#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_یازدهم
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای
نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمی و تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
بابا
ـــ اِ
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس
باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید
ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن
ــــ الان دیگه مرخصن
مهیا تشکر کرد
احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به
دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
@banomahtab
به مابپیوندین👆(درایتا)
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_دهم ♦️ برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه س
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_یازدهم
♦️بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم.
♦️هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
♦️قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
♦️در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد
♦️عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
♦️عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
♦️جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
♦️درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
♦️بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
♦️میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی باریتم تکراریاش بادم میزد.
♦برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
♦️سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم.
♦درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
♦چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
♦️قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
♦️از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
♦️در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم میخکوب شدم نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
♦️کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند
♦همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند.
♦️سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
♦️دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
♦️به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام
♦به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید فقط اینبار اشک شوق!
♦دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
♦️حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت
♦«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!»
♦ومن هنوز از انفجاردیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!»
♦️از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
♦اماجای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده مقاوم باشی تا برگردم!»
♦️انگاراخبارآمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته تو باید محکم باشی!
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_هدیهی_اجباری 🕗#قسمت_دهم هستي گفت: - اين يعني... يعني اينكه مبينا بايد بار
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_هدیهی_اجباری
🕗#قسمت_یازدهم
هستي اصلاً وقت شوخي نيست.
- شوخي چيه؟! مثل اينكه متوجه اصل قضيه نيستي! تو بايد بچهدار بشي، اون هم فقط در عرض دو ماه.
- تو رو خدا يادم نيار! سرم بيشتر درد ميگيره.
هستي از كنارم بلند شد و بهسمت آشپزخونه رفت و چند دقيقهي بعد با ليوان آب و
قرص كنارم نشست.
- اين مسكن رو بخور آرومت ميكنه.
قرص رو از داخل بشقاب برداشتم و ليوان آب رو يه نفس سر كشيدم.
- خب قرصت رو هم خوردي. حالا نوبت به نقشهي من رسيده.
- نقشه؟
- آره، چند لحظه صبر كن الان ميام.
دنيا روي سرم خراب شده بود. قلبم بدون توقف توي سـ*ـينهم ميكوبيد.
نميدونستم چطور ميتونم با اين مشكل كنار بيام و حلش كنم. هنوز هم باور داشتم
كه همهي اينها يه خواب بيشتر نيست و هر لحظه منتظر اين بودم كه صداي مامان
رو بشنوم كه داره من رو از خواب بيدار ميكنه. چقدر اون لحظه صداي غرغرهاي اول
صبح مامان هم برام شيرين بود.
مرگ رو توي دوقدميم ميديدم، بهوضوح حسش ميكردم و بيشتر از هرچيزي ازش
ميترسيدم. ناخودآگاه توي خودم جمع شدم و شونههام رو توي دستهام گرفتم.
صداي هستي من رو به خودم آورد.
- اين هم از نقشهي من!
به برگهي توي دستش خيره شدم و متعجب پرسيدم:
- اين ديگه چيه؟
داخل آشپزخونه رفت و بهم اشاره كرد تا پيشش برم. بيحال از روي مبل بلند شدم.
- هستي تو رو خدا اگه ميخواي شوخي كني الان وقت مناسبي نيست.
- اَه امان از دست تو. يه لحظه گوش كن ببين چي ميگم.
- بفرما!
به ليست توي دستش اشاره كرد و با ذوق گفتاين ليست سوژههاي انتخابي توئه!
با تعجب فراوان گفتم:
- چي؟!
- همين كه شنيدي.
خودكاري از روي اپن برداشت و برگه رو جلوي صورتش گرفت.
- خب ميريم سراغ اولين مورد.
با تعجب بهش خيره شده بودم و منتظر بودم ببينم ميخواد چيكار كنه.
- اولين مورد كيارشه. درسته يكم زبوننفهم و كلهخره؛ولي خب عاشقته. نظرت چيه؟
- منظورت اينه كه كيارش بشه همسر من؟ كسي كه با عكسام من رو تهديد ميكرد و
فقط اداي آدماي عاشق رو درمياورد! اون فقط نقش بازي ميكرد هستي، نقش! اون
هيچوقت من رو دوست نداشت.
- خيلی خب خيلی خب، حالا چرا ميزني!
ظرف پر از شكلات باراكا رو سمتم گرفت.
- فعلاً شوكول بزن شارژ شي تا بريم ادامه ماجرا.
با ذوق شكلات تلخ باراكا رو باز كردم و با عشق توي دهنم گذاشتم. مزهش رو با
تموم وجود حس كردم. واقعاً كه توي اون لحظه فقط شكلات باراكا ميتونست حالم
رو خوب كنه!
- خب الان اعصابت اُكيه؟
با اشاره سر گفتم:
- آره.
دوباره برگه رو برداشت و بهش نگاه كرد. خودكار رو توي دستهاش گرفت رو
روي برگه خط كشيد.
- خب كيارش كه پريد. بريم سراغ مورد بعدي.
- مورد بعدي؟
- آره مورد بعدي پسراي مجرد فاميلتونه. توي فاميلتون و اقوام، پسر مجردي چيزينداريد؟!
نگاه عاقلاندرسفيهي بهش انداختم كه خودش متوجه شد و ابروش رو بالا انداخت و
گفت:
- ايواي ببخشيد اصلاً يادم رفته بود كه شما با خانواده بهطور كل قطع رابـ ـطه
كرديد.
آرنجش رو روي اپن گذاشت و تكيهگاه سرش كرد.
- ولي خب شايد با اين كار رابـ ـطه خانوادگيتون خوب بشه ها!
- حرفا ميزنيا! ميخواي بابام سرم رو با گيوتين قطع كنه؟ اونا بهخاطر آرامش من،
خودشون و خونوادهمون حاضر شدن دست از خانوادههاشون بكشن. حالا برم بهشون
بگم من ميخوام با فاميل ازدواج كنم؟
- منطقيه!
يه خط ديگه روي برگه كشيد.
- و اما ميريم سراغ مورد سوم.
✍نویسنده: مهسا عبدالله زاده
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_یازدهم
📌اولین شب آرامش
🍃من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم ... همه جا ساکت بود ... حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد ... تا اون موقع قرآن ندیده بودم ... ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ ... جا خورد ... این اولین جمله من بهش بود ...
🍃نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد ... .
موضوعش چیه؟ ... .
قرآنه ... .
بلند بخون ... .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه ... .
مهم نیست. زیادی ساکته ... .
🍃همه جا آروم بود اما نه توی سرم ... می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم ... شروع کرد به خوندن ... صدای قشنگی داشت ... حالت و سوز عجیبی توی صداش بود ... نمی فهمیدم چی می خونه ... خوبه یا بد ... شاید اصلا فحش می داد ... اما حس می کردم از درون خالی می شدم ... .
🍃گریه ام گرفته بود ... بعد از یازده سال گریه می کردم ... بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم ... اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم ... تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در ... .
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔 @pelak_shohadaa