eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.4هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
8.7هزار ویدیو
151 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام بر ابراهیم( از لاک جیغ تا خدا)
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 ✋🌻✨ از دیگر کارهائی که در مجموعه‌ی ورزش باستانی انجام می‌شد این بود که بچه‌ها به صورت گروهی به زورخانه‌های دیگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند. یک شبِ ماه رمضان، ما به زورخانه‌ای در کرج رفتیم. آن شب را فراموش نمی‌کنم. ابراهیم شعر می‌خواند. دعا می‌خواند و ورزش می‌کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول شنای زورخانه‌ای بود. چند سری بچه‌های داخل گود عوض شدند اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلاً به کسی توجه نمی‌کرد. پیر مردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه‌ها نگاه می‌کرد. پیش من آمد. ابراهیم را نشان داد و با ناراحتی گفت: «آقا! این جوان کیه؟!» با تعجب گفتم: «چطور مگه!؟» گفت: «من که که وارد شدم، ایشان داشت شنا می‌رفت. من با تسبیح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبیح رفته یعنی هفتصد تا شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به‌هم می‌خوره.» 💥 وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهیم این کارها را برای قوی شدن انجام می‌داد. همیشه می‌گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می‌کرد که: خدایا بدنم را برای خدمت کردن به خودت قوی کن.» ابراهیم درهمان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبان‌ها افتاده و انگشت‌نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه‌ها چنین کار‌هائی را انجام نداد! می‌گفت: «این کارها عامل غرور انسان می‌شه. می‌گفت: مردم دنبال این هستند که چه کسی قوی‌تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش‌های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می‌شوم. در واقع خودم را مطرح کرده‌ام و این کار اشتباه است.» بعد از آن وقتی میاندار ورزش بود و می‌دید که شخصی خسته شده و کم آورده، سریع ورزش را عوض می‌کرد. اما بند قوی ابراهیم یک‌بار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سید حسین طحامی، ‌قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زور خانه آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد. ... 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احو الش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست با ترس و نگرانے نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فڪر مے ڪرد اینجا را یادش نمے آمد از جایش بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد اِاِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_ششم سپس پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهرب
دمشق شهر عشق❤️🌿 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد : من اینجام، نترسید! هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با ان وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :چی میخوای؟ در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :چه غلطی میکنی اینجا؟ پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :بی پدر اینجا چه غلطی میکنی؟ نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست! سعد نمی فهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجابود!می خواست سرم رو ببُره... و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده ام رو به سعد هشدار داد :باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن! دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :من تو این شهرکسی رو نمیشناسم! کجا برم؟ و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد :من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!« از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط می خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطرارم را فهمید و می ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمیبه سمت پرده رفت و دوباره برگشت :اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.« و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :میتونی فقط چند دقیقه مراقب باشی تا من برگردم؟« برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق هق گریه به جان سعد افتادم :من دارم از ترس میمیرم! رمقی برای قدمهایش نمانده بود،پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از دردضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟ لبهایش از ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد :ولید از ترکیه با من تماس می گرفت. گفت این خونه امنه... و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمقباشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن! خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازی هایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه! ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_ششم ♦️کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 ♦️ از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» ♦️پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. ♦️دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» ♦️ همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. ♦️نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» ♦️و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. ♦️ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. ♦️حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. ♦️عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» ♦️ هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. ♦️دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. ♦️ عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!» ♦️ من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. ♦️بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن‌های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. ♦️ تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. ♦️ عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» ♦️گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمی‌ذارن!» ♦️حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. ♦️دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. ♦️همه نگاهش می‌کردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. ♦️رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» ♦️زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد ♦️«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!» ♦️اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. ♦️زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» ♦️و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیه‌ی_اجباری 🕗#قسمت_ششم يه كم يواشتر! من هنوز كلي اميد و آرزو دارم. - او
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 وقتي مطمئن شدي كه عقلت هم حرف دلت رو ميزنه، پس راه درست رو داري ميري. اما اگه عقلت بهت هشدار داد، بهش گوش بده و منتظر زمان مناسب باش. خيلي وقتا قلبمون داره فرد اشتباهي رو وارد زندگيمون ميكنه؛ واسه همينه كه عقلمون هم سر جنگ پيدا ميكنه! - اما تو بهخاطر مهيار چهارسال صبر كردي. مگه نه اينكه به صداي قلبت گوش دادي؟ - آره؛ اما عقلم بهم ميگفت كه مهيار چنين آدمي نيست. اونقدر مهيار رو ميشناختم كه بدونم هيچوقت در حقم اين كار رو نميكنه. صداي منشي ما رو از بحث سنگين فلسفي بيرون آورد. - خانم رفيعي نوبت شماست. ميتونيد بريد داخل! تشكري كردم و همراه هستي وارد اتاق شديم. مثل هميشه خانمدكتر با خوشرويي تمام سلام و احوالپرسي كرد. بعد از اينكه هستي رو به خانمدكتر معرفي كردم ازش خواست كه روي تخت دراز بكشه. هستي چشمكي بهم زد و با تكون دادن لبهاش گفت: - من رفتم براي سلاخي! لبخندي بهش زدم و گفتم: - هركه بچه خواهد جور سلاخي را هم ميكشد! هستي روي تخت دراز كشيد. خانمدكتر پرده رو كشيد و مشغول معاينهي هستي شد. توي اين فاصله نگاهم روي تصوير دختربچهي روي ديوار خيره موند؛ دختربچهاي با موهاي طلايي و چشمهاي آبي. هنر خدا چيزي كم نداره. خانمدكتر روي صندليش نشست و چند ثانيهي بعد هم هستي روي مبل روبهرويي من نشست. خانمدكتر رو به هستي گفت: - خب هستيجان، شما بايد همهي اين آزمايشايي رو كه برات مينويسم انجام بدي. بعد از ديدن آزمايشا ميتونم تشخيص بدم كه براي باردار شدن چه موادي توي بدنت كمه و چه مقداريش رو ميشه با دارو برطرف كرد. انشاءاالله بچه سالم و خوشگلي به جمع خونوادهتون اضافه كني. - ممنونم خانمدكتر. هرچند كه فكر ميكنم هنوز براي مادر شدن زوده؛ اما همسرم فوقالعاده بچهدوسته! - عزيزم! هرچي كه تفاوت سني بين شما و فرزندتون كمتر باشه در آينده مشكلاتتون هم كمتر ميشه، روابطتون باهم بهتر ميشه و بهتر همديگه رو درك ميكنيد. - كمي هم استرس دارم بهخاطر دوران بارداري و زايمان، فكر ميكنم خيلي سخته! - خب البته، اينكه ميگن بهشت زير پاي مادره بهخاطر فشار و سختياييه كه مادرا موقع بارداري و زايمان متحمل ميشن. نميتونم بگم خيلي راحته؛ اما بهت ميگم كه از پسش برمياي. فقط بايد توي دوران بارداريت حسابي مراقب خودت باشي. شكلگيري فرزندت رو با تمام وجود احساس ميكني؛ اينكه يه موجود زنده توي وجودت شكل ميگيره، اينكه همهي حرفا رو ميشنوه، غم و غصهت رو متوجه ميشه، خوشحاليت رو ميفهمه و با استرست اذيت ميشه. پس توي اين دوران خيليخيلي بيشتر بايد مراقب خودت باشي؛ چون از اين به بعد ديگه تنها نيستي و دو نفر حساب ميشي. - مطمئناً بايد حس فوقالعادهاي باشه! - قطعاً همينطوره! البته بايد متوجه باشي كه توي اين دوران بايد مراقب خورد و خوراكت باشي؛ چون بايد همهنوع موادغذايي به جنين برسه و اينكه به هوش فرزندت توي اين دوران توجه كني. با ذوق گفتم: واي خدا دلم ميخواد همينالان بچهت اينجا بود و من بـ*ـوسش ميكردم! هستي با لبخندگفت: - اگه خدا بخواد تا يه سال ديگه ميبينيش. خانمدكتر در جواب هستي گفت: - به اميد خدا! روي برگهاي تمامي آزمايشها رو نوشت و به هستي داد. - خب مبيناخانم شما قرار بود بلافاصله بعد از گرفتن سونوگرافي بياي اينجا. چي شد پس؟ - من سونوگرافي رو انجام دادم؛ اما همين كه ميخواستم بيام مطب شما تماس گرفتن و مجبور شدم براي تحويل مقالهم برم دانشگاه. بعد از اون هم به كلي فراموشم شده بود تا اينكه هستي باهام تماس گرفت. - باشه، فعلاً جواب سونوگرافيت رو بده بهم ببينم تا بعداً باهات حسابي دعوا كنم. ✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
♨️رمان (بر اساس واقعیت) 📌زندان بزرگسالان 🍃هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ... 🍃فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ... 🍃اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد حمل سلاح هم برام عادی شد ... 🍃هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم ... . 🍃درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن ... 🍃دادگاه کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... . 🍃به 9 سال حبس محکوم شدم ... یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ... . 🔻عشق‌ یعنی‌ یه‌ پلاک 🔻 🆔 @pelak_shohadaa