ايكاش!
ميدونستم كه براي اين ايكاش ها خيلي دير شده؛ اما من هنوز هم مثل قبل دوستش
داشتم. نميتونستم فراموشش كنم؛ يعني نميخواستم. هر روز به اميد ديدنش مثل
قبل شركت ميرم و هنوز نميخوام باور كنم كه اون ازدواج كرده و كنار مرد ديگه ايه.
نه! من نميتونم اين رو باور كنم! مرد زندگي اون منم! فقط من!
روبه روي بيمارستان ايستادم. مبينا از ماشين پياده شد. حتي صداي تشكرش رو هم
نشنيدم. فقط ميخواستم خودم رو زودتر به شركت برسونم.
***
•مبينا•
چادرم رو تا كردم و داخل كمدم گذاشتم. مانتوي فيروزه ايم رو با روپوش سفيدرنگم
عوض كردم. گوشيم رو داخل جيب روپوش گذاشتم و به سمت ايستگاه پرستاري
رفتم. فاطمه و هانيه توي ايستگاه پرستاري بودند. سلام دادم.
فاطمه: اِوا! تو چرا اينجايي؟!
براش چشم و ابرو اومدم كه يعني جلوي هانيه چيزي نگو.
لبخند كش داري زدم و گفتم:
- مگه قرار بود كجا باشم عزيزم؟
- خونه تون ديگه. آخه ناسلامتي ديشب...
نذاشتم بيشتر از اين ماجرا رو بشكافه. نميدونستم چرا ولي نميخواستم توي
بيمارستان كسي از ازدواجم خبر داشته باشه.
- خب اين يه هفته كه نبودم چه خبر از بيمارستان؟
- شنيدم مسافرت بودي. خوش گذشت؟
- ممنون. جاي شما خالي!
- مگه خبراي جديد رو نشنيدي؟
- چي؟
فاطمه: اي بابا تو هم كه از دنيا عقبي دختر!هانيه سرش رو جلو آورد و آروم گفت:
- آقاي دكتر معنوي اومده.
- آره خب به جاي استاد اومدن؛ خب؟
فاطمه: فقط همين نيست!
- پس چيه؟
هانيه حالت لوسي به خودش گرفت.
- واي نميدوني چه عشقيه!
ابروهام رو به معناي اين چي ميگه رو به فاطمه بالا بردم كه گفت
- اين رو ولش كن! فكر كن يه دكتر جوون و خوشتيپ، خوش استايل، تازه
باشخصيت و خيلي عجيب غريب!
- يعني چي؟منشيش ميگفت همه ي كاراش رو روال و برنامه ست. روزاي فرد كت وشلوار رنگ
تيره ميپوشه و روزاي زوج با تيپ رنگ روشن مياد بيمارستان. سر ساعت هفت تو
بيمارستانه و دقيقاً رأس ساعت هفت و نيم يه ليوان شيرعسل ميخوره. تازه خيلي هم
مقيده و نمازاش رو سر موقع ميخونه.
هانيه: واي من كه عاشقش شدم! يعني ميشه ازم خواستگاري كنه؟!
فاطمه: بابا خودت رو جمع كن! اون اصلاً انقدر با كادر بيمارستان جدي برخورد
ميكنه! اصلاً اجازه نميده كسي بهش لبخند بزنه. هميشه با اخم مياد سمت ايستگاه
پرستاري؛ ولي وقتي ميره پيش مريضا كلي باهاشون شوخي ميكنه.
پوزخندي به حركاتشون زدم و چارت بيمار اتاق ١٢٠ رو برداشتم.
- خب حالا اين آقاي دكتر معروف كجا هستن؟
صداي رسا و جذابي گفت:
- چارت بيمار اتاق ١٢٠ لطفاً!
به سمت صدا برگشتم. نسبت به تعريف هايي كه آقاي دكتر گفته بود و اينكه دكتر
كاربلديه، انتظار مرد سن داري رو داشتم؛ اما با مردي سي و دو-سه ساله روبه رو شدم.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•-🕊⃝⃡♡-•
ازدر درآمدےۅ
مَنازخۅد بہدَرشدم
گویےڪَز اینجَہانبہجَہاندِگرشُدم...
"سعدۍ"
#عاشقانهمذهبی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
@pelak_shohada .mp3
6.05M
°𖦹 ⃟💔°
بـبـینمیتـوانـۍبـمانـۍ...🥀
⇦بـمـاݩ⇨
عزیزمتوخیـلۍجوانۍ...🥀
⇦بـمـاݩ⇨
🎙حـاجمحمودڪریمۍ
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥هوالمحبوب♥ #قسمت_پنجاه_سه نه دقيقه و چهل ثانيه ست! كجا تشريف ميبريد آقاي ايراني؟ برگشتم و بهش ز
♥هوالمحبوب♥
#قسمت_پنجاه_چهار
موهاي مشكي و لَختي داشت و اونها رو سمت بالا حالت داده بود؛ اما چند تار مشكي روي پيشونيش ريخته بود. ديگه نتونستم بيشتر از اين بهش نگاه كنم و
فوري سرم رو پايين انداختم و از اينكه بهش زل زده بودم از خودم خجالت كشيدم.
فاطمه: نيست كه!
- دست منه!
دكتر: شما؟
- سلام. عذر ميحوام معرفي نكردم. رفيعي هستم، پرستار بيمارستان.
سري به نشونهي تأييد تكون داد و گفت:
- همراهم بيايد.
پشت سرش راه ميرفتم.
- اين يه هفته كجا بوديد خانم رفيعي؟
- مرخصي بودم آقاي دكتر.
- با مرخصي رفتن كادر بيمارستان زياد موافق نيستم. نبود كادر و بيانضباطي
عصبانيم ميكنه! سعي كنيد ديگه مرخصي نگيريد.
ايش واقعاً فكر كرده كيه؟! حالا شايد يكي داشت ميمرد! اين چه قانون مزخرفيه!
- سعي ميكنم.
- داريد طرحتون رو ميگذرونيد؟
- بله.
وارد اتاق بيمار شد. دختربچهي هفتسالهاي روي تخت خوابيده بود. دكتر بهش
نزديك شد.
- بهبه! خانم پرستار ببين چه دخترخانم خ.شگلي اينجاست.
لبخندي به صورت زيباش زدم؛ اما همچنان سرش رو سمت پنجره چرخونده بود و
بيرون رو نگاه ميكرد.
- خانم پرستار به نظرتون اين خانم كوچولو اسمش چيه؟
روي چارت رو نگاه كردم «نگار عبدويي»نميدونم آقاي دكتر؛ اما به نظرم به چهره خوشگلش مياد كه اسمش نگارخانم
باشه.
سرش رو سمتم چرخوند، توي چهرهاش اخم بود.
- اسم من رو از كجا ميدوني؟
لبخندي بهش زدم.
- گفتم كه به چهرهي خوشگلت مياد اسمت نگار باشه.
- دروغگو! حتماً از روي اون تابلوي بالاي سرم ديدي.
ابروهام بالا رفت! اين روزا ديگه نميشه بچهها رو گول زد!
آقاي دكتر خندهش گرفته بود؛ ولي بهزور جلوي خودش رو ميگرفت كه لبخندش
كشدار نشه.
- خب نگارخانم خوبي؟
- بايد خوب باشم؟ نگاه كن پام رو نميتونم تكون بدم. دستم هم خيلي درد ميكنه.آقاي دكتر نزديكش رفت.
- اجازه دارم معاينهت كنم؟
دوباره اخم كرد.
آقاي دكتر پتو رو از روي پاهاش كنار زد و گفت:
- هرجايي رو كه دست ميذارم و دردت اومد بهم بگو.
سرش رو تكون داد و آقاي دكتر مچ پاش رو فشار داد كه صداي آخش بلند شد.
آقاي دكتر پاش رو كمي تكون داد كه چشمهاش رو از درد روي هم فشار داد.
همراه دختر كه پسر تقريباً سيسالهاي بود وارد اتاق شد و گفت:
- نگار چي شده؟
با ديدن آقاي دكتر سلام داد و كنار نگار ايستاد.
آقاي دكتر: چطوري پاش ضربه ديده؟
پسر: خورده زمين.
چطوري؟ آخه دستش هم ضرب ديده!
- از پلهها افتاده پايين.
نگار با اخم به پسر نگاه ميكرد.
آقاي دكتر: شما چه نسبتي باهاش داريد؟
- برادرشم.
- بسيار خب! پاش شكسته، بايد گچ گرفته بشه! دستش رو هم بايد آتل ببنديم.
به من اشاره كرد و گفت كه يادداشت كنم! من هم سري تكون دادم و يادداشت
كردم.
آقاي دكتر: مسكن توي سرمش تزريق بشه.
- چشم دكتر.
آقاي دكتر به نگار نگاه كرد و لبخند زد.
نویسنده:فاطمه عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
سلام و شب بخیر خدمت همراهان همیشگے🌹
♦️هـرشبجمعہ راسساعت ۲۱ در ڪانال #ابراهیم_نوید_دلها هیئت مجازۍداریم منتظر حضور گرمتون هستیم 👇
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f