eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
148 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ ..... ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسید حالش خوب است شهاب چشمانش را بست ــــ اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستم از روز نخست #محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. ♦️ بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. ♦️ حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. ♦️ چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ♦️ از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» ♦️ بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. ♦️ عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. ♦️ در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» ♦️ تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. ♦️ فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» ♦️ خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» ♦️ روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. ♦️ اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_بیستم همزمان كه شيرينيها رو داخل ظرف ميذاشت گفت: - ع
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 بهسمت كمدم رفتم و كيف پزشكيم رو بيرون آوردم. - نه اينجاست. - چه جالب! اونوقت ميشه الان فشارخونم رو چك كني؟ - الان؟! - آره، هيجانات امشب زياد بوده؛ فكر كنم فشارم افتاده. ابرويي بالا انداختم. خوبه خواستگاري دختري اومدي كه از قبل باهاش قرار گذاشتي كه طلاقش ميدي؛ وگرنه درغيراينصورت دار فاني رو وداع ميگفتي! روي تخت نشستم و زيپ كيف رو باز كردم، گوشي پزشكي و دستگاه فشارسنج رو ازش بيرون آوردم. احسان صندلي چرخدار روبهروي ميزم رو كنار تخت گذاشت و روش نشست. دكمهي آستين پيراهنش رو باز كرد و آستينش رو بهسمت بالا تا زد. نميدونم چرا قلبم داشت ميايستاد. اينجور موارد براي يه پرستار كاملاً عاديه؛ ولي در اون لحظه هر بار از خجالت سرم رو بيشتر پايين ميانداختم و لبم رو به دندون ميگرفتم. صداش باعث شد كه سرم رو بالا بيارم و نگاهم توي نگاهش گره بخوره. فكر ميكني الان دارن درمورد ما چه فكري ميكنن؟ - به هر چيز فكر كنن، مطمئناً يه درصد هم به ذهنشون خطور نميكنه كه من دارم فشار شما رو ميگيرم. لبخند قشنگي روي صورتش نشست. سرم رو پايين انداختم. دستگاه فشارسنج رو دور بازوش بستم و گوشي پزشكي رو زير فشارسنج قرار دادم. - خب چي شد؟ - فشارتون نيفتاده، بلكه بالا هم رفته. - واقعاً؟! - بله، حد معمولش هشت روي دهه؛ ولي شما الان ده روي دوازدهيد. - يعني خيلي بده؟ - خيلي نه؛ ولي از حد معمولش بالاترين. دستگاه رو جمع كردم و داخل كيف گذاشتم. الان بايد درمورد چي صحبت كنيم؟! - بهتره درمورد اين يه سال و خردهاي كه ميخواهيم كنار هم زندگي كنيم صحبت كنيم. فكر كنم يه سري مواردي هست كه هردو بايد قبلش به هم متذكر بشيم. - اوه البته، مثلاً اينكه كاري به كار هم نداشته باشيم. يه تاي ابروم رو به معني يعني چي بالا انداختم. - من روي اين قضيه خيلي حساسم كه كسي كاري به كارم نداشته باشه. از چك شدن مداوم بدم مياد. بهتره توي اين مدتي كه مجبوريم كنار هم باشيم كاري به من نداشته باشيد. - اين قضيه متقابل هم هست ديگه؟ - خب درمورد شما يكم متفاوته؛ بههرحال بعد از ازدواج شما يه جورايي ناموس من حساب ميشيد، بايد مراقبتون باشم. ته دلم قنج رفت براي اين حمايت، فكر ميكردم كه به اين جور چيزا توجهي نميكنه؛ ولي انگار همونطور كه هستي ميگفت ميتونه تكيهگاه خوبي باشه. شونهاي بالا انداختم و گفتم: هرچند كه يهكم خودخواهيه ولي قبول! - مهريه چي؟ - مطمئن باشيد كه خانوادههامون هر چيزي كه تعيين كنن براي من فرقي نميكنه! - اوهوم، خوبه. - فقط يه چيز ديگه. - بله؟! - بهنظر من توي اين وضعيتي كه ما الان داريم برگزاري مراسم ازدواج و عقد و عروسي فقط يه خرج اضافي روي دست خونوادههامونه. بهتر نيست كه راضيشون كنيم كه فقط يه ماهعسل بريم؟ - فكر خيلي خوبيه، موافقم. خب امر ديگهاي نيست؟ - خير عرضي نيست! بهسمت در اشاره كرد. پس بفرماييد. از لبهي تخت بلند شدم و ايستادم. احسان هم از روي صندلي بلند شد. اول من از اتاق خارج شدم و پشت سرم هم احسان اومد. با ورودمون به پذيرايي، همهي سرها بهسمتمون چرخيد. زير حجم اونهمه نگاه سرم رو پايين انداختم و گونههاي داغ از خجالتم رو حس كردم! صداي پدر احسان اضطرابم رو بيشتر كرد. - خب چي شد؟ به توافق رسيديد انشاءاالله؟ آب دهانم رو قورت دادم و با طمأنينه گفتم: - با اجازهي پدرومادرم، نظرم مثبته! صداي دست و جيغ هستي و اميد بلند شد. هستي شاد و مسرور گفت: - مباركه! هستي ظرف شيريني رو از روي عسلي برداشت و جلوي مادر احسان گرفت. - بفرماييد خالهجون، مبارك باشه! مادر احسان تشكر سردي كرد و نگاه بيتفاوتش رو به چهرهم دوخت. هستي اين بار ظرف رو سمت مامان گرفت. مامان كه با خشم نگاهم ميكرد، با چشمهاش بهم ميفهموند كه كار اشتباهي ازم سر زده. درست مثل زمان بچگي كه با يه چشمغره سر جام ساكت و بيحركت مينشستم، اين بار هم سرم بيشتر توي يقهم فرو رفت و لبم رو به دندون گرفتم. پدر احسان گفت: - مبارك باشه. انشاءاالله به پاي هم پير شيد. من و احسان روي مبلها نشستيم كه پدر احسان رو بهسمت بابا گفت: - آقاي رفيعي نظر شما چيه؟ - والا چي بگم آقاي ايراني! مهم نظر خودشونه؛ بههرحال بايد يه عمر زير يه سقف باهم زندگي كنن، بايد همهي جوانب رو بسنجن. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆