eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
9.1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
144 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 قرار بود برای دیدار از خانواده به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن قرار بر استقبال از چندین شهید گمنام است برای همین فرصت شناخت این شهید،به زمان دیگه ای واگذر شد با برگشت از سفری که بازهم به وجودم صبوری از جنس صبوری زینب تزریق کرده بود با یه خبر عجب روبه رو شدیم خواستگاری ☹️ آقای لشگری و علوی از طریق خانواده از من و عطیه خواستگاری کرده بودن عطیه بعد از یه هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی بده اما من هنوز پی شناخت مردان از جنس ایثار بودم هنوز دلم آرومم نشده برای برادری که پیکرشم به دستمم نرسیده برای همین گفتم نه با بهار تو معراج الشهدا قرار داشتم عکسای مزار کمیل ریخته بود تو فلش قرار بود به دستش برسونم تصمیم داشتم به بهشت زهرام برم دلم هوایی شهدا کرده بود تا وارد حسینه معراج الشهدا شدم صدای مانع از ادامه حرکتم شد آقای لشگری :خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم -سلام بفرمایید آقای لشگری‌: شرمنده ام میخاستم بپرسم ببینم چرا به خواستگاری من جواب رد دادید ؟ -اقای لشگری شما داداشم تا لحظه آخر دیدید؟ آقای لشگری:بله چطور؟ چه ربطی داره به درخواست من ؟ -‌من هنوز نصف نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی ؟ بهم حق بدید چهار ماه بعد از گم شدن داداشم خیلی زوده تا من یه مرد دیگه کنارم قبول کنم با اجازتون به داخل حسینه رفتم بعد از تموم شدن کار بهار باهم راهی بهشت زهرا شدیم هنوز وارد قطعه ۵۰نشدیم که چشمم به سنگ مزار افتاد انگار زیر پام خالی شد با دیدن چیزی روش نوشته شده بود کدشناسایی :ــــ روی مزار غش کردم وقتی چشمام باز کردم بیمارستان بودم نام نویسنده:بانوی مینودری ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ...........☆💓☆.................. ♡♡👆
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته ..... ❣راوے : زهـــــرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆